سرفصل های مهم
میتونیم با هم کار کنیم
توضیح مختصر
نورمان آزبورن متوجه شده که دیو سبز خودشه. اون سعی میکنه با مرد عنکبوتی همکاری کنه. ولی پیتر درخواست اون رو رد میکنه. سر ناهار روز شکرگزاری آزبورن متوجه میشه که پیتر مرد عنکبوتیه
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
میتونیم با هم کار کنیم
اونشب، نورمان آزبورن تو خونه تنها بود. روزنامه عصر رو میخوند. یه داستان دربارهي آدمهای شرکت اوسکورپ بود. همشون مرده بودن. اون با خودش فکر کرد: “كي این کارو کرده.” “ما این کارو کردیم.” “کی حرف زد؟” جواب اومد: “تو میدونی.” آزبورن به اطراف اتاق خالی نگاه کرد. اون داد زد: “کجایی.” “من درست همینجام.”
اون شروع كرد به فهميدن. صدا تو سرش بود . خودش بود.
دیو سبز خندید: “ها، ها، ها.” “این تازه شروع کاره! فقط یه نفر میتونه جلوی ما رو بگیره یا شاید هم بتونه با ما کار بکنه؟”
و حالا آزبورن میدونست. اون، دیو سبز بود!
دیو سبز، از پنجرهي روزنامهي باگل با سر و صدا افتاد تو.
اون فریاد کشید: “کی عکسهای مرد عنکبوتی رو گرفته.” دستاش دور آقای جیمسون بود. یهو، مرد عنکبوتی روی پنجره بود.
اون فریاد کشید: “بذارش زمین.” ولی دیو سبز گاز خواب آور رو به صورت مرد عنکبوتی زد. بعد مرد عنکبوتی رو گذاشت تو گلايدرش و به سرعت ساختمون رو ترک کرد.
کمی بعد، مرد عنکبوتی چشماش رو باز کرد. اون بالای یه ساختمان بلند بود.
دیو سبز، به آرومی گفت: “بیدار شو، مرد عنکبوتی تو نمردی. ولی نمیتونی حرکت کنی. مرد عنکبوتی، تو خیلی خاصی. تو و من زیاد با هم فرق نداریم. میتونیم با هم کار کنیم. اون پرید تو گلايدرش. گفت: “در موردش فكر كن.”
یه هفته بعد، پیتر رفت تا ام جي رو پیدا کنه. اون از یه ساختمون تو برادوِي بیرون اومد.
پیتر گفت: “سلام ام جي، دوباره من!” “سلام، پیتر.”
پيتر پرسید: “اونا بهت نقش دادن.” ام جی با ناراحتی گفت: “ اونا از من خوششون نیومد.”
“بیا بریم یه همبرگر بخوریم. تو میتونی هر چی بخوای بخوری، تا 7/87 دلار.”
ام جی خندید. اون گفت: “خوشم اومد. آه، ولی من شام رو با هری میرم بیرون. با ما بیا.” پیتر گفت: “نه، ممنونم.”
امجی برگشت و رفت. بارون شروع به باریدن کرد. اون یه راه ميانبر میشناخت و رفت تو یه خيابونِ تاریک.
یهو، چهار تا مرد دورش رو گرفتن. اون یکی رو زد و بعد یکی دیگه رو.
و یهو، اون اونجا بود. مرد عنکبوتی تارها رو روي چهار تا مرد پرت کرد. اونها رو از جلوي امجی کشید عقب. بعد، مردها اونو زدن، ولی مرد عنکبوتی قویتر بود. مردها فرار کردن و مرد عنکبوتی پرید روی دیوار.
اون سراسیمه از دیوار پایین اومد.
امجی گفت: “تو دوباره منو نجات دادی. تو فوق العادهای! این بار میخوام ازت تشکر کنم.”
امجی رفت نزدیک مرد عنکبوتی و اونها به آرومی همدیگه رو بوسیدن. یهو، دنیا ایستاد - بوسهي فوقالعادهاي بود.
تو روز شکرگزاری، پیتر تو خیابون ششم بود. یه ساختمون بلند آتیش گرفته بود.
یه زن فریاد میکشید: “پسر کوچولوی من اون توئه.” مرد عنکبوتی، پرید بالای ساختمون. اون پسر بچه رو نجات داد و اونو داد به مادرش.
بعد اونها صدای يه جیغ دیگه رو شنیدن.
يه زن فریاد میکشید: “هنوز هم یه نفر اون توئه.”
مرد عنکبوتی دوباره پرید توی ساختمون.
اون صدا زد: “کجایی.”
بعد اون یه پیرزن رو دید. زن برگشت. اون دیو سبز بود!
پیتر گفت: “تو”
اون گفت: “خب، مرد عنکبوتی. ما با هم یه تیميم یا نه؟”
پيتر گفت: “نه!”
ديو سبز فریاد زد: “هیچ کس نمیتونه به من نه بگه.” اون مرد عنکبوتی رو محکم زد. ولی مرد عنکبوتی پرید و اون رو زد. بعد، یه انفجار اتفاق افتاد. مرد عنکبوتی پرید بیرون از پنجره و توی خیابون.
امجی، خاله مِی و نورمان آزبورن تو آپارتمان هری بودن. وقت ناهار روز شکرگزاری بود. پیتر از در اومد تو.
اون گفت: “ببخشید که دیرم شد.”
همه دور میز نشستن. آقای آزبورن خیلی با دقت به پیتر نگاه کرد. چشمای اونها به مدت چند ثانیه به هم خیره شو. بعد آقای آزبورن از رو صندلیش پرید.
اون با عجله گفت: “منم باید برم. همگی، ببخشید.”
هری دنبال پدرش به بیرون از آپارتمان رفت.
اون با عصبانیت پرسید: “چیکار داری میکنی. پس امجي چی؟ اون برای من مهمه.”
“هری، لطفاً. بهش نگاه کن! دخترهای زیبا مردهای پولدار رو فقط به خاطر پولشون میخوان. با ام جی خوش بگذرون و بعد فراموشش کن.”
بقیه همه چیز رو شنیدن.
آقای آزبورن رفت و هري اومد تو.
امجی گفت: “خوب ،هری؛ تو چیزهای زیادی رو به من نگفتی، گفتی. پدر تو چیزهای وحشتناکی گفت!”
“پدر من مرد فوقالعادهایه. تو در مورد اون، هیچی نمیدونی.”
امجی به طرف در رفت. اون گفت: “متاسفم، خاله مِي.”و بعد رفت بیرون و در رو پشت سرش بست.
متن انگلیسی فصل
Chapter seven
‘We can work together’
That night, Norman Osborn was alone at home. He read the evening newspaper. There was a story about the OsCorp people.
They were all dead. ‘Who did it,’ he thought. ‘We did it.’ ‘Who said that?’ ‘You know,’ came the answer. Osborn looked around the empty room. ‘Where are you,’ he cried. ‘I’m right here.’
He started to understand. It was in his head. it was him.
‘Ha, ha, ha,’ laughed the Green Goblin. ‘This is only the start! Only one person can stop us Or maybe he can work with us?’
And now Osborn knew. He was the Green Goblin!
The Green Goblin crashed through the window of the Daily Bugle.
‘Who takes Spider-Man’s photos,’ he shouted. His hands were around Mr Jameson. Suddenly, Spider-Man was at the window.
‘Put him down,’ he shouted. But the Green Goblin shot sleeping gas into Spider-Man’s face. Then he put Spider-Man on his glider and left the building quickly.
A little later, Spider-Man opened his eyes. He was on top of a tall building.
‘Wake up, Spider-Man,’ the Green Goblin said quietly ‘You’re not dead. But you can’t move. You are very special, Spider-Man. You and I are not so different,’ he said. ‘We can work together. He jumped onto his glider. ‘Think about it,’ he said.
A week later, Peter went to find MJ. She came out of a building on Broadway.
‘Hey, MJ,’ called Peter, ‘It’s me again!’ ‘Hi, Peter.’
‘Did they give you the part,’ asked Peter. ‘They didn’t like me,’ said MJ sadly.
‘Let’s go for a burger. You can have anything, up to $7,84.’
MJ laughed. ‘I’d like that,’ she said. ‘Oh, but I’m going out to dinner with Harry. Come with us.’ ‘No, thanks,’ said Peter.
MJ turned and walked away. It started to rain. She knew a quick way and walked down a dark street.
Suddenly, four men were around her. She hit one and then another.
And suddenly he was there! Spider-Man shot webbing at the four men. He pulled them back from MJ. The men hit him, but Spider-Man was stronger. The men ran away and Spider-Man jumped onto a wall.
He came down the wall head first.
‘You saved me again,’ said MJ. ‘You are fantastic! I want to thank you this time.’
MJ moved close to Spider-Man and they kissed slowly. Suddenly, the world stopped - it was a fantastic kiss.
On Thanksgiving Day, Peter was on Sixth Avenue. A tall building was on fire.
‘My little boy’s in there,’ a woman screamed. Spider-Man jumped up into the building. He saved the boy and gave him to his mother.
Then they heard another scream.
There’s someone still up there,’ a woman shouted.
Spider-Man jumped back into the building.
‘Where are you,’ he called.
Then he saw an old woman. The woman turned around. It was the Green Goblin!
‘You’ said Peter.
‘So, Spider-Man,’ he said. ‘Are we a team or not?’
‘Not,’ said Peter.
‘No one says no to me,’ shouted the Green Goblin. He hit Spider-Man hard. But Spider-Man jumped and hit him back. Then, there was an explosion. Spider-Man jumped out of a window and back into the street.
MJ, Aunt May and Norman Osborn were with Harry at his flat. It was time for Thanksgiving lunch. Peter walked in the door.
‘Sorry I’m late,’ he said.
Everyone sat down at the table. Mr Osborn looked very closely at Peter. Their eyes met for a few seconds. Then Mr Osborn jumped up from his chair.
‘I must go,’ he said quickly. ‘I’m sorry, everyone.’
Harry followed his father out of the flat.
‘What are you doing,’ he asked angrily. ‘What about MJ? She’s important to me.’
‘Harry, please. Look at her! Beautiful girls only like rich men for their money. Have fun with MJ and then forget her.’
The others heard everything.
Mr Osborn left and Harry came in.
‘Well, Harry; You didn’t say much for me, did you,’ said MJ. ‘Your father said some terrible things!’
‘My father’s a great man. You don’t know anything about him.’
MJ walked to the door. ‘I’m sorry, Aunt May,’ she said. Then she walked out and closed the door behind her.
مشارکت کنندگان در این صفحه
مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.