سرفصل های مهم
فرانک بودن
توضیح مختصر
بیخانمانی به نام فرانک جرمی را به افسر پلیس گزارش میدهد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فرانک بودن
فرانک بودن آسان نبود.
هنگامیکه او را ولگرد آسمون جل پیر، مفتخور یا تنبل و بیعار صدا نمیزدند، همه با این اسم صدایش میزنند. فرانسیس روزتی هایسلوپ. فقط افراد خوابگاه و آسایشگاه تأمین اجتماعی با اسم کامل صدایش میزنند. روزتی، به نظر نه بعد از نقاش، بلکه بعد از خواهر شاعرش، کریستینا، به یاد میآورد. اغلب یک شخص - شخص با اختیارات - اسم را از روی ورق کاغذی که در دست داشت میخواند و به فرانک نگاه میکرد، نه با ناباوری، بلکه قطعاً با این فکر که چقدر خودش را پایین کشیده است.
نمیتوانست به آنها بگوید مرتباً در حال بالا کشیدن خود است. این که ترجیح میدهد در فضای آزاد زندگی کند. این که صورتش در اثر آب و هوا به این روز افتاده و کثیف نیست. این که کیسهی پلاستیکی وسیلهی مناسبی برای نگهداری متعلقاتش است. به جای اینها فقط با سرش تصدیق میکرد و پاهایش را با بیقراری حرکت میداد. حرکت پایی که به نوعی تبدیل به امضایش شده بود.
همراهانش فریاد میزدند: “میآید. پاکش میآید” فرانک مستعار. فرانسیس روزتی هایسلوپ مستعار.
بیشتر بهار و پاییز را در ادینبرا میگذراند. و از اینکه در ماههای تابستان ادینبرا را ترک میکرد، برخی او را دیوانه میخواندند. زیرا تابستان زمان پولداری جیببرها بود. ولی او نمیخواست مایهی زحمت و مخل آسایش توریستها شود. وانگهی، تابستان فصل سفر بود. معمولاً پیاده راهی شمال میشد. از فایف، کینروس و پرتشایر میگذشت و کنار دریاچه و یا بالای تپهها چادر میزد. و وقتی خسته و تنگ حوصله میشد، راهش را از سر میگرفت. پلیسها و شکاربانان به ندرت از جایی که بود دورش میکردند. البته برخی از آنها پیرمرد را میشناختند. و اما دیگرانی که با او مواجه میشدند، به نظر بیشتر به عنوان گونهای نادر به او مینگریستند، و در حقیقت یکی از آنها او را “اثر ملّی تاریخی” خوانده بود.
البته درست بود. معنای ولگرد راه رفتن بود و این کاری است که ولگردها انجام میدهند. واژهی “آقای محترم جاده” به نظر واژهی مناسبی بود. ولی گدا جای ولگرد را گرفته بود: مردان جوان و تندرست که از شهر نقل مکان نکردند و در طلب پول خُرد سخت بیرحم بودند. شیوهی فرانک هرگز اینگونه نبود. البته، خیرهای همیشگی بودند، و اغلب کافی بود فقط روی نیمکتی در میدوز - منطقهای هموار و پوشیده از چمن که با راههای درختکاری شده احاطه شده - منتظر پولی که بر دامانش پدیدار میشود، بنشیند.
آنجا بود که صدای صحبت دو مرد به گوشش خورد. روز روشنی بود و وقت ناهار و در نیمکتهای کمِ میدوز جای خالی کمی برای نشستن باقی مانده بود. فرانک روی یکی از این نیمکتها دست به سینه، با چشمان بسته، با پاهای روی هم و دراز نشسته. سه ساک دستیاش کنارش روی زمین و کلاهش روی پاهایش بود - نه این که اساساً گرمش باشد، بلکه به این دلیل که در مدتی که چرت میزد یا تظاهر به چرت زدن میکرد ممکن است کسی سکهای درون کلاه بیندازد.
شاید نیمکتی که روی آن نشسته بود تنها نیمکت خالی بود. شاید به همین دلیل مردها کنار او نشستند. خوب، “کنار او” اغراق خواهد بود. تا جای ممکن به دور از او خود را در لبهی دور نیمکت جمع کردند. به این شکل جمعشده نمیتوانند احساس راحتی کنند، و این فکر لحظهای لبخندی بر چهرهی فرانک نشاند.
ولی بعد شروع به صحبت کردند نه با نجوا بلکه با صدای آرام. گرچه باد هر کلمه از سخنانشان را به گوش راست فرانک میرساند. هنگام گوش دادن سعی میکرد بدن خود را سفت نکند، ولی دشوار بود. سعی میکرد تکان نخورد، ولی عصبهایش غوغا میکردند.
یکی گفت: “جنگ است. شورای جنگ.”
جنگ؟ به خاطر آورد اخیراً مطالبی در روزنامهها دربارهی تروریستها خوانده بود. تهدیدها. سیاستمداری چیزی در رابطه با گوشبزنگی گفته بود. یا پارتیزانها بودند؟ شورای جنگ: شوم و بدشگون مینمود! شاید او را دست انداخته بودند سعی میکردند او را ترسانده و از روی نیمکت بلند کنند و خود به تنهایی روی آن بنشینند. ولی این طور فکر نمیکرد. با صدایی آرام صحبت میکردند. گمان نمیبردند فرانک بشنود. یا شاید به سادگی میدانستند حتی اگر ولگرد پیر صدای آنها را بشنود هم اهمیتی نخواهد داشت. چه کسی حرفهای او را باور میکرد؟
این به ویژه در رابطه با فرانک صحت داشت. فرانک به توطئهای جهانی باور داشت. او نمیدانست چه کسی پشت پرده است ولی میتوانست شاخکهایی که در سراسر کرهی زمین کشیده شدهاند را ببیند. همه چیز مرتبط بود، سرّش این بود. جنگها به تولیدکنندگان سلاح مرتبط بودند. همان تولیدکنندگان سلاحی که سلاحهای مورد استفاده در سرقتها را میساختند، همانهایی که سلاحهای مورد استفادهی دیوانگان در آمریکا هنگام وحشیگری در مراکز خرید یا رستورانهای همبرگر را میساختند. بنابراین ارتباطی بین همبرگر و دیکتاتورها وجود دارد. از همانجا شروع و رفته رفته توسعه پیدا میکند.
و به این علّت که فرانک به این مسئله پی برده بود، گهگاهی به این فکر میکرد که آیا تحت تعقیب است! دیکتاتورها، صنعت اسلحهسازی، یا حتی شاید آدمهایی که نان زنجیرههای همبرگر را تهیه میکردند. زیرا او میدانست. او دیوانه نبود. از این امر مطمئن بود.
به یکی از خیّران همیشگیاش گفت: “اگر دیوانه بودم، به این فکر نمیکردم که آیا دیوانه هستم یا نه، اینطور نیست؟”
و او با وی موافقت و با سر تأیید میکرد. دانشجوی دانشگاه بود. بسیاری از دانشجویان تبدیل به خیّرهای همیشگی میشوند. آنها در تالکراس، مارچمونت، مورنینگساید زندگی میکنند و مجبورند سر راه به دانشگاه در میدان جورج از میدوز عبور کنند. او روانشناسی میخواند و چیزی به فرانک گفته بود.
“شما دچار چیزی هستید که نامش زندگی وهمی فعال است.”
بله، او این را میدانست. او چیزهای زیادی از خود میساخت و داستانهایی برای خود میگفت. اینگونه زمان را سپری میکرد. وانمود میکرد خلبان نیروی هوایی پادشاهی است، جاسوس است، از اعضای پایین رتبهی خانوادهی سلطنتی است، یک بردهفروش در آفریقا، یا شاعری در پاریس. اما آگاه بود که همه این داستانها را از خود میسازد، همانطور که میدانست در حقیقت توطئهای در کار است.
و این دو مرد بخشی از آن توطئه بودند.
حالا یکی از آنها میگفت: “رودس.”
شورای جنگ در رودس. بنابراین، با یونان نیز ارتباطی وجود داشت. خوب، با عقل جور بود. داستانهایی از ژنرالها و حزبهای آنها به یاد آورد. تروریستها از یونان به عنوان پایگاه خود استفاده میکردند. و ادینبرا “آتن شمال” نامیده میشد. بله! البته! به همین دلیل هم در ادینبرا مستقر شده بودند. اشارهای نمادین. باید اینطور میبود.
اما چه کسی سخنان او را باور میکرد؟ فرانک بودن مشکل بود. او در گذشته به قدری داستانهایی برای پلیس تعریف کرده بود، و اطلاعات زیادی در مورد توطئه به پلیس داده بود که اکنون فقط به او میخندیدند و او را به راه خود فرستادند. برخی تصور میکردند او به دنبال گذراندن شبی در سلول است و حتی یک یا دو بار به رغم اعتراضات وی، مجبور شدند حتی دستگیرش کنند.
نه، نمیخواست یک شب دیگر را هم در سلول سپری کند. فقط یک راه داشت. مردان را تعقیب کند تا ببیند چه دستگیرش میشود. سپس تا فردا صبر میکرد. آنها در مورد فردا نیز طوری صحبت میکردند که انگار روز شروع عملیاتشان بود. خوب، فردا یکشنبه بود و اگر فرانک در میدوز میگشت، با یکی از خیّرهای همیشگی خود برخورد میکرد، کسی که بداند دقیقاً چه کاری باید انجام دهد.
صبح یکشنبه هوا رطوبت داشت، و باد میوزید. روز خوبی برای پیادهروی و هواخوری نبود. از نظر جان ریبوس اشکالی نداشت: در زمین گلف برانتسفیلد تعداد کمتری خواهد بود. مردان کمتری با فریاد “جلو” (اصطلاح گلف) توپهای گلف را به سمت سر او ضربه میزدند. حالا که صحبت از گلف شده! او میدانست که زمین گلف سالیان دراز بدین منظور مورد استفاده قرار گرفته، ولی در عین حال راههای زیادی از میانش عبور میکرد که تاکنون کشته نشدن کسی معجزهای بود.
او یک دور دور زمین گلف زد، سپس طبق معمول به سوی ملویل درایو و میدوز رهسپار شد. گاهی به تماشای فوتبال بیقانون میایستاد. باقی اوقات، سر خود را پایین میگرفت و همینطور راه میرفت، به امید الهام. یکشنبه خیلی به روز دلخواه او دوشنبه نزدیک بود و دوشنبهها همیشه به معنای کارهای عقب مانده بود. البته فکر کردن به آن هیچ فایدهای نداشت، اما دید که خود کمی به آن فکر میکند.
“آقای ریبوس!”
اما در میدوز چیزهایی دیگری هم بود تا حواسش را پرت کند.
“آقای ریبوس!”
“سلام فرانک.”
“بفرمایید بنشینید.”
ریبوس روی نیمکت نشست. “به نظر از چیزی هیجانزده هستید.”
فرانک به تندی با سرش تأیید کرد. گرچه نشسته بود، ولی پاهای خود را روی زمین کشید و حرکات رقص کوتاهی انجام داد. سپس به اطراف خود نگاه کرد، گویی به دنبال شخصی فضول میگردد.
ریبوس فکر کرد؛ آه نه، دوباره شروع شد.
فرانك زمزمه كرد: “جنگ. هنگامی که دو مرد در آن مورد صحبت میکردند، شنیدهام.”
ریبوس آهی کشید. صحبت با فرانک مانند خواندن یکی از روزنامههای یکشنبه بود - به جز اینکه بعضی اوقات داستانها قابل باورتر بودند. امروز انگار یکی از آن روزها نبود.
“از جنگ صحبت میکردند؟ کدام جنگ؟”
“تروریسم، آقای ریبوس. باید همان باشد. در رودس شورای جنگ داشتند. رودس در یونان است.”
“آنها یونانی بودند؟”
فرانک به صورتش چین انداخت. “گمان نمیکنم. گرچه میتوانم مشخصات آنها را به شما بدهم. هر دو کت و شلوار پوشیده بودند. یکی کوتاه و طاس بود، دیگری جوان، قد بلند و موهای سیاه داشت.”
“این روزها تروریستهای بینالمللی اغلب کت و شلوار نمیپوشند، مگر نه؟”ریبوس اظهار داشت. او با خودش فکر کرد، در واقع، این یک دروغ است: آنها روز به روز شیکتر لباس میپوشند.
به هر رو، پاسخ فرانک آماده بود. “نیاز به تغییر قیافه دارند، اینطور نیست؟ من آنها را دنبال کردم.”
“راستی؟” یک فوتبال بیقانون در آن نزدیکیها شروع میشد. ریبوس روی ضربه ایستگاهی تمرکز کرد. فرانک را دوست داشت، اما برخی اوقات . “نزدیک زمین گلف به پاسیونی رفتند.”
“راستی؟” ریبوس به آرامی سرش را حرکت داد.
“و گفتند امروز شروع میشود. امروز، آقای ریبوس.”
“آنها که در اطراف قدم نزدند، زدند؟ دیگر چه؟”
فرانک اندیشهکنان اخم کرد. “چیزی در مورد دستشوئی یا آزمایشگاه. حتما آزمایشگاه بوده، نه؟ و پول، در مورد آن هم صحبت کردند. پولی که برای انجام آن نیاز داشتند. این از این.”
“خوب، متشکرم که به من اطلاع دادید، فرانک. چشم و گوشهایم را باز نگه خواهم داشت، تا ببینم چیزی به گوشم میخورد یا نه. اما گوش دهید، دیگر آدمها را تعقیب نکنید. ممکن است خطرناک باشد، میفهمید؟” به نظر فرانک به این موضوع فکر میکند. در آخر گفت: “متوجه منظورتان هستم، اما من سر سختتر از چیزی هستم که به نظر میرسم، آقای ریبوس.”
ریبوس اکنون ایستاده بود. “خوب، بهتر است بروم.” دستانش را در جیبهایش گذاشت. دست راست دوباره با یک اسکناس یک پوندی بیرون آمد. “بفرمایید، فرانک.” پول را دراز کرده بود، و سپس دوباره آن را پس کشید. فرانک میدانست چرا و پوزخند زد.
ریبوس مانند همیشه گفت: “فقط یک سؤال. زمستان کجا میروید؟”
این سؤالی بود که بسیاری از دوستان صمیمی وی از او میپرسیدند. هر بهار که دوباره پا به زندگی آنها میگشود، میگفتند: “فکر میکردیم مردهای.” پاسخ او به ریبوس پاسخ همیشگی بود: “آه، لو نخواهم داد، آقای ریبوس. این راز من است.”
پول دست به دست شد و ریبوس پرسهزنان به سمت مسیر پیادهروی استخوان آرواره رفت و به سنگی جلوی پایش لگد میزد. استخوان آرواره به دلیل استخوان آروارهی نهنگ است که در انتهای مسیر، قوسی به وجود آورده است. فرانک این را میدانست. فرانک چیزهای زیادی میدانست. ولی این را هم میدانست که ریبوس حرفش را باور نکرده است. خوب، احمقتر شده بود. بیش از یک سال است که این بازی کوچک را بازی میکردند: فرانک زمستان کجا رفت؟ فرانک خودش هم مطمئن نبود چرا به سادگی نگفت، به خانهی خواهرم در دانبار میروم. شاید چون حقیقت بود. شاید به خاطر این که یک راز بود.
ریبوس نیز به چشم مردی با اسرار به او نگاه کرد. شاید روزی ریبوس به پیادروی رود و هرگز به خانه برنگردد، همینطور به راه رفتن ادامه دهد، مانند کاری که فرانک انجام داده بود. دختر دانشجو چه گفته بود؟
“بعضی وقتها فکر میکنم ما همه آقایان محترم جاده هستیم. مسئله فقط این است که بیشتر ما شجاعت لازم برای برداشتن قدم اول را نداریم.”
حرف مفت است: آن قدم اول سادهترین بود. صدمین، هزارمین، میلیونم قدم بود که سخت بود. ولی نه به سختی برگشتن، هرگز به آن اندازه سخت نبود.
ریبوس بارها و بارها پلهها را آپارتمانش در طبقه دوم شمرده بود. همیشه همان تعداد میشد. پس چرا به نظر میرسید با گذشت سالها تعدادشان بیشتر میشود؟ شاید ارتفاع پلهها بود که تغییر میکرد. اعتراف کن، جان. برای یک بار هم که شده، اعتراف کن: این تویی که تغییر میکنی. پیرتر و خشکتر میشوی. هرگز در پاگرد طبقهی اول توقف نمیکردی، هرگز بیرون در خانم کوکران معطل نمیکردی، و بوی منحصر به فرد آن بوتههای انگور فرنگی سیاه و شاش گربه را تو نمیکشیدی.
یک گربه چگونه میتواند آن مقدار بو تولید کند؟ ریبوس بارها آن را دیده بود: موجودی چاق و به نظر از خود راضی با چشمانی سخت. در پاگرد خودش آن را میگرفت، با احساس گناه برمیگشت تا قبل از آنکه به طبقه بعدی بالا برود، به او نگاه کند. اما حالا داخل خانهی خانم کوکران بود. میتوانست صدای نالهی آن را بشنود، صدای چنگ کشیدن بر فرش، از اینکه از بیرون بودن ناامید شده. فکر میکرد. خانم کوکرن بیمار بود؟ متوجه شده است كه اخيراً پلاك نام برنجياش لکهدار شده. دیگر زحمت برق انداختنش را به خود نداده. به هر حال، چند سال داشت؟ به نظر میرسید همزمان با ملک همینجا بوده، انگار ساختمان را اطراف او بنا کرده باشند. آقا و خانم کاستلو در طبقهی بالا نزدیک به بیست و پنج سال است که اینجا بودند، اما میگفتند وقتی آنها رسیدند او اینجا بوده. با همان پلاک نام برنجی روی در. البته در طول سالیان گربهها عوض شدهاند، و یک شوهر نیز داشت. خوب، زمانی که ریبوس و همسرش - همسر سابقش - به اینجا نقل مکان کرده بودند، او مرده بود، اکنون ده سال میشد؟
پیر شدن، جان. پیر شدن. با دست چپ خود محکم نردهی پلهها را گرفت و به طریقی موفق شد آخرین پلهها را به سمت در خود بالا رود.
شروع به حل جدول یکی از روزنامهها کرد، پلاک جاز در گرامافون گذاشت، یک قوری چای نوشید. فقط یکشنبهی دیگری بود. روز استراحت. اما نگاهی اجمالی به هفتهی آینده انداخت. خوب نیست. یک قوری چای دیگر درست کرد و این بار مخلوط لیوانش را طعمدار کرد. بهتر شد. و بعد، به طور طبیعی، زنگ در به صدا در آمد.
شاهدان یهوه. خوب، پاسخ ریبوس برای آنان آماده بود. یکی از دوستان مطلع گفته بود به كاتولیكهای رومی آموخته میشود چگونه به مقابله با استدلالات قانعكنندهی شاهدان یهوه بپردازند. فقط به آنها بگو کاتولیک هستی و آنها خواهند رفت.
گفت: “من كاتوليك هستم.” آنها نرفتند. دو نفر بودند که کت و شلوار تیره بر تن داشتند. جوانتر کمی عقبتر از بزرگتر ایستاده بود. مهم نبود، زیرا او قد بلندتری نسبت به بزرگتر داشت. کیفی در دست داشت. اما، رئیس، تنها یک ورق کاغذ در دست داشت. هنگامی که به کاغذ نگاه میانداخت، اخم میکرد. او به ریبوس نگاه کرد، او را سنجید، و سپس دوباره به کاغذ نگاه کرد. به نظر نمیرسید حرف ریبوس را شنیده باشد.
“من کاتولیک هستم” ربوس تکرار، اما خشک.
مرد سرش را تکان داد. شاید مبلغین خارجی بودند، و برای دیندار کردن کفار آمده بودند. دوباره با تکه کاغذش مشورت کرد.
گفت: “گمان میکنم این آدرس اشتباه است. آقای خوبپخته نیستید؟”
“خوبپخته؟” ریبوس آرام شد. یک اشتباه ساده؛ آنها شاهدان یهوه نبودند. آنها فروشنده، یا تعمیرگر آماتور، یا عمله نبودند. اشتباه آمده بودند. گفت: “نه. آقای خوبپخته نداریم. خوبنپخته هم نداریم.”
آه، به این حرف خندیدند. طولانیتر از حد انتظار ریبوس خندیدند. هنگامی که عذرخواهی کردند و دوباره شروع به رفتن به طبقهی پایین کردند، همچنان میخندیدند. ریبوس تا از نظر پنهان شوند، تماشایشان کرد. تقریباً قبل از شروع خندیدن آنها، او خندهاش را متوقف کرده بود. کلیدهایش را در جیبش کنترل کرد، سپس در خود را با ضربهی سختی بست - اما خودش بیرون در پاگرد بود.
پژواک قدمهای آنان صدای آرامی به سمت پنجرهی سقفی میفرستاد. چه چیزی در مورد آنان بود؟ نمیدانست چیست. فقط چیزی بود. در طریقی که مرد قد کوتاهتر و مسنتر او را در یک لحظه سنجید و سپس به خوبپخته اشاره کرد. در طریقی که آن مرد جوان چنان از ته دل خندید که گویی آسودگی خیالی بود. آسودگی خیال از چه؟ آشکارا از تَنِش.
قدمها متوقف شده بود. بیرون درب خانم کوکران. بله، این دینگ، دینگ زنگ در قدیمی او بود، از نوعی که فنر زنگ را میکشیدید و رها میکردید. دری که اکنون باز شده بود. مرد بزرگتر صحبت کرد.
“خانم کوکران؟” خوب، نام را میدانستند. اما نام بر روی پلاک اسم بر روی در بود، نه؟ هر کسی میتوانست حدس بزند.
“بله.” ریبوس میدانست، خانم كوكران این صدا را نه تنها به عنوان یک پرسش، بلكه مانند یك جملهی كامل ادا میکند. بله، من خانم کوکران هستم، و شما که هستید و چه میخواهید؟
“مشاور وا.”
مشاور! نه، نه، مشکلی نبود: ریبوس مالیات نظرسنجی خود را پرداخته بود، همیشه کیسه زبالهی خود را شب قبل بیرون میگذاشت، نه زودتر. ممکن بود دنبال خوبپخته باشند، اما ریبوس مشکلی نداشت.
“مسئلهی راهسازی است.”
“راهسازی؟” خانم کوکران تکرار کرد.
راهسازی؟ ریبوس فکر کرد.
“بله، راهسازی. حفر خیابانها. شما از وضعیت خیابانها شکایت کردید. آمدهام تا در این مورد با شما صحبت کنم.”
“راهسازی؟ منظورتان اینجاست؟”
ریبوس مجبور بود تصدیق کند، مرد صبور بود. “درست است، خانم کوکران. خیابان بیرون.”
حرف زیاد بود، سپس همه به داخل خانه رفتند تا در مورد نارضایتیهای خانم کوکران صحبت کنند. ریبوس در خودش را باز کرد و داخل شد. سپس پی برد و با دست به سرش زد. دو مردی بودند که فرانکِ پاکش درباره آنها صحبت کرده بود! البته که بودند، فقط فرانك اشتباه شنیده بود: شورای جنگ نبود مشاور وا بود. رودس هم خیابان بود. فرانک دیگر چه گفته بود؟ چیزی در مورد پول: خوب، ممکن است پول برای تعمیرات باشد. این که قرار بود روز یکشنبه شروع شود: و آمده بودند، یکشنبه، آمادهی گفتگو با ساکنان در مورد راهسازی.
کدام راهسازی؟ خیابان بیرون خوب بود، و ریبوس هیچ شایعهای درباره شروع به مرمت خیابان نشنیده است. چیز دیگری که فرانک از آنها شنیده بود. دستشوئی یا آزمایشگاه. البته، نظریهی توطئهای که او خود پرورده بود باعث شده بود او «آزمایشگاه» را در نظر بگیرد، اما اگر او باز هم اشتباه شنیده بود چه؟ دستشوئی در کجای این طرح و برنامه قرار داشت؟ و اگر، همینطور که به نظر قطعی میرسد، همان دو مرد بودند، یک مشاور محلی چرا در پانسیون مانده بود؟ شاید مالک آنجا بود، البته. شاید همسرش مکان را اداره میکرد.
وقتی به ذهنش رسید، ریبوس چند قدم به پایین سالن رفته بود. در جایش خشکش زد. آرام بگیر، جان، آرام بگیر. بینداز گردن ویسکی. و یا عیسی، وقتی به آن فکر میکردی، آشکار نبود؟ دوباره به سمت در رفت و آن را بی سر و صدا باز کرد و آمد به پاگرد.
چیزی مثل حرکت کردن بی سر و صدا در پلههای ادینبرا نبود. صدای کفش روی سنگ مانند صدای کاغذ سنباده در محل کار، بلند و تحریف شده بود، و بر دیوارهای سمت بالا و پایین اکو داشت. ریبوس کفشهای خود را در آورد و آنها را بر پاگرد خود گذارد، سپس شروع به رفتن به طبقه پایین کرد. بیرون در خانم کوکران گوش ایستاد. صداهایی خفه از اتاق نشیمن میآمد. طرح آپارتمانش همانند آپارتمان ریبوس بود: یک راهرو طولانی که چند دری در طولش وجود داشت، که آخرین در - در واقع در نبش راهرو - به اتاق نشیمن منتهی میشد. خم شد و صندوق نامه را هل داد و باز کرد. گربه درست داخل در بود و با پنجه به سمت او ضربه زد. در صندوق را سر جایش برگرداند.
سپس دستگیرهی در را امتحان کرد که باز شد. در باز شد. گربه از کنارش گذشت و از پلهها پایین رفت. ریبوس احساس کرد شانس با او یار است. در به اندازهای باز بود که او به زحمت بتواند وارد شود. میدانست یک یا دو اینچ بیشتر بازش میکرد، با صدای بلندی غژغژ میکرد. روی نوک انگشتان وارد راهرو شد. صدای مشاور وا از اتاق نشیمن آمد.
“مشکل روده. در مردی جوان بسیار وحشتناک است.”
بله، بدون شک میتوانست اینطور توضیح دهد كه چرا دستیار وی این همه مدت در دستشوئی مانده است: این بهانهای بود كه همیشه میآوردند. خوب، یا آن یا نوشیدن آب. ریبوس از جلوی توالت گذشت. در قفل نبود و گنجهی کوچک خالی بود. در بعدی را باز کرد - اتاق خواب خانم کوکران. مرد جوان در حال بستن درهای کمد بود.
ریبوس گفت: “خوب، امیدوارم فکر نمیکنید که آنجا توالت باشد.”
مرد ناگهان به تندی حرکت کرد. ریبوس جلوی در را گرفت. هیچ راهی برای گذشتن نبود. تنها راه بیرون رفتن، رد شدن از روی او بود، و این همان کاری است که مرد سعی کرد انجام دهد با سر پایین در چارچوب در ایستاد. ریبوس کمی عقب کشید، به خودش جا و زمان داد و زانوی خود را به سختی بالا آورد، تیر بینی را هدف گرفته بود، اما به جای آن دهان را زد. خوب، علم نادرست بود، نه؟ مرد مانند یک عروسک پارچهای به عقب پرواز کرد و روی تخت افتاد. در کمال رضایت ریبوس صاف روی تخت افتاد.
قطعاً سر و صدا را شنیده بودند، و “مشاور” در راه بود. اما او نیز برای رسیدن به در ورودی باید از روی ریبوس میگذشت. مدت کوتاهی ایستاد. ریبوس به آرامی سر تکان داد.
گفت: “بسیار عاقلانه است. همکارتان هنگام بیدار شدن به دندانهایی نو نیاز خواهد داشت. من افسر پلیس هستم. و شما، “مشاور”، دستگیر شدهاید.”
“دستگیری مشاور؟” این از خانم كوكران بود كه در راهرو ظاهر شده بود.
“او هم به اندازهی من مشاور نیست، خانم کوکرن. او کلاهبردار است. شریک وی از اتاق خواب شما دزدی میکرد. “
“چه؟” او رفت تا ببیند.
ریبوس با لبخند گفت: “خوبپخته”. آنها در هر دری همان حیله را امتحان میکردند تا فرصت مناسب دست بدهد. با عرض پوزش، آدرس اشتباه، تا پیدا کردن سادهلوح بالقوهی بعد ادامه میدادند تا اینکه کسی را به اندازه کافی پیر یا گولخور پیدا کنند. ریبوس سعی داشت به خاطر بیاورد که آیا خانم کوکران تلفن دارد یا نه. بله، یکی در اتاق نشیمنش بود، نبود؟ او به زندانی خود اشاره کرد.
گفت: “برگردیم به اتاق نشیمن.” ریبوس میتوانست از آنجا با کلانتری تماس بگیرد …
خانم كوكران به كنار او بازگشته بود. زیرلبی گفت: “روی لحاف قشنگ من خون ریخته”. سپس دید ریبوس با جوراب ساق بلند ایستاده. گفت: “سرمازده میشوی، پسرم. حرفهایم را به خاطر بسپار. بهتر است بهتر از خود مراقبت کنید. شما که تنها زندگی میکنید. به کسی احتیاج دارید که مواظب شما باشد. حرفهایم را جدی بگیرید. او به من گفت مشاور است. این حرف را باور دارید؟ و من میخواستم مدتی طولانی با آنها در مورد خرابکاری سگها در زمین گلف صحبت کنم.”
“سلام، پاکش.”
“آقای ریبوس! روز مرخصی است؟ معمولاً در طول هفته شما را اینجا نمیبینم.”
فرانک دوباره روی نیمکت خود نشسته بود، یک روزنامه بر دامانش باز بود. یکی از روزنامههای روز یکشنبه. داستانی در مورد توطئهی جادوی سیاه در ایالات متحده بود. گمان بر این بود، افراد ثروتمند، افراد بانفوذ، در عیاشیها و مراسم مذهبی شرکت میکردند. بله، تولیدکنندگان اسلحه نیز در آنجا حضور خواهند داشت. اینگونه با سیاستمداران و بانکداران آشنا میشوند. همه به هم وصل هستند.
“نه، تا یک دقیقه سر کار بازمیگردم. فقط فکر کردم کمی کنارت بایستم. اینجا.” یک اسکناس ده پوندی در دست داشت. فرانک با نگاه مشکوک به آن نگاه کرد، دست خود را به سمتش دراز کرد و آن را گرفت. چه؟ آیا ریبوس دیگر نمیخواست سؤال را از او بپرسد؟
ریبوس میگفت: “حق با تو بود. آنچه در مورد آن دو مرد به من گفتید، کاملاً صحیح بود. خوب، تقریباً کاملاً صحیح بود. به گوش باشید، فرانک. و در آینده، سعی خواهم کرد هنگام صحبت با شما گوشهایم را باز نگه دارم.”
و بعد برگشت و در حال دور شدن بود، از پشت چمنها به سمت مارچمونت. فرانک به پول خیره شد. ده پوند. برای تأمین مالی یک پیادهروی طولانی کافی است. به یک پیادهروی طولانی برای سر و سامان دادن به افکارش احتیاج داشت. اکنون که در رودس شورای جنگ داشتند، در آزمایشگاههایشان برای آیینهای مذهبی شیطانی خود داروهای زهرآگین میساختند. سیاستمداران را نئشه میکردند و . نه، نه، تحمل فکر کردن به این مسئله را نداشت.
“آقای ریبوس. صدا زد ! آقای ریبوس! پیش خواهرم میروم! او در دانبار زندگی میکند! زمستانها آنجا میروم!”
اما اگر شخص دوردست صدای او را شنید باشد هم، هیچ علامتی نشان نداد. به رفتن ادامه داد. فرانک پاهای خود را روی زمین کشید. با ده پوند میتوانست رادیوی ترانزیستوری، یا یک جفت کفش، ژاکت، یا کلاه نو بخرد، شاید یک اجاق گاز کمپینگ کوچک. این مشکل پول داشتن بود: باید تصمیمی اتخاذ میکردید. و اگر چیزی هم خریداری میکردید، آن را کجا میگذاشتید؟ نیاز بود جایی را حفر کند یا ساک دستی دیگری داشته باشد. فرانک بودن مشکل بود.
متن انگلیسی فصل
Being Frank
It wasn’t easy, being Frank.
That’s what everybody called him, when they weren’t calling him a dirty old tramp or a scrounger or a layabout. Frank, they called him. Only the people at the hostel and at the Social Security bothered with his full name: Francis Rossetti Hyslop. Rossetti, he seemed to remember, not after the painter but after his sister the poet, Christina. Most often, a person - a person in authority - would read that name from the piece of paper they were holding and then look up at Frank, not quite in disbelief, but certainly wondering how he’d come so low.
He couldn’t tell them that he was climbing higher all the time. That he preferred to live out of doors. That his face was weatherbeaten, not dirty. That a plastic bag was a convenient place to keep his possessions. He just nodded and shuffled his feet instead. the shuffle which had become his trademark.
‘Here he comes,’ his companions would cry. ‘Here comes The Shuffler!’ Alias Frank, alias Francis Rossetti Hyslop.
He spent much of the spring and autumn in Edinburgh. Some said he was mad, leaving in the summer months. That, after all, was when the pickings were richest. But he didn’t like to bother the tourists. and besides, summer was for travelling. He usually walked north. through Fife and into Kinross or Perthshire, setting up camp by the side of a loch or up in the hills. And when he got bored, he’d move on. He was seldom moved on by gamekeepers or the police. Some of them he knew of old, of course. But others he encountered seemed to regard him more and more as some rare species, or, as one had actually said, a ‘national monument’.
It was true, of course. Tramp meant to walk and that’s what tramps used to do. The term ‘gentleman of the road’ used to be accurate. But the tramp was being replaced by the beggar: young, fit men who didn’t move from the city and who were unrelenting in their search for spare change. That had never been Frank’s way. He had his regulars of course, and often he only had to sit on a bench in The Meadows, a huge grassy plain bordered by tree-lined paths, and wait for the money to appear in his lap.
That’s where he was when he heard the two men talking. It was a bright day, a lunchtime and there were few spaces to be had on the meagre supply of Meadows benches. Frank was sitting on one, arms folded, eyes closed, his legs stretched out in front of him with one foot crossed over the other. His three carrier bags were on the ground beside him, and his hat lay across his legs - not because he was hot especially, but because you never knew who might drop a coin in while you were dozing, or pretending to doze.
Maybe his was the only bench free. Maybe that’s why the men sat down beside him. Well, ‘beside him’ was an exaggeration. They squeezed themselves onto the furthest edge of the bench, as far from him as possible. They couldn’t be comfortable, squashed up like that and the thought brought a moment’s smile to Frank’s face.
But then they started to talk, not in a whisper but with voices lowered. The wind, though, swept every word into Frank’s right ear. He tried not to tense as he listened, but it was difficult. Tried not to move, but his nerves were jangling.
‘It’s war,’ one said. ‘A council of war.’
War? He remembered reading in a newspaper recently about terrorists. Threats. A politician had said something about vigilance. Or was it vigilantes? A council of war: it sounded ominous. Maybe they were teasing him, trying to scare him from the bench so that they could have it for themselves. But he didn’t think so. They were speaking in undertones. they didn’t think he could hear. Or maybe they simply knew that it didn’t matter whether an old tramp heard them or not. Who would believe him?
This was especially true in Frank’s case. Frank believed that there was a worldwide conspiracy. He didn’t know who was behind it, but he could see its tentacles stretching out across the globe. Everything was connected, that was the secret. Wars were connected by arms manufacturers. the same arms manufacturers who made the guns used in robberies, who made the guns used by crazy people in America when they went on the rampage in a shopping-centre or hamburger restaurant. So already you had a connection between hamburgers and dictators. Start from there and the thing just grew and grew.
And because Frank had worked this out, he wondered from time to time if they were after him. The dictators, the arms industry, or maybe even the people who made the buns for the hamburger chains. Because he knew. He wasn’t crazy. he was sure of that.
‘If I was,’ he told one of his regulars, ‘I wouldn’t wonder if I was or not, would I?’
And she’d nodded, agreeing with him. She was a student at the university. A lot of students became regulars. They lived in Tollcross, Marchmont, Morningside, and had to pass through The Meadows on their way to the university buildings in George Square. She was studying psychology, and she told Frank something.
‘You’ve got what they call an active fantasy life.’
Yes, he knew that. He made up lots of things, told himself stories. They whiled away the time. He pretended he’d been an RAF pilot, a spy, minor royalty, a slave-trader in Africa, a poet in Paris. But he knew he was making all these stories up, just as he knew that there really was a conspiracy.
And these two men were part of it.
‘Rhodes,’ one of them was saying now.
A council of war in Rhodes. So there was a Greek connection, too. Well, that made sense. He remembered stories about the generals and their junta. The terrorists were using Greece as their base. And Edinburgh was called the ‘Athens of the north’. Yes! Of course! That’s why they were basing themselves in Edinburgh too. A symbolic gesture. Had to be.
But who would believe him? That was the problem, being Frank. He’d told so many stories in the past, given the police so much information about the conspiracy, that now they just laughed at him and sent him on his way. Some of them thought he was looking for a night in the cells and once or twice they’d even obliged, despite his protests.
No, he didn’t want to spend another night locked up. There was only one thing for it. He’d follow the men and see what he could find. Then he’d wait until tomorrow. They were talking about tomorrow, too, as if it was the start of their campaign. Well, tomorrow was Sunday and with a bit of luck if Frank hung around The Meadows, he’d bump into another of his regulars, one who might know exactly what to do.
Sunday morning was damp, blustery. Not the sort of day for a constitutional. This was fine by John Rebus: it meant there’d be fewer people about on Bruntsfield Links. Fewer men chipping golf-balls towards his head with a wavering cry of ‘Fore!’ Talk about crazy golf! He knew the Links had been used for this purpose for years and years, but all the same there were so many paths cutting through that it was a miracle no one had been killed.
He walked one circuit of the Links, then headed as usual across Melville Drive and into The Meadows. Sometimes he’d stop to watch a kickabout. Other times, he kept his head down and just walked, hoping for inspiration. Sunday was too close to Monday for his liking and Monday always meant a backlog of work. Thinking about it never did any good, of course, but he found himself thinking of little else.
‘Mr Rebus!’
But then The Meadows offered other distractions, too.
‘Mr Rebus!’
‘Hello, Frank.’
‘Sit yourself down.’
Rebus lowered himself onto the bench. ‘You look excited about something.’
Frank nodded briskly. Though he was seated, he shuffled his feet on the earth, making little dance movements. Then he looked around him, as though seeking interlopers.
Oh no, thought Rebus, here we go again.
‘War,’ Frank whispered. ‘I heard two men talking about it.’
Rebus sighed. Talking to Frank was like reading one of the Sunday rags - except sometimes the stories be told were more believable. Today didn’t sound like one of those days.
‘Talking about war? Which war?’
‘Terrorism, Mr Rebus. Has to be. They’ve had a council of war at Rhodes. That’s in Greece.’
‘They were Greek, were they?’
Frank wrinkled his face. ‘I don’t think so. I can give you a description of them though. They were both wearing suits. One was short and bald, the other one was young, taller, with black hair.’
‘You don’t often see international terrorists wearing suits these days, do you?’ Rebus commented. Actually, he thought to himself, that’s a lie: they’re becoming more smartly dressed all the time.
In any case, Frank had an answer ready. ‘Need a disguise though, don’t they? I followed them.’
‘Did you?’ A kickabout was starting nearby. Rebus concentrated on the kick-off. He liked Frank, but there were times. ‘They went to a bed and breakfast near the Links.’
‘Did they now?’ Rebus nodded slowly.
‘And they said it was starting today. Today, Mr Rebus.’
‘They don’t hang about, do they? Anything else?’
Frank frowned, thinking. ‘Something about lavatories, or laboratories. Must have been laboratories, mustn’t it? And money, they talked about that. Money they needed to set it up. That’s about it.’
‘Well, thanks for letting me know, Frank. I’ll keep my ears open, see if I can hear any whispers. But listen, don’t go following people in future. It could be dangerous, understand?’ Frank appeared to consider this. ‘I see what you mean,’ he said at last, ‘but I’m tougher than I look, Mr Rebus.’
Rebus was standing now. ‘Well, I’d better be getting along.’ He slipped his hands into his pockets. The right hand emerged again holding a pound note. ‘Here you go, Frank.’ He began to hand the money over, then withdrew it again. Frank knew what was coming and grinned.
‘Just one question,’ Rebus said, as he always did. ‘Where do you go in the winter?’
It was a question a lot of his cronies asked him. ‘Thought you were dead,’ they’d say each spring as he came walking back into their lives. His reply to Rebus was the same as ever: ‘Ah, that would be telling, Mr Rebus. That’s my secret.’
The money passed from one hand to the other and Rebus sauntered off towards Jawbone Walk, kicking a stone in front of him. Jawbone because of the whale’s jawbone which made an arch at one end of the path. Frank knew that. Frank knew lots of things. But he knew, too, that Rebus hadn’t believed him. Well, more fool him. For over a year now they’d played this little game: where did Frank go in the winter? Frank wasn’t sure himself why he didn’t just say, I go to my sister’s place in Dunbar. Maybe because it was the truth. Maybe because it was a secret.
Rebus looked to him like a man with secrets, too. Maybe one day Rebus would set out for a walk and never return home, would just keep on walking the way Frank himself had done. What was it the girl student had said?
‘Sometimes I think we’re all gentlemen of the road. It’s just that most of us haven’t got the courage to take that first step.’
Nonsense: that first step was the easiest. It was the hundredth, the thousandth, the millionth that was hard. But not as hard as going back, never as hard as that.
Rebus had counted the steps up to his second-floor flat many, many times. It always added up to the same number. So how come with the passing years there seemed to be more? Maybe it was the height of each step that was changing. Own up, John. For once, own up: it’s you that’s changing. You’re growing older and stiffer. You never used to pause on the first-floor landing, never used to linger outside Mrs Cochrane’s door, breathing in that smell unique to blackcurrant bushes and cat-pee.
How could one cat produce that amount of odour? Rebus had seen it many a time: a fat, smug-looking creature with hard eyes. He’d caught it on his own landing, turning guiltily to look at him before sprinting for the next floor up. But it was inside Mrs Cochrane’s door just now. He could hear it mewling, clawing at the carpet, desperate to be outside. He wondered. Maybe Mrs Cochrane was ill? He’d noticed that recently her brass nameplate had become tarnished. She wasn’t bothering to polish it any more. How old was she anyway? She seemed to have come with the tenement, almost as if they’d constructed the thing around her. Mr and Mrs Costello on the top floor had been here nigh-on twenty-five years, but they said she’d been here when they arrived. Same brass nameplate on her door. Different cat, of course, and a husband, too. Well, he’d been dead by the time Rebus and his wife - now ex-wife - had moved here, what, was it ten years ago now?
Getting old, John. Getting old. He clamped his left hand onto the bannister and somehow managed the last flight of steps to his door.
He started a crossword in one of the newspapers, put some jazz on the hi-fi, drank a pot of tea. Just another Sunday. Day of rest. But he kept catching glimpses of the week ahead. No good. He made another pot of tea and this time added a dollop of J&B to the mixture in his mug. Better. And then, naturally, the doorbell rang.
Jehovah’s Witnesses. Well, Rebus had an answer ready for them. A friend in the know had said that Roman Catholics are taught how to counter the persuasive arguments of the JWs. Just tell them you’re a Catholic and they’ll go away.
‘I’m Catholic,’ he said. They didn’t go away. There were two of them, dressed in dark suits. The younger one stood a little behind the older one. This didn’t matter, since he was a good foot taller than his elder. He was holding a briefcase. The chief, however, held only a piece of paper. He was frowning, glancing towards this. He looked at Rebus, sizing him up, then back to the paper. He didn’t appear to have heard what Rebus said.
‘I’m Catholic,’ Rebus repeated, but hollowly.
The man shook his head. Maybe they were foreign missionaries, come to convert the heathen. He consulted his scrap of paper again.
‘I think this is the wrong address,’ he said. ‘There isn’t a Mr Bakewell here?’
‘Bakewell?’ Rebus started to relax. A simple mistake; they weren’t JWs. They weren’t salesmen or cowboy builders or tinkers. Simply, they’d got the wrong flat. ‘No,’ he said. ‘No Mr Bakewell here. And his tart’s not here either.’
Oh, they laughed at that. Laughed louder than Rebus had expected. They were still laughing as they made their apologies and started back downstairs. Rebus watched them until they were out of sight. He’d stopped laughing almost before they’d begun. He checked that his keys were in his pocket, then slammed shut his door - but with himself still out on the landing.
Their footsteps sent sibilant echoes up towards the skylight. What was it about them? If pressed, he couldn’t have said. There was just something. The way the smaller, older man had seemed to weigh him up in a moment, then mentioned Bakewell. The way the younger man had laughed so heartily, as if it were such a release. A release of what? Tension, obviously.
The footsteps had stopped. Outside Mrs Cochrane’s door. Yes, that was the ting-ting-ting of her antiquated doorbell, the kind you pulled, tightening and releasing the spring on a bell inside the door. The door which was now being pulled open. The older man spoke.
‘Mrs Cochrane?’ Well, they’d got that name right. But then it was on her nameplate, wasn’t it? Anyone could have guessed at it.
‘Aye.’ Mrs Cochrane, Rebus knew, was not unique in making this sound not only questioning but like a whole sentence. Yes, I’m Mrs Cochrane, and who might you be and what do you want?
‘Councillor Waugh.’
Councillor! No, no, there was no problem: Rebus had paid his Poll Tax, always put his bin-bags out the night before, never earlier. They might be after Bakewell, but Rebus was in the clear.
‘It’s about the roadworks.’
‘Roadworks?’ echoed Mrs Cochrane.
Roadworks? thought Rebus.
‘Yes, roadworks. Digging up the roads. You made a complaint about the roads. I’ve come to talk to you about it.’
‘Roadworks? Here, you mean?’
He was patient, Rebus had to grant him that. ‘That’s right, Mrs Cochrane. The road outside.’
There was a bit more of this, then they all went indoors to talk over Mrs Cochrane’s grievances’. Rebus opened his own door and went in, too. Then, realising, he slapped his hand against his head. These were the two men Shuffling Frank had been talking about! Of course they were, only Frank had misheard: council of war was Councillor Waugh. Rhodes was roads. What else had Frank said? Something about money: well, that might be the money for the repairs. That it was all planned to start on Sunday: and here they were, on Sunday, ready to talk to the residents about roadworks.
What roadworks? The road outside was clear, and Rebus hadn’t heard any gossip concerning work about to start. Something else Frank had heard them say. Lavatories or laboratories. Of course, his own cherished conspiracy theory had made him plump for ‘laboratories’, but what if he’d misheard again? Where did lavatories fit into the scheme? And if, as seemed certain, these were the two men, what was a local councillor doing staying at a bed and breakfast? Maybe he owned it, of course. Maybe it was run by his wife.
Rebus was a couple of paces further down his hall when it hit him. He stopped dead. Slow, John, slow. Blame the whisky, maybe. And Jesus, wasn’t it so obvious when you thought of it? He went back to his door opened it quietly, and slipped out onto the landing.
There was no such thing as silent movement on an Edinburgh stairwell. The sound of shoe on stone, a sound like sandpaper at work, was magnified and distorted, bouncing off the walls upwards and downwards. Rebus slipped off his shoes and left them on his landing, then started downstairs. He listened outside Mrs Cochrane’s door. Muffled voices from the living-room. The layout of her flat was the same as Rebus’s own: a long hallway off which were half a dozen doors, the last of which - actually around a corner - led to the living-room. He crouched down and pushed open the letterbox. The cat was just inside the door and it swiped at him with its paw. He let the hinge fall back.
Then he tried the doorhandle, which turned. The door opened. The cat swept past him and down the stairs. Rebus began to feel that the odds were going his way. The door was open just wide enough to allow him to squeeze inside. Open it an inch or two further, he knew, and it creaked with the almightiest groan. He tiptoed into the hallway. Councillor Waugh’s voice boomed from the living-room.
‘Bowel trouble. Terrible in a man so young.’
Yes, he’d no doubt be explaining why his assistant was taking so long in the lavatory: that was the excuse they always made. Well, either that or a drink of water. Rebus passed the toilet. The door wasn’t locked and the tiny closet was empty. He pushed open the next door along - Mrs Cochrane’s bedroom. The young man was closing the wardrobe doors.
‘Well,’ said Rebus, ‘I hope you didn’t think that was the toilet.’
The man jerked around. Rebus filled the doorway. There was no way past him. the only way to get out was to go through him, and that’s what the man tried, charging at the doorway, head low. Rebus stood back a little, giving himself room and time, and brought his knee up hard, aiming for the bridge of the nose but finding mouth instead. Well, it was an imprecise science, wasn’t it? The man flew backwards like a discarded ragdoll and fell onto the bed. Flat out, to Rebus’s satisfaction.
They’d heard the noise of course, and the ‘councillor’ was already on his way. But he, too, would need to get past Rebus to reach the front door. He stopped short. Rebus nodded slowly.
‘Very wise,’ he said. ‘Your colleague’s going to need some new teeth when he wakes up. I’m a police officer by the way. And you, “councillor”, are under arrest.’
‘Arresting the councillor?’ This from Mrs Cochrane, who had appeared in the hall.
‘He’s no more a councillor than I am, Mrs Cochrane. He’s a conman. His partner’s been raking through your bedroom.’
‘What?’ She went to look.
‘Bakewell,’ Rebus said, smiling. They would try the same ruse at every door where they didn’t fancy their chances. Sorry, wrong address, and on to the next potential sucker until they found someone old enough or gullible enough. Rebus was trying to remember if Mrs Cochrane had a telephone. Yes, there was one in her living-room, wasn’t there? He gestured to his prisoner.
‘Let’s go back into the living-room,’ he said. Rebus could call the station from there.
Mrs Cochrane was back beside him. ‘Blood on my good quilt,’ she muttered. Then she saw that Rebus was in his stocking-soles. ‘You’ll get chilblains, son,’ she said. ‘Mark my words. You should take better care of yourself. Living on your own like that. You need somebody to look after you. Mark my words. He told me he was a councillor. Would you credit it? And me been wanting to talk to them for ages about the dogs’ mess on the Links.’
‘Hello, Shuffler.’
‘Mr Rebus! Day off is it? Don’t usually see you around here during the week.’
Frank was back on his bench, a newspaper spread out on his lap. One of yesterday’s papers. It contained a story about some black magic conspiracy in the United States. Wealthy people, it was reckoned, influential people, taking part in orgies and rituals. Yes, and the arms manufacturers would be there, too. That’s how they got to know the politicians and the bankers. It all connected.
‘No, I’m off to work in a minute. Just thought I’d stop by. Here.’ He was holding out a ten-pound note. Frank looked at it suspiciously, moved his hand towards it, and took it. What? Didn’t Rebus even want to ask him the question?
‘You were right,’ Rebus was saying. ‘What you told me about those two men, dead right. Well, nearly dead right. Keep your ears open, Frank. And in future, I’ll try to keep my ears open when you talk to me.’
And then he turned and was walking away, back across the grass towards Marchmont. Frank stared at the money. Ten pounds. Enough to finance another long walk. He needed a long walk to clear his head. Now that they’d had the council of war at Rhodes, the laboratories would be making potions for satanic rituals. They’d put the politicians in a trance, and. No, no, it didn’t bear thinking about.
‘Mr Rebus!’ he called. ‘Mr Rebus! I go to my sister’s! She lives in Dunbar! That’s where I go in the winter!’
But if the distant figure heard him, it made no sign. Just kept on walking. Frank shuffled his feet. Ten pounds would buy a transistor radio, or a pair of shoes, a jacket, or a new hat, maybe a little camping stove. That was the problem with having money: you ended up with decisions to make. And if you bought anything, where would you put it? He’d need either to ditch something, or to start on another carrier-bag. That was the problem, being Frank.