سرفصل های مهم
شب در پارک
توضیح مختصر
دوست جیم، مایک، میمیره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دهم
شب در پارک
خیابانهای اطراف مدیسون اسکوئر گاردن آرام بودن، اما به محض اینکه جیم پا به بیرون گذاشت، جمعیتی حدود پنجاه نفر اون و جو رو دوره کردن. بسیار متفاوت از جمعیتی بودن که سالها قبل بعد از مبارزه با گریفین منتظر بودن. این مردان خسته و گرسنه به نظر میرسیدن. اما وقتی جیم بردوک رو دیدن، امید چهرههاشون رو روشن کرد و صاف ایستادن.
جو با لبخند گفت: “اسمت رو فقط برای چند نفر امضا کن. بذار بیشتر بخوان.”
“نه، جو. امشب برای همشون امضا میکنم!”
جیم بیش از یک ساعت در میان جمعیت حرکت کرد، دست داد و اسمش رو امضا کرد و صحبت کرد.
در رانندگی به سمت نیوجرسی جو بیشتر صحبت کرد. وقتی به آپارتمان رسیدن، جیم در رو باز کرد.
“شب بخیر، جو.”
“چیزی فراموش نکردی؟” جو پرسید. برای سهم جیم از پول جایزه دستش رو برد تو جیب کتش. شروع به توضیح چگونگی تصمیمگیری در مورد مبلغ کرد.
جیم گفت: “من به تو اعتماد دارم، جو. و مای هم بهت اعتماد داره.”
جو پول رو گذاشت تو دست مبارز و شب بخیر گفت.
وقتی جیم وارد آپارتمان کوچک شد، مقداری از پول رو داخل شیشهی روی قفسه گذاشت. بقیه رو در یک پاکت سفید گذاشت.
جیم اون شب زیاد نخوابید و قبل از بیدار شدن مای و بچهها از آپارتمان خارج شد. وقتی به سمت مرکز شهر میرفت پیادهروها خالی بودن. به صف داخل دفتر امداد پیوست و صبورانه منتظر موند.
بالاخره، به طرف پیشخوان رفت و سرش رو به زن تکون داد. پاکت سفید رو داد بهش.
زن وقتی به پول نقد نگاه کرد، نمیفهمید. “پس. پول رو به ما پس میدید؟”
در راه برگشت به خونه، جیم دوازده گل رز برای مای خرید. رزها خیلی گرون بودن، اما میخواست به خاطر بیدار نکردنش و تعریف نکردن مبارزهی لاسکی ازش عذرخواهی کنه. نمیخواست تا زمانی که پول ادارهی امداد رو پس نداده، جشن بگیره.
اما وقتی رسید خونه، زمان جشن نبود. همسر مایک ویلسون، سارا، در حالی که دختر بچهاش رو در بغلش گرفته بود روی مبل نشسته بود, چشمهاش از گریه سرخ شده بودن.
مای با جدیت گفت: “مایک رفته. سه روزه.”
سارا با گریه گفت: “حدود یک هفته بعد از اینکه اسکلهها رو ترک کردی، جیم، سرکارگر دیگه اون رو برای کار انتخاب نکرد. من رفتم پیش برادرم بمونم. برای مایک جا نبود، بنابراین در سنترال پارک میخوابید.” سارا مستقیم به جیم نگاه کرد. “اون گفت قراره برات کارهایی بکنه. ما قرار بود شب گذشته ملاقات کنیم، اما مایک نیومد.”
مای بی صدا، به شیشهای اشاره کرد که پول اونها توش بود. جیم با سرش تأیید کرد. “گوش کن، سارا، تو و مای برید و برای سرفهی بچه چیزی تهیه کنید.”
اما سارا گریه میکرد. “مشکلی پیش اومده. میدونم که اومده!”
جیم به سمت در ورودی رفت. “من میرم و پیداش میکنم.”
ساعاتی بعد، جیم وارد سنترال پارک شد. وقتی غروب شد، فهمید که پارک عظیم اونطور که به نظر میرسه خالی نیست. از زمان سقوط ۱۹۲۹، دهها هزار نیویورکی در اتومبیل یا خیابان یا مترو زندگی میکردن. افراد زیادی زندگی در سنترال پارک رو آغاز کرده بودن. بعضی از اونها از هر موادی که پیدا کرده بودن کلبه یا چادر ساخته بودن. بقیه هر جا که میتونستن میخوابیدن. هر غذایی که میتونستن پیدا کنن یا بگیرن یا بدزدن، میخوردن.
جیم شنیده بود که گوسفند زیادی در سنترال پارک وجود داره. بیشتر اونها رفته بودن. حالا، وقتی دنبال مایک میگشت، جیم کارگران پارک رو دید که آخرین گوسفندها رو به داخل واگنهای عظیم هدایت میکنن. جیم تماشا کرد تا اینکه یک پلیس سوار بر اسب بهش دست تکون داد تا دور بشه.
با فرا رسیدن شب سایهها بلندتر میشدن و کمی بعد آتش داخل سطلهای زباله تنها روشنایی پارک بودن. جیم به عمق پارک رفت و از کنار کلبهها و چادرها گذشت. صدای سرفههای مرطوب هوا رو پر کرده بود.
“مایک! مایک ویلسون؟ “ صدا زد.
یک مرتبه دو تا پلیس که میدویدن بر سرش فریاد زدن تا از سر راه کنار بره. نگاه کرد ببینه کجا میرن و جمعیت زیادی رو در اطراف چندین پلیس سوار بر اسب دید. جیم فریادهای عصبانی شنید و شعلههای آتش رو دید. به طرف جمعیت دوید و مجبور شد راهش رو از میان دیواری از مردم باز کنه تا به مرکز برسه.
اینجا گروهی از مردان با پلیس درگیر شده بودن و یکی از واگنهای گوسفندان رو برگردونده بودن و کلبهها رو آتش زده بودن. پلیس دوباره کنترل رو در دست گرفته بود و مردها رو مثل گوسفندها راهنمایی میکرد.
دو پلیس سوار بر اسب نزدیک جیم بودن. یکی از اونها به دیگری گفت: “ما فقط سعی در بردن گوسفندها داشتیم. اما یکی از این مردها شروع به فریاد زدن سر ما کرد. عصبانی بود، خیلی سیاسی بود. بعد به ما حمله کردن.”
جیم چشمهاش رو بست و تمام صحبتهای خشمگینانهی مایک رو به یاد آورد. میدونست این آدم حتماً مایکه. شروع به جستجوی دوستش در میان همهی مردهای افتاده روی چمنها کرد. به واگنی که به بغل افتاده بود، نزدیک شد.
یک پلیس گفت: “این مرد سعی کرد گوسفندها رو آزاد کنه. اسبها ترسیدن و واگن واژگون شد.”
شخصی بود که پاهاش زیر چرخهای عظیم واگن بود. گروهی از مردها واگن رو بلند کردن و اون موقع بود که جیم فهمید مرد دومی زیر واگن قرار داره و در حوضچهای از خون افتاده. مایک بود.
دوست جیم هنوز نمرده بود. جیم مو رو از جلوی چشمان مایک کنار زد.
“بردی؟” مایک پرسید. صداش ملایم و پر از درد بود.
جیم با سرش گفت آره. گفت: “حالت خوب میشه، مایک.”
مایک به زور تونست آروم سرش رو به نشان تأیید تکون بده. “میدونم …”
اما، در سرما و تاریکی سنترال پارک نیویورک، وقتی دود حاصل از کلبههای در حال سوختن روشون وزید و آخرین روشنایی رو از بین برد، هر دو مرد میدونستن که این درست نیست.
تعداد کمی به مراسم خاکسپاری مایک اومدن. یک روز کاری بود و اکثر مردم توانایی از دست دادن پول یک روز رو نداشتن. وقتی جسد مایک در خاک قرار گرفت، فقط جیم و مای بردوک و سه فرزندشون همراه سارا ویلسون و دختر بچهاش ایستاده بودن.
جیم از عشق مایک به خانوادهاش، همسرش صحبت کرد. چیزی که احساس میکرد رو نگفت - که مرگ مایک یک اتلاف بود، یک اتلاف احمقانه و غیر ضروری. جیم میفهمید چرا مردم عصبانی هستن، اما عصبانیت مایک به همسر یا دخترش کمکی نکرد. جیم آرزو میکرد کاش میدونست اوضاع برای دوستش چقدر بد شده. نمیتونست فراموش کنه وقتی در اسکلهها شروع به کار کرد مایک چقدر با اون مهربون بود.
توجه مای به سارا بود که چشمانش در دور دستها بود. به نظر به آیندهی طولانی که بدون شوهرش در انتظارش بود خیره شده بود.
وقتی به سارا نگاه میکرد، بخشی از مای به این فکر میکرد که آیا به آینهی آیندهی خودش نگاه میکنه. شاید امروز یا فردا نه - اما ممکن بود روزی جیم رو از دست بده.
متن انگلیسی فصل
Chapter ten
Night in the Park
The streets around Madison Square Garden were quiet, but as soon as Jim stepped outside, a crowd of around fifty men closed in around him and Joe. They were very different from the crowd that had waited after the Griffiths fight years ago. These men looked tired and hungry. But when they saw Jim Braddock, hope lit up their faces and they stood taller.
“Just sign your name for a few,” said Joe with a smile. “Leave them wanting more.”
“No, Joe. Tonight I sign them all!”
Jim moved among the crowd, shaking hands and signing his name and talking for over an hour.
Joe did most of the talking on the drive to New Jersey. When they reached the apartment building, Jim opened the door.
“Good night, Joe.”
“Haven’t you forgotten something?” asked Joe. He reached into his coat for Jim’s share of the prize money. He began to explain how he had decided on the amount.
“I trust you, Joe,” said Jim. “And Mae trusts you, too.”
Joe pushed the money into the fighter’s hand and waved goodnight.
When Jim entered the little apartment, he put some of the cash in the jar on the shelf. He put the rest in a white envelope.
Jim didn’t sleep much that night and he left the apartment before Mae and the children woke up. The sidewalks were empty as he walked to the center of town. He joined the line inside the relief office and waited patiently.
Finally, he stepped up to the counter and nodded at the woman. He gave her the white envelope.
The woman was confused when she looked at the cash. “So… you’re giving us the money back?”
On the way home, Jim bought twelve roses for Mae. They were very expensive, but he wanted to apologize for not waking her to tell her about the Lasky fight. He hadn’t wanted to celebrate until he had paid back the money to the relief office.
But when he got home, it wasn’t the time for celebrating. Mike Wilson’s wife, Sara, was sitting on the sofa with her baby girl in her arms. Her eyes were red from crying.
“Mike’s gone,” said Mae seriously. “It’s been three days now.”
“About a week after you left the docks, Jim, the foreman stopped picking him for work,” cried Sara. “I went to stay with my brother. There wasn’t room for Mike, so he’s been sleeping in Central Park.” Sara looked straight at Jim. “He said he was going to do some work for you. We were going to meet last night, but Mike never came.”
Silently, Mae pointed at the jar that contained their money. Jim nodded. “Listen, Sara, you and Mae go and get something for the baby’s cough.”
But Sara was crying. “Something’s wrong. I know it is!”
Jim moved toward the front door. “I’ll go and find him.”
Hours later, Jim entered Central Park. As the sun sank, he knew that the enormous park wasn’t as empty as it looked. Since the Crash of 1929, tens of thousands of New Yorkers were living in cars, or on the streets, or in the subway. A lot of people had started living in Central Park. Some of them built huts or tents from any materials they could find. Others slept wherever they could. They ate any food they could find or catch or steal.
Jim had heard that there had been a lot of sheep in Central Park. Most had been moved away. Now, as he searched for Mike, Jim saw park workers guiding the last sheep into enormous wagons. Jim watched until a policeman on a horse waved at him to move away.
The shadows became longer as night came, and soon trash can fires were the only lights in the park. Jim went deeper into the park, past huts and tents. The sound of wet coughs filled the air.
“Mike! Mike Wilson?” he called.
Suddenly, two running policemen shouted at him to get out of the way. He looked to see where they were going and saw a crowd of people around several policemen on horses. Jim heard angry shouts and saw flames. He ran to the crowd and had to push his way through a wall of people to reach the center.
A group of men had fought the police here, turning one of the sheep wagons over and burning huts. The police were in control again and were guiding the men away like sheep.
There were two policemen on horses near Jim. “We were just trying to move the sheep,” one of them told the other. “But one of these guys started shouting at us. He was angry, very political. Then they attacked us.”
Jim closed his eyes and remembered all Mike’s angry talk. He knew this must be Mike. He began looking for his friend among all the fallen men on the grass. He got closer to the wagon that lay on its side.
“A guy tried to free the sheep,” a policeman was saying. “The horses were scared and the wagon turned over.”
There was someone with his legs under the enormous wheels of the wagon. A group of men lifted the wagon up, and that’s when Jim realized that there was a second man under the wagon, lying in a pool of blood. It was Mike.
Jim’s friend wasn’t dead yet. Jim moved the hair from Mike’s eyes.
“Did you win?” Mike asked. His voice was soft and filled with pain.
Jim nodded. “You’re going to be OK, Mike,” he said.
Mike managed a weak nod. “I know it…”
But, in the cold and dark of New York’s Central Park, as the smoke from the burning huts blew over them and took away the last of the light, both men knew that this wasn’t true.
Few people came to Mike’s funeral. It was a work day and most people couldn’t afford to lose a day’s money. Only Jim and Mae Braddock and their three children stood with Sara Wilson and her baby daughter as Mike’s body was put into the ground.
Jim spoke of Mike’s love for his family, his wife. He didn’t say what he felt-that Mike’s death was a waste, a stupid, unnecessary waste. Jim understood why people got angry, but Mike’s anger hadn’t helped his wife or his daughter. Jim wished he had known how bad things had become for his friend. He couldn’t forget how kind Mike had been to him when he started working at the docks.
Mae’s attention was on Sara, whose eyes were far away. She seemed to be staring into the long future that waited for her without her husband.
As she looked at Sara, part of Mae wondered if she was looking into a mirror of her own future. Maybe not today or tomorrow - but one day she might lose Jim.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.