سرفصل های مهم
عکاس
توضیح مختصر
آزبورن که از دست شرکای شرکتش عصبانی بود، تبدیل به یه ديو سبز میشه و اونها رو تو روز فستیوال که بالای ساختمان بودن، میکشه. ام جی هم اون روز اونجا بود. ولی اون نمرده بود. مرد عنکبوتی اون رو بر میداره و روی یه ساختمون میذاره ...
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
عکاس
صبح روز بعد، پیتر با لباسِ مرد عنکبوتیش و دوربینش رفت بیرون. وقتی اتفاقهای بدی تو خیابونهای نیویورک میافتاد، اون دوربینش رو يه جاي بلندي قرار میداد. بعد مرد عنکبوتی، کارهای خوبش رو انجام میداد و دوربین عکس میگرفت.
آقای جیمسون، خیلی سریع عکسهای پیتر رو نگاه کرد. اون، ارشدترین فرد روزنامهي باگل بود. اون از عکسها خیلی خوشش اومد، ولی به زبان نیاورد.
اون گفت: “میتونم دويست دلار بهت بدم.”
پیتر جواب داد: “كمه!”
آقای جیمسون گفت: “خیلی خوب، سيصد دلار. و عکسهای بیشتری برام بیار!” پیتر ،ساختمون روزنامه رو با سيصد دلار ترک کرد. و روز بعد عکسی که از مرد عنکبوتی گرفته بود، رو صفحهي اول روزنامه بود. به عنوان كارِ صبحها بد نيست!
تمام افراد مهم اوسکورپ دور يه میز نشستن. نورمان آزبورن دربارهي کار خوب اوسكورپ صحبت کرد. اون گفت: “شركت گِست آئورا اسپيس بزرگه، ولی ما بزرگتریم.” یکی از مردها گفت: “این خبر خیلی خوبیه، نورمان.”
“به همین علت ما اوسكورپ رو میفروشیم.”
آزبورن گفت: “چي”
شرکت گِست آئورا اسپيس به ما پول زیادی میده.”
“چرا به من نگفتید؟”
“اونا نميخوان جنگ بزرگي به ره بيفته و اونا تو رو هم نمیخوان.”
آزبورن گفت: “شما نمیتونید این کار رو با من بکنید. من شرکت اوسكورپ رو تأسيس کردم. همه چیمو به پاش گذاشتم!”
دست راست آزبورن، فارگاس گفت: “حرفت درسته. ولی ما همه همینو میخوایم. ما بعد از فستيوال وحدت جهاني اوسكورپ ميفروشيمش. متاسفم، نورمان.”
فستیوال وحدت جهانی اوسكورپ یه پارتیِ خیابونی، تو میدونِ تایمز بود. خانوادههای زیادی اونجا بودن. پیتر هم برای روزنامه باگل اونجا بود.
فارگاس و افراد دیگهي اوسكورپ از اولین طبقهی يه ساختمون قدیمیِ زیبا نگاه میکردن. پیتر، هری و ام جی رو هم اونجا دید، ولی نورمان آزبورن اونجا نبود.
یهو، حس عنکبوتیِ پیتر فریاد کشید. اون یه صدایی از آسمون شنید. همه بالا رو نگاه کردن. يه ديو سبز تو گلایدر بود، تو گلایدر شرکت اوسكورپ. مردم ایستادن و گلایدر رو تماشا کردن. فوق العاده بود!
گلايدر از بالای میدان تایمز به سرعت حرکت کرد. رانندهي سبز دیوانهوار میخندید. اون به فارگاس نزديك شد و یهو دیوار ساختمون منفجر شد. همه فریاد کشیدن. فارگاس و افراد دیگهي شرکتِ اوسكورپ مرده بودن!
پیتر، دنبال ام جي گشت. اون نمرده بود. پيتر با خودش فکر کرد: “ولی اون میوفته.”
ديو سبز اومد نزدیک امجی و دیوانهوار خنديد. اون چشمها و دندانهای زرد وحشتناکی داشت. ولی بعد، یه نفر با لباس قرمز و آبی، با صورت خورد به ديو سبز. مرد عنکبوتی بود!
مرد عنکبوتی، رفت دنبال دیو سبز. بعد، مرد عنکبوتی و دیو سبز شروع به دعوا کردن. و ديو سبز، مرد عنکبوتی رو زد و انداخت اون طرف خیابون!
ام جی فریاد کشید: “کمک! کمک!”
مرد عنکبوتی، صداش رو شنید و پرید بالا. ولی ديو سبز خورد بهش و هر دوی اونها خوردن به پنجره. دیو سبز، مرد عنکبوتی رو زد. بعد مرد عنکبوتی پرید پایین، نزدیکِ ام جی. اون تارهای عنکبوت رو به صورت ديو پرتاب کرد. بعد قسمتهایی از گلایدر رو بیرون کشید. قسمتهایی از گلایدر منفجر شدن. دیو سبز، با گلایدرش پرواز كرد و رفت به آسمون.
یهو، ام جی دوباره فریاد کشید. مرد عنکبوتی به خاطرش پرید پایین. او تارهاش رو به يه ساختمون پرت کرد و اون رو برداشت و گرفت تو بازوهاش.
درست به موقع رسیده بود!
اون تارهای بیشتری پرتاب کرد و از يه ساختمان به ساختمون دیگه حرکت کرد، با ام جی که تو بغلش بود.
ام جی نترسیده بود - خیلی هیجانی بود! اون ام جی رو تو باغچهای که بالای یه ساختمان بود، گذاشت.
اون گفت: “صبر کن. تو کی هستی؟”
“تو منو میشناسی. من مرد عنکبوتیام!” و بعد از اونجا رفت.
متن انگلیسی فصل
Chapter six
The photographer
The next morning Peter went out with his Spider-Man costume and his camera. When bad things happened on the streets of New York, he put his camera up high. Then Spider-Man did his good work and the camera took the pictures.
Mr Jameson looked quickly at Peter’s photos. He was the top man at the Daily Bugle newspaper. He loved the pictures, but he didn’t say it.
‘You can have $200,’ he said.
‘That’s not much,’ Peter answered.
‘OK, $300,’ said Mr Jameson. ‘And bring me more!’ Peter left the newspaper building with $300. And the next day his photo of Spider-Man was on the front of the paper. Not bad for a morning’s work!
All the important people at OsCorp sat around a table. Norman Osborn talked about OsCorp’s good work. ‘Quest Aerospace is big, but we are bigger,’ he said. ‘That’s great news, Norman,’ said one of the men.
‘Because of this, we are selling OsCorp.’
‘What’ said Osborn.
‘Quest Aerospace is giving us a lot of money.’
‘Why didn’t you tell me?’
‘They didn’t want a big fight, and they don’t want you.’
‘You can’t do this to me,’ said Osborn. ‘I started OsCorp. I gave everything to OsCorp!’
‘That’s true,’ said Fargas, Osborn’s Number 2. ‘But we all want this. We’re selling after the OsCorp World Unity Festival. I’m sorry, Norman.’
The OsCorp World Unity Festival was a street party in Times Square. Lots of families were there. Peter was there for the Daily Bugle newspaper.
Fargas and the other OsCorp people watched from the first floor of a beautiful old building. Peter saw Harry and MJ there, too, but not Norman Osborn.
Suddenly Peter’s spider sense screamed. He heard something in the sky. Everybody looked up. It was a green goblin on a glider - OsCorp’s glider! The people stopped and watched the glider. It was fantastic!
The glider moved very fast through Times Square. The green rider laughed crazily. He moved close to Fargas and suddenly the wall of the building exploded. Everyone screamed. Fargas and the other OsCorp people were dead!
Peter looked for MJ. She wasn’t dead. ‘But she’s going to fall,’ thought Peter.
The Green Goblin came up close to MJ and laughed crazily. He had terrible yellow eyes and teeth. But then someone in red and blue crashed into the Green Goblin with his feet. It was Spider-Man!
Spider-Man went after the Green Goblin. Then Spider-Man and the Green Goblin started to fight. And the Goblin hit Spider-Man right across the street!
MJ screamed, ‘Help! Help!’
Spider-Man heard her and jumped up. But the Green Goblin crashed into him - and they both crashed into a window. The Green Goblin hit Spider-Man. Then Spider-Man jumped down near to MJ. He shot webbing at the Goblin’s face. Then he pulled some parts out of the glider. Part of the glider exploded. The Green Goblin took his glider up into the sky.
Suddenly MJ screamed again. Spider-Man jumped down to her. He shot webbing onto a building and pulled her into his arms.
He was just in time!
He shot more webbing and moved from building to building with MJ in his arms.
MJ wasn’t frightened - it was so exciting! He left her in a garden on top of a building.
‘Wait’ she called. ‘Who are you?’
‘You know me. I’m Spider-Man!’ And then he wasn’t there.