نبرد پایانی

مجموعه: کتاب های فوق متوسط / کتاب: گلادیاتور / فصل 2

کتاب های فوق متوسط

36 کتاب | 471 فصل

نبرد پایانی

توضیح مختصر

رومی‌ها پیروز جنگ میشن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

نبرد پایانی

امپراطور ماركوس اورلیوس بر روی اسبش، بالای تپه فرماندهی نشسته بود و در هر طرفش محافظانی برای محافظت از خودش داشت. پیشرفت آرام نبرد رو تماشا کرد و مشخص بود که ارتش روم پیروز شده. مارکوس امیدوار بود سال‌ها طول بکشه تا مجبور بشن دوباره بجنگن، مطمئناً نه قبل از مرگ اون. آرزو نداشت جنگ دیگه‌ای ببینه. رو كرد به نگهبانانش. گفت: “حالا میرم. به اندازه‌ی کافی دیدم.”

ماکسیموس به شمشیرش روی درخت نگاه کرد. صورتش پر از خون و گِل شده بود. با آرام شدن صدای جنگ ضربان قلبش شروع به کند شدن کرد. حالا صداهای دیگه‌ای به گوش می‌رسید - صدای فریاد کمک افراد در حال مرگ.

یک پرنده کوچک از بالای درخت به پایین پرواز کرد و روی شمشیر ماکسیموس نشست. ممکنه همون پرنده‌ای باشه که قبل از اولین انفجار جنگ دیده بود؟ به نظر صد سال پیش می‌رسید. سرش رو تکون داد و دستش رو به طرف شمشیرش دراز کرد. وقتی ماکسیموس شمشیرش رو از درخت برداشت، پرنده‌ی ترسیده پرواز کرد.

در آن سوی میدان، پزشکان سعی می‌کردن به هر سرباز رومی که هنوز زنده بود، کمک کنن. سربازان دیگه به آرامی میان مردان روی زمین راه میرفتن و به دنبال آلمانی‌های زنده بودن و اونها رو به سرعت می‌کشتن.

ماکسیموس به سمت نقطه فرماندهی برگشت، بین راه گاهی می‌ایستاد تا با یک سرباز در حال مرگ صحبت کنه، و گاهی خواستار آب یا کمک پزشکی میشد. به یک تپه‌ی کم ارتفاع رسید که اجساد سربازان رومی رو کنار هم قرار داده بودن.

به آرامی گفت: “بگذارید خورشید همیشه پشت شما گرم باشه. بالاخره اومدید خونه.”

صدایی از پشت سرش گفت: “تو مرد شجاعی هستی، ماکسیموس و یک فرمانده خوب. امیدوار باشیم این آخرین بار باشه.”

ماکسیموس برگشت و امپراطور رو دید. گفت: “هیچ کس برای جنگیدن باقی نمونده، آقا.”

“همیشه کسانی برای جنگ هست. شکوه بیشتر. “

ماکسیموس در حالی که به ردیف سربازان مرده نگاه می‌کرد، گفت: “شکوه از اونهاست، سزار.”

ماركوس گفت: “بگو ببینم. چطور می‌تونم به بزرگترین ژنرال رم پاداش بدم؟”

ماکسیموس سریع جواب داد: “اجازه بدید برم خونه.”

“آه، خونه.” مارکوس گفت. بازوش رو به ماکسیموس داد، و اونها با هم قدم زدن و از جبهه جنگ عبور کردن.

همه‌ی چشم‌ها کت بلند بنفش و موهای سفید امپراتورشون رو نگاه کردن. می‌دیدن به آرامی و به سختی حرکت میکنه. به وضوح درد می‌کشید. بیشتر سربازان فهمیدن که احتمالاً برای آخرین بار می‌بیننش. و می‌دونستن احتمالاً رم دوباره چنین امپراطور خوبی نخواهد داشت.

مارکوس اورلیوس و ژنرالش در امتداد راه قدم زدن و از جلوی صف سربازان خسته گذشتن. صدها مرد که روی تپه‌ای استراحت می‌کردن، وقتی رد شدن اونها رو دیدن، ایستادن و شمشیرهاشون رو در هوا بلند کردن.

ماکسیموس گفت: “به شما احترام میکنن، سزار.”

امپراطور جواب داد: “نه، ماکسیموس، معتقدم اونها به تو احترام می‌کنن.”

ماکسیموس به جمعیت شجاع نگاه کرد و شمشیر خودش رو بلند کرد. مردها با صدای بلند تشویقش کردن.

یک‌مرتبه شاهزاده کمودوس و نگهبانانش سوار بر اسب دیده شدن. وقتی کمودوس صدای تشویق رو شنید و دلیلش رو دید، پر از حسادت شد. سربازان رومی به یک اسپانیایی بیشتر از امپراطور و خانواده‌اش احترام می‌ذاشتن - درست نبود. اما وقتی به سمت مارکوس و ماکسیموس می‌رفت سعی کرد خوشحال به نظر برسه.

“نبرد رو از دست دادم؟” از اسبش پایین پرید و گفت.

ماركوس گفت: “جنگ رو از دست دادی. کارمون اینجا تموم شده.”

کمودوس دست‌هاش رو دور پدرش حلقه کرد. گفت: “پدر، تبریک میگم. به افتخار موفقیت شما صد حیوان می‌کشم.”

ماركوس گفت: “بذار حیوانات زنده بمونن و به ماکسیموس احترام بذار. اون در جنگ پیروز شد.”

کمودوس رو کرد به ماکسیموس و گفت: “ژنرال، روم به شما سلام میکنه، و من به عنوان برادر به شما سلام میکنم.” دست‌هاش رو باز کرد و دور ماکسیموس حلقه کرد. “از آخرین دیدار ما خیلی گذشته. چقدر؟ ده سال، دوست قدیمی من؟” کمودوس رو کرد به مارکوس. “بفرما، پدر، بازوم رو بگیر.”

مارکوس اجازه داد دستش یک دقیقه روی پسرش بمونه، بعد گفت: “فکر می‌کنم شاید الان ترکتون کنم.”

کمودوس اسب مارکوس رو فراخوند و چند نگهبان برای کمک پیش دویدن. پیرمرد اونها رو با تکان دست دور کرد و به ماکسیموس نگاه کرد. ماکسیموس سریع اومد کنارش و بهش کمک کرد سوار اسب بشه. بدون گفتن حرفی به پسرش، به آرامی از اونجا دور شد.

کمودوس و ماکسیموس کنار هم ایستادن و رفتن امپراطور رو تماشا کردن، هر کدوم افکار خودش رو در موردش داشت.

مارکوس در جنگ‌های زیادی برای شکوه روم پیروز شده بود، اما ماکسیموس همیشه از اون اول به عنوان یک مرد خوب یاد می‌کرد.

افکار کومودوس بسیار متفاوت بود. اون عصبانی بود که پدرش بازوش رو دور اون نذاشته بود. حسادت میکرد چون از ماکسیموس خواسته شد تا به مارکوس کمک کنه سوار اسب بشه و امپراطور با اون خصوصی صحبت کرده بود. سوار اسبش شد و دور شد و نگهبانانش دنبالش رفتن.

شهری از چادرهای بیمارستان ساخته شده بود. هزاران سرباز زخمی رومی وجود داشت و پزشکان تمام شب مشغول بودن. ماکسیموس از یکی از چادرها بیرون اومد. از اینکه این همه مرد به شدت آسیب دیدن، ناراحت بود و میدونست بسیاری از اونها تا صبح زنده نمی‌مونن.

برگشت و به طرف کمپ اصلی رفت. در بزرگترین چادر بسیاری از افسران جشن گرفته بودن. شراب و غذا بود؛ می‌خندیدن و فریاد میزدن. اینها خوش شانس‌هایی بودن که مرگ رو فریب داده بودن.

امپراطور روی صندلی در مرکز چادر نشسته بود و پذیرای مهمانان بود. دو سناتور، فالکو و گایوس، تازه رسیده بودن.

فالکو گفت: “ما به شما سلام می‌کنیم، مارکوس اورلیوس. و از سناتور گراكوس سلام آوردیم. منتظره هنگام برگشت به رم شما رو مفتخر کنه.”

وقتی ماکسیموس وارد چادر شد، افسران برای ملاقاتش جلو اومدن. کسی بهش شراب داد، بقیه دستشون رو به سمتش دراز کردن، کوینتوس با دیدن دوستش حرفش رو قطع کرد.

“هنوز زنده‌ای! حتماً خدایان دوستت دارن!” هر دو با خنده با هم گفتن. ماکسیموس در حالی که کوینتوس و بعضی دیگه از افسرانش پشت سرش بودن در چادر حرکت کرد.

از وسط جمعیت ماکسیموس میتونست مارکوس اورلیوس رو که توسط گروهی از مردم احاطه شده بود رو ببینه.

وقتی نزدیک‌تر شد، کمودوس رو کنار امپراطور، با دو سناتور دید. ماکسیموس مکث کرد و با افسر دیگه‌ای صحبت کرد.

“ژنرال، حالا برمی‌گردی رم؟” مرد پرسید.

ماکسیموس گفت: “میرم خونه. پیش همسرم، پسرم و مزارع گندمم.”

“ماکسیموس کشاورز!” کوینتوس با خنده گفت. “هنوز هم نمیتونم تصورش كنم.”

ماکسیموس جواب داد: “کوینتوس، خاک راحت‌تر از خون شسته میشه.”

کمودوس، گایوس و فالکو به طرف ماکسیموس اومدن.

کمودوس گفت: “اینجاست. قهرمان جنگ!”

ماکسیموس خوشحال نبود که کمودوس این حرف رو مقابل افسران شجاعش گفته. از نظر اون همه قهرمان بودن.

کمودوس دو سناتور رو معرفی کرد. اونها سیاستمداران باهوشی بودن و دیدن که ماکسیموس میتونه آینده‌ی جالبی در رم داشته باشه. قدرت واقعی با امپراطور نبود. با کسی بود که کنترل ارتش رو داشت.

کمودوس ماکسیموس رو به گوشه‌ای آرام‌تر برد. آرام صحبت کرد. “ژنرال، تغییراتی وجود داره. به مردان خوبی مثل تو احتیاج خواهم داشت.”

“چطور میتونم کمک کنم، آقا؟”

“تو مردی هستی که میتونه فرماندهی کنه. تو دستور میدی، مردان از دستوراتت پیروی میکنن، در جنگ پیروز میشن.” کومودوس به طرف سناتورها نگاه کرد. “دوست من، ما باید رم رو از دست سیاستمداران نجات بدیم. وقتی زمانش از راه برسه، با من خواهی بود؟”

ماکسیموس گفت: “وقتی پدر شما به من اجازه‌ی رفتن بده، برمی‌گردم اسپانیا.”

“خونه؟ آه، بله. اما خیلی راحت نباشی - ممکنه به زودی سر بزنم.” بعد، انگار که ناگهان به یاد آورده باشه، کومودوس گفت: “لوسیلا اینجاست. می‌دونستی؟ فراموشت نکرده - و حالا تو قهرمان بزرگ هستی.” برگشت و دید پدرش با نگهبانانش چادر رو ترک كرد. گفت: “سزار امشب زود می‌خوابه.”

وقتی دوباره برگشت، ماکسیموس رفته بود. کومودوس مضطرب بود. ژنرال بزرگ واقعاً از چه کسی حمایت می‌کرد؟ قابل اعتماد بود؟ کومودوس شراب بیشتری برداشت و با دقت به ماکسیموس فکر کرد.

خدمه‌ی مارکوس بهش کمک کردن وارد چادر سلطنتی بشه. لوسیلا از قبل اونجا بود.

مارکوس بهش گفت: “حیف که فقط یک پسر دارم. تو سزار بهتری نسبت به کومودوس میشدی. قوی‌تر. می‌خوام بدونم تو هم منصف میشدی؟”

لوسیلا با لبخند جواب داد: “چیزی میشدم که به من آموختی.” رفت كنار مارکوس و بوسيدش.

“سفر چطور بود؟” مارکوس پرسید.

“طولانی. خسته‌کننده. چرا اومدم؟ “ لوسیلا پرسید.

پدرش گفت: “به كمكت نياز دارم. با برادرت. دوستت داره - همیشه داشته. به زودی بیشتر از همیشه بهت احتیاج خواهد داشت.” لوسیلا نمی‌دونست چی باید بگه. “بیشتر نه.” مارکوس گفت: “امشب شب سیاست نیست. شبی هست که یک پیرمرد و دخترش با هم به ماه نگاه کنن. بیا تظاهر کنیم که تو دختری محبوب هستی و من پدری خوب.”

لوسیلا بازوش رو گرفت و با هم رفتن بیرون به هوای سرد شب. درحالیکه به مارکوس لبخند میزد، گفت: “این داستان دلپذیریه.”

لوسیلا درکش میکرد. می‌دونست پدرش دوست داشت یک پیرمرد ساده باشه که کمی وقت با دخترش سپری میکنه. اما امپراطور روم بود و زندگی براش خیلی پیچیده‌تر بود.

در صبح سرد، در حاشیه‌ی جنگل، گروهی از مردان در حال آموزش جنگ بودن. کومودوس و نگهبانانش مشغول جنگ شمشیر بودن و به درختان کوچک ضربه می‌زدن.

شاهزاده‌ی جوان به بدنش افتخار می‌کرد. در نتیجه آموزش سختی که هر روز صبح انجام می‌داد، قوی و سالم بود. برنامه‌ی آموزشیش مستقیماً از مدارس گلادیاتور گرفته شده بود، جایی که مردان یاد می‌گرفتن برای جونشون بجنگن. بزرگترین آرزوش مبارزه با گلادیاتورهای واقعی بود، اگرچه می‌دونست پدرش هرگز اجازه این کار رو نخواهد داد. مارکوس به سنت مبارزات گلادیاتورها در رم پایان داده بود.

ماکسیموس اوایل صبح از کنار گروه کوچکی از مردها عبور کرد و متوجه شد که پسر امپراطور میان اونهاست. تعجب نکرد. داستان‌های زیادی راجع به کمودوس شنیده بود که چقدر قوی و ماهر بود. همچنین شنیده بود که کومودوس انسانی ظالم هست، اما سعی کرد باور نکنه. همیشه افراد حسودی بودن که در مورد خانواده سلطنتی چیزهای بدی می‌گفتن.

ماکسیموس به سمت چادر مارکوس راه افتاد. نگهبانان امپراطور اون رو بدون هیچ گونه سؤالی از ورودی راه دادن. منتظرش بودن.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWO

The Last Battle

Emperor Marcus Aurelius sat on his horse, on the top of the command hill, with guards on each side to protect him. He watched as the battle slowly progressed and it became clear that the Roman army had won. Marcus hoped it would be many years before they had to go to war again, certainly not before he died. He had no wish to see another battle. He turned to his guards. “I will leave now,” he said. “I have seen enough.”

Maximus looked at his sword in the tree. His face was covered with blood and mud. The beat of his heart was beginning to slow down as the noise of the battle became quieter. There were other sounds now-screams from the dying and cries for help.

A small bird flew down from the top of the tree and sat on Maximus’s sword. Could it possibly be the same bird he had seen before the first explosion of battle? That seemed like a hundred years ago. He shook his head and reached for the sword. The frightened bird flew away as Maximus pulled his sword out of the tree.

Across the field, doctors were trying to help any Roman soldiers who were still alive. Other soldiers were walking slowly through the men on the ground, looking for Germans left alive and killing them quickly.

Maximus walked back toward the command point, sometimes stopping to speak to a dying soldier, sometimes calling for water or medical help. He came to a low hill where the bodies of Roman soldiers had been placed, side by side.

“Let the sun always be warm on your back,” he said softly. “You’ve come home at last.”

“You’re a brave man, Maximus, and a good commander,” said a voice behind him. “Let us hope it is for the last time.”

Maximus turned and saw the Emperor. “There’s no one left to fight, sir,” he said.

“There are always people to fight. More glory.”

“The glory is theirs, Caesar,” said Maximus, looking at the lines of dead soldiers.

“Tell me,” said Marcus. “How can I reward Rome’s greatest general?”

“Let me go home,” replied Maximus, quickly.

“Ah, home…” said Marcus. He gave his arm to Maximus, and they walked together back across the battlefield.

All eyes followed the long purple coat and white hair of their emperor. They could see that he moved slowly and with difficulty. He was clearly in pain. Most of the soldiers realized that they were probably seeing him for the last time. And they knew Rome was not likely to have such a good emperor again.

Marcus Aurelius and his general walked along the road, past lines of tired soldiers. Hundreds of men resting on a hill stood and raised their swords high in the air when they saw them pass.

“They honor you, Caesar,” said Maximus.

“No, Maximus, I believe they honor you,” replied the Emperor.

Maximus looked across at the crowd of brave men and raised his own sword. The men cheered him loudly.

Suddenly, Prince Commodus and his guards rode into view. When he heard the cheering and saw the reason for it, Commodus was filled with jealousy. Roman soldiers were honoring a Spaniard above the Emperor and his family-it was not right. But he tried to look pleased as he rode up to Marcus and Maximus.

“Have I missed the battle?” he said, jumping from his horse.

“You’ve missed the war,” said Marcus. “We’re finished here.”

Commodus put his arms around his father. “Father, congratulations,” he said. “I shall kill a hundred animals to honor your success.”

“Let the animals live and honor Maximus,” said Marcus. “He won the battle.”

“General,” Commodus said, turning to Maximus, “Rome salutes you, and I salute you as a brother.” He opened his arms and put them around Maximus. “It has been too long since we last met. How long? Ten years, my old friend?” Commodus turned to Marcus. “Here, Father, take my arm.”

Marcus let his hand rest on his son for a minute, then said, “I think maybe I should leave you now.”

Commodus called for Marcus’s horse and some of the guards ran forward to help him. The old man waved them away and looked at Maximus. Maximus came quickly to his side and helped him onto the horse. Without a word to his son he rode slowly away.

Commodus and Maximus stood together and watched the Emperor go, each thinking their own thoughts about him.

Marcus had won many battles for the glory of Rome, but Maximus would always remember him first as a good man.

Commodus’s thoughts were very different. He was angry that his father had not put his arms around him. He was jealous because Maximus was asked to help Marcus onto the horse and the Emperor had spoken privately to him. He swung himself back onto his horse and rode away, followed by his guards.


A city of hospital tents had been built. There were thousands of wounded Roman soldiers, and the doctors were busy all night. Maximus came out of one of the tents. He was sad that so many men were badly hurt, and he knew that many more would not live until morning.

He turned and walked back to the main camp. In the biggest tent many of the officers were celebrating. There was wine and food; they were laughing and shouting. These were the lucky men who had cheated death.

The Emperor sat in a chair in the center of the tent and received visitors. Two senators, Falco and Gaius, had just arrived.

“We greet you, Marcus Aurelius,” Falco said. “And we bring greetings from Senator Gracchus. He waits to honor you when you return to Rome.”

When Maximus entered the tent, officers came forward to meet him. Someone gave him wine, others held their hands out to him, Quintus stopped his conversation when he saw his friend.

“Still alive! The gods must love you!” they both said together, laughing. Maximus moved through the tent, with Quintus and some of his other officers following behind.

Through the forest of men Maximus could see Marcus Aurelius surrounded by a group of people. As he got nearer, he saw Commodus at the Emperor’s side, with the two senators. Maximus paused to speak to another officer.

“Back to Rome now, General?” the man asked.

“I’m going home,” Maximus said. “To my wife, my son, and my fields of wheat.”

“Maximus the farmer!” Quintus said, laughing. “I still can’t imagine that.”

“Dirt washes off more easily than blood, Quintus,” replied Maximus.

Commodus, Gaius, and Falco came toward Maximus.

“Here he is,” said Commodus. “The hero of the war!”

Maximus was not happy that Commodus had said this in front of his brave officers. To him they were all heroes.

Commodus introduced the two senators. They were smart politicians and they saw that Maximus could have an interesting future in Rome. The real power was not with the Emperor. It was with whoever had control of the army.

Commodus led Maximus away to a quieter corner. He spoke softly. “Times are changing, General. I’m going to need good men like you.”

“How can I help, sir?”

“You’re a man who can command. You give orders, the men follow your orders, the battle is won.” Commodus looked across at the senators. “We must save Rome from the politicians, my friend. Will you be with me when the time comes?”

“When your father allows me to go, I will return to Spain, sir,” said Maximus.

“Home? Ah yes. But don’t get too comfortable-I may call on you soon.” Then, seeming suddenly to remember, Commodus said, “Lucilla is here. Did you know? She hasn’t forgotten you- and now you are the great hero.” He turned away to watch his father leaving the tent with his guards. “Caesar will sleep early tonight,” he said.

When he turned back again, Maximus had gone. Commodus was anxious. Who did the great general really support? Could he be trusted? Commodus took some more wine and thought carefully about Maximus.


Marcus’s slaves helped him into the royal tent. Lucilla was already there.

“It’s a pity I only have one son,” Marcus said to her. “You would be a better Caesar than Commodus… stronger. I wonder if you would also be fair?”

“I would be whatever you taught me to be,” she replied, smiling. She came to his side and kissed him.

“How was the trip?” Marcus asked.

“Long. Boring. Why have I come?” asked Lucilla.

“I need your help,” said her father. “With your brother. He loves you-he always has. Soon he is going to need you more than ever.” Lucilla did not know what to say. “No more. It is not a night for politics,” Marcus said. “It is a night for an old man and his daughter to look at the moon together. Let us pretend that you are a loving daughter and I am a good father.”

Lucilla took his arm and they walked together into the cold night air. “This is a pleasant fiction” she said, smiling at him.

Lucilla understood him. She knew that her father would love to be just a simple old man sharing a little time with his daughter. But he was Emperor of Rome, and for him life was much more complicated.


In the cold morning, at the edge of the forest, a group of men were training for battle. Commodus and his guards were practicing sword fighting, striking at small trees.

The young prince was proud of his body. He was strong and healthy as a result of the strict training he did every morning. His training program was taken straight from the gladiator schools, where men learned to fight for their lives. His greatest wish was to fight against real gladiators, although he knew that his father would never allow it. Marcus had ended the tradition of gladiator fights in Rome.

Maximus passed by the small group of men in the early morning light and noticed that the Emperor’s son was among them. He was not surprised. He had heard plenty of stories about Commodus, how strong and skilled he was. He had also heard that Commodus was a cruel man, but he tried not to believe that. There were always jealous people saying bad things about the royal family.

Maximus walked to Marcus’s tent. The Emperor’s guards let him through the entrance without any questions. They were expecting him.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.