سرفصل های مهم
لباس قرمز بلند
توضیح مختصر
بافی میخواد لباسی رو که تو دفتر خاطرات واچر دیده، رو برای هالووین بپوشه. و دروزیلا هم تو ذهنش میبینه که به اتفاقی قراره برای بافی بیفته.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم - لباس قرمز بلند
در تعطیلی طرف صبح، بافی و ویلو نوشیدنی خوردن.
ویلو پرسید: “دیشب قرار ملاقاتت چطور بود؟”
بافی گفت: “بد بود.
تو راه یه خونآشام دیدم و به خاطرش دیر کردم.
و خیلی بد به نظر میرسیدم.”
“آنجل عصبانی بود؟”
“نه، ولی فقط به خاطر کوردلیا.
اون دختریه که قرار میذاره، نه من.”
“کوردلیا؟ آنجل کوردلیا رو دوست نداره.”
“ویلو، اون چی دوست داره؟
اون کیه؟
من یه سال قبل باهاش آشنا شدم، ولی تقریباً هیچی دربارش نمیدونم.”
ویلو گفت: “آره، خوب، من هیچ جوابی ندارم.”
بعد بافی یه فکری به ذهنش رسید. اون ویلو رو گرفت.
“دفتر خاطرات واچر!”
ویلو با صدای آروم گفت: “آره .
و اونا کتاب های گیلزن … تو میز گیلز … و گیلز یه معلمه.”
بافی با یه لبخند گفت: “حق با توئه.
ما نباید چیزی از روی میز گیلز برداریم.
اشتباهه.”
بافی و ویلو از در کتابخونه، داخلش رو نگاه کردن.
گیلز اونجا نبود.
ویلو دم در ایستاد و بافی رفت تو.
بافی به آرومی به طرف میز گیلز رفت.
گیلز گفت: “بافی!
خوبه.”
اون با تعجب برگشت. “آه!
هیچی! سلام.”
گیلز بهش نگاه کرد “چی؟”
اون امروز یکم عجیب بود؟
“حالا، درباره فردا شب.
هالووینها همیشه آروم بوده.
شاید ما بتونیم چیزهای جدیدی امتحان کنیم …”
بافی جلوی حرفش رو گرفت.
“گیلز، گاهی اوقات خوش نمیگذرونی؟”
گیلز گفت: “من سرگرمیهای با حال زیادی دارم” و یه کتاب باز کرد.
بافی به طرف در و ویلو نگاه کرد.
چشماش گفتن: “بیا تو.
دفتر خاطرات واچر رو بردار.
گیلز نگاه نمیکنه.”
دهن ویلو گفت: “نه!”
چشمهای بافی گفتن: “حالا!”
ویلو اومد داخل اتاق، پشت سر گیلز.
بافی پرسید: “چه سرگرمیهایی؟”
گیلز شروع کرد: “من، اممم … خوب، گاهی اوقات کتابهام رو تمیز میکنم.
از این کار لذت میبرم.”
“یه روز فقط برای یکی دو ساعت کتابهات رو ول کن.
یه دنیا اون بیرونه.
یه جای باحال وجود داره.
میری داخل و تو تاریکی میشینی.
عکسهایی روی دیوار هستن.
حرکت میکنن.
یه داستان تعریف میکنن …”
گیلز گفت: “چقدر با حال، ها ها.”
ویلو با دفتر خاطرات واچر برگشته بود به طرف در.
“خیلی خوب، گریلز، من باید برم. خداحافظ.”
اون دوید بیرون از اتاق.
بافی و ویلو تو اتاق دخترها نشستن.
اونها دفتر خاطرات واچر رو خوندن.
بافی گفت: “واو! نگاش کن!”
عکس یه زن با یک پیراهن بلند توش بود.
ویلو پرسید: “این کیه؟”
“چیزی ننوشته. ولی نگاه کن!
اینجا نوشته سال ۱۷۷۵.
اون موقع آنجل ۱۸ ساله بوده.”
ویلو گفت: “خیلی پولدار به نظر میرسه.”
بافی به آنجلِ سال ۱۷۷۵ فکر کرد.
اون موقعها جوون بوده و یک مرد بوده، نه یه خونآشام.
اون گفت: “اون، اونو تو بهترین بخش زندگیش میشناخته.
چه زن خوشبختی!”
ویلو گفت: “نه.
اون موقعها زندگی برای زنها وحشتناک بود.”
در اتاق دختر ها باز شد.
“خوب، بافی، دیشب آنجل بیچاره رو تنها گذاشتی.”
کوردلیا بود.
“اون خیلی خوبه. ولی داستانش چیه؟
من هیچ وقت این اطراف نمیبینمش.”
ویلو گفت: “در طول روز نمیبینیش.”
کوردلیا به ویلو نگاه کرد.
“اون یه خونآشامه.
نمیدونستی؟”
“یه خونآشام خوب؟
باور نمیکنم.
شما نمیتونید با همچین داستانهای احمقانهای منو از آنجل دور نگه دارید.
بافی، شاید تو قاتل خونآشام باشی، ولی من این اطراف قاتل مردام.”
بافی سر ویلو داد زد: “اینجا خیلی شلوغه. نمیشه حرکت کرد!”
اونها تو مغازه لباس مخصوص ایتان بودن.
بیشتر بچههای سانی دیل هم آنجا بودن.
ویلو داد کشید: “ولی اینجا بهتر از پارتی تاونه!”
لباسهای ایتان جدید بودن.
“من یه لباس روح گرفتم.”
الکساندر گفت: “و من هم یه لباس سرباز با یه تفنگ گرفتم.”
بافی ایستاد “هالووین برای من نیست .
هی! اونو ببین!”
ویلو و الکساندر پشت سر بافی، به پشت مغازه رفتن.
اونجا، یه لباس بلند قرمز دیدن.
بافی گفت: “این لباسیِ که تو دفتر خاطرات واچر بود.
دور و بر سالهای 1870.”
ویلو گفت: “۱۷۷۵.”
اون، این جور چیزها رو به خاطر میاورد.
بافی به آرومی گفت: “میخوامش.”
یهو یه مرد کنار دستشون ایستاده بود.
ایتان رِین بود، و اونجا هم مغازه اون بود.
اون به بافی گفت: “لطفاً …”
اون لباس رو برداشت و جلوی بافی گرفت.
“آه! چقدر زیبا!”
لباس بافی رو از یه دختر قشنگ به یه زن خیلی زیبا تبدیل کرد.
بافی با خودش فکر کرد: “واو!”
ویلو و الکساندر با هم گفتن: “واو!”
بافی بیدار شد.
اون گفت: “متاسفم.
خیلی گرونه.”
ایتان گفت: “نه، نه.
پول رو فراموش کن.
باید بگیریش.
خیلی بهت میاد.”
بافی گفت: “عالیه! ممنون.”
ایتان لبخند زد.
ساختمون قدیمی خالی بود.
هیچکس اونجا زندگی یا کار نمیکرد.
اونجا بخش خوبی از شهر نبود بنابراین خونآشامها اونجا رو دوست داشتن.
اسپایک به طرف بالا و پایین قدم میزد.
اون با خودش فکر کرد: “بافی.
بافی، باید بمیره.
دروزیلا به خون بیشتری نیاز داره، ولی اون قاتل این کار رو مشکل میکنه.”
یه نفر به آرومی گفت: “اسپایک.”
اون برگشت.
صورت عصبانیش یهو مهربون شد.
دروزیلا بود.
اون پرسید: “منو دوست داری؟”
اون گفت: “بیا اینجا، زیبای من.”
اون دستش رو انداخت دور بدن ضعیف اون.
اون گفت: “بافی، به زودی میمیره.
بعد تو میتونی تمام خونهای توی سانی دیل رو بنوشی
و دوباره میتونی قوی بشی.”
“یه اتفاقی قرار بیفته.
من میبینمش.
بافی قراره ضعیف بشه.”
“منظورت چیه؟
تصاویری تو ذهنت داری؟”
دروزیلا چشماش رو بست.
اون گفت: “زود باش، عشقم.
با اسپایک حرف بزن.
چه اتفاقی قراره برای قاتل بیفته؟ کی؟”
دروزیلا جواب داد: “فردا.”
“ولی فردا هالووینه.
تو هالووین هیچ اتفاقی نمیفته.”
“این هالووین متفاوته.
یه نفر جدید توی شهره.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWO - A long, red dress
At morning break, Buffy and Willow got drinks.
‘How was your date last night’ asked Willow.
‘Bad,’ said Buffy.
‘I met a vampire on the way to the Bronze, so I was late.
And I looked terrible.’
‘Was Angel angry?’
‘No, but only because of Cordelia.
She does dates, not me.’
‘Cordelia? Angel doesn’t like Cordelia.’
‘Willow, what does he like?
Who is he?
I met him a year ago, but I know almost nothing about him.’
‘Yeah, well, I don’t have any answers,’ said Willow.
Then Buffy had an idea.
She grabbed Willow.
‘The Watcher Diaries!’
‘Yeah’ said Willow slowly.
‘And they’re Giles’s books– in Giles’s desk– and Giles is a teacher.’
‘You’re right,’ said Buffy with a smile.
‘We mustn’t take things from Giles’s desk.
It’s wrong.’
Buffy and Willow looked through the doors of the library.
Giles wasn’t there.
Willow stayed at the door and Buffy went in.
Buffy walked very quietly to Giles’s desk.
‘Buffy’ said Giles.
‘Good.’
‘Oh!’ She turned in surprise.
‘Nothing! Hi.’
‘What’ Giles looked at her.
Was she a bit strange today?
‘Now, about tomorrow night.
Halloween is always quiet.
Maybe we can try some new kicks.’
‘Giles,’ Buffy stopped him.
‘Don’t you just have fun sometimes?’
‘I have lots of fun hobbies,’ said Giles, and opened a book.
Buffy looked at the door, at Willow.
Her eyes said, ‘Come in.
Get the Watcher Diaries.
Giles isn’t looking.’
Willow’s mouth said, ‘No!’
Buffy’s eyes said, ‘Now!’
Willow walked across the room behind Giles.
‘What hobbies’ asked Buffy. ‘Well,’ Giles started, ‘I, -er– sometimes I clean my books.
I enjoy that.’
‘One day, leave your books for an hour or two, Giles.
There’s a world out there.
There’s this cool place.
You go in and sit down in the dark.
There are pictures on the wall.
They move.
They tell a story.’
‘Very funny, ha ha,’ said Giles.
Willow and the Watcher Diaries were back at the door.
‘OK, Giles, I gotta go. Bye.’
She ran from the room.
Buffy and Willow sat in the girls’ room.
They read the Watcher Diaries.
‘Wow’ said Buffy. ‘Look at her.’
There was a picture of a beautiful woman in a long dress.
‘Who is she’ asked Willow.
‘It doesn’t say. But look!
It says 1775 here.
Angel was 18 then.’
‘She looks very rich,’ said Willow.
Buffy thought about Angel in 1775.
He was young then, and a man, not a vampire.
‘She knew him in the best part of his life.
Lucky woman’ she said.
‘No’ said Willow.
‘Life was terrible for women then.’
The girls’ room door opened.
‘Well, Buffy, you left poor Angel alone last night. ‘
It was Cordelia.
‘He’s so nice. But what’s his story?
I never see him around.’
‘Not during the day,’ said Willow.
Cordelia looked at Willow.
‘He’s a vampire.
Didn’t you know?’
‘A nice vampire?!
I don’t believe you.
You can’t keep me away from Angel with stupid stories like that.
Maybe you’re the Vampire Slayer, Buffy, but I’m the Man Slayer around here.’
‘It’s so busy in here. You can’t move’ shouted Buffy to Willow.
They were in Ethan’s Costume Shop.
Most of Sunnydale’s children were there too.
‘But it’s better than Party Town’ Willow shouted back.
Ethan’s was new.
‘I’ve got a ghost costume.’
‘And I’m getting some soldier clothes and a gun,’ said Xander.
‘Halloween isn’t my’ Buffy stopped.
‘Hey! Look at that.’
Willow and Xander followed Buffy to the back of the shop.
There they saw a long, red dress.
‘It’s the dress in the Watcher Diaries,’ said Buffy.
‘From eighteen-seventy-something.’
‘1775,’ said Willow.
She remembered these things.
‘I want it,’ said Buffy, quietly.
Suddenly there was a man next to them.
It was Ethan Rayne and this was his shop.
‘Please,’ he said to Buffy.
He took the dress and put it against her.
‘Ah! Beautiful.’
The dress changed Buffy from a pretty girl into a very beautiful woman.
‘Wow’ thought Buffy.
‘Wow’ said Willow and Xander together.
Buffy woke up.
‘I’m sorry,’ she said.
‘It’s too expensive.’
‘No, no,’ said Ethan.
‘Forget the money.
You must have it.
It’s so right for you.’
‘Great! Thanks,’ said Buffy.
Ethan Rayne smiled.
The old building was empty.
No one lived or worked there now.
It wasn’t a nice part of town, so the vampires liked it.
Spike walked up and down.
‘Buffy,’ he thought.
‘Buffy must die.
Drusilla needs more blood, but that Slayer makes it so difficult.’
‘Spike,’ someone said quietly.
He turned.
His angry face was suddenly kind.
It was Drusilla.
‘Do you love me’ she asked.
‘Come here, my beautiful one,’ he said.
He put his arms around her weak body.
‘Buffy’s going to die soon, my love,’ he said.
‘Then you can drink all the blood in Sunnydale.
And you can be strong again.’
‘Something is going to happen.
I can see it.
Buffy is going to be weak.’
‘What do you mean?
Are there pictures in your head?’
Drusilla closed her eyes.
‘Come on, my love.
Talk to Spike,’ he said.
‘What’s going to happen to the Slayer? When?’
‘Tomorrow,’ answered Drusilla.
‘But tomorrow is Halloween.
Nothing happens on Halloween.’
‘This Halloween is different.
Someone new is in town.’