سرفصل های مهم
بافی کیست؟
توضیح مختصر
ویلو رفته پیش گیلز تا راه حل این مشکل رو پیدا کنن. و یک خونآشام هم اومده و میخواد بافی رو بکشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم- بافی کیه؟
ویلو به بدن بافی روی زمین نگاه کرد.
اون نمیتونست چیزی که میبینه رو باور کنه.
“بافی؟ حالت خوبه؟”
بافی گفت: “چی؟ بافی کیه؟”
ویلو به الکساندر گفت: “اون بافی نیست.”
الکساندر پرسید: “بافی کیه؟”
ویلو گفت: “آه، خیلی با حاله.”
و بعد به بافی گفت: “الان چه سالیه؟”
بافی فکر کرد. “فکر کنم ۱۷۷۵.
نمیفهمم .
تو کی هستی؟”
“ما دوستیم.
بیا، دستمو بگیر.”
بافی گفت: “لباسات– همه چیز– خیلی عجیبه.
من چطور اومدم اینجا؟”
ویلو به الکساندر نگاه کرد.
اون گفت: “بدون قاتل چه بلایی قراره سرمون بیاد؟”
الکساندر پرسید: “قاتل چیه؟”
یهو، یه هیولا بافی رو از پشت زد.
این بافی جدید، برنگشت تا اونو بزنه.
فقط جیغ کشید.
الکساندر با تفنگش هیولا رو زد و هیولا فرار کرد رفت.
الکساندر گفت: “بیاید بریم تو یه خونه.”
بافی داد کشید: “هیولا! یه هیولا!”
ویلو و الکساندر برگشتن.
اونها آماده بودن.
ولی هیولایی وجود نداشت.
فقط یه ماشین بود.
ویلو گفت: “این یه ماشینه.”
بافی گفت: “چی میخواد؟”
الکساندر پرسید: “این زن چشه؟”
ویلو گفت: “اون از سال ۱۷۷۵ میاد.
اون موقعها ماشین نبود.
بیاین بریم. خونه بافی همین اطرافه.”
بافی و الکساندر پشت سر ویلو رفتن.
اونها از در پشتی رفتن تو آشپزخونهی خونه بافی.
الکساندر در رو بست و پنجرهها رو چک کرد.
“خیلی خوب– فعلاً همه چیز خوبه!”
بنگ، بنگ، بنگ!
“در جلویی! زود باشید!”
الکساندر و ویلو توی خونه دویدن.
ویلو گفت: “در رو باز نکنید!
خونآشامها اون بیرونن.”
صدا قطع شد.
ویلو و الکساندر هم ایستادن و منتظر شدن.
بافی اومد توی اتاق و به عکس یه زن جوون نگاه کرد.
اون گفت: “این دقیقاً شبیه منه.”
ویلو گفت: “این تویی.
بافی، هیچ چیزی به یاد نمییاری؟”
“نه. نه. نمیفهمم.
من این چیزا رو نمیپوشم .
اینا لباسن؟
من از اینجا خوشم نمیاد.
از تو خوشم نمیاد.
خونه من کجاست؟”
درست همون موقع، یه دست سبز از پنجره اومد تو.
بازوی الکساندر رو گرفت ولی اون با تفنگ زدش.
اون چیز فرار کرد.
حالا یه صدای جیغ متفاوتتر میومد.
این بار صدای جیغ بافی نبود.
الکساندر در جلو رو باز کرد و دوید بیرون.
ویلو صدا زد: “هی! صبر کن!”
الکساندر برگشت.
اون یه زن رو تو لباس گربه کشید توی خونه.
اون کثیف بود و رو بازوش خون بود.
کوردلیا بود.
اون داد زد: “چه اتفاقی داره میفته؟”
ویلو گفت: “کوردلیا!
خیلی خوب، حالا گوش کن.
اسم تو کوردلیاست.
تو گربه نیستی.
تو دبیرستان درس میخونی و ما دوستای تو هستیم، خوب …”
کوردلیا گفت: “خیلی خوب، ویلو.
ولی من احمق نیستم.”
ویلو گفت: “تو ما رو میشناسی؟
آه، عالیه.”
کوردلیا گفت: “اممم، آره .
امروز یه کم عجیب غریبید.
ولی یه نگاه به لباسم بندازید.
مغازه پارتی تاون خوشش نمیاد.”
ویلو گفت: “خیلی خوب.
تو اینجا پیش الکساندر و بافی بمون.
من میرم گیلز رو ببینم.”
ویلو اسپایک رو تو خیابون ندید.
اون با کت بلند و مشکیش زیر یه درخت بود.
صورت خونآشامش شیطانی بود.
اطرافش رو نگاه کرد و خندید.
اون گفت: “خوب، این … عالیه!”
الکساندر و بافی از در جلویی خیابون رو نگاه کردن.
امن و امان بود … فعلاً.
کوردلیا از پنجره اتاق خواب نگاه کرد.
یه نفر پشت سرشون گفت: “آه، خوبه.
شما حالتون خوبه.”
اونا برگشتن. آنجل بود.
“شیطان اون بیرونه.”
اونا پرسیدن: “تو کی هستی؟”
آنجل گفت: “خیلی خوب، اینجا چه اتفاقی داره میفته؟”
اون به لباس بافی نگاه کرد.
یه چیزایی رو به یاد آورد– یه کسی رو– از خیلی وقت پیش .
الکساندر پرسید: “تو اینجا زندگی میکنی؟”
“نه! تو که میدونی– بافی؟
این بافی بود– ولی بافی نبود.
اون گفت: “موهات چشون شده، بافی؟
متفاوت به نظر میرسی.”
“اونا تو رو نمیشناسن، آنجل.” کوردلیا بود.”
و همه تو خیابون هیولا شدن.”
بعد اون لبخندش رو به یاد آورد.
“خوب، آنجل تو چطوری؟”
یه نفر برق رو خاموش کرد.
بافی جیغ کشید و کوردلیا رو گرفت.
کوردلیا گفت: “هی!
دستت رو بکش!”
الکساندر به طرف آنجل برگشت.
“این دختر رو ببر تو آشپزخونه.
مراقبت در باش.
زن گربهای، تو اینجا با من بمون.”
تو آشپزخونه، در پشتی باز بود.
آنجل گفت: “من بسته بودمش.”
اون به آرومی به طرف در حرکت کرد.
بافی کنار دیوار ایستاد.
اون خونآشام رو ندید.
آنجل داد زد: “مراقب باش!”
اون خونآشام رو گرفت و رد و انداخت تو اتاق غذاخوری.
آنجل به طرف بافی داد زد: “میخ چوبی رو بیار!”
به طرفش برگشت.
اون قیافهی آنجل رو دید و داد کشید.
قیافه خونآشامی بود- عصبانی و وحشتناک.
بافی دوید بیرون از خونه.
آنجل داد زد: “بافی، نه!”
خونآشام دیگه آنجل رو محکم زد.
کتابهای زیادی جلوی گیلز و ویلو بودن.
ویلو گفت: “این کار کمک نمیکنه.
داریم دنبال چی میگردیم؟”
گیلز گفت: “خیلی خب.
بیا فکر کنیم.
ساعت ۶ همه تغییر کردن.”
“درسته. حالا الکساندر یه سربازه و بافی یه دختر از سال ۱۷۷۵.”
گیلز به ویلو نگاه کرد.
“و تو …”
ویلو گفت: “من یه روحم.”
گیلز لبخند زد و به دامن و تاپ کوتاه ویلو نگاه کرد.
“یک روح–؟”
ویلو سرخ شد.
تو کوردلیا رو ندیدی!
اون گوشهای گربه داره و …”
“پس حالا کوردلیا یه گربه است؟!”
ویلو به گیلز نگاه کرد.
اون به آرومی گفت: “یه دقیقه صبر کن.
کوردلیا گربه نیست.
اون همون کوردلیای قدیمیه، تو لباس گربه.”
“پس اون تغییر نکرده.”
ویلو یه دقیقه فکر کرد. “نه.
میدونم! پارتی تاون!
خودشه!
لباس اون از مغازهی پارتی تاونه.”
“و تو، بافی و الکساندر . کجا …؟”
ویلو گفت: “ما به این مکان جدید رفتیم. مغازه ایتان.”
گیلز گفت: “یالا! زود باش!”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FOUR - Who’s Buffy?
Willow looked at Buffy’s body on the floor.
She didn’t believe her eyes.
‘Buffy? Are you OK?’
‘What? Who is Buffy’ said Buffy.
‘She’s not Buffy,’ Willow said to Xander.
‘Who’s Buffy’ asked Xander.
‘Oh, this is fun,’ said Willow.
And then to Buffy, ‘What year is this?’
Buffy thought. ‘1775, I believe.
I don’t understand.
Who are you?’
‘We’re friends.
Here, take my hand.’
‘Your clothes– everything– is strange,’ said Buffy.
‘How did I come here?’
Willow looked at Xander.
‘What’s going to happen to us without the Slayer’ she said.
‘What’s a Slayer’ asked Xander.
Suddenly a monster kicked Buffy from behind.
This new Buffy didn’t kick back.
She just screamed.
Xander hit the monster with his gun and it ran off.
‘Let’s go into a house,’ said Xander.
‘Monster’ cried Buffy. ‘A monster!’
Willow and Xander turned.
They were ready.
But there wasn’t a monster.
There was only a car.
‘It’s a car,’ said Willow.
‘What does it want’ said Buffy.
‘What’s wrong with this woman’ asked Xander.
‘She’s from 1775.
They didn’t have cars then,’ said Willow.
‘Let’s go. Buffy’s house is near here.’
Buffy and Xander followed Willow.
They went into Buffy’s kitchen through the back door.
Xander closed the door and watched at the window.
‘We’re OK– for now.’
BANG, BANG, BANG!
‘The front door! Quick!’
Xander and Willow ran through the house.
‘Don’t open it’ said Willow.
‘There are vampires out there.’
The sound stopped.
Willow and Xander stopped too, and waited.
Buffy came into the room and looked at a photo of a young woman.
‘This is just like me,’ she said.
‘It is you,’ said Willow.
‘Buffy, can’t you remember anything?’
‘No. no. I don’t understand.
I don’t wear these– these.
Are they clothes?
I don’t like this place.
I don’t like you.
Where is my home?’
Just then a green hand came through the window.
It grabbed Xander’s arm but he hit it with his gun.
The thing ran away.
Now there was a different scream.
It wasn’t Buffy this time.
Xander opened the front door and ran out.
‘Hey! Stop’ called Willow.
Xander came back.
He pulled a woman in a cat costume into the house.
She was dirty and there was blood on her arms.
It was Cordelia.
‘What’s happening’ she cried.
‘Cordelia’ said Willow.
‘OK, now listen.
Your name is Cordelia.
You’re not a cat.
You’re at high school, and we’re your friends, well.’
‘That’s nice, Willow,’ Cordelia said.
‘But I’m not stupid.’
‘Do you know us?
Oh, that’s fantastic,’ said Willow.
‘Er– yeah,’ said Cordelia.
‘You’re a bit strange today.
But look at my costume.
Party Town isn’t going to like this.’
‘OK,’ said Willow.
‘Cordelia, you stay here with Xander and Buffy.
I’m going to see Giles.’
Willow didn’t see Spike in the street.
He was under a tree in his long, black coat.
His vampire face was evil.
He looked around him and smiled.
‘Well,’ he said, ‘this is– great!’
Xander and Buffy watched the streets from the front door.
They were OK– for now.
Cordelia watched from a bedroom window.
‘Oh, good,’ said someone behind them.
‘You’re all right.’
They turned. It was Angel.
‘It’s evil out there.’
‘Who are you’ they asked.
‘ОК,’ said Angel, ‘what’s happening here?’
He looked at Buffy’s dress.
He remembered something– someone– from long ago.
‘Do you live here’ asked Xander.
‘No! You know that– Buffy?’
This was Buffy– but not Buffy.
‘What’s up with your hair, Buffy?
You look– different,’ he said.
‘They don’t know you, Angel.’
It was Cordelia.
‘And everyone in the street’s a monster.’
Then she remembered her smile.
‘So, Angel, how are you?’
Someone turned off the lights.
Buffy screamed and grabbed Cordelia.
‘Hey’ said Cordelia.
‘Keep your hands off me!’
Xander turned to Angel.
‘Take the girl to the kitchen.
Watch the door.
Catwoman, stay here with me.’
In the kitchen, the back door was open.
‘I closed that,’ said Angel.
He moved quietly to the door.
Buffy stayed by the wall.
She didn’t see the vampire.
‘Be careful’ cried Angel.
He grabbed the vampire and kicked it into the dining room.
‘Get a stake’ Angel shouted to Buffy.
He turned to her.
She saw Angel’s face and screamed.
It was his vampire face - angry and terrible.
She ran out of the house.
‘Buffy, no’ shouted Angel.
The other vampire hit Angel hard.
There were a lot of books in front of Giles and Willow.
‘This isn’t helping,’ Willow said.
‘What are we looking for?’
‘OK,’ said Giles.
‘Let’s think.
At six o’clock, everyone changed.’
‘Right. So now Xander’s a soldier, and Buffy’s a girl from 1775.’
Giles looked at Willow.
‘And you are–?’
‘I’m a ghost,’ said Willow.
Giles smiled and looked at her short skirt and top.
‘A ghost of–?’
Willow went red.
‘You didn’t see Cordelia! She has cat ears and–’
‘So Cordelia is now a cat?!’
Willow looked at Giles.
‘Wait a minute,’ she said slowly.
‘Cordelia isn’t a cat.
She’s the same old Cordelia– in a cat costume.’
‘She didn’t change, then.’
‘No.’ Willow thought for a minute.
‘I know! Party Town!
That’s it.
Her costume came from Party Town.’
‘And you, Buffy, Xander. Where– ?’
‘We went to this new place,’ Willow said. ‘Ethan’s.’
‘Come on’ said Giles. ‘Quick!’