کشاورز و سرباز

مجموعه: کتاب های فوق متوسط / کتاب: گلادیاتور / فصل 1

کتاب های فوق متوسط

36 کتاب | 471 فصل

کشاورز و سرباز

توضیح مختصر

ماکسیموس فرمانده ارتش بزرگ روم هست.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

کشاورز و سرباز

امپراتوری بزرگ روم در اوج قدرت از بیابان‌های آفریقا تا مرزهای شمال انگلیس امتداد داشت. بیش از یک چهارم جمعیت جهان تحت حکومت سزارها زندگی می‌کردن و می‌مردن.

در زمستان سال ۱۸۰ بعد از میلاد. جنگ دوازده ساله امپراتور مارکوس اورلیوس علیه مردم آلمان در حال پایان بود. یک نبرد پایانی برای پیروزی باقی مونده بود. بعد در سراسر امپراتوری روم صلح برقرار میشد.

مرد در حالی که با دستش گندم‌ها رو لمس می‌کرد از میان مزرعه اسپانیایی گرم از آفتاب عبور می‌کرد. از کنار درختان سیب به خانه‌ای مزرعه نگاه کرد. صدای خنده‌ی کودکی رو از جایی در نزدیکی‌ها شنید. پرنده‌ای به بالای شاخه درخت نزدیک پرواز کرد و اونها همدیگه رو نگاه کردن. مرد لبخند زد.

ناگهان صدای فریادها و اسب‌ها پرنده رو ترسوند و پرواز کرد به هوا. سر و صدا رویای مرد رو در هم شکست و به دنیای واقعی برگشت. همونطور که تصور می‌کرد، لباس کشاورز تنش نبود، بلکه در زره‌های پر افتخار ارتش روم بود. مزرعه به خاطر جنگ سوخته و گل‌آلود بود و برگ سبزی روش نبود.

پشت ردیف درختان پیش رو، جایی در جنگل، ارتش آلمان برای حمله مجدد آماده میشد. مرد می‌دونست پشت سرش سپاهی عظیم منتظره. ارتش روم، ۴۰۰۰۰ نفر، ارتش اون. ماکسیموس کشاورز ماکسیموس فرمانده کل ارتش شمال برای یک نبرد دیگه بود. آخرین نبرد، و بعد می‌تونست بره خونه به اسپانیا.

اسبش رو برگردوند و به طرف افرادش برگشت. ماکسیموس سی ساله یک ژنرال بزرگ بود - مردی که می‌تونستن بهش اعتماد کنن. میان افرادش حرکت کرد و بررسی کرد که برای جنگ آماده باشن. مرتباً به صف درختان نگاه می‌کرد.

بعضی از افسرانش خودشون رو دور آتش گرم می‌کردن و ماکسیموس به اونها پیوست.

“هنوز هیچی؟” از کوینتوس، فرمانده دومش، پرسید.

کوینتوس سرش رو تکون داد. گفت: “تقریباً دو ساعته که رفته. چرا اینقدر طولش میدن؟ فقط باید بگن آره یا نه.”

یک افسر جوان یک کاسه سوپ داغ به ماکسیموس داد. در حالی که صحبت می‌کردن، آرام آرام خوردش و همچنان چشمش به ردیف درخت‌ها بود.

ماکسیموس گفت: “هوا برفیه. بوش رو حس می‌کنم.”

کوینتوس با نگاه به گل و لای جلوی افرادش گفت: “هر چیزی بهتر از این باران آلمانیه.” ناگهان فریادی بلند شد. “داره میاد!”

همه‌ی نگاه‌ها به درخت‌ها معطوف شد. سواری به طرف ارتش روم بیرون اومد. چیز عجیبی در نحوه سوارکاریش وجود داشت. ماکسیموس اولین نفری بود که فهمید.

گفت: “میگن نه.”

وقتی اسب نزدیک‌تر شد، مردان دیگه می‌تونستن ببینن چه اتفاقی افتاده. پیام‌آور رومی به اسبش بسته شده بود. سرش قطع شده بود. ماکسیموس حالا می‌دونست چیکار باید بکنه. زندگی ناگهان ساده شد.

در فاصله‌ی دور، در حاشیه‌ی درختان، یک رئیس آلمانی ظاهر شد. در یک دستش سر پیام‌رسان رو گرفته بود. عصبانیتش رو با فریاد به لشکر روم اعلام کرد، بعد سر رو به طرفشون انداخت.

افراد ماکسیموس خیره شدن و منتظر دستور ژنرال برای حمله بودن.

چند کالسکه در امتداد جاده به سمت منطقه‌ی جنگ حرکت می‌کردن و توسط سربازان رومی محافظت می‌شدن. داخل کالسکه اول خانواده سلطنتی - پسر و دختر امپراطور بودن. کمودوس بیست و هشت ساله و خواهر بزرگ‌تر و زیباش لوسیلا لباس‌های گرم و فاخر به تن داشتن. دو هفته قبل رم رو ترک کرده بودن.

“فکر می‌کنی واقعاً داره میمیره؟” کمودوس از لوسیلا پرسید.

لوسیا جواب داد: “اون ده ساله داره میمیره.”

“من فکر می‌کنم این بار واقعاً بیماره. و فرستاده دنبال ما.” به کالسکه‌های پشت سر اشاره کرد. “خواستار سناتورها هم شده. اگر نمی‌میره، چرا می‌خواد اونها رو ببینه؟”

“کمودوس، داری بهم سردرد میدی.” لوسیلا بی‌صبرانه گفت: “دو هفته با تو در راه بودن خیلیه.”

کمودوس بهش نزدیک‌تر شد. گفت: “نه، تصمیم خودش رو گرفته. از من به عنوان امپراطور نام خواهد برد. و میدونم اول چیکار باید بکنم. باید ترتیب بازی‌هایی رو بدم.”

لوسیلا گفت: “من هم یک حمام گرم میگیرم.”

کالسکه ایستاد. کمودوس پیاده شد و با یکی از نگهبانان صحبت کرد.

“تقریباً رسیدیم، آقا.”

کمودوس گفت: “خوبه. “اسبم رو بیار.”

کمودوس زیر کت گرم مسافرتیش، زره رومی به تن داشت. خوش‌تیپ و شجاع به نظر می‌رسید، تصویری بی‌نقص از یک امپراتور جدید و جوان. نگهبان اسب كومودوس رو آورد.

“منو ببر پیش پدرم. و خواهرم رو ببر اردوگاه.” کمودوس دستش رو به طرف لوسیلا دراز کرد. درحالیکه مثل پسر بچه‌ای لبخند میزد گفت: “ببوس.”

لوسیلا با لب‌هاش انگشتان کمودوس رو لمس کرد و بعد دور شدنش رو تماشا کرد.

مارکوس اورلیوس، امپراطور روم، روی اسبش نشست و به ارتش پایین خیره شد. مو و ریشش سفید بود، اما فقط چشم‌هاش واقعاً سن و وضعیت سلامتیش رو نشون میدادن. مارکوس میدونست داره میمیره و به زودی باید امپراطور بعدی رو نام میبرد. اما اول باید در این نبرد پیروز میشد.

از بالای تپه‌ی دیگه، ماکسیموس هم به ارتش روم نگاه می‌کرد. افرادش آماده‌ی جنگ بودن.

سربازان آلمانی شروع به بیرون اومدن از درختان کردن. هزاران نفر بودن، که پوست حیوانات پوشیده بودن، و به طرف دشمنان رومی خود فریاد میزدن.

ماکسیموس همونطور که قبل از هر نبرد انجام میداد از روی اسبس خم شد و مقداری خاک در دستانش گرفت. بعد اجازه داد خاک از لای انگشت‌هاش بریزه. این نشانی بود که افرادش قبلاً بارها دیده بودن و می‌دونستن چه معنایی داره. ماکسیموس دستور داد و یک تیر آتشین به آسمان شلیک کرد. صدها نفر دیگه دنبال کردن.

هزاران سرباز آلمانی به جلو هجوم بردن و به اولین صف رومیان رسیدن. زمانی که تیرهای بیشتری فرود آمد و مردانی از هر دو ارتش با مرگ وحشتناکی جان خود رو از دست دادن، هوا با صدای فریاد پر شد. ماکسیموس همزمان با حرکت ۵۰۰۰ سرباز پیاده رومی که از یک طرف دیگه به جلو حرکت می‌کردن، سربازان سواره رو به جنگ پیش برد. هر یک از مردان پشت سپر بزرگی پیش می‌رفت و هر کدوم شمشیری به دست داشتن. آلمانی‌ها بین دو دیوار مرگ گرفتار شدن. آسمان بالای سرشون پر از تیرهای آتشین بود. برای جانشون می‌جنگیدن.

یک‌مرتبه ماکسیموس بین دو آلمانی گیر افتاد. شمشیرش رو به صورت دایره‌وار حرکت داد و هر دو مرد رو کشت. بعد دوباره به جلو حرکت کرد، و در راه شمشیرش سربازان دشمن رو از بین میبرد.

ناگهان شمشیر یک آلمانی در گردن اسب فرو رفت و اسب ماکسیموس به جلو افتاد. ژنرال از بالای سر اسبش پرواز کرد و به زمین سقوط کرد. اطرافش خطر بود، اما اون به جنگ ادامه داد. پرچم روم رو که هنوز در دست یک سرباز مرده بود پیدا کرد و بالا گرفت. افرادش نبردکنان به سمت پرچم رفتن و با شجاعت از موقعیتشون دفاع کردن.

سربازان رومی بیشتر و بیشتری به سمت میدان جنگ حرکت کردن. اونها به خوبی آموزش دیده بودن و بهترین تجهیزات و زره رو داشتن. آلمانی‌ها به اندازه ارتش مطمئن روم خوب نبودن و بالاخره خسته شدن. ماکسیموس دید داره پیروزی میشه و روی تپه کمی بالا رفت. از اونجا می‌تونست بهتر افرادش رو ببینه و به اونها فرمان بده. دشمن شروع به از دست دادن اعتماد به نفسش کرد و بعضی برگشتن و فرار کردن. افراد بیشتری به اونها پیوستن و به زودی تنها آلمانی‌های میدان جنگ کشته‌ها بودن یا اونهایی که در حال مرگ بودن.

ماکسیموس برگشت پایین و در میان اونها قدم زد. وقتی پا روی اجساد گذاشت، آرام گرفت و اجازه داد دسته‌ی شمشیرش به پهلوش بیفته. پشت سرش، یک آلمانی در حال مرگ ناگهان خودش رو از زمین بلند کرد و با شمشیر به جلو هجوم برد. ماکسیموس در حال دستور دادن به یکی از افسرانش بود که یک‌مرتبه نگاه وحشت رو در چهره‌ی افسر دید و بلافاصله شمشیرش رو به اطراف چرخوند و سر مهاجم رو برید. انقدر قدرت پشت شمشیر بود که از دستش پرواز کرد و روی درختی نشست.

ماکسیموس دیگه نیرویی برای برداشتن دوباره شمشیر نداشت. جنگ تموم شده بود. وقتی به مرده‌های اطرافش نگاه کرد، فقط به این فکر کرد که افرادش پیروز شدن و اون زنده مونده.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER ONE

Farmer and Soldier

At the height of its power, the great Roman Empire stretched from the deserts of Africa to the borders of northern England. Over one quarter of the world’s population lived and died under the rule of the Caesars.

In the winter of A.D. 180, Emperor Marcus Aurelius’s twelve - year war against the people of Germania was coming to an end. There was one last battle to win. Then there would be peace across the Roman Empire.


The man walked through the sun-warmed Spanish field, his hand touching the wheat. He looked past apple trees to a farmhouse. He heard a child laughing somewhere near. A bird flew onto the branch of a tree close to him and they looked at each other. The man smiled.

Suddenly, the sound of shouts and horses frightened the bird and it flew up into the air. The noise broke through the man’s daydream and he came back to the real world with a crash. He was not dressed in farmer’s clothes, as he had imagined, but in the proud armor of the Roman army. The field was burnt and muddy from battle, without a green leaf on it.

Beyond the tree line ahead, somewhere in the forest, the German armies were preparing to attack again. The man knew that behind him an enormous army waited. The Roman army, 40,000 men, his army. Maximus the farmer was Maximus the Commanding General of the Army of the North for one more battle. One last battle, and then he could go home to Spain.

He turned his horse and rode back to his men. Thirty-year-old Maximus was a great general-a man they could trust. He moved among them, checking that they were ready for battle. He looked back frequently to the line of trees.

Some of his officers were warming themselves around a fire, and Maximus joined them.

“Still nothing?” he asked Quintus, his second-in-command.

Quintus shook his head. “He’s been gone for almost two hours,” he said. “Why are they taking so long? They only have to say yes or no.”

A young officer gave Maximus a bowl of hot soup. He drank it slowly as they talked, always keeping one eye on the line of trees.

“Snow in the air,” said Maximus. “I can smell it.”

“Anything’s better than this German rain,” Quintus said, looking out at the mud in front of his men.

Suddenly, there was a shout. “He’s coming!”

All eyes turned to the trees. A horseman rode out, toward the Roman army. There was something strange about the way he was riding. Maximus was the first to understand.

“They say no,” he said.

As the horse came closer, the other men could see what had happened. The Roman messenger was tied to his horse. His head had been cut off. Maximus knew now what he had to do. Life was suddenly simple.

Far away, at the edge of the trees, a German chief appeared. In one hand he was holding the head of the messenger. He screamed his anger at the Roman army, then threw the head toward them.

Maximus’s men stared back and waited for their general’s order to attack.


Several carriages traveled along the road toward the battle area, protected by Roman soldiers. Inside the first carriage were the royal family-the Emperor’s son and daughter. Twenty-eight-year- old Commodus and his beautiful older sister Lucilla were dressed in rich, warm clothes. They had left Rome two weeks before.

“Do you think he’s really dying?” Commodus asked Lucilla.

“He’s been dying for ten years,” she replied.

“I think he’s really sick this time. And he’s sent for us.” He pointed to the following carriages. “He sent for the senators, too. If he isn’t dying, why does he want to see them?”

“Commodus, you’re giving me a headache. Two weeks on the road with you is more than enough,” said Lucilla, impatiently.

Commodus moved closer to her. “No, he’s made his decision,” he said. “He will name me as Emperor. And I know what I shall do first. I shall organize some games…”

“I shall have a hot bath,” said Lucilla.

The carriage stopped. Commodus stepped down and spoke to one of the guards.

“We are almost there, sir.”

“Good,” said Commodus. “Bring me my horse.”

Under his warm traveling coat Commodus was wearing Roman armor. He looked handsome and brave, the perfect picture of a new, young emperor. The guard brought Commodus his horse.

“Take me to my father. And take my sister to the camp.” Commodus reached out a hand to Lucilla. “Kiss,” he said, smiling like a little boy.

Lucilla brushed his fingers with her lips, then watched him ride away.


Marcus Aurelius, Emperor of Rome, sat on his horse and stared at the army below. His hair and beard were white, but only his eyes really showed his age and state of health. Marcus knew he was dying and soon he must name the next emperor. But first this battle must be won.

From another hill, Maximus also looked down onto the Roman army. His men were ready to fight.

The German soldiers started to move out from the trees. There were thousands of them, dressed in animal skins, shouting at their Roman enemies.

Maximus bent down from his horse and took some earth in his hands, as he did before every battle. Then he let it fall through his fingers. It was a sign his men had seen many times before and they knew what it meant. Maximus gave the command and a flaming arrow shot into the sky. Hundreds more followed.

Thousands of German soldiers rushed forward and met the first line of Romans. The air was filled with the sound of screaming as more arrows landed and men from both armies died terrible deaths.

Maximus led soldiers on horseback into the battle at the same time as 5,000 Roman foot soldiers moved forward from another side. Each man marched behind a large shield, each carried a sword. The Germans were caught between two walls of death. Above them the sky was full of flaming arrows. They were fighting for their lives.

Suddenly, Maximus was trapped between two Germans. He swung his sword around in a circle, striking both men dead. Then he rode forward again, and his sword cut through the enemy soldiers in his path.

Maximus’s horse suddenly fell forward, a German sword in its neck. The General flew over his horse’s head and crashed to the ground. There was danger all around him, but he continued fighting. He found the Roman flag, still in the hand of a dead soldier, and held it high. His men fought their way toward it and defended their position bravely.

More and more Roman soldiers moved forward onto the battleground. They were well-trained and had the best equipment and armor. The Germans were not as good as the confident Roman army and finally they began to tire. Maximus saw that he was winning and moved up a little higher on the hill. From there he could see and command his men better. The enemy began to lose confidence and some turned and ran. More joined them and soon the only Germans on the battlefield were dead or dying.

Maximus went back down and walked among them. As he stepped over bodies, he began to relax and let his sword arm fall to his side. Behind him, a dying German suddenly lifted himself from the ground and rushed forward with his sword. Maximus was calling an order to one of his officers when he saw the sudden look of terror on the officer’s face and immediately swung his sword around, cutting off his attacker’s head. There was so much power behind the sword that it flew from his hand and landed in a tree.

Maximus had no strength left to pull it out again. The battle had ended. As he looked at the dead around him, he could only think that his men had won, and he had lived.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.