سرفصل های مهم
یک وظیفهی دیگه
توضیح مختصر
کومودوس سزار رو میکشه و دستور قتل ماکسیموس رو میده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
یک وظیفهی دیگه
تنها نور چادر امپراطور از لامپ روغنی میاومد. مارکوس پشت به ماکسیموس نشسته بود. در حال نوشتن دفتر خاطراتش بود و اول متوجه نشد ماکسیموس اومده.
“سزار.” ماکسیموس گفت: “فرستادید دنبال من.” ماركوس كه در افكارش گم شده بود، جواب نداد. “سزار؟” ماکسیموس تکرار کرد.
مارکوس گفت: “دوباره بگو، ماکسیموس. ما چرا اینجاییم؟”
“به افتخار امپراتوری، آقا.”
اول فکر کرد مارکوس نشنیده. بعد مارکوس به آرامی از سر میزش بلند شد و آرام گفت: “بله، به یاد میارم.”
به سمت نقشه بزرگی از امپراتوری روم رفت و دستی روش تکون داد. “میبینیش، ماکسیموس؟ این دنیاییه که من ساختم. بیست سال سعی کردم دانشآموز زندگی و انسانها باشم - اما واقعاً چیکار کردم؟” نقشه رو لمس کرد. “بیست سال جنگیدم و در نبردها پیروز شدم. از امپراتوری دفاع کردم و افزایشش دادم. از وقتی سزار شدم فقط چهار سال صلح داشتم. و برای چی؟”
ماکسیموس گفت: “تا مرزهامون ایمن باشه. برای آوردن آموزش و قانون.”
“من شمشیر آوردم! هیچ چیز دیگهای نیاوردم! و هنگامی که میجنگیدم، رم چاق شد و بیمار شد. من این کار رو کردم. و هیچ چیز نمیتونه این واقعیت رو تغییر بده که روم دوره و ما نباید اینجا باشیم.”
“اما سزار.” ماکسیموس شروع کرد، اما مارکوس حرفش رو قطع کرد.
گفت: “منو سزار صدا نکن. باید حالا با هم صحبت کنیم. خیلی ساده. درست مثل مردها. میتونیم این کار رو بکنیم؟”
ماکسیموس گفت: “چهل هزار از مردان من حالا اون بیرون هستن و در گل و لای یخ میزنن. هشت هزار نفر زخمی شدن و دو هزار نفر هرگز از این مکان خارج نخواهند شد. باور نمیکنم برای هیچی جنگیدن و مردن.”
“چی رو باور داری، ماکسیموس؟”
ماکسیموس جواب داد: “اینکه برای شما و رم جنگیدن.”
“و روم چیه، ماکسیموس؟ به من بگو.”
“من بیش از حد بقیه دنیا رو دیدم و میدونم که بیرحم و تاریکه. باید باور کنم که رم نوره.”
ماركوس گفت: “اما هرگز اونجا نبودی. تو رم رو مثل الانش ندیدی.”
ماکسیموس داستانهایی در مورد رم شنیده بود. مردم در شهرها گرسنه بودن و قیمت مواد غذایی بسیار بالا بود. برخی از رومیها بسیار ثروتمند شده بودن، اما بیشتر اونها فقیر بودن. پلها، جادهها و بنادر همه نیاز به تعمیر داشتن، در حالی که پول مالیات به جیب ثروتمندان میرفت. در قلب این امپراتوری عظیم اشکالات زیادی بود.
“من دارم میمیرم، ماکسیموس. و میخوام ببینم که زندگیم هدفی داشته.” ماركوس دوباره نشست. “عجیبه. من بیشتر از حال به آینده فکر میکنم. جهانیان در آینده از نام من چطور یاد خواهند کرد؟” دستش رو به طرف ماکسیموس دراز کرد، که اون هم دستش رو گرفت و اومد تا کنار مارکوس بشینه.
امپراطور گفت: “تو یک پسر داری. باید خیلی دوستش داشته باشی. از خونهات به من بگو.”
ماکسیموس شروع کرد: “خونه در تپههای بالای تروجیلو هست. یک مکان ساده است، سنگهای صورتی که زیر نور خورشید گرم میشن. یک دیوار، یک دروازه و یک مزرعهی کوچیک سبزیجات وجود داره.” ماکسیموس سرش رو بلند کرد و دید پیرمرد هنگام گوش دادن چشمهاش رو بسته. لبخند میزد. “پشت دروازه درختان سیب هست. خاکش سیاهه، مارکوس. به سیاهی موهای همسرم. و ما میوه و سبزیجات پرورش میدیم. نزدیکی خونه اسبهای وحشی هست - پسرم دوستشون داره.”
“چه مدت از آخرین بار که خونه بودی، میگذره؟”
“دو سال، دویست شصت و چهار روز و یک صبح.”
مارکوس خندید. “بهت حسادت میکنم، ماکسیموس. خونهات چیز خوبی برای جنگیدنه. قبل از رفتن به خونه یک وظیفهی دیگه ازت میخوام.”
“میخوای چیکار کنم، سزار؟”
“قبل از اینکه بمیرم، آخرین هدیه رو به مردم میدم. یک امپراتوری در صلح نباید توسط یک مرد اداره بشه. میخوام قدرت رو به سنا برگردونم.”
ماکسیموس شوکه شد. “اما آقا، اگر یک نفر قدرت رو در دست نداشته باشه، همه مردان به دنبالش خواهند بود.”
“حق با توئه. به همین دلیل میخوام تو محافظ رم بشی. قدرت رو به مردم رم برگردون.” ماکسیموس چیزی نگفت. “این افتخار بزرگ رو نمیخوای؟”
“با تمام وجودم، نه.”
ماركوس جواب داد: “به همین دلیل باید تو باشی.”
“اما کومودوس چی؟”
“كومودوس مرد خوبی نیست. فکر میکنم این رو میدونی. اون نباید حکمرانی کنه. تو برای من بیشتر از او پسر هستی.” ماركوس بلند شد. “کمودوس تصمیم من رو قبول میکنه - اون میدونه ارتش به تو وفاداره.”
قلب ماکسیموس یخ زد. گفت: “به کمی زمان احتیاج دارم.”
“البته. امیدوارم تا فردا طلوع آفتاب جوابت مثبت باشه. حالا اجازه بده به عنوان پسر بغلت کنم.” مارکوس دستهاش رو دور ماکسیموس انداخت.
ماکسیموس با نگرانی از چادر امپراطور خارج شد. یک وظیفهی دیگه، وظیفهای که نمیخواست - اما میتونست قبول نکنه؟ اون سرباز وفاداری بود، وفادار به روم و سزار. بیرون چادر ایستاد و سعی کرد خوب فکر کنه. یکمرتبه صدایی از پشت سرش شنید.
“حالا تو محبوب پدرمی.”
ماکسیموس برگشت و لوسیلا رو دید. وقتی چشمهاشون به هم خورد، شوکی از احساسات هر دو رو در بر گرفت.
لوسیلا گفت: “این همیشه درست نبود.”
ماکسیموس گفت: “از آخرین باری که همدیگه رو دیدیم، خیلی چیزها تغییر کرده،” و برگشت تا دور بشه.
“پدرم ازت چی میخواست؟”
جواب داد: “میخواست قبل از رفتنم به اسپانیا برام آرزوی موفقیت بکنه.”
لوسیلا گفت: “دروغ میگی. همیشه وقتی دروغ میگفتی میفهمیدم. زیاد تو دروغ گفتن مهارت نداری.”
“من هرگز به خوبی شما نبودم، بانوی من.”
لوسیلا سعی نکرد انکارش کنه. دوباره ماکسیموس سعی کرد بره.
“ماکسیموس، لطفاً. واقعاً دیدن دوبارهی من انقدر وحشتناکه؟”
“نه، متأسفم.” از جنگ خسته شدم،” گفت.
“و از دیدن پدرم که انقدر ضعیف شده، ناراحتی. کمودوس انتظار داره پدر چند روز دیگه اون رو به عنوان سزار بعدی نامگذاری کنه. به اندازهی مارکوس به اون هم وفادار خواهی بود؟”
این سؤال دشواری بود، اما ماکسیموس هرگز فراموش نکرد که با یکی از اعضای خانوادهی سلطنتی صحبت میکنه.
گفت: “من همیشه به رم وفادار خواهم بود.”
“میدونی هنوز وقتی با خدایان صحبت میکنم به تو فکر میکنم؟” لوسیلا با لبخند گفت.
“از شنیدن خبر مرگ شوهرت متأسف شدم، فهمیدم که یک پسر داری.”
لوسیلا گفت: “بله. لوسیوس. تقریباً هشت ساله است.”
“من هم یک پسر دارم که هشت ساله است.”
دوباره به هم لبخند زدن.
ماکسیموس گفت: “از نظر لطف شما متشکرم،” و بعد به آرامی به سمت چادرش رفت. لوسیلا رفتنش رو تماشا کرد. افکارش مغشوش شدن و احساساتش بهش یادآوری کردن که زمانی این مرد رو دوست داشت.
ماکسیموس جلوی میز کوتاهی در چادرش نشست. روی میز مجسمههای کوچک چوبی خانواده، پدر و مادر و مادربزرگ و پدربزرگش بود. در مرکز، دو مجسمهی کوچیک بود که توسط دیگر مجسمهها محافظت میشدن. اینها همسر و فرزندش بودن.
همانطور که به خانوادهاش نگاه میکرد، سعی کرد تصور کنه پدر یا پدربزرگش در شرایط اون چیکار میکردن. چه تصمیمی میگرفتن؟ چه نصیحتی بهش میکردن؟ مجسمهی همسرش رو برداشت و بوسیدش.
صدا زد: “سیسرو.” پشت سرش، خدمتکارش سیسرو ظاهر شد و بهش نوشیدنی داد. “تا حالا انجام وظیفهات برات دشوار بوده؟” ماکسیموس ازش پرسید.
سیسرو، مردی لاغر و بلند قامت، با موهای بلند، چند ثانیه به این سؤال فکر کرد. گفت: “گاهی کاری که میخوام رو انجام میدم، آقا. بقیه اوقات کاری که باید رو انجام میدم.”
ماکسیموس لبخند زد. با ناراحتی گفت: “شاید نتونیم بریم خونه.”
مارکوس اورلیوس در خیمهی بزرگش که فقط با نور آتش روشن شده بود نشسته بود و خودش رو آماده میکرد تصمیمش رو به کومودوس اعلام کنه. بالاخره، گفت: “تو وظیفهات رو برای رم انجام خواهی داد.”
کمودوس، مغرور و بلند قامت مقابلش ایستاد و منتظر بود پدرش اون رو سزار بعدی نامگذاری کنه. گفت: “بله، پدر.”
ماركوس گفت: “اما تو امپراطور نخواهی شد.”
کومودوس با ناپدید شدن آیندهاش یخ زد. “کی جای من رو میگیره؟” پرسید.
“قدرت من به ماکسیموس خواهد رسید، تا زمانی که سنا برای حاکمیت آماده بشه. رم دوباره جمهوری خواهد شد. میبینم که خوشحال نیستی، پسرم.”
کومودوس گفت: “شما قلبم رو میشکنی. من سعی کردم شما رو سرافراز کنم. اما هرگز نتونستم این کار رو انجام بدم. چرا انقدر از من متنفری؟ من فقط میخواستم پسرت باشم، اما هرگز به اندازه کافی خوب نبودم.” مارکوس دستهاش رو دور پسرش بست و کومودوس گریه کرد. “چرا ماکسیموس به جای من لیاقت این رو داره؟ چرا اون رو بیشتر از من دوست داری؟”
وقتی سر پدر رو محکم و محکمتر میگرفت صداش بلندتر شد. مارکوس نمیتونست نفس بکشه. شروع به حرکت کرد، و سعی داشت دور بشه، اما کومودوس صورت پدرش رو نزدیک سینه نگه داشت. قدرتش خیلی زیاد بود؛ مارکوس نتونست فرار کنه. کمودوس آرام نگرفت تا اینکه احساس کرد بدن پدرش در آغوشش افتاده.
پدرش رو مرده روی تخت قرار داد. آرام گفت: “تو به اندازهی کافی دوستم نداشتی.”
کوینتوس ماکسیموس رو نیمه شب بیدار کرد. ماکسیموس بلافاصله فهمید که مشکلی پیش اومده.
کوینتوس گفت: “امپراطور بهت احتیاج داره. ضروریه.”
“چی شده؟” ماکسیموس پرسید.
کوینتوس گفت: “به من نگفتن.”
با هم به سرعت به چادر ماركوس شتافتن. در ورودی، نگهبانان بدون هیچ حرفی اونها رو به داخل راه دادن.
در داخل، ماکسیموس اول کومودوس رو دید. صورتش سفید بود اما هیچ احساسی نشون نمیداد. لوسیلا در گوشهای از چادر ایستاده بود و پایین به زمین نگاه میکرد. بعد ماکسیموس مارکوس رو دید که روی تختش دراز کشیده. بلافاصله فهمید که مرده.
“چطور مرد؟” پرسید.
کمودوس گفت: “در خواب. پزشکان میگن هیچ دردی نکشیده.”
ماکسیموس به لوسیلا نگاه کرد، اما لوسیلا روش رو برگردوند. به سمت تخت رفت، روی مارکوس خم شد و بالای سرش رو بوسید. بعد ایستاد و رو به روی کمودوس قرار گرفت. کمودوس بهش نگاه کرد و دستش رو دراز کرد.
گفت: “امپراطورت ازت وفاداری میخواد.” دستم رو بگیر، ماکسیموس.” ماکسیموس شرایط رو دقیقاً درک کرد. بدون شک فهمید که کومودوس پدرش رو کشته. کومودوس گفت: “فقط یک بار این پیشنهاد رو میدم.”
ماکسیموس از کنارش رد شد و از چادر خارج شد. کوینتوس قبلاً دستوراتش رو از سزار جدید گرفته بود. کمودوس بهش نگاه کرد و اون دنبال ژنرالش رفت بیرون در شب.
لوسیلا روی پدرش خم شد و بوسیدش. بعد رو کرد به برادرش. چشمهاشون به هم خورد. لوسیلا دو بار محکم به صورت کومودوس زد. کومودوس شوکه شد كشيد عقب. بعد لوسیلا دست راست کومودوس رو گرفت، به طرف لبهاش برد و بوسید.
لوسیلا بدون احساس گفت: “بهت تبریک میگم، سزار.”
ماکسیموس در چادرش، سیسرو رو صدا کرد. گفت: “باید با سناتورها صحبت کنم. گیوس و فالکو رو بیدار کن! من به مشاورهی اونها نیاز دارم.”
کوینتوس همون موقع رسید و بازوی خدمتکار رو گرفت تا جلوش رو بگیره. “ماکسیموس، لطفاً مراقب باش.”
“مراقب باشم؟ امپراطور به قتل رسیده!” ماکسیموس گفت.
کوینتوس گفت: “نه. امپراطور در خواب مرده.”
ماکسیموس به سمت ورودی چادر نگاه کرد و چهار نگهبان سلطنتی رو دید که با شمشیرهاشون آماده هستن. وارد شدن و به سرعت دستها و بازوهاش رو بستن.
کوینتوس گفت: “لطفاً مقابله نکن، ماکسیموس. متأسفم. دستور سزاره.”
ماکسیموس فهمید. کوینتوس یک سرباز بود و دستوراتش از بالا اومده بود. مجبور بود اطاعت کنه.
“کوینتوس. ماکسیموس گفت. به من قول بده از خانوادهام مراقبت میکنی.”
کوینتوس آرام گفت: “خانوادهات در دنیای بعدی ازت استقبال میکنن.”
ماکسیموس با عصبانیت به سمتش پرید. یکی از نگهبانان با دستهی شمشیرش به پشت سر زندانی زد و ماکسیموس به زمین افتاد.
کوینتوس گفت: “اون رو تا طلوع آفتاب ببرید و بعد بکشید.”
نزدیک طلوع آفتاب بود و پنج اسب در جادهی جنگلی برای چندین ساعت از کنار کسی عبور نکردن. اینجا هیچ چیز وجود نداشت - هیچ کمکی، هیچ امیدی.
کورنلیوس، مسنترین نگهبان و رهبر اونها، گفت: “خیلی خوب، کافیه. ببریدش اون پایین. هیچ کس پیداش نمیکنه.”
دو نفر از نگهبانان از اسبهاشون پایین اومدن و ماکسیموس رو از اسبش پایین کشیدن. دستهاش هنوز جلوش بسته بودن.
کورنلیوس در کیفش دنبال چیزی برای خوردن بود. اطمینان حاصل میکرد که از دستورات سزار اطاعت میشه اما نمیخواست خون رومی روی دستهاش باشه. مرد دیگه، سالویوس، با سه اسب موند.
دو نگهبان ماکسیموس رو به پایین تپه هدایت کردن. فکر میکردن مقابله رو رها کرده، اما مثل گربهای بود که موشی رو زیر نظر گرفته. میدید نگهبانان جوان هستن و زرههاشون هنوز نو هست. اینها نگهبانان سلطنتی بودن - تقریباً هرگز رم رو ترک نکرده بودن و معمولاً نمیرفتن جنگ. مبارزان باتجربهای نبودن.
یکی از اونها گفت: “به اندازهی کافی خوبه. زانو بزن.”
پشت ماکسیموس، یکی از نگهبانان با شمشیر آماده بود تا سرش رو قطع کنه. نگهبان دوم رو به روی ماکسیموس ایستاده بود.
ماکسیموس زانو زد و چشمهاش رو بست. وقتی شمشیر پایین اومد، خیلی سریع برگشت و شمشیر رو بین دستهاش گرفت. بعد دستهی شمشیر رو برد بالا به صورت نگهبان یک ثانیه بعد دوباره برگشت و شمشیر رو از بدن نگهبان دیگه رد کرد. وقتی به پا شد و به طرف مرد اول برگشت، فرصتش رو دید و شمشیر رو از بدنش رد کرد.
در جاده بالا، کرنلیوس و سالویوس سوار بر اسبهاشون منتظر بودن. صدای فریادی از پایین شنیدن و بعد دوباره سکوت شد. کورنلیوس سالویوس رو فرستاد پایین تا مطمئن بشه ماکسیموس مرده. نگهبان از تپه پایین رفت و چیزی از دوستانش ندید. یکمرتبه احساس کرد شخصی پشت سرش هست. به موقع برگشت و شمشیر ماکسیموس رو که در هوا به سمت اون پرواز میکرد و در سینهاش فرو رفت، دید. افتاد و مرد.
کورنلیوس هنوز سوار اسبش بود و نان و گوشتش رو میخورد. سر و صداهایی از پایین شنید، به اون طرف جاده رفت و به درختان نگاه کرد. ماکسیموس بدون هیچ صدایی اومد روی جاده پشت سرش.
“نگهبان!” فریاد زد.
کورنلیوس برگشت و با شمشیر آماده با سرعت تمام به سمت ماکسیموس تاخت. وقتی به هم رسیدن، ماکسیموس شمشیرش رو بالا برد و عقب کشید. صاف از بدن کورنلیوس عبور کرد. کورنلیوس از اسبش افتاد و دراز کشید تا بمیره.
اما ماکسیموس هم از ناحیهی شانه توسط شمشیر کورنلیوس زخمی عمیق برداشته بود. با درد جنگید و به سمت اسبها حرکت کرد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
One More Duty
The only light in the Emperor’s tent came from oil lamps. Marcus sat with his back to Maximus. He was writing his diary and at first he did not realize Maximus had arrived.
“Caesar. You sent for me,” said Maximus. Marcus, lost in his thoughts, did not reply. “Caesar?” Maximus repeated.
“Tell me again, Maximus,” Marcus said. “Why are we here?”
“For the glory of the Empire, sir.”
At first he thought Marcus had not heard him. Then Marcus slowly got up from his desk and softly said, “Yes, I remember…”
He walked over to a large map of the Roman Empire and waved a hand across it. “Do you see it, Maximus? This is the world I have made. For twenty years I have tried to be a student of life and of men-but what have I really done?” He touched the map. “For twenty years I have fought and won battles. I have defended the Empire and increased it. Since I became Caesar I have only had four years of peace. And for what?”
“To make our borders safe,” said Maximus. “To bring teaching and law.”
“I brought the sword! Nothing more! And while I have fought, Rome has grown fat and diseased. I did this. And nothing can change the fact that Rome is far away and we shouldn’t be here.”
“But Caesar …” Maximus started, but Marcus interrupted him.
“Don’t call me that,” he said. “We have to talk together now. Very simply. Just as men. Can we do that?”
“Forty thousand of my men are out there now, freezing in the mud,” said Maximus. “Eight thousand are wounded and two thousand will never leave this place. I won’t believe they fought and died for nothing.”
“What do you believe, Maximus?”
“That they fought for you-and for Rome,” he replied.
“And what is Rome, Maximus? Tell me.”
“I’ve seen too much of the rest of the world and I know it’s cruel and dark. I have to believe that Rome is the light.”
“But you have never been there,” said Marcus. “You have not seen Rome as it is now.”
Maximus had heard stories about Rome. People in the cities were hungry and food prices were much too high. Some Romans had become very rich, but most were poor. Bridges, roads, and ports all needed repairs, while tax money went into the pockets of the rich. There were many things wrong at the heart of the enormous empire.
“I am dying, Maximus. And I want to see that there has been some purpose to my life.” Marcus sat down again. “It’s strange. I think more about the future than the present. How will the world speak my name in future years?” He held out his hand to Maximus, who took it and came to sit next to Marcus.
“You have a son,” said the Emperor. “You must love him very much. Tell me about your home”
“The house is in the hills above Trujillo,” Maximus began. “It’s a simple place, pink stones that warm in the sun. There’s a wall, a gate, and a small field of vegetables.” Maximus looked up and saw that the old man had closed his eyes as he listened. He was smiling. “Through the gate are apple trees. The earth is black, Marcus. As black as my wife’s hair. And we grow fruit and vegetables. There are wild horses near the house-my son loves them.”
“How long is it since you were last home?”
“Two years, two hundred sixty-four days-and one morning.”
Marcus laughed. “I am jealous of you, Maximus. Your home is good-something to fight for. I have one more duty to ask of you before you go home.”
“What would you like me to do, Caesar?”
“Before I die, I will give the people a final gift. An empire at peace should not be ruled by one man. I want to give power back to the Senate.”
Maximus was shocked. “But sir, if no one man holds power, all men will reach for it”
“You’re right. That is why I want you to become the Protector of Rome. Give power back to the people of Rome.” Maximus said nothing. “You don’t want this great honor?”
“With all my heart, no.”
“That is why it must be you,” Marcus replied.
“But what about Commodus?”
“Commodus is not a good man. I think you already know that. He must not rule. You are more of a son to me than he is.” Marcus stood up. “Commodus will accept my decision-he knows the army is loyal to you.”
A piece of ice struck Maximus’s heart. “I need some time sir” he said.
“Of course. By sunrise tomorrow I hope your answer will be yes. Now let me hold you as a son.” Marcus put his arms around Maximus.
Maximus left the Emperor’s tent feeling anxious. One more duty, one he did not want-but could he refuse? He was a loyal soldier, loyal to Rome and to Caesar. He stood outside the tent trying to think clearly. Suddenly, there was a voice behind him.
“You are my father’s favorite now.”
Maximus turned and saw Lucilla. As their eyes met, a shock of emotion ran through them both.
“It was not always true,” said Lucilla.
“Many things have changed since we last met,” said Maximus, and he turned to walk away.
“What did my father want with you?”
‘To wish me luck, before I leave for Spain,” he replied,
“You’re lying,” said Lucilla. “I could always tell when you were lying. You’re not very good at it.”
“I was never as good as you, my lady.”
Lucilla did not try to deny it. Again, Maximus tried to leave.
“Maximus, please… is it really so terrible to see me again?”
“No, I’m sorry. I’m tired from battle,” he said.
“And you’re upset to see my father so weak. Commodus expects our father to name him in a few days as the next Caesar. Will you be as loyal to him as you have been to Marcus?”
This was a difficult question, but Maximus never forgot that he was talking to one of the royal family.
“I will always be loyal to Rome,” he said.
“Do you know I still remember you when I speak to the gods?” said Lucilla, smiling.
“I was sorry to hear of your husband’s death, I understand you have a son.”
“Yes,” said Lucilla. “Lucius. He’s almost eight years old.”
“I, too, have a son who is eight years old.”
They smiled at each other again.
“I thank you for your kind thoughts,” said Maximus, and then he walked slowly back to his tent. Lucilla watched him go. Her thoughts were confused, and her emotions reminded her that she had once loved this man.
Maximus sat in front of a low table in his tent. On the table were small wooden figures of his family-parents and grandparents. In the center, protected by the others, were the two smallest figures. These were his wife and child.
As he looked at his family, he tried to imagine what his father or grandfather would do in his situation. What would they decide? How would they advise him? He picked up the figure of his wife and kissed it.
“Cicero,” he called out. Behind him, his servant Cicero appeared and gave him a drink. “Do you ever find it difficult to do your duty?” Maximus asked him.
Cicero, a tall, thin man with long hair, thought about the question for a few seconds. “Sometimes I do what I want to do, sir,” he said. “The rest of the time I do what I have to do.”
Maximus smiled. “We may not be able to go home,” he said, sadly.
Marcus Aurelius sat in his great tent, lit only by the light of a fire, and prepared himself to tell Commodus of his decision. Finally, he said, “You will do your duty for Rome.”
Commodus stood in front of him, proud and tall, waiting to hear his father name him as the next Caesar. “Yes, Father,” he said.
“But you will not be Emperor,” Marcus said.
Commodus froze as his future suddenly disappeared. “Who will take my place?” he asked.
“My power will pass to Maximus, to hold until the Senate is ready to rule. Rome will be a republic again. I can see that you are not happy, my son…”
“You break my heart,” Commodus said. “I have tried to make you proud… but I could never do it. Why do you hate me so much? I only wanted to be your son, but I was never quite good enough.” Marcus put his arms around his son, and Commodus cried. “Why does Maximus deserve this instead of me? Why do you love him more than me?”
His voice grew louder as he held his father’s head tighter and tighter. Marcus could not breathe. He began to move, trying to get away, but Commodus held his father’s face close against his chest. His strength was too great; Marcus could not escape. Commodus did not relax until he felt his father’s body drop in his arms.
He placed him on the bed, dead. “You didn’t love me enough,” he said softly.
Quintus woke Maximus in the middle of the night. Maximus realized immediately that there was trouble.
“The Emperor needs you,” Quintus said. “It’s urgent.”
“What is it?” Maximus asked.
“They did not tell me,” said Quintus.
They hurried to Marcus’s tent together. At the entrance, the guards let them through without a word.
Inside, Maximus saw Commodus first. His face was white but showed no emotion. Lucilla stood in a corner of the tent, looking down at the floor. Then Maximus saw Marcus, lying on his bed. He knew immediately that he was dead.
“How did he die?” he asked.
“In his sleep,” said Commodus. “The doctors say there was no pain.”
Maximus looked at Lucilla, but she turned away. He walked to the bed, bent over Marcus, and kissed the top of his head. Then he stood and faced Commodus. Commodus looked back at him and held out his hand.
“Your Emperor asks for your loyalty,” he said. “Take my hand, Maximus.” Maximus understood the situation exactly. He knew, without a doubt, that Commodus had killed his father. “I shall only offer it once,” said Commodus.
Maximus walked past him and out of the tent. Quintus already had his orders from the new Caesar. Commodus looked across at him and he followed his general out into the night.
Lucilla bent over her father and kissed him. Then she turned to her brother. Their eyes met. She hit his face twice, hard. He stepped back, shocked. Then she took his right hand, lifted it to her lips, and kissed it.
“I greet you, Caesar,” Lucilla said without emotion.
Back in his own tent, Maximus called to Cicero. “I must talk to the senators,” he said. “Wake Gaius and Falco! I need their advice.”
Quintus arrived just then, and caught the servants arm to stop him. “Maximus, please be careful…”
“Careful? The Emperor was murdered!” said Maximus.
“No,” said Quintus. “The Emperor died in his sleep.”
Maximus looked toward the entrance of the tent and saw four royal guards with their swords ready. They came in and quickly tied his hands and arms.
“Please don’t fight, Maximus,” said Quintus. “I’m sorry. . . Caesar has spoken.”
Maximus understood. Quintus was a soldier, and his orders had come from the top. He had to obey.
“Quintus… promise me you’ll look after my family” said Maximus.
“Your family will greet you in the next world,” Quintus said, quietly.
Maximus jumped at him in anger. One of the guards hit the prisoner on the back of the head with the handle of his sword and Maximus fell to the ground.
“Take him as far as the sunrise and then kill him,” said Quintus.
It was nearly sunrise, and the five horses on the forest road had not passed anybody for several hours. Here there was nothing- no help, no hope.
“All right, this is far enough,” said Cornelius, the oldest of the guards and their leader. “Take him down there. No one will ever find him.”
Two of the guards climbed from their horses and pulled Maximus from his horse. His hands were still tied in front of him.
Cornelius searched in his bag for something to eat. He would make sure the orders from Caesar were obeyed but he did not want to have Roman blood on his hands. The other man, Salvius, stayed with the three horses.
The two guards led Maximus down the hill. They thought he had given up the fight, but he was like a cat watching a mouse. He could see they were young and their armor was still new. These were royal guards-they almost never left Rome and they did not usually go into battle. They were not experienced fighters.
“This is good enough,” said one of them. “On your knees.”
Behind Maximus, one of the guards was ready with his sword to cut off his head. The second guard stood facing Maximus.
Maximus sunk to his knees and closed his eyes. As the sword came down, he turned very quickly and caught it between his hands. Then he brought the handle of the sword up into the guards face. In the next second he turned again and struck the sword through the other guard. As he got to his feet and turned back to the first man, he saw his chance and pushed the sword through his body.
On the road above, Cornelius and Salvius were waiting on their horses. They heard a cry from below, and then it was quiet again. Cornelius sent Salvius down to make certain Maximus was dead. The guard rode down the hill but saw nothing of his friends. Suddenly, he felt there was someone behind him. He turned in time to see Maximus’s sword as it flew through the air toward him and landed in his chest. He fell to his death.
Cornelius was still on his horse, eating his bread and meat. He heard some noises below, moved across the road, and looked down into the trees. With no sound at all Maximus came onto the road behind him.
“Guard!” he shouted.
Cornelius turned around and rode toward Maximus at full speed, his sword ready. As they met, Maximus struck his sword upward and back. It cut right through Cornelius’s body. Cornelius fell off his horse and lay down to die.
But Maximus had also been wounded, with a deep cut to his shoulder from Cornelius’s sword. He fought the pain and moved toward the horses.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.