گلادیاتورهای جدید

مجموعه: کتاب های فوق متوسط / کتاب: گلادیاتور / فصل 5

کتاب های فوق متوسط

36 کتاب | 471 فصل

گلادیاتورهای جدید

توضیح مختصر

ماکسیموس به عنوان برده برای نبرد و سرگرمی مردم برده میشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

گلادیاتورهای جدید

پروکسیمو هرگز آموزش پسران جدید رو از دست نمی‌داد. می‌تونست چیزهای زیادی در مورد اونها یاد بگیره.

گلادیاتورهای باتجربه‌تر با هم، با شمشیر و نیزه و سپر و زره تمرین می‌کردن.

جدیدترها در یک میدان کوچک در مرکز قرار داده شده بودن. یک به یک شمشیرهای چوبی سنگین بهشون داده میشد و اونها رو برای رو به رو شدن با مربی می‌فرستادن. اون هم شمشیری مشابه داشت.

پروکسیمو از فاصله‌ی نزدیک تماشا می‌کرد. چشم آموزش دیده‌اش خیلی سریع تونست کلاس جدید رو به دو گروه تقسیم کنه. مبارزان با رنگ قرمز مشخص شده بودن و بقیه با رنگ زرد مشخص شده بودن.

هاکن از شغل معلمی گلادیاتور لذت میبرد. از به زمین کوبیدن شمشیرهای دانش‌آموزان جدیدش و بعد محکم زدن اونها بطوریکه به خاک بیفتن، بسیار خشنود میشد. به زودی نوبت ماکسیموس رسید تا با هاکن روبرو بشه.

هاكن صداش كرد: “اسپانیایی.”

ماکسیموس آهسته جلو رفت. پروکسیمو با دقت بیشتری تماشا کرد تا ببینه چه اتفاقی میفته.

ماکسیموس شمشیر رو برداشت و رو به هاکن ایستاد. ناگهان همه، به ویژه هاکن، دیدن که این مرد یک مبارزه. چیزی در مورد نحوه‌ی نگه داشتن شمشیر، نحوه ایستادنش وجود داشت - اما بیش از همه چشم‌هاش بودن. بدون شک - می‌دونست چطور بجنگه.

ماکسیموس شمشیر رو بلند کرد و بعد انداخت روی زمین. به نظر می‌گفت: “میتونم بکشم، اما ترجیح میدم این کار رو نکنم.”

هاکن تعجب کرد. این توهین بود؟ برای گرفتن دستور به پروکسیمو نگاه کرد. پروکسیمو بهش علامت داد تا ادامه بده.

هاکن به شکم ماکسیموس زد. ماکسیموس جلو افتاد اما دوباره صاف ایستاد و رو به روش قرار گرفت.

هاکن دوباره به پروکسیمو نگاه کرد و دوباره بهش گفته شد ادامه بده.

این بار هاکن ضربه‌ای به بازوی زخمی ماکسیموس زد. ماکسیموس کم مونده بود بیفته زمین اما موفق شد روی پاهاش بمونه. تمام مدت مستقیم به هاکن خیره شده بود که داشت خیلی عصبانی میشد. افکار ماکسیموس روشن بودن: “ممکنه پست باشم، اما به اندازه شما پست نیستم. من برای ورزش نمیکشم.”

برای پروکسیمو خیلی جالب بود. هاکن دوباره شمشیرش رو بلند کرد و آماده صدمه زدن شدید به ماکسیموس بود، اما پروکسیمو مانعش شد. گفت: “فعلاً کافیه. وقتش میرسه.” به پشت سرش به خدمتکاری که ظرف رنگ در دست داشت نگاه کرد. گفت: “اون یکی رو علامت بزن.”

در گرمای اواخر بعد از ظهر هاکن، جوبا، یونانی و دیگر گلادیاتورهای جدید در سایه روی زمین نشسته بودن.

ماکسیموس یک طرف کنار دیوار دراز کشیده بود. یک سنگ کوچیک و تیز داشت و ازش استفاده میکرد تا حروف SPQR رو از بازوش پاک کنه.

جوبا صداش زد: “اسپانیایی! چرا نجنگیدی؟ ما همه باید بجنگیم.”

ماکسیموس جواب نداد.

جوان یونانی خیلی ترسیده بود. گفت: “من نمی‌جنگم. من نباید اینجا باشم. من منشی هستم - می‌تونم به هفت زبان بنویسم.”

هاکن گفت: “خوبه. فردا میتونی به هفت زبان فریاد بزنی.”

گلادیاتورهای دیگه خندیدن.

جوبا به ماکسیموس نزدیک‌تر شد و اون رو که سنگ رو در پوستش میکرد، تماشا کرد. “این نشانه‌ی خدایان توئه؟” پرسید.

ماکسیموس جواب نداد.

پشت سر اونها هاکن یونانی رو مسخره میکرد. خندید: “شاید منشی کسی باشه که آزادیش رو به دست میاره.”

“آزادی!” یونانی جواب داد. “چیکار باید بکنم؟”

هاکن جواب داد: “به میدان میری و من رو میکشی. بعد اون، آفریقایی، و اون و صد نفر دیگه رو می‌کشی. و وقتی دیگه مردی برای جنگیدن وجود نداشت، آزادی.”

یونانی فریاد زد: “من نمیتونم این کار رو بکنم.”

هاكن، ناگهان جدی گفت: “نه، اما من میتونم.” از یک گلادیاتور به گلادیاتور دیگه نگاه کرد تا اینکه نگاهش به ماکسیموس خیره شد.

ماکسیموس، با صورتی مانند سنگ بهش خیره شد.

پروکسیمو و گلادیاتورهاش در خیابان‌‌های شهر در حال حرکت به سمت میدان مسابقات بودن. هاکن و گلادیاتورها به هم زنجیر شده بودن و نگهبانان پروکسیمو هم با اونها قدم میزدن. همه شمشیرهای کوتاه همراه داشتن.

میدان نبرد کوچک بود. شبیه کولوسئوم عظیم در رم نبود، اگرچه به دلیل یکسان اونجا بود - برای سرگرمی مردم. این میدان فقط یک دایره از زمین شنی بود که صندلی‌های زیادی اطرافش بود. اما صندلی‌ها پر از مردم شده بودن و مردم انتظار داشتن خون ببینن.

ماکسیموس و سایر گلادیاتورها به منطقه کوچکی پشت صندلی‌ها برده شدن. بالای اونها صندلی‌های پروکسیمو، کنار صندلی‌های چندین مربی گلادیاتور دیگه بود. این موقعیت خاص به مربیان اجازه میداد تا نمای خوبی از میدان داشته باشن و همچنین می‌تونستن گلادیاتورها رو که آماده‌ی جنگ میشدن ببین. قبل از شروع مسابقه با هم در مورد گلادیاتورهاشون بحث می‌کردن - اینکه کی زنده میمونه و کی میمیره.

“آفریقایی قبلاً جنگیده؟” یکی از مردها از پروکسیمو پرسید.

“نه، اولین باره.”

“و اون یکی؟” با اشاره به ماکسیموس پرسید. “سرباز؟”

“اون؟” پروکسیمو گفت: “اون خوب نیست. اما من ایده‌ای دارم.”

نگهبانانش رو صدا كرد. “اسپانیایی رو به آفریقایی زنجیر کنید.” گفت.

مرد دیگه از ماکسیموس مطمئن نبود. از ظاهر اسپانیایی خوشش می‌اومد. گفت: “من فکر می‌کنم اون از این مبارزه زنده بیرون میاد، تو فکر می‌کنی میمیره. بیا برای نتیجه پول بذاریم - هزار؟”

“در برابر مرد خودم؟” پروکسیمو گفت: “من این کار رو نمی‌کنم.”

“و اگر پنج هزارش بکنم؟”

پروکسیمو بهش فکر کرد. پول زیادی بود.

پروکسیمو دوست داشت پسران جدیدش رو قبل از رفتن به جنگ ببینه. هنگامی که پروکسیمو وارد منطقه انتظار شد یک نگهبان خواستار سکوت شد.

پروکسیمو گفت: “بعضی از شما فکر می‌کنید که نمی‌جنگید، و بعضی دیگه که نمی‌تونید بجنگید. همه این رو میگن تا برن اونجا.” شمشیری از یک قفسه پایین آورد. “این رو به یک مرد دیگه فشار بدید و جمعیت شما رو تشویق میکنن و دوستتون خواهند داشت. حتی ممکنه شما هم شروع به دوست داشتن اونها بکنید.” نوک شمشیر رو در میز فرو برد. “در پایان، همه میمیریم. متأسفانه، نمی‌تونیم چگونگیش رو انتخاب کنیم. اما می‌تونیم تصمیم بگیریم چطور این پایان رو بپذیریم، تا از ما به عنوان مرد یاد بشه. شما به عنوان برده وارد میدان میشید. اگر برگردید به عنوان گلادیاتور برمی‌گردید.”

بیرون، جمعیت بی‌تاب شده بودن. پیش از رفتن، پروکسیمو از ردیف مردان پایین رفت و گفت چه کسانی باید به هم زنجیر بشن. همه در تیم‌های دو نفره قرار گرفتن و خیلی زود مشخص شد که روش این هست که قرمز به زرد زنجیر بشه. هر مبارز خوب با یک بازنده خاص همراه بود.

هاكن به دبير گريان يونان زنجير شد. ماکسیموس - یک “بازنده” - چون خودداری کرده بود با هاکن بجنگه به جوبا زنجیر شده بود.

ماکسیموس برگشت و به در بسته نگاه کرد. از طرف دیگه فریاد جمعیت رو می‌شنیدن. ناگهان، ماکسیموس خم شد و کمی ماسه از زمین برداشت، بعد گذاشت از لای انگشت‌هاش بریزه. جوبا تماشاش کرد اما نفهمید. وقتی ماکسیموس دوباره ایستاد، ظاهری متفاوت داشت. آماده‌ی نبرد بود.

بیرون، جمعیت تشویق میکردن و فریاد می‌کشیدن. صدای طبل می‌اومد, همه با نگرانی در انتظار ایستاده بودن.

یک‌مرتبه درهای میدان نبرد باز شد و نور خورشید اومد داخل. برای چند ثانیه چشم‌های مردان از نور ندید. گلادیاتورهای آموزش دیده‌ای از قبل در میدان حضور داشتن که منتظر بودن، و با شمشیرها و نیزه‌هاشون آماده‌ی کشتن بودن.

گلادیاتورهای جدید دویدن بیرون، بعضی بلافاصله جونشون رو از دست دادن. کنار هم، زنجیرشون بینشون شل بود، ماکسیموس و جوبا به میدان دویدن.

مبارزه‌ی عادلانه‌ای ‌نبود. مردان جدید فقط یک شمشیر کوچک داشتن و هیچ زرهی نداشتن؛ گلادیاتورهای باتجربه تجهیزات بسیار بهتری داشتن.

ماکسیموس و جوبا با هم جنگیدن. جوبا از دیدن اینکه شریکش که با رنگ زرد ترسوها مشخص شده بود - شجاعانه می‌جنگه تعجب کرد. تمام عصبانیت و درد درون ماکسیموس بیرون اومده بود، و بهتر از هر مردی در میدان بود. میدونست این روز روز مرگش نیست، اینطور نه.

با هم جفت اول گلادیاتورها رو کشتن. دیگران به جنگ اونها اومدن و لحظه‌ای، شمشیر جوبا هنگام حمله از دستش افتاد. ماکسیموس اون رو از شمشیر مرد مقابل در امان نگه داشت و بعد به شدت به مهاجم ضربه زد. نوک شمشیرش از پشت مرد بیرون اومد. اون و جوبا با هم به عنوان یک تیم کار می‌کردن. اونها قوی و سریع بودن و بسیاری از گلادیاتورهای مهاجم توسط اونها کشته شدن.

هاکن با قدرت زیادی جنگید. یونانی به زودی کشته شد و هاکن دست مرد رو قطع کرد، تا حرکت در میدان براش آسون‌تر باشه.

پروکسیمو همه چیز رو با دقت تماشا میکرد.

جمعیت به سرعت متوجه شدن که جوبا و ماکسیموس یک جفت جنگنده قوی هستن و شروع به تشویق اونها کردن.

به زودی تمام مهاجمان روی زمین بودن. جوبا و ماکسیموس به اطراف نگاه کردن و بعد به هم نگاه کردن. ولی بعد، وقتی شروع به استراحت کردن، یکی از گلادیاتورها سعی کرد روی پاهاش بایسته. اونها با هم دویدن جلو و زنجیرشون رو محکم دور گردنش کشیدن.

جنگ تموم شده بود. جمعیت روی پای خودشون ایستاده بودن و تشویق می‌کردن. ماکسیموس به اجساد زیادی که اطرافش بودن، و بعد به چهره‌های هیجان‌زده‌ی جمعیت نگاه کرد. از اینکه که مردم با دیدن مردانی که مردان دیگه رو می‌کشن سرگرم میشن، حالش به هم خورد. به طرف در ورودی رفت و شمشیرش رو به طرف جمعیت پرتاب کرد. این فقط باعث شد بلندتر تشویق کنن.

پروکسیمو از کار اون روز راضی بود. پول زیادی از دست داده بود اما یک مبارز جدید پیدا کرده بود.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIVE

New Gladiators

Proximo never missed training for the new boys. He could learn so much about them.

The more experienced gladiators trained against each other, working with swords and spears and with shields and armor.

The new ones were put together into a small arena in the center. One by one they were given heavy wooden swords and sent in to face the teacher. He had a similar sword.

Proximo watched from a short distance. Very quickly his trained eye could sort the new class into two groups. The fighters were marked with red paint, and the others with yellow.

Haken enjoyed his job as gladiator teacher. He took great pleasure in knocking away the swords of his new students and then hitting them hard so they fell onto the dirt. It was soon Maximus’s turn to face Haken.

“Spaniard,” Haken called to him.

Maximus went forward slowly. Proximo watched more closely, to see what would happen.

Maximus picked up the sword and stood facing Haken. Suddenly everyone, especially Haken, saw that this man was a fighter. There was something about the way he held the sword, the way he stood-but most of all there were his eyes. There was no doubt-he knew how to fight.

Maximus lifted the sword and then dropped it to the ground. He seemed to be saying, “I could kill, but I choose not to.”

Haken was surprised. Was this an insult? He looked to Proximo for orders. Proximo made a sign to him to continue.

Haken struck Maximus across the stomach. Maximus fell forward but then stood straight again and faced him.

Haken looked again to Proximo, and again he was told to continue.

This time Haken struck Maximus across his wounded arm. Maximus almost fell to the ground but managed to stay on his feet. All the time he stared straight at Haken, who was becoming very angry. Maximus’s thoughts were clear: “I may be low, but I’m not as low as you. I won’t kill for sport.”

Proximo found it very interesting. Haken lifted the sword again, ready to hurt Maximus really badly, but Proximo stopped him. “That’s enough for now” he said. “His time will come.” He looked behind him to the servant with the pots of paint. “Mark that one,” he said.


In the heat of the late afternoon Haken, Juba, the Greek, and the other new gladiators sat on the ground in the shadows.

Maximus lay by the wall to one side. He had a small, sharp stone and was using it to try to remove the letters SPQR from his arm.

Juba called out to him, “Spaniard! Why didn’t you fight? We all have to fight.”

Maximus did not answer.

The young Greek was very frightened. “I don’t fight,” he said. “I shouldn’t be here. I’m a secretary-I can write in seven languages.”

“Good,” said Haken. “Tomorrow you can scream in seven languages.”

The other gladiators laughed.

Juba moved closer to Maximus and watched him digging the stone into his skin. “Is that the sign of your gods?” he asked.

Maximus did not answer.

Behind them Haken was making fun of the Greek. “Maybe the secretary will be the one who wins his freedom,” he laughed.

“Freedom!” the Greek replied. “What do I have to do?”

“You go into the arena and you kill me,” Haken replied. “Then you kill him, and the African, and him, and a hundred more. And when there are no more men to fight, you’re free.”

“I can’t do that,” cried the Greek.

“No,” said Haken, suddenly serious, “but I can.” He looked from one gladiator to the next until his eyes rested on Maximus.

Maximus stared back at him, his face like stone.


Proximo and his gladiators walked through the streets of the town on their way to the arena. Haken and the gladiators were chained together, and Proximo’s guards walked with them. They were all carrying short swords.

The arena was small. It was not like the enormous Colosseum in Rome, although it was there for the same reason-to entertain the people. This arena was just a circle of sandy ground with a lot of seats around it. But the seats were filled with people, and the people were expecting to see blood.

Maximus and the other gladiators were taken to a small area behind the seats. Above them were Proximo’s seats, next to the seats of several other gladiator trainers. This special position gave the trainers a good view of the arena and they could also see the gladiators preparing to fight. They discussed their gladiators together before the contest started-who would live and who would die.

“Has the African fought before?” one of the men asked Proximo.

“No, first time.”

“And that one?” he asked, pointing to Maximus. “Soldier?”

“Him? He’s no good,” said Proximo. “But I have an idea.”

He called down to his guards. “Chain the Spaniard to the African.” he said.

The other man was not sure about Maximus. He liked the look of the Spaniard. “I think he’ll live through this fight, you think he’ll die,” he said. “Let’s put money on the result-a thousand?”

“Against my own man? I don’t do that,” said Proximo.

“And if I make it five thousand?”

Proximo thought about it. That was a lot of money.


Proximo liked to see his new boys before they went to fight. A guard called for silence as he walked into the waiting area.

“Some of you are thinking that you won’t fight,” Proximo said, “and some that you can’t fight. They all say that until they’re out there.” He pulled a sword down from a shelf. “Push this into another man and the crowd will cheer and love you. You may even begin to love them back.” He stuck the point of the sword in a table. “In the end, we are all dead men. Sadly, we cannot choose how. But we can decide how we accept that end, so we are remembered as men. You go out into the arena as slaves. You come back-if you come back-as gladiators.”

Outside, the crowd was getting impatient. Before he left, Proximo walked down the line of men, saying who must be chained together. They were all put in teams of two-and it soon became clear that the method was to chain a “Red to a “Yellow.” Each good fighter was with a certain loser.

Haken was chained to the crying Greek secretary. Maximus- a “loser” because he had refused to fight Haken-was chained to Juba.

Maximus turned to look at the closed door. From the other side they could hear the shouts of the crowd. Suddenly, Maximus bent down and picked up a little sand from the ground, then let it fall through his fingers. Juba watched him but did not understand. When Maximus stood up again, he looked different. He was ready for battle.

Outside, the crowds were cheering and shouting. There was the sound of drums. Everyone stood anxiously waiting.

Suddenly, the doors to the arena crashed open and sunlight poured in. For a few seconds the men were blinded by it. There were trained gladiators already in the arena, waiting, their swords and spears ready for killing.

The new gladiators ran out, some to immediate death. Side by side, their chain loose between them, Maximus and Juba ran out into the arena.

It was not a fair fight. The new men had only one small sword and no armor; the experienced gladiators had much better equipment.

Maximus and Juba fought together. Juba was surprised to see that his partner-marked with the yellow of cowards-was fighting bravely. All the anger and pain inside Maximus had come out, and he was better than any man in the arena. He knew this was not his day to die, not like this.

Together they killed the first pair of gladiators. Others came to fight them and, for a second, Juba lost his sword as he attacked. Maximus pulled him clear of the other man’s sword and then struck the attacker hard. His sword point came out the man’s back. He and Juba worked together as a team. They were strong and fast, and many of the attacking gladiators were killed by them.

Haken fought with great power. The Greek was soon killed, and Haken cut off the man’s hand so it was easier for him to move about in the arena.

Proximo watched everything closely.

The crowd quickly realized that Juba and Maximus were a strong fighting pair and began to cheer them.

Soon all the attackers were on the ground. Juba and Maximus looked around, and then at each other. But then, as they began to relax, one of the gladiators tried to get to his feet. They ran forward together and pulled their chain tightly around his neck.

The fighting had ended. The crowd were on their feet, cheering. Maximus looked at the many bodies around him, and then at the excited faces of the crowd. It made him sick that people were entertained by the sight of men killing other men. He walked toward the entrance and threw his sword into the crowd. It only made them cheer louder.

Proximo was pleased with the day’s work. He had lost a lot of money but he had found a new fighter.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.