کولوسئوم

مجموعه: کتاب های فوق متوسط / کتاب: گلادیاتور / فصل 8

کتاب های فوق متوسط

36 کتاب | 471 فصل

کولوسئوم

توضیح مختصر

کومودوس میفهمه گلادیاتور میدان نبرد ماکسیموس هست.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم

کولوسئوم

گلادیاتورها در منطقه‌ای همسطح با شن و ماسه میدان منتظر مسابقه بودن. اونجا كلاه خود، زره و شمشیر بهشون داده میشد.

نگهبانان پروکسیمو گلادیاتورهاش رو به محوطه هدایت کردن و ماکسیموس به سمت پنجره‌ای رفت، به ماسه که به نظر می‌رسید پایانی نداره نگاه کرد.

ماکسیموس با صدای آهسته با یکی از نگهبانان صحبت کرد. “امپراطور اینجاست؟” پرسید.

نگهبان جواب داد: “میاد. هر روز میاد.”

یکی از نگهبانان کلاه خودی به طرف ماکسیموس دراز کرد. ماکسیموس سرش رو تکون داد و در عوض به کلاه خودهای دیگه نگاه کرد. یکی با حفاظ چهره بهتر انتخاب کرد و اون رو امتحان کرد. وقتی فهمید حالا چهره‌اش قابل تشخیص نیست، سرش رو به طرف میدان برگردوند.

گلادیاتورهای پروکسیمو زره‌پوش و آماده بودن. لباس پوشیده بودن تا شبیه سربازان کارتاژ به نظر برسن. نیزه و سپرهای دراز و خمیده و سنگین حمل می‌کردن.

وقتی منتظر رفتن به میدان بودن، یک مقام مسئول باهاشون صحبت کرد. گفت: “شما افتخار جنگیدن مقابل شخص امپراطور رو دارید. وقتی امپراطور وارد شد، نیزه‌هاتون رو به نشان احترام بلند کنید.” گفت: “وقتی بهش احترام کردید، با هم صحبت کنید. رو به امپراطور بایستید. پشتتون رو نکنید.”

پروکسیمو گفت: “برید. با عزت بمیرید.” پنج تا بهترین گلادیاتورهاش از کنارش گذشتن و رفتن روی ماسه‌ی میدان.

ماکسیموس آخرین نفری بود که قدم گذاشت به زمین کولوسئوم بزرگ. هرگز چنین منظره‌ای تصور نکرده بود. هزاران هزار نفر فریاد میزدن، و جیغ می‌کشیدن. دورش اقیانوسی از چهره‌های شاد بود. نفسش بند اومد.

گلادیاتورها به وسط ماسه حرکت کردن. همزمان، سه تیم دیگه از ورودی‌های مختلف در میدان حاضر شدن. حالا در مجموع بیست گلادیاتور در صحنه کولوسئوم حضور داشتن. همه زره یکسانی داشتن و نیزه‌های دو لبه‌ی بلند و سپرهای فلزی سنگین در دست داشتن. در یک صف ایستادن و رو به صندلی امپراطور قرار گرفتن. هنوز خالی بود. پنجاه نگهبان سلطنتی منطقه‌ای که کمودوس و دوستانش می‌نشستن رو محاصره کرده بودن.

بعد كومودوس و لوسیلا وارد شدن - و جمعیت وحشیانه شروع کردن به تشویق و سلام كردن. لوسیلا و لوسیوس به صندلی‌های خودشون رفتن. کمودوس به جلو حرکت کرد و به جمعیت دست تکون داد.

گیوس و دیگر سناتورهای نزدیک امپراطور در سکوت تماشا کردن. تازه آخرین اخبار رو شنیده بودن: کمودوس برای کمک به هزینه‌ی بازی‌ها، خانه و پول سناتورهایی که دوست نداشت رو می‌گرفت.

کمودوس به گلادیاتورها نگاه کرد و ماکسیموس وقتی احساس کرد چشم‌هاش به اون نگاه میکنه یخ زد. به مردی که ازش متنفر بود و می‌خواست بکشه خیره شد. در یک طرف کمودوس کوینتوس رو دید.

در طرف دیگه لوسیلا و لوسیوس. فاصله‌ی بین اونها خیلی زیاد بود - این فرصتش ​​نبود. میدونست فرصت بهتری خواهد داشت.

وقتی کاسیوس علامت داد، گلادیاتورها با نیزه‌هاشون سلام کردن و فریاد زدن: “سزار - ما قبل از مرگ به شما سلام می‌کنیم!” فقط ماکسیموس ساکت بود.

کاسیوس برای معرفی رویداد بعد از ظهر قدم جلو گذاشت. “در این روز ما به تاریخ بازگشتیم تا نبرد کارتاژ را برای شما به ارمغان آوریم!” جمعیت با صدای بلند تشویق کرد. به لباس گلادیاتورها که لباس سربازان کارتاژ، بازندگان جنگ رو پوشیده بودن، خندیدن. بعد کاسیوس ادامه داد: “در آن روز بزرگ خدایان آنها را علیه بزرگترین سربازان رم - ارتش آفریقا فرستادند!”

وقتی درهای انتهای میدان به طور ناگهانی با صدای بلند باز شدن، و از هر انتها شش ارابه وارد شدن، جمعیت دوباره تشویق کردن. ارابه‌ها از میان صف گلادیاتورها که از سر راه کنار پریدن، گذشتن. ارابه‌ها دور زدن و برگشتن و از روی یک گلادیاتور رد شدن. بعد ارابه‌ها دور خارج میدان با سرعت حرکت کردن و گلادیاتورها رو مجبور به برگشت به وسط میدان کردن. برای مردان پیاده دشوار بود که از خلال ابر گرد و غبار و شن و ماسه ایجاد شده از چرخ‌های ارابه‌ها خوب ببینن. وقتی مثل رعد و برق از کنارشون می‌گذشتن، ماکسیموس نیزه‌ای دید که در هوا پرواز میکنه. به گردن یکی از گلادیاتورها برخورد کرد و بلافاصله اون رو کشت.

ماکسیموس دید که باید کنترل رو بدست بگیره و به دیگر گلادیاتورها گفت: “اگر با هم کار کنیم، می‌تونیم پیروز بشیم!” اونها رو وادار کرد نزدیک‌تر بشن. “سپرها کنار هم! شانه‌ها مقابل سپرها! “ گفت. گلادیاتورها دستوراتش رو دنبال کردن - به جز یکی. هاکن به تنهایی ایستاده بود و آماده بود به تنهایی نبرد کنه.

جمعیت بسیار تعجب کردن. قبلاً چنین چیزی ندیده بودن! مردان داخل ارابه به دور گروه می‌چرخیدن و تیر و نیزه پرتاب میکردن، اما فقط به سپر گلادیاتورها میزدن.

نیزه رومی از یک ارابه به پای هاکن اصابت کرد. جوبا نیزه‌اش رو پرتاب کرد و راننده رو كشت و ماكسیموس هاكن رو به داخل ایمنی گروه كشید.

دو ارابه مستقیم به سمت گلادیاتورها حرکت کردن. نیزه‌های کوتاه و تیز روی چرخ‌های ارابه ثابت شده بودن. وقتی چرخ‌ها می‌چرخیدن، می‌تونستن یک مرد رو تکه تکه کنن. اما سپرها محافظ خوبی بودن و نیزه‌های روی چرخ هنگام برخورد به اونها شکستن. چرخ یک ارابه به گوشه‌ی یک سپر برخورد کرد و ارابه واژگون شد. یک راننده‌ی دیگه، که از پشت نزدیک بود با ارابه‌ی اول تصادف کرد و به بیرون پرتاب شد. ارابه‌اش با سرعت به حرکت ادامه داد و نیزه‌های چرخش وقتی سعی در فرار داشت اون رو کشتن. ارابه سوم خیلی نزدیک بود و هر دو وسیله نقلیه به دروازه برخورد کردن.

ماکسیموس به دنبال یکی از ارابه‌های شکسته دوید و بند اسب رو برید و آزادش کرد. پرید روی اسب و سریع به سمت یک ارابه حرکت کرد. راننده با دقت داشت ماکسیموس رو تماشا می‌کرد. نمیدید به وسیله‌ی نقلیه دیگه خیلی نزدیکه. چرخ‌هاشون به هم خورد. هر دو راننده پرتاب شدن روی ماسه. یکی توسط نیزه ماکسیموس کشته شد، و دیگری زیر پای اسب خودش جان داد.

گلادیاتورها دو ارابه تصادف کرده رو در مسیر دیگر ارابه‌ها قرار دادن که مجبور شدن سرعتشون رو کاهش بدن. بعد به سمت رانندگان هجوم بردن، و با نیزه‌هاشون به اونها ضربه زدن.

ماکسیموس به اطراف نگاه کرد. همه‌ی دشمنان اونها مرده بودن. از اسبش پایین اومد و گلادیاتورها در دو طرفش ایستادن. هاکن میانشون بود.

ماکسیموس برای اولین بار در میدان، بازوی راست و شمشیرش رو بالا برد. این علامت سنتی گلادیاتورها برای شکست مرگ بود. جمعیت به شدت تشویق کردن.

کمودوس کاسیوس رو صدا زد.

گفت: “تاریخ من زیاد خوب نیست، اما من فکر می‌کردم ما در جنگ کارتاژ پیروز شدیم.”

کاسیوس با صدای لرزان از ترس گفت: “بله، آقا. من رو عفو کنید.”

کمودوس گفت: “آه، ناراحت نیستم. من از سورپرایز لذت میبرم.” به ماکسیموس اشاره کرد. “اون کیه؟”

“اسپانیایی صداش میکنن، آقا.”

کمودوس گفت: “فکر می‌کنم باهاش دیدار کنم.”

گلادیاتورها تقریباً به دروازه رسیده بودن. ماکسیموس برگشت و دید امپراطور اومد روی ماسه و بهش لبخند میزنه. متوجه یک تیر شکسته در ماسه شد و هنگامی که به زانو افتاد، سریع دستش رو به دورش بست. این فرصتش بود.

کومودوس تقریباً اونجا بود. فقط کمی جلوتر. تقریباً به اندازه کافی نزدیک بود تا بکشه. ماکسیموس آماده بود.

ناگهان لوسیوس دوید و دست کمودوس رو گرفت. کمودوس خندید و پسرک رو در حالی که رو به روی قهرمان گلادیاتور بود، مقابل خودش حرکت داد. ماکسیموس نمی‌تونست ضربه بزنه - لوسیوس در راه بود.

کمودوس به ماکسیموس گفت: “بایست، بایست. حالا چرا قهرمان اسم واقعیش رو به ما نمیگه؟”

ماکسیموس ایستاد و چیزی نگفت. “اسم داری؟” از کمودوس پرسید.

ماکسیموس گفت: “اسم من گلادیاتور هست.” بعد برگشت و راه افتاد. پشت كردن به شاهنشاه توهین بزرگی بود. جمعیت شوکه شده بودن. کمودوس بسیار عصبانی بود.

علامتی به کوینتوس داد، که نگهبانان سلطنتی رو به میدان برد. با شمشیرهای آماده مقابل دروازه ایستادن و اجازه‌ی خروج به ماکسیموس ندادن.

کمودوس آرام و واضح صحبت کرد. گفت: “برده، کلاه خودت رو برمیداری و اسمت رو به من میگی.”

ماکسیموس آهسته برگشت تا باهاش رو در رو بشه. میدونست حالا چاره‌ای نداره. کلاه خودش رو برداشت.

کمودوس خیره شد. کوینتوس چیزی که میدید رو باور نمی‌کرد. لوسیلا ماکسیموس رو از جایگاهش در میدان شناخت و کاملاً شوکه شد و دستش رو گذاشت روی دهنش.

ماکسیموس با صدای واضح و غرورآمیز صحبت کرد. “اسم من ماکسیموس دسیموس مریداس، فرمانده ارتش شمال، ژنرال ارتش‌های غربی، خدمتکار وفادار امپراطور واقعی، مارکوس اورلیوس هستم” کولوسئوم کاملاً در سکوت بود. بعد رو کرد به کمودوس و آرام‌تر صحبت کرد. “من پدر یک پسر مقتول، شوهر یک همسر مقتول هستم و قاتل اونها رو در این زندگی یا زندگی بعدی مجازات خواهم کرد.”

کمودوس به نگهبانانش علامت داد و اونها نزدیک‌تر شدن.

جمعیت فریاد زدن. اون بعد از ظهر به اندازه‌ی کافی مرگ دیده بودن و نمی‌خواستن قهرمانشون نفر بعدی باشه. جنگلی از انگشت‌های شست دست رو به آسمان بلند کردن. منظور اونها روشن بود - بذار زنده بمونه!

کمودوس به اطرافش و مردم نگاهی انداخت و به سختی خودش رو مجبور به لبخند زدن کرد. به آرامی انگشت شست خودش رو بلند کرد.

جمعیت تشویق کردن. “ماکسیموس! ماکسیموس!” فریاد زدن. لوسیلا و سناتورها نمی‌تونستن صحنه‌ی پیش روشون رو باور کنن.

یک چهره‌ی شوکه‌ی دیگه از صندلیش در کولوسئوم تماشا می‌کرد. سیسرو، خدمتکار ماکسیموس در ارتش بود. هنگامی که ژنرال رو تماشا می‌کرد، ذهنش احتمالات زیادی رو میدید.

ماکسیموس مردانش رو از میدان به بیرون رهبری کرد. فقط یک بار از دروازه به عقب نگاه کرد و فکر کرد: “جنگ هنوز تموم نشده.”

در تاریکی کاخ، لوسیلا جلوی درهای اتاق کمودوس ایستاد. قبل از اینکه وارد بشه نفس عمیقی کشید.

کمودوس با آرامش پشت میزش نشسته بود و اوراقی امضا می‌کرد. لوسیلا تعجب کرده بود که هنوز خشن نشده. وقتی از کولوسئوم برگشت، از عصبانیت فریاد کشید و به عکس مارکوس اورلیوس حمله کرد. حالا آرام‌تر بود و کاملاً طبیعی رفتار می‌کرد. به سمت میز رفت. “چرا هنوز زنده است؟” از لوسیلا پرسید. لوسیلا گفت: “نمیدونم.”

برادرش گفت: “نباید زنده باشه. این عصبانیم میکنه. به شدت عصبانی هستم.”

لوسیلا منتظر انفجار با دقت تماشاش کرد. کمودوس گفت: “من فقط کارهایی که باید رو انجام دادم. نقشه‌ی پدر دیوانه‌وار بود - امپراتوری. رم. باید ادامه بدن. تو این رو میفهمی، نه؟”

لوسیلا جواب داد: “بله.”

کومودوس به سمت پنجره‌ی بلند حرکت کرد و به روم که حالا در اواخر شب ساکت بود، نگاه کرد. “در آلمان به من دروغ گفتن. به من گفتن مرده. اگر به من دروغ میگن، پس بهم احترام نمیذارن. اگر بهم احترام نمیذارن، چطور میتونن دوستم داشته باشن؟”

ماکسیموس در تاریکی زندان بیدار دراز کشیده بود که صدای اومدن نگهبان رو شنید. بلافاصله ایستاد روی پاهاش.

نگهبان وارد شد و ماکسیموس رو به اتاق زندان دیگری برد. اون رو به دیوار زنجیر کرد و بدون هیچ حرفی رفت.

و زنی پا به نور گذاشت. لوسیلا.

ماکسیموس بهش خیره شد. گفت: “می‌دونستم برادرت یکی از قاتلانش رو میفرسته. فکر نمی‌کردم بهترینش رو بفرسته.”

“ماکسیموس، اون نمیدونه.” لوسیلا شروع کرد.

“خانواده‌ام رو زنده زنده سوزوندن!” ماکسیموس حرفش رو قطع کرد و با عصبانیت کلمات رو به سمتش پرتاب کرد.

“من چیزی از این نمی‌دونستم، باید باور کنی. من براشون گریه کردم.”

“همونطور که برای پدرت گریه کردی؟” ماکسیموس گفت.

لوسیلا گفت: “از اون روز در زندان ترس زندگی کردم. من برای پسرم وحشت دارم چون اون امپراتور بعدی خواهد بود .”

ماکسیموس گفت: “پسرم بی‌گناه بود.”

لوسیلا جواب داد: “مال من هم هست. باید پسر من هم بمیره، تا به من اعتماد کنی؟”

بعد ماکسیموس شروع به آرام شدن کرد. “چرا مهمه بهت اعتماد کنم یا نه؟” پرسید.

“خدایان اجازه دادن زندگی کنی.” گفت:‌ “امروز دیدم برده‌ای از امپراطور رم قدرتمندتر شده. از این قدرت استفاده کن، ماکسیموس. برادرم دشمنان زیادی داره، اما تا امروز هیچ کس قدرت مقابله با اون رو نداشت. مردم با تو بودن، ازت پیروی می‌کنن.”

“من فقط یک مرد هستم. چه تفاوت احتمالی میتونم ایجاد کنم؟”

“برخی از سیاستمداران کل زندگیشون برای خیر و صلاح رم تلاش کردن - یک مرد بیشتر از همه‌ی اونها. اگر بتونم ترتیبش رو بدم، باهاش دیدار میکنی؟” پرسید.

“نمی‌فهمی؟ ممکنه امشب در این زندان یا فردا در میدان کشته بشم. من حالا فقط یک برده هستم.”

لوسیلا گفت: “این مرد همون چیزهایی رو میخواد که تو می‌خوای.”

“پس بذار کومودوس رو بکشه!” ماکسیموس با عصبانیت گفت. لوسیلا به دنبال راهی برای فهموندن اون گشت.

گفت: “من یک زمان‌هایی مردی رو می‌شناختم. پدرم رو خیلی دوست داشت و پدرم هم اون رو دوست داشت. این مرد به خوبی به رم خدمت کرد.”

ماکسیموس گفت: “اون مرد از بین رفته. برادرت کارش رو خوب انجام داد.”

لوسیلا گفت: “بذار کمکت کنم.”

“بله، میتونی کمکم کنی.” ماکسیموس جواب داد: “فراموش کن من رو می‌شناسی. و دیگه هرگز نیا اینجا.” فریاد زد و نگهبان رو خواست. گفت: “کار این خانم با من تموم شده.”

نگهبان قفل در رو باز کرد و ماکسیموس رو برد.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER EIGHT

The Colosseum

The gladiators waited for their contest in an area that was at the same level as the sand of the arena. In there they were given helmets, body armor, and swords.

Proximo’s guards led his gladiators into the area and Maximus walked over to a window He looked out at the sand that seemed to continue forever.

Maximus spoke in a low voice to one of the guards. “Is the Emperor here?” he asked.

“He’ll be here,” the guard replied. “He comes every day.”

One of the guards held out a helmet to Maximus. He shook his head and looked instead at the other helmets. He chose one with a better face guard and tried it on. He turned his head back toward the arena, knowing that now his face could not be recognized.

Proximo’s gladiators were armored and ready. They were dressed to look like soldiers from Carthage. They carried spears and long, curved, heavy shields.

As they waited to go out into the arena, an official spoke to them. “You have the honor of fighting in front of the Emperor himself,” he said. “When the Emperor enters, raise your spears in salute. When you salute him, speak together,” he said. “Face the Emperor. Don’t turn your backs.”

“Go,” Proximo said. “Die with honor.” His five best gladiators walked past him and onto the sand of the arena.

Maximus was the last to step onto the floor of the great Colosseum. He had never imagined such a sight. There were thousands and thousands of screaming, shouting people. All around him was an ocean of cheering faces. It took his breath away.

The gladiators moved into the center of the sand. At the same time, three other teams appeared in the arena from different entrances. There was now a total of twenty gladiators on the Colosseum stage. All wore the same armor and carried long double-pointed spears and heavy metal shields. They stood in a line and faced the Emperor’s seat. It was still empty. Fifty royal guards surrounded the area where Commodus and his friends would sit.

Then Commodus and Lucilla entered-and the crowd went wild, cheering and shouting salutes. Lucilla and Lucius went to their seats. Commodus moved forward and waved to the crowd.

Gaius and other senators near the Emperor watched in silence. They had just heard the latest news: To help pay for the games, Commodus was taking the houses and money of senators he disliked.

Commodus looked down at the gladiators, and Maximus froze as he felt his eyes rest on him. He stared up at the man he hated and wanted to kill. On one side of Commodus he saw Quintus.

On the other side, Lucilla and Lucius. The distance between them was too great-this was not his chance. He knew there would be a better one.

When Cassius gave a sign, the gladiators all saluted with their spears and shouted, “Caesar-we salute you before we die!” Only Maximus was silent.

Cassius stepped forward to introduce the afternoon’s event. “On this day we reach back into history to bring you the Battle of Carthage!” The crowd cheered loudly. They laughed at the gladiators, dressed as the soldiers of Carthage, the battle’s losers. Then Cassius continued, “On that great day the gods sent them against Rome’s greatest soldiers-the Army of Africa!”

The crowd cheered again as the doors at the ends of the arena suddenly opened with a crash, and six chariots came in from each end. The chariots raced through the line of gladiators, who jumped out of the way. They turned and came back, running over one gladiator. Then the chariots raced around the outside of the arena, forcing the gladiators back into the center. It was difficult for the men on foot to see well through the cloud of dust and sand from the wheels of the chariots. As they thundered past, Maximus saw a spear flying through the air. It hit one of the gladiators in the neck and killed him immediately.

Maximus could see that he must take control and he called to the other gladiators, “If we work together, we can win!” He made them move in closer. “Shields together! Shoulders against the shields!” he called. The gladiators followed his orders-except for one. Haken stood alone, ready to fight his own battle.

The crowd was very surprised. They had never seen anything like this before! The men in the chariots circled around the group firing arrows and spears, but they only hit the gladiators’ shields.

A Roman spear from one chariot hit Haken in the leg. Juba threw his spear and killed the driver, and Maximus pulled Haken into the safety of the group.

Two chariots drove straight at the gladiators. Fixed to their wheels were short, sharp spears. As the wheels turned, they could cut a man to pieces. But the shields were good protection, and the wheel spears broke when they hit them. The wheel of one chariot hit the corner of a shield, and the chariot turned over. Another driver, close behind, crashed into it and was thrown out. His chariot raced on, and its wheel spears killed him as he tried to get away. A third chariot was very close, and both vehicles crashed into the gate.

Maximus ran for one of the broken chariots and cut the horse free. He jumped onto the horse and rode fast toward one chariot. The driver was watching Maximus carefully. He did not see that he was very close to another vehicle. Their wheels touched. Both drivers were thrown onto the sand. One was killed by Maximus’s spear, and the other died under the feet of his horse.

The gladiators pulled two crashed chariots into the path of the others, who were forced to slow down. Then they rushed at the drivers, striking them with their spears.

Maximus looked around. All their enemies were dead. He climbed down from his horse, and the gladiators stood on either side of him. Haken was among them.

In the arena, Maximus, for the first time, raised his right arm and sword high. It was the gladiators’ traditional sign of beating death. The crowd cheered wildly.


Commodus called for Cassius.

“My history is not so good,” he said, “but I thought we won the Battle of Carthage.”

“Yes, sir,” said Cassius, his voice shaking with fear. “Forgive me.”

“Oh, I’m not unhappy,” said Commodus. “I enjoy surprises.” He pointed to Maximus. “Who is he?”

“They call him the Spaniard, sir.”

“I think I’ll meet him,” said Commodus.

The gladiators were almost at the gate. Maximus turned and saw the Emperor walking out onto the sand, smiling at him. He noticed a broken arrow in the sand and, as he fell to his knees he quickly closed his hand around it. This would be his chance.

Commodus was nearly there… just a little further… almost close enough to kill. Maximus was ready…

Suddenly, Lucius ran out and took Commodus by the hand. Commodus laughed and moved the boy in front of him, facing the gladiator hero. Maximus could not strike-Lucius was in the way.

“Stand, stand,” said Commodus to Maximus. “Now, why doesn’t the hero tell us his real name?” Maximus stood and said nothing. “You do have a name?” asked Commodus.

“My name is Gladiator,” Maximus said. Then he turned and walked away. It was a great insult to turn his back on the Emperor. The crowd were shocked. Commodus was very angry.

He made a sign to Quintus, who moved the royal guards into the arena. They stood at the gate, swords ready, and did not let Maximus pass.

Commodus spoke calmly and clearly. “Slave,” he said, “you will remove your helmet and tell me your name.”

Slowly, Maximus turned to face him. He knew he had no choice now. He took off his helmet.

Commodus stared. Quintus could not believe his eyes. Lucilla recognized Maximus from her seat in the arena and put her hand over her mouth in total shock.

Maximus spoke in a clear, proud voice. “My name is Maximus Decimus Meridas, Commander of the Army of the North, General of the Western Armies, loyal servant to the true Emperor, Marcus Aurelius” The Colosseum was completely silent. Then he turned to Commodus and spoke more quietly. “I am father to a murdered son, husband to a murdered wife, and I will punish their killer, in this life or the next.”

Commodus gave a sign to his guards and they moved closer.

The crowd shouted out. They had seen enough deaths for one afternoon and they did not want their hero to be the next one. They reached out a forest of thumbs, pointing up to the heavens. Their meaning was clear-Let him live!

Commodus looked around at his people and with great difficulty he forced himself to smile. He slowly lifted his own thumb.

The crowd cheered. “Maximus! Maximus!” they shouted. Lucilla and the senators could not believe the scene happening in front of them.

Another shocked face was watching from his seat in the Colosseum. It was Cicero, Maximus’s servant in the army. As he watched the General, his mind saw many possibilities.

Maximus led his men from the arena. He looked back just once, from the gate, and thought, “The battle hasn’t ended yet.”


In the darkness of the palace Lucilla stopped in front of the doors to Commodus’s room. She took a deep breath before she entered.

Commodus sat calmly at his desk, signing papers. Lucilla was surprised that he was not still in a violent temper. When he returned from the Colosseum, he had screamed in anger and attacked a picture of Marcus Aurelius. Now he was quieter and behaving quite normally. She walked up to the desk. “Why is he still alive?” he asked her. “I don’t know,” she said.

“He shouldn’t be alive,” her brother said. “That makes me angry. I am terribly angry.”

Lucilla watched him carefully, waiting for an explosion. “I only did the things I had to do,” said Commodus. “Father’s plan was crazy-the Empire… Rome… they must continue. You do understand that, don’t you?”

“Yes,” replied Lucilla.

He moved to the tall window and looked out at Rome, quiet now in the late night. “They lied to me in Germany. They told me he was dead. If they lie to me, they don’t honor me. If they don’t honor me, how can they ever love me?”


Maximus was lying awake in the dark of the prison when he heard a guard coming. He was on his feet immediately.

The guard entered and took Maximus along to another prison room. He chained him to the wall and left without a word.

And into the light stepped a woman. Lucilla.

Maximus stared at her. “I knew your brother would send one of his killers,” he said. “I didn’t think he would send his best.”

“Maximus, he doesn’t know…” Lucilla began.

“My family were burnt alive!” Maximus interrupted, throwing the words at her in anger.

“I knew nothing of that, you must believe me. I cried for them.”

“As you cried for your father?” said Maximus.

“I have been living in a prison of fear since that day,” Lucilla said. “I live in terror for my son because he will be the next emperor…”

“My son was innocent,” said Maximus.

“So is mine,” she replied. “Must my son die, too, before you’ll trust me?”

Maximus began then to relax. “Why does it matter if I trust you or not?” he asked.

“The gods have allowed you to live. Today I saw a slave become more powerful than the Emperor of Rome,” she said. “Use that power, Maximus. My brother has many enemies, but until today no one was strong enough to face him. The people were with you, they would follow you.”

“I am only one man. What possible difference can I make?”

“Some politicians have worked all their lives for the good of Rome-one man above all. If I can arrange it, will you meet him?” she asked.

“Don’t you understand? I could be killed tonight in this prison-or tomorrow in the arena. I’m just a slave now.”

“This man wants the same things as you,” said Lucilla.

“Then let him kill Commodus!” Maximus said in anger. Lucilla searched for a way to make him understand.

“I knew a man once,” she said. “He loved my father very much and my father loved him. This man served Rome well.”

“That man is gone,” said Maximus. “Your brother did his work well.”

“Let me help you,” said Lucilla.

“Yes, you can help me. Forget you ever knew me,” Maximus replied. “And never come here again.” He shouted for the guard. “This lady has finished with me,” he said.

The guard unlocked the door and led Maximus away.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.