سرفصل های مهم
گاز مخصوص
توضیح مختصر
آقای آزبورن و دکتر استورم یه گاز جدید داشتن که کلی خریدار داشت. گاز هنوز آماده نبود ولی آقای آزبورن اصرار کرد که خودش گاز رو تست کنه. اون به دکتر استورم دستور داد گاز رو باز کنه. آقای آزبورن به مدت چند ثانیه، مُرد. ولی بعد چشماش رو باز کرد. اون قوی بود و تبدیل به یه آدم دیگه شده بود. اون، دکتر استورم رو کشت. اون شب، یه اتفاقهایی هم برای پیتر افتاد. اون قوی شده بود و می-تونست از دستش تار عنکبوت پرت کنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
گاز مخصوص
نرمان آزبورن به اوسكورپ رسید. اون روز، خریدارایِ مهمي اونجا بودن. اونها، اول به گلایدرِ جدیدِ آزبورن نگاه کردن. گلایدر به خوبی کار میکرد. ولی خریدارها، گلایدر رو نمیخواستن. اونا سوالاتی دربارهی گاز مخصوص اوسکورپ پرسیدن.
دکتر استورم، بهترین دانشمندِ آزبورن، گفت: “این شما رو خیلی خیلی قوی میکنه. ولی، در عین حال میتونه شما رو خیلی عصبانی و دیوونه هم بکنه.” اون گفت: “ما باید آزمایشهای بیشتری انجام بدیم.”
خریدارها گفتن: “گاز تا دو هفته باید آماده باشه. ما اون موقع بهش نیاز داریم.”
نرمان و دکتر استورم اون روز عصر، تا دیر وقت، تو اوسکورپ بودن.
“من میخوام گاز رو تست کنم. اصولاً باید جواب بده.”
استورم گفت: “نه، آقای آزبورن. گاز هنوز آماده نیست. دو هفته دیگه به من زمان بده.”
آزبورن گفت: “دو هفته، خیلی دیره. وقتی من آماده شدم، شروعش کن.”
آزبورن رفت تو اتاق مخصوص. استورم درها رو پشت سرش بست و گاز رو شروع کرد.
خیلی طول نکشید که همه جای اتاق پر از گاز سبز بود. آزبورن، سعی کرد داد بزنه. استورم گاز رو متوقف کرد. ولی دیگه خیلی دیر شده بود - آزبورن مرده بود.
استورم دويد تو اتاق. يهو، چشمهای آزبورن باز شد. حالا دیگه اون یه آدم جدید بود. و بدنش خیلی قوی بود. و خیلی عصبانی بود. اون استورم رو گرفت تو دستاش. در عرض چند ثانیه استورم مرده بود.
پیتر یه شب وحشتناک داشت. وقتی بیدار شد، با خودش فکر کرد: “من مُردم؟” به آرومی، شروع به حرکت کرد.
اون گفت: “نه، احساس میکنم فوقالعادهام!” بدنش زیبا و قوی بود. اون، به اون یکی سمت اتاق نگاه کرد. “حالا خیلی بهتر هم میتونم ببینم.” اون، یه پیتر پارکر جدید بود.”
اون روز کمی بعد، پیتر تو اتاق ناهار خوریِ مدرسه بود. ام جی با فلش چند میز اونورتر، پشت سر پیتر نشسته بودن.
پیتر با خودش فکر کرد: “دستای من يه حس دیگهای دارن.” اون با دقت بیشتری به دست راستش نگاه کرد. یهو یه ردیف، از تار عنکبوت، از دستش به سمتِ دیگه اتاق پرت شد. تار عنكبوت، به غذایِ میز کناری پرت شد. پیتر غذا رو که به سمت دیگه اتاق پرواز میکرد رو تماشا کرد. غذا، خورد به فلش. اون برگشت و پیتر رو دید. “پارکر!”
پیتر به بیرون از اتاق ناهارخوری دوید ولی فلش دنبالش کرد. پیتر برگشت. فلش سعي کرد تا اونو بزنه، ولی پیتر خیلی سریع حرکت کرد. فلش بارها و بارها سعي کرد پیتر رو بزنه. بعد، پیتر فلش رو زد. و به سمت دیگهی اتاق پرت کرد.
پیتر به بیرون از مدرسه دويد. اون رفت تو خیابون، بین دو تا ساختمون بلند. اون میخواست بدن جدیدش رو امتحان کنه. اون از دیوار بالا رفت. اون بالاتر و بالاتر رفت. از بالاترین نقطه، به پایین و به جاده با ماشینهای کوچولوش نگاه کرد. بعد دويد و از روی ساختمانها پرید.
اون داد كشيد: “ووهووو.” اون روی یه ساختمون ایستاد.
با خودش فکر کرد: “حالا، میخوام این تارهای عنکبوت رو امتحان کنم.” اون دستاشو جلوی خودش نگه داشت و به ساختمون روبرویي نگاه کرد. اول هيچ اتفاقی نیفتاد. بعد، تارهایی از تار محكم و سفت عنکبوت از دستاش به بیرون پرت شد.
اون تار رو گرفت و پرید. “ووهووو! حالا میتونم پرواز کنم!”
پیتر اون شب دیر به خونه اومد. اون از خونهی ام جي صدای داد و فریاد شنید. رفت تو باغچه. درِ پشتی خونهي ام جی باز شد. ام جی رفت تو باغشون و پیتر رو دید.
اون پرسید: “شنیدی”
“نه، – اِاِاِ – خوب، من یه چیزایی شنیدم.”
“تو همیشه میتونی صدای ما رو بشنوی، درسته؟” بعد لبخند زد. “خوب پس، مدرسه به زودی تموم میشه. براي بعدش چه برنامهای داری؟”
“میخوام تو مانتاهان زندگی کنم. میخوام عکاس بشم. تو چی؟”
“آره، منم میخوام تو شهر زندگی کنم. من یه شغل تو خيابون برودوِي میخوام.”
اون گفت: “تو تموم تئاترهای مدرسه، عالی بودی. وقتی نقش سیندرلا رو بازی کردی، من گریه کردم .”
“پیتر! اون موقع شش سالمون بود!”
یه ماشین، جلوی خونهي ام جی اینا ایستاد. نو و با حال بود و ماشین فلش بود. ام جي، قیافهي خوشحالِ دختری رو که به مهمونی میره رو گرفت و دويد تو ماشین.
متن انگلیسی فصل
Chapter two
The special gas
Norman Osborn arrived at OsCorp. Important buyers were there that day. First they looked at Osborn’s new glider. The glider worked beautifully. But the buyers didn’t want the glider. They asked questions about OsCorp’s special gas.
‘It makes you very, very strong,’ said Dr Stromm, Osborn’s top scientist. ‘But it can also make you very angry and crazy,’ he said. ‘We need more tests.’
The gas must be ready in two weeks,’ said the buyers. ‘We need it then.’
Norman Osborn and Dr Stromm were at OsCorp late that evening.
‘I’m going to test the gas. It must work.’
‘No, Mr Osborn,’ said Stromm. The gas isn’t ready yet. Give me two more weeks.’
‘Two weeks is too late,’ said Osborn. ‘Just start it when I’m ready.’
Osborn went into a special room. Stromm closed the doors after him and started the gas.
Soon there was green gas everywhere in the room. Osborn tried to shout. Stromm stopped the gas. But it was too late - Osborn was dead!
Stromm ran into the room. Suddenly Osborn’s eyes opened. He was a different man now. His body was very strong. And he was very angry. He took Stromm in his hands. In seconds, Stromm was dead.
Peter had a terrible night. When he woke up, he thought, ‘Am I dead?’ Slowly he started to move.
‘No,’ he said, ‘I feel fantastic!’ His body was beautiful and very strong. He looked across the room. ‘I can see much better, too.’ This was a new Peter Parker.
Later that day Peter was in the lunch-room at school. MJ sat with Flash a few tables behind Peter.
‘My hands feel different,’ Peter thought. He looked closer at his right hand. Suddenly, a line of spider-webbing shot from his hand across the room. It shot onto some food on the next table. Peter watched the food fly across the room. It hit Flash! He turned and saw Peter. ‘Parker!’
Peter ran out of the lunch-room but Flash followed him. Peter turned. Flash tried to hit him, but Peter moved too quickly. Flash tried again and again to hit Peter. Then Peter hit Flash. And he hit him right across the room!
Peter ran out of the school. He went down a street between two tall buildings. He wanted to test his new body. He went up a wall. He went higher and higher. At the top he looked down at the road with its little cars. Then he ran and jumped from building to building.
‘Whoohoo’ he shouted. He stopped on one building.
‘Now,’ he thought, ‘I’m going to try this spider-webbing.’ He put his hands in front of him and looked at the building opposite. At first nothing happened. Then long lines of strong webbing shot from his hands.
He took a line of the webbing and jumped. ‘Woohoo! Now I can fly!’
Peter came home late that night. He heard shouts from MJ’s house. He went into the garden. MJ’s back door opened. MJ walked into her garden and saw Peter.
‘Did you hear that,’ she asked.
‘No – er – well, I heard something.’
‘You can always hear us, right?’ Then she smiled. ‘So, school finishes soon. What’s next for you?’
‘I want to live in Manhattan. I want to be a photographer. What about you?’
‘Yeah, I’m going to live in the city, too. I want a job on Broadway.’
‘You were great in all those school plays. I cried when you were Cinderella,’ he said.
‘Peter! We were six then!’
A car stopped in front of MJ’s house. It was new and cool and it was Flash’s car. MJ put on her party girl face and ran to the car.