سرفصل های مهم
بدترین روز
توضیح مختصر
پيتر، یه ماشین، درست مثل ماشینِ فلش میخواست. بنابراین، برای به دست آوردن پولِ ماشین به دعوا رفت. عمو بن، اون رو رسوند و اونها تو راه باهم حرف زدن. عمو بن بهش گفت که مسئولیتهای زیادی همراه با قدرت وجود داره که پیتر باید در موردش هوشیار و مراقب باشه. ولی پیتر سرش داد كشيد. پیتر دعوا رو برد ولی مرد پولش رو نداد. وقتی داشت بر میگشت، عمو بن رو دید که بهش تیر خورده و یه نفر ماشینش رو دزدیده و عمو بن مُرد. پیتر دزد رو گرفت ...
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سه
بدترين روز
پيتر دربارهي ام جی و ماشینِ فلش کلی فکر کرد. اون هم یه ماشین با حال میخواست. عصرِ روز بعد، پیتر به سمت در جلویی دوید. اون یه چیزایی تو کیف داشت.
گفت: “من به شهر میرم تا کمی از کارهای مدرسه رو تموم کنم.”
عمو بِن گفت: “صبر کن. بیا با ماشین بریم.”
عمو بن ماشین رو نگه داشت.
پیتر لبخند زد: “ممنونم که منو رسوندی.”
عمو بن گفت: “بذار حرف بزنیم.”
“الان وقت ندارم.”
“دعوایی که با فلش تو مدرسه داشتی،”
پیتر گفت: “من دعوا رو شروع نکردم.”
عمو بن گفت: “میدونم. ولی الان یه زمان خيلي مهمیه. تو داری تبدیل به يه مرد میشی. مراقب باش، پیتر! قدرتِ زیاد، مسئولیت زیادی هم همراهش داره.”
پیتر عصبانی بود. درِ ماشین رو باز کرد.
عمو بن گفت: “میدونم که پدرت نیستم.”
پيتر داد زد: “نه، نیستی.”
عمو بن ساکت شد.
اون گفت: “ساعت ۱۰ همین جا میبینمت.”
پیتر با ناراحتی ماشین عمو بِن رو که داشت دور میشد، تماشا کرد.
پیتر به سمت دیگه خیابون، به يه ساختمون قدیمی رفت. اون رفت داخل و رفت تو یه اتاق بزرگ. آدمهای زیادی اونجا بودن. اونها داشتن دعوايِ دو تا مرد رو تماشا میکردن. یکی از مردها، بزرگ و زشت بود. اسمش بون ساو مكگراو بود. اون پرید رو مردِ دیگه و دعوا تموم شد.
چند تا آدمِ دیوونه میخواستن با بون ساو به خاطر پول دعوا کنن؛ پیتر هم میخواست باهاش دعوا كنه. اون به پول نیاز داشت و اون لباس و ماسک رو از کیفش بیرون آورد.
یه مرد داد زد: “سه هزار دلار، برای سه دقیقه با بون ساو. ميخوام يه صدای فریادِ بلند به افتخار جنگجوی بعدیمون بشنوم .” مرد، به لباس پیتر نگاه کرد - آبي و قرمز با تارهای عنکبوت. “برای مردِ عنکبوتی!”
همه به پیتر نگاه کردن و خندیدن. بون ساو چشماي دیوونهکننده و لبخندِ بدی داشت. اون بزرگ و خیلی قوی بود.
دعوا شروع شد. وقتی بون ساو، سعی کرد پیتر رو بزنه، پیتر پرید روش. بعد، بون ساو، پیتر رو با یه صندلی زد و پیتر خورد زمین. بعد پیتر پرید بالا و بون ساو رو زد. اون کارش رو تموم کرد! همه فرياد زدن و خندیدن. از این کار خوششون اومده بود!
بعد از دعوا، بیتر رفت سراغ پولش. مرد، صد دلار داد بهش.
پيتر گفت: “صد دلار. باید سه هزار دلار باشه! نه صد دلار !”
“سه هزار دلار، برای سه دقیقه است. دعوای تو فقط ۲ دقیقه طول کشید.”
پيتر گفت: “من به اون پول احتیاج دارم.”
مرد گفت: “مشکل من نیست.”
پیتر با عصبانیت دور شد. بعد یه صدایِ فریاد بلند، از پشت سرش اومد.
“هی! جلوی اون مرد رو بگیرید! اون پول من رو گرفت.”
یه مرد با موهای سفید، به سمت در و به بیرون از ساختمون دوید.
مرده از پیتر پرسید: “چرا جلوش رو نگرفتی”
پیتر گفت: “مشکل من نیست.”
چند دقیقه بعد، پیتر تو خیابون بود. چند نفر دور یه مرد جمع شده بودن. پیتر از بین مردم رد شد. اون عمو بن رو وسط جاده دید.
پیتر پرسید: “چه اتفاقی افتاده. این عمو بنِ منه.”
یه زن گفت: “یه نفر به این مرد پیر شلیک کرد و ماشینش رو برد.”
پیتر بهش نگاه کرد و داد زد: “عمو بن. عمو بن!”
عمو بن چشماش رو باز کرد. و به آرومی گفت: “پیتر!” و بعد مُرد.
بیسیمِ پلیس گفت: “ما ماشین رو دیدیم؛ تو خیابون پنجمه.”
پیتر از بین دو تا ساختمون دوید. اون لباسش رو پوشید. اون به بالای ساختمانها رفت. از تارهاش استفاده کرد و از روی ساختمانها پرید. به زودی، اون تو خیابون پنجم بود.
بعد، اون ماشین عمو بن رو ديد. پرید روش. شِلِپ! اون دستش رو از پنجرهي جلو، برد تو.
راننده داد زد: :آآآآآه” و ماشین رو کوبید. پیتر، پشت سر راننده به یه ساختمون قدیمی و تاریک رفت. پیتر، مرد رو تو دستش گرفته بود. مرد، صورتش رو به سمت روشنایی برگردوند و پیتر صورتش رو دید. اون مرد از دعوای بون ساو بود، مردِ با موهای سفید. اون روز، بدترین روزِ زندگی پیتر بود.
متن انگلیسی فصل
Chapter three
The worst day
Peter thought a lot about MJ and about Flash’s car. He wanted a cool car, too. The next evening, Peter ran to the front door. He had some things in a bag.
‘I’m going into town; I want to finish some schoolwork,’ he called.
‘Wait,’ said Uncle Ben. ‘Let’s go in the car.’
Uncle Ben stopped the car.
‘Thanks for the ride,’ smiled Peter.
‘Let’s talk,’ said Uncle Ben.
‘I haven’t got time right now.’
‘That fight you had at school - with Flash.’
‘I didn’t start the fight,’ said Peter.
‘I know,’ said Uncle Ben. ‘But this is an important time. You’re changing into a man. Be careful, Peter! With great power comes great responsibility.’
Peter was angry. He opened the car door.
‘I know I’m not your father,’ said Uncle Ben.
‘No, you’re not,’ shouted Peter.
Uncle Ben went quiet.
‘See you here at ten o’clock,’ he said.
Sadly, Peter watched Uncle Ben’s car drive away.
Peter walked across the street to an old building. He went in and walked into a big room. There were many people there. They watched a fight with two men. One of the men was very big and ugly. His name was Bone Saw McGraw. He jumped on top of the other man and the fight was over.
A few crazy people wanted to fight Bone Saw for money; Peter wanted to fight him, too.He needed the money. He took a costume and mask out of his bag.
‘$3000 for three minutes with Bone Saw,’ a man shouted. ‘Let’s hear a big shout for our next fighter.’ The man looked at Peter’s costume - red and blue with spider- webs. ‘ for SPIDER-MAN!’
Everyone looked at Peter and laughed. Bone Saw had crazy eyes and a terrible smile. He was big and very strong.
The fight started. When Bone Saw tried to hit Peter, Peter jumped right over him. Then Bone Saw hit Peter with a chair and Peter hit the floor. Then Peter jumped up and hit Bone Saw. He knocked him out! Everybody shouted and laughed. They loved it!
After the fight, Peter went for his money. The man gave him $100.
‘$100’ said Peter. ‘It’s $3000! Not $100!’
‘It’s $3000 for three minutes. Your fight was only two minutes.’
‘I need that money,’ said Peter.
‘Not my problem,’ said the man.
Peter walked away angrily. Then there was a shout behind him.
‘Hey! Stop that man! He’s got my money.’
A man with white hair ran to a door and out of the building.
‘Why didn’t you stop him,’ the man asked Peter.
‘Not my problem,’ said Peter.
A few minutes later Peter was in the street. Some people were around the body of a man. Peter walked through the people. He saw Uncle Ben on the road.
‘What happened’ asked Peter. ‘It’s my Uncle Ben.’
‘Someone shot this old man and took his car,’ said a woman.
Peter looked at the body, ‘Uncle Ben,’ he cried. ‘Uncle Ben!’
Uncle Ben opened his eyes. Very quietly, he said, ‘Peter.’ And then he died.
‘We can see the car; It’s on Fifth Avenue,’ said the police radio.
Peter ran between two buildings. He put on his costume. He went up one of the buildings. He used his webbing and jumped from building to building. Very soon he was on Fifth Avenue.
Then he saw Uncle Ben’s car. He jumped on top of it. SMASH! He put his hand through the front window.
‘Aaagh’ cried the driver and crashed the car. Peter followed the driver into a dark old building. Peter had the man in his hands. The man turned to the light and Peter saw his face. It was the man from the Bone Saw fight, the man with white hair. It was the worst day of Peter’s life.