سرفصل های مهم
امیر حسین - قسمت ششم
توضیح مختصر
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
تازه شام خورده بودم و تو اتاقم داشتم کتابهایم راورق میزدم. حس و حال درس خواندن نداشتم و فقط با صدای ورق زدن صفحات، خانوادهام را قانع میکردم که در حال درس خواندن هستم.
چند هفتهای میشد که از آن روز عجیب گذشته بود. وقتی به علی قضیهی آن روز را تعریف کردم، کم مانده بود که با من دعوا کند. بیچاره حق هم داشت. آن روز به خاطر اینکه بیرون زیر بارون ایستاده بود، کمی احساس مریضی هم میکرد. ولی هر موقع قیافهاش یادم میافتاد، نمیتوانستم جلوی خندهام را بگیرم.
از پریا هیچ خبری نداشتم. پریا دقیقا مثل یک بارون غافلگیرکننده وسط تابستون بود که بی خبر آمد و دیگر هیچ انتظاری برای برگشتش هم نداشتم. اما اتفاقات آن روز از ذهنم بیرون نمیرفت. داشتم با ورقهای کتابم بازی میکردم که یک فکری به ذهنم زد.
متن انگلیسی فصل
I had just had dinner and I was flipping through my books in my room. I did not feel like studying and I was just convincing my family that I was studying by flipping through the pages.
It had been a few weeks since that strange day. When I told Ali about that day, he nearly picked a fight with me. The poor guy was right, though. He also felt a little sick, because he was standing outside in the rain that day. But every time I remembered his face, I could not stop laughing.
I had not heard from Pariya. Pariya was just like a surprise rain in the middle of summer that came unnoticed and I did not expect her to return. But the events of that day did not leave my mind. I was playing with the pages of my book when a thought popped into my head.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.