سرفصل های مهم
زندگی قدیمی به پایان میرسه
توضیح مختصر
آخرین روز تحصیلی پیتره. آقای آزبورن به مدرسه رفته بود تا هری و پیتر رو تو روز آخر تحصیلیشون ببینه. پيتر یه چیزایِ بدی تو چشمای آقای آزبورن دید. اون روز، پیتر حرفهای عمو بن رو به خاطر آورد، که گفته بود، مسئولیتهای زیادی همراهِ قدرت زیاد وجود داره و این باعث شد که پیتر به فکر کمک به مردم بیفته.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۴
زندگی قدیمی به پایان میرسه
زندگی بعد از اینکه عمو بن مُرد، آروم بود. پیتر و هری تو مدرسه سخت کار می کردن و به زودی آخرین سال تحصیلیشون به پایان رسید. خانوادهي همه تو روزِ آخر به مدرسه اومده بودن.
هري گفت: “پیتر، خبر خوب! پدرم برام یه آپارتمان تو مانتاهان خريده. و یه اتاق هم برای تو هست.”
پيتر گفت: “این عالیه.”
بعد پدرِ هری رسید.
آقای آزبورن به هری گفت: “تو موفق شدی. اون کمی سورپرایز شده بود ولی خوشحال هم بود. آفرين!”
بعد، روش رو به سمت پیتر برگردوند. “و پیتر- بهترین دانش آموز علوم مدرسه! این عالیه!”
آقای آزبورن به پیتر نگاه کرد. اون گفت: “الان زندگی برای تو آسون نیست. سعی کن از روزت لذت ببري. امروز شروع یه چیز جدیده.” بعد، لبخند زد. “تو تقریباً مثل یه برادر برای هری میمونی. که این باعث میشه عضوی از خانوادهمون باشی.”
پیتر هم لبخند زد. ولی اون ترسیده بود. حسِ عنکبوتیش یه چیزایِ بدی تو چشمای آقای آزبورن دید .
هری، ام جی و فلش رو دید. ام جی، خوشحال به نظر نمیرسید. فلش خیلی عصبانی به نظر میرسید. بعد، فلش رفت اون طرف.
هری با خودش فکر کرد: “رابطهيِ بینِ ام و جي و فلش تموم شده. خوبه!”
اون روز کمی بعد، پیتر آروم تو خونه نشسته بود. اون دربارهي عمو بن فکر کرد و شروع کرد به گریه. بعد، حرفای عمو بن به یادش اومد. مسئولیتهای زیادی، همراه قدرتِ زیاد وجود داره. يه چیزایی درونِ پیتر بیدار شد.
اون، با خودش فکر کرد: “من قویام. و آدم خوبیام. باید به آدمای دیگه کمک کنم. عمو بن حق داشت!”
متن انگلیسی فصل
Chapter four
An old life ends
Life was quiet after Uncle Ben died. Peter and Harry worked hard at school and soon their last year was over. Everyone’s family came to school on the last day.
‘Good news, Peter,’ Harry said. ‘My dad bought a flat for me in Manhattan. And there’s a room for you.’
‘That’s great,’ said Peter.
Then Harry’s father arrived.
‘You did it,’ Mr Osborn said to Harry. He was a little surprised but also very happy. ‘Good work!’
Then he turned to Peter. ‘And Peter - the best science student in the school! That’s fantastic!’
Mr Osborn looked at Peter. ‘Life isn’t easy for you right now,’ he said. Try to enjoy the day. It’s the start of something new.’ Then he smiled. ‘You’re almost a brother to Harry. That makes you family.’
Peter smiled back. But he was frightened. His ‘spider sense’ saw something terrible in Mr Osborn’s eyes.
Harry saw MJ and Flash. MJ didn’t look happy. Flash looked very angry. Then Flash walked away.
‘It’s over for MJ and Flash,’ thought Harry. ‘Good!’
Later that day, Peter sat quietly at home. He thought about Uncle Ben and he started to cry. Then he remembered Uncle Ben’s words. ‘With great power comes great responsibility.’ Something in Peter woke up.
‘I’m strong,’ he thought. ‘And I’m a good person. I must help other people. Uncle Ben was right!’