سرفصل های مهم
اسپانیایی و جمعیت
توضیح مختصر
ماکسیموس میره به عنوان گلادیاتور در رم بجنگه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
اسپانیایی و جمعیت
جمعیت زیادی از خونههای کوچکشون در بالای شهر مراکش از دامنهی تپه پایین اومدن. همه به امید وارد کردن کمی هیجان به زندگی دشوارشون به طرف میدان نبرد میرفتن.
بازوی ماکسیموس، که حالا بدون حروف SPQR بود، با محافظ بازو پوشونده شده بود. به دلیل نبرد شجاعانهاش حفاظ زرهی اضافی به دست آورده بود. خم شد و مقداری خاک از زمین برداشت، تماشا کرد که از بین انگشتهاش ریختن و به سرعت به سمت ورودی میدان رفت. پروکسیمو با اون قدم زد.
“تو فقط میکشی، میکشی، میکشی!” پروکسیمو سر ماکسیموس فریاد زد. “کاری میکنی خیلی ساده به نظر برسه. جمعیت قهرمان میخوان، نه فقط کسی که گوشت ببره. ما میخوایم همچنان بیان. انقدر سریع نکش، بیشتر وقت بذار!” با نزدیک شدن به میدان، تشویق جمعیت بلندتر شد. “ماجرایی بهشون بده که یادشون بمونه!” پروکسیمو از خلال سر و صدا فریاد زد. “روی یک زانوت بشین، فکر میکنن کارت تموم شده. بعد خودت رو مجبور کن سر پا بایستی - قهرمان ما!” با شتاب راه میرفت تا با ماکسیموس همگام بشه. “یادت باشه، تو یک سرگرمکننده هستی!”
ماکسیموس بدون حرفی به پروکسیمو به میدان رفت. بلافاصله تشویق شد. حالا مبارز شناخته شدهای بود و مراکشیها میدونستن قراره عملی واقعی ببینن.
بیرون زیر نور شدید خورشید، شش مبارز منتظر بودن. ماکسیموس بهشون نگاه کرد و بلافاصله در مورد روش حمله تصمیم گرفت. اول قویترین و مطمئنترین مرد رو انتخاب کرد. وقتی اون مرد از پا میافتاد، بقیه میفهمیدن که شانسی ندارن. شمشیرش رو با سرعت زیاد به بدن اونها زد، و یکی یکی از وسط بُرید. همهی کار در عرض چند دقیقه تموم شد.
جمعیت ایستادن و تشویقش کردن. فریاد زدن: “اسپانیایی! اسپانیایی!”
پروکسیمو از جاش بلند شد و بیرون رفت.
ماکسیموس بازوش رو انداخت کنارش، روی یک جسد ایستاد و به سمت خروجی رفت. شمشیری از روی ماسه برداشت و به طرف جمعیت انداخت. وقتی شمشیر به زمین افتاد، جمعیت در حال فریاد ساکت شدن، تماشا کردن و منتظر موندن.
“سرگرم نشدید؟” ماکسیموس سر اونها فریاد زد. “به همین دلیل نیومدید؟” شمشیر خودش رو انداخت و از دروازه میدان بیرون رفت و به منطقهی زندان برگشت.
در خنکای عصر، ماکسیموس و جوبا داخل دروازههای مدرسه پروکسیمو ایستاده بودن. از روی صحرا به کوههای دور دست نگاه میکردن.
جوبا گفت: “كشور من - جایی اونجاست. خونهام. همسرم در حال تهیهی غذاست و دخترانم از رودخانه آب میارن. دوباره میتونم اونها رو ببینم؟ فکر نمیکنم.”
“معتقدی بعد از مرگت دوباره اونها رو خواهی دید؟” ماکسیموس پرسید.
جوبا گفت: “فکر میکنم. اما من به زودی میمیرم. اونها سالها نمیمیرن.”
“اما تو منتظرشون میمونی.”
جوبا گفت: “البته.”
ماکسیموس گفت: “وقتی میومدم اینجا کم مونده بود بمیرم. تو جونم رو نجات دادی. من هیچ وقت ازت تشکر نکردم،” ماکسیموس به جوبا نگاه کرد و در چشمهاش درد وجود داشت. “چون همسر و پسرم منتظرم هستن.”
جوبا فهمید. گفت: “دوباره اونها رو میبینی. اما فعلاً نه، آره؟” خندید. این تیم آمادهی مرگ نبود.
عصر همون روز، دو نگهبان برای پیدا کردن ماکسیموس اومدن. بردنش پیش پروکسیمو.
پروکسیمو نگهبانان رو فرستاد و گفت: “آه، اسپانیایی. این نگرانم میکنه که اگرچه خوب هستی، اما میتونی بهتر باشی. میتونی بزرگترین باشی.”
“میخوای من بکشم.” ماکسیموس گفت: “من هم میکشم. همین کافیه.” برگشت تا بره بیرون.
پروکسیمو از پشت صدا زد: “برای یک شهر کوچک مراکشی مثل اینجا کافیه. نه برای رم.”
ماکسیموس ایستاد. “رم؟” یکمرتبه با علاقه گفت.
پروکسیمو گفت: “مردان من تازه این خبر رو آوردن. امپراتور جوان به احترام پدر مردهاش، ماركوس اورلیوس، ترتیب بازی داده. عجیبه که فکر میکنم سالها پیش مجبور شدم مدرسهام رو در رم ترک کنم چون پدرش همهی مسابقات گلادیاتوری رو متوقف کرده بود. اما حالا دوران اون به پایان رسیده.”
ماکسیموس، آرام و با عصبانیت گفت: “بله.”
پروکسیمو خندید. “برمیگردیم!” گفت: “بعد از پنج سال در این مکان وحشتناک برمیگردیم کولوسئوم. آه، اسپانیایی، صبر کن تا در کولوسئوم بجنگی. پنجاه هزار رومی هر حرکت شمشیرت رو دنبال میکنن. سکوت قبل از ضربهی تو. فریادی که مانند طوفان بعدش میاد!” ایستاد و با چشمان درخشان به آسمان نگاه کرد.
ماکسیموس دید خاطراتی صورت پروکسیمو رو روشن کردن و ناگهان فهمید. گفت: “تو زمانی گلادیاتور بودی.”
پروکسیمو بهش نگاه کرد. گفت: “بهترین.”
“آزادیت رو به دست آوردی؟” ماکسیموس پرسید.
“مدتها قبل.” پروکسیمو به اتاق کناری رفت و با یک شمشیر کوچک چوبی برگشت. “امپراطور این رو به من داد. نشانی از آزادی. شونهام رو لمس کرد و آزاد شدم.”
روی دستهی شمشیر اسم پروکسیمو و کلمات “مرد آزاد - به دستور امپراطور مارکوس آرلیوس.”
“من هم میخوام مثل تو جلوی امپراطور بایستم.”
پروکسیمو گفت: “پس به حرفم گوش کن. ازم یاد بگیر. من چون سریع میکشتم بهترین نبودم. بهترین بودم چون جمعیت دوستم داشت. جمعیت رو بِبَری، آزادی از آن تو میشه.”
ماکسیموس میدونست درست میگه. “من جمعیت رو میبرم. چیزی بهشون میدم که قبلاً هرگز ندیده باشن.”
کمودوس در کاخ سلطنتی ایستاده بود و به لوسیوس که در رختخوابش خوابیده بود نگاه میکرد. لوسیلا بی سر و صدا از پشت سرش وارد شد. نگران جلوی در ایستاد و تماشا کرد.
کمودوس با آرامی مویی از صورت لوسیوس کنار زد و گفت: “خیلی خوب میخوابه چون دوستش دارن.”
لوسیلا سریع جلو رفت. لوسیوس برگشت و لوسیلا فکر کرد داره بیدار میشه. “هیس.” گفت: “دوباره بخواب.” پتوش رو نزدیک کرد و نفس کشیدن عمیقش رو تماشا کرد، که دوباره خواب میدید. گفت: “بیا برادر، دیره،” برگشت و میدونست کومودوس دنبالش میره.
کمودوس در اتاقش روی تخت نشست و سندی برداشت. نگاهی بهش انداخت، بعد اجازه داد بیفته روی زمین. میز کنار تختش پر بود از اوراق دیگه -برنامههای مربوط به رم جدید و اسناد سنا.
شکایت کرد: “نمیتونم بخوابم. سنا همیشه برام گزارش میفرسته. و رویاهای خودم برای رم باعث سر دردم میشن.”
لوسیلا براش نوشیدنی تهیه کرد و مخفیانه کمی دارو قاطیش کرد. “آرام باش برادر، این کمک میکنه.” نوشیدنی رو به سمتش دراز کرد و وقتی میخورد تماشا کرد.
“مردم هنوز آماده بستن سنا نیستن؟ نظر تو چیه؟ باید سناتورها رو بکشم؟ بعضی رو یا همه رو؟ “ از لوسیلا پرسید.
“فردا در موردش صحبت میکنیم.” گفت: “حالا بخواب.” با خودش فکر کرد: “رم در دستان ترسناکی هست. از خدایان سپاسگزارم که من اینجا هستم تا کنترلش کنم.”
“با من میمونی؟” کمودوس از لوسیلا پرسید.
“هنوز از تاریکی میترسی، برادر؟” لوسیلا به آرامی لبخند زد، بوسیدش، و بعد شروع به رفتن کرد. جلوی در ایستاد و به عقب نگاه کرد.
کمودوس روی تخت دراز کشیده بود، شخصی تنها با چشمانی کاملاً باز.
لوسیلا گفت: “بخواب، برادر.”
گفت: “تو میدونی رویاهای من برای جهان وحشت به ارمغان میاره.”
لوسیلا رفت.
لوسیلا وقتی مطمئن شد كه كومودوس خوابه، بی سر و صدا قصر رو ترک كرد. به خانهی سناتور گراكوس رفت و گایوس اونجا در تاریکی منتظرش بود. بازوی لوسیلا رو گرفت و به خانه هدایت كرد، جایی كه گراكوس در سالن به ملاقاتشون اومد.
رو کرد به لوسیلا. با لبخندی مهربان گفت: “میدونی، زمانی نه چندان دور من دو فرزند رو روی زانوم نگه میداشتم. زیباترین کودکانی بودن که در عمرم دیده بودم. و پدرشون بهشون خیلی افتخار میکرد. من هم مثل بچههای خودم خیلی دوستشون داشتم.”
لوسیلا گفت: “و اونها هم تو رو دوست داشتن.”
گراكوس ادامه داد: “دیدم یكی از اونها بزرگ شد و قوی و خوب شد. دیگری بزرگ شد و. تاریک شد. دیدم پدرش ازش رو برگردوند. ما همه ازش رو برگردوندیم. و هرچه بیشتر تنها میشد، در قلبش بیش از عشق نفرت جا میگرفت.” گراكوس با ناراحتی سرش رو تكون داد.
به اتاق اصلی رفتن و گراكوس به میهمانانش یک لیوان شراب داد. اول لوسیلا صحبت کرد.
گفت: “هر کسی که چیزی علیه امپراطور بگه حالا در خطره. دانشآموزان، معلمان، نویسندگان. باید مراقب باشیم.”
“همه برای تغذیه میدان نبرد. میترسم بعد از تاریکی هوا برم بیرون.”
گراكوس گفت: “باید روز بیشتر بترسی. سنا پر از جاسوسان فالکو هست.” یک لیوان شراب برداشت و کنار لوسیلا نشست. “چی تو ذهن کومودوس هست؟ به نظر این بازیها تنها چیزی هستن که بهشون اهمیت میده.”
“و پولشون رو از کجا میده؟” گایوس پرسید. “هر روز حتماً هزینه بالایی داره، اما ما مالیات جدیدی نداریم.”
لوسیلا جواب داد: “آینده پولش رو پرداخت میکنه. شروع به فروش گندمهایی که ذخیره کردیم کرده. دو سال دیگه مردم از گرسنگی خواهند مرد. امیدوارم حالا از بازیها لذت ببرن چون به زودی این بازیها دلیل مرگ فرزندان اونها خواهد بود.”
گایوس گفت: “این نمیتونه حقیقت داشته باشه. روم باید این رو بدونه.”
“و کی به اونها میگه؟” لوسیلا پرسید. “تو، گایوس؟ یا تو، گراكوس؟ در سنا سخنرانی میکنید و بعد شاهد کشته شدن خانوادتون در کولوسئوم میشید؟” از مردی به مرد دیگه نگاه کرد. گفت: “اون باید بمیره.”
گایوس گفت: “کوینتوس و نگهبانان خودشون کنترل رو به دست میگیرن.”
“و ما افراد کافی نداریم.” گراكوس گفت: “ممکنه ارتش به ما وفادار نباشه. نه، باید صبر کنیم و آماده بشیم. تا از پشتیبانی مردم برخورداره، نمیتونیم کاری انجام بدیم. اما هر روز دشمنان بیشتری درست میکنه. یک روز دشمنان بیشتری از دوستانش خواهد داشت و بعد ما ضربه میزنیم. تا اون زمان، باید صبور باشیم.”
پروکسیمو و گلادیاتورهاش اواخر بعد از ظهر نزدیک رم بودن. پروکسیمو میدید از پنج سال قبل که اونجا رو ترک کرده بود، چیزی تغییر کرده. رم به اردوگاه ارتش تبدیل شده بود.
وقتی داخل دیوارهای شهر بودن، متوجه چیزهای دیگهای شد. شهر فقیرتر و کثیفتر از اون بود که به خاطر میآورد.
بالاخره به مدرسهی قدیمی پروکسیمو رسیدن، جایی که دروازهها همونطور که اونجا رو ترک کرده بود قفل بودن. گلادیاتورها از بیرون اومدن از صندوقی که توش سفر کرده بودن خوشحال بودن. اطراف رو نگاه كردن. اون طرف پشتبام های رم، در فاصله کمی، یک ساختمان عظیم وجود داشت: کولوسئوم بزرگ.
ماکسیموس، جوبا و بقیه بهش خیره شدن و به صدای ۵۰ هزار نفری که فریاد میزدن و خون میخواستن، گوش دادن. هر کدوم فکر میکردن: “من اونجا میمیرم؟”
از میدان نبرد بزرگ صدای دیگهای اومد: “سزار! سزار!”
پروکسیمو میدونست این یعنی امپراطور تازه اومده. به ماکسیموس نگاه کرد. به آرامی گفت: “جمعیت رو ببر.” ماکسیموس فقط یک فکر داشت: “اون اونجاست. اون نزدیکه. زمانش میرسه که خودم ببینمش: مردی که برای کشتنش زندگی میکنم.”
اواخر صبح روز بعد بود که ماکسیموس و سایر گلادیاتورها رو به کولوسئوم بردن. اونها رو در قفسهای زیر صندلیهای میدان قرار دادن.
انبوه مردم اومدن تا به جنگجویان جدید نگاه کنن، و حدس بزنن کدوم یکی برنده میشه و کدوم یکی میمیره. ماکسیموس پشت قفس نشست و هیچ توجهی به اونها نکرد.
میتونست صدای پروکسیو رو که با صدای بلند با شخصی به نام کاسیوس که وظیفهاش سازماندهی مسابقات در کولوسئوم بود حرف میزد، بشنوه. همچنین باید امپراتور رو هم راضی میکرد.
“امپراطور جنگ میخواد؟” پروکسیمو فریاد زد. “مردان من یک مبارز انفرادی کاملاً آموزش دیده هستن. من نمیذارم اینطور بمیرن. آنها در این تکه تئاتر احمقانه هدر میشن.”
کاسیوس جواب داد: “جمعیت جنگ میخواد، امپراطور هم بهشون جنگ میده و گلادیاتورهای تو نبرد کارتاژ میکنن. تو انتخابی نداری.”
با دور شدنشون صداشون آرامتر شد. میان جمعیت در حال گذر، چند پسر جوان از خانوادههای ثروتمند بودن که همراه خادمانشون تماشا میکردن. ماکسیموس هیچ توجهی به اونها نکرد تا اینکه ناگهان صدایی باعث شد سرش رو برگردونه.
“گلادیاتور!” یکی از پسرها بود، با موهای روشن و تقریباً هم سن پسر ماکسیموس. “گلادیاتور، تو اونی هستی که”اسپانیایی” صداش میکنن؟” پرسيد
ماکسیموس به پسر نزدیکتر شد. گفت: “بله. گفتن شما عظیمالجثه هستی.” پسر گفت: “گفتن فقط با یک دست میتونی سر یک مرد رو فشار بدی تا بشکنه.”
ماکسیموس به دستش نگاه کرد. “سر یک مرد؟ نه.” گفت، دستش رو دراز کرد و لبخند زد. “اما شاید سر یک پسر رو.”
پسر هم لبخند زد. گفت: “من دوستت دارم، اسپانیایی. تشویقت میکنم.”
ماکسیموس شوکه شد. “بهت اجازه میدن بازیها رو تماشا کنی؟” پرسید.
پسر جواب داد: “داییم میگه قویم میکنن.”
“اما پدرت چی میگه؟”
“پدرم مرده.”
خدمتکار پسر اومد پیشش و دستش رو گرفت. “بیا، لوسیوس. وقت رفتنه.”
“اسمت لوسیوس هست؟” ماکسیموس پرسید.
لوسیوس با افتخار گفت: “لوسیوس وروس، مثل پدرم.” برگشت و رفت و خدمتکار دنبالش رفت.
ماکسیموس شوکه، ناگهان متوجه شد که پسر باید پسر لوسیلا باشه. جمعیت رو گشت - لوسیلا جایی اونجا بود؟ اما اگرچه دنبالش گشت، اما نتونست اون رو ببینه. فقط چهره افرادی رو که تشنهی خون بودن میدید.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVEN
The Spaniard and the Crowd
Crowds of people came down the hillside from their small houses above the Moroccan town. They were all going toward the arena, hoping to put a little excitement into their difficult lives.
Maximus’s arm, now without the letters SPQR, was covered with an arm guard. He had earned the extra protection of armor because of his brave fighting. He bent and picked up some dirt from the ground, watched it disappear through his fingers, and walked quickly toward the entrance to the arena. Proximo walked with him.
“You just kill, kill, kill!” Proximo shouted at Maximus. “You make it look too easy. The crowd wants a hero, not just someone cutting up meat. We want them to keep coming back. Don’t kill so quickly-take more time!” The cheers of the crowd grew louder as they got closer to the arena. “Give them an adventure to remember!” Proximo shouted above the noise. “Fall to one knee-they’ll think you’re finished. Then force yourself to your feet-our hero!” He was rushing along to keep up with Maximus. “Remember, you’re an entertainer!”
Without a word to Proximo, Maximus walked out into the arena. There was a cheer immediately. He was a known fighter now, and the Moroccans knew they were going to see some real action.
Out in the bright sunlight, six fighters waited. Maximus looked at them and decided immediately on his method of attack. He chose the strongest and most confident man first. When that man went down, the others would know they had no chance. He cut them down, one by one, his sword striking through their bodies with great speed. It was all finished in a few minutes.
The crowd stood and cheered. They shouted, “Spaniard! Spaniard!”
Proximo got up from his seat and walked out.
Maximus dropped his arm to his side, stepped over a body, and walked back toward the exit. He picked up a sword from the sand and threw it into the crowd. As it fell to the floor, the screaming crowd grew silent, watching and waiting.
“Are you not entertained?” Maximus shouted at them. “Is this not why you came?” He threw down his own sword and walked out of the arena gates and back to the prison area.
In the cool of the evening, Maximus and Juba stood inside the gates of Proximo’s school. They looked out over the desert to the mountains in the distance.
“My country-it’s somewhere out there,” Juba said. “My home. My wife is preparing food and my daughters are carrying water from the river. Will I ever see them again? I think not.”
“Do you believe you’ll meet them again-after you die?” Maximus asked.
“I think so,” Juba said. “But I will die soon. They will not die for many years.”
“But you would wait for them.”
“Of course,” Juba said.
“I almost died, coming here,” said Maximus. “You saved me. I never thanked you” Maximus looked at Juba, and there was pain in his eyes. “Because my wife, and my son, are waiting for me.”
Juba understood. “You’ll meet them again,” he said. “But not yet, yes?” He laughed. This team was not ready for death.
Later that evening, two guards came to find Maximus. They took him to Proximo.
“Ah, Spaniard,” he said, sending the guards away. “It worries me that although you’re good, you could be better. You could be the greatest.”
“You want me to kill. I kill,” Maximus said. “That’s enough.” He turned to walk out.
“Enough for a small Moroccan town like this,” Proximo called after him. “But not for Rome.”
Maximus stopped. “Rome?” he said, suddenly interested.
“My men have just brought the news,” Proximo said. “The young Emperor has arranged some games in honor of his dead father, Marcus Aurelius. It’s strange to think that I had to leave my school in Rome years ago because his father stopped all gladiator contests. But his day has ended now.”
“Yes,” said Maximus, quietly, angrily.
Proximo laughed. “We’re going back! After five years in this terrible place we’re going back to the Colosseum,” he said. “Ah, Spaniard, wait until you fight in the Colosseum. Fifty thousand Romans following every move of your sword. The silence before you strike. The cry that comes after-like a storm!” He stopped and looked to the heavens, his eyes shining.
Maximus saw the memories lighting up Proximo’s face and suddenly he understood. “You were once a gladiator,” he said.
Proximo looked back at him. “The best,” he said.
“You won your freedom?” Maximus asked.
“A long time ago.” Proximo went into the next room and came back carrying a small wooden sword. “The Emperor gave me this. A sign of freedom. He touched me on the shoulder and I was free.”
On the handle of the sword was Proximo’s name and the words, “Free man-By Order of the Emperor Marcus Aurelius.”
“I, too, want to stand in front of the Emperor, as you did.”
“Then listen to me,” said Proximo. “Learn from me. I was not the best because I killed quickly. I was the best because the crowd loved me. Win the crowd, and you’ll win your freedom.”
Maximus knew that he was right. “I’ll win the crowd. I’ll give them something they’ve never seen before.”
In the royal palace Commodus stood looking down at Lucius, asleep in his bed. Lucilla entered quietly behind him. She stood in the doorway, watching, worried.
“He sleeps so well because he is loved,” said Commodus, gently brushing a hair from Lucius’s face.
Lucilla moved forward quickly. Lucius turned over and she thought he was waking. “Shh… go back to sleep now,” she said. She pulled his blanket closer and watched him breathe deeply, already dreaming again. “Come, brother, it’s late,” she said, turning away and knowing he would follow her.
Back in his own room Commodus sat on the bed and picked up a document. He looked at it, then let it fall to the floor. The table next to his bed was covered in other papers-plans for the New Rome and documents from the Senate.
“I can’t sleep,” he complained. “The Senate is always sending me papers. And my own dreams for Rome are making my head ache.”
Lucilla prepared a drink for him, secretly mixing in some medicine. “Quiet, brother, this will help.” She held out the drink to him and watched as he drank it.
“Are the people ready for me to close the Senate yet? What do you think? Should I have the senators killed? Some or all of them?” he asked Lucilla.
“We’ll talk about it tomorrow. Sleep now,” she said. She thought to herself, “Rome is in frightening hands. Thank the gods that I am here to control him.”
“Will you stay with me?” Commodus asked Lucilla.
“Still afraid of the dark, brother?” Lucilla smiled gently, kissed him, and then started to go. She stopped at the door and looked back.
Commodus lay on the bed, a lonely figure, his eyes wide open.
“Sleep, brother,” Lucilla said.
“You know my dreams would bring terror to the world,” he said.
Lucilla left.
When she was certain that Commodus was asleep, Lucilla quietly left the palace. She went to Senator Gracchus’s house, and there in the darkness Gaius was waiting for her. He took her arm and led her into the house, where Gracchus met them in the hall.
He turned to Lucilla. “Do you know, there was a time, not very long ago, when I held two children on my knee,” he said with a kind smile. “They were the most beautiful children I’d ever seen. And their father was very proud of them. I, too, loved them very much, like my own.”
“And they loved you,” said Lucilla.
“I saw one of them grow strong and good,” Gracchus continued. “The other grew… dark. I watched as his father turned away from him. We all turned away from him. And as he became more and more lonely, there was more hate than love in his heart.” Gracchus shook his head sadly.
They went into the main room and Gracchus gave his guests glasses of wine. Lucilla spoke first. “Anyone who says anything against the Emperor is in danger now,” she said. “Students, teachers, writers… we must be careful.”
“All to feed the arena. I’m afraid to go out after dark,” said Gaius.
“You should be more afraid in the day,” said Gracchus. “The Senate is full of Falco’s spies.” He took a glass of wine and sat next to Lucilla. “What is in Commodus’s mind? These games are all he seems to care about.”
“And how is he paying for them?” asked Gaius. “They must cost a fortune each day, but we have no new taxes.”
“The future is paying,” Lucilla answered. “He’s started selling the wheat we have saved. In two years time the people will die of hunger. I hope they’re enjoying the games now because soon these games will be the reason their children are dead.”
“This can’t be true,” said Gaius. “Rome must know this.”
“And who will tell them?” asked Lucilla. “You, Gaius? Or you, Gracchus? Will you make a speech in the Senate and then see your family killed in the Colosseum?” She looked from one man to the other. “He must die,” she said.
“Quintus and the guards would take control themselves,” said Gaius.
“And we haven’t got enough men. The army may not be loyal to us,” said Gracchus. “No, we must wait, prepare, and be ready. We can do nothing while he has the support of the people. But every day he makes more enemies. One day he will have more enemies than friends, and then we will strike. Until then, we must be patient.”
Proximo and his gladiators were near Rome by late afternoon. Proximo could see that something had changed since he left five years before. Rome had become an army camp.
When they were inside the city walls, he noticed other things. The city was poorer and dirtier than he remembered it.
At last they arrived at Proximo’s old school, where the gates were still locked as he had left them. The gladiators were glad to get out of the box they had traveled in. They looked around. Across the rooftops of Rome, only a short distance away, was an enormous building: the great Colosseum.
Maximus, Juba, and the others stared at it, listening to the sound of 50,000 voices shouting for blood. Each man was thinking, “Is that where I die?”
From the great arena came another sound: “Caesar! Caesar!
Proximo knew this meant that the Emperor had just arrived. He looked across at Maximus. “Win the crowd” he said softly. Maximus had only one thought: “He is there. He is close. The time is coming when I will see him myself: the man I live to kill.”
It was late morning of the following day when Maximus and the other gladiators were taken to the Colosseum. They were put into cages under the seats of the arena.
Crowds of people came past to look at the new fighters, to guess which ones were winners and which would die. Maximus sat at the back of the cage, taking no notice of them.
He could hear Proximo talking loudly to a man called Cassius, whose job was to organize the contests in the Colosseum. He also had to please the Emperor.
“The Emperor wants battles?” Proximo shouted. “My men are highly trained single fighters. I refuse to let them die like that. They will be wasted in this stupid piece of theater.”
“The crowd wants battles, so the Emperor gives them battles,” Cassius replied, “and your gladiators are going to act the Battle of Carthage. You have no choice.”
Their voices grew quieter as they walked away. Among the passing crowds were some young boys from rich families, watched by their servants. Maximus took no notice of them until a voice suddenly made him turn his head.
“Gladiator!” It was one of the boys, fair-haired and about the same age as Maximus’s son. “Gladiator, are you the one they call ‘the Spaniard?’” he asked.
Maximus moved closer to the boy. “Yes,” he said. “They said you were enormous. They said you could squeeze a man’s head until it broke, with just one hand,” said the boy.
Maximus looked down at his hand. “A man’s? No…” he said He held out his hand and smiled. “But maybe a boy’s…”
The boy smiled back. “I like you, Spaniard,” he said. “I shall cheer for you.”
Maximus was shocked. “They let you watch the games?” he asked.
“My uncle says they will make me strong,” the boy replied.
“But what does your father say?”
“My father’s dead.”
The boy’s servant came to him and took his hand. “Come, Lucius. It’s time to go.”
“Your name’s Lucius?” asked Maximus.
“Lucius Verus, like my father,” Lucius said proudly. He turned and left, followed by the servant.
With a shock, Maximus suddenly realized that the boy must be Lucilla’s son. He searched the crowd-was Lucilla somewhere out there? But although he kept looking, he could not see her. He could only see the faces of people who were thirsty for blood.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.