دوران سخت

مجموعه: کتاب های فوق متوسط / کتاب: مرد سیندرلایی / فصل 2

کتاب های فوق متوسط

36 کتاب | 471 فصل

دوران سخت

توضیح مختصر

خانواده‌ی بردوک در اثر فروپاشی اقتصاد آمریکا همه چیزشون رو از دست میدن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

دوران سخت

نیوآرک، نیوجرسی، ۲۵ سپتامبر ۱۹۳۳

جیم برداک کشوهای زیر همون آینه‌ای که صورت یک مرد خوش‌شانس رو بهش نشون داده بود، گشت. لباس پوشیدن این روزها سریع بود: اون فقط چیزی که مای شب قبل شسته یا رفو كرده بود به تن می‌كرد. برای شانس نیازی به بوسیدن صلیب طلاش نبود. سال‌ها پیش فروخته بودش. حالا شانس همه از بین رفته بود - حتی جیم بردوک.

چیزی بیرون پنجره حرکت کرد، احتمالاً یک موش. وقتی در یک اتاق واحد در یک آپارتمان کثیف و شلوغ زندگی می‌کردی، این بخشی از زندگی بود. پشت سر جیم، سه فرزند گرسنه‌اش در اتاق خواب سرد خانواده یک تخت مشترک داشتن. مای یک پتو وسط اتاق آویزون کرده بود تا یک اتاق رو به دو تا اتاق تبدیل کنه.

اون دوباره به عکس عروسی خودش و مای نگاه کرد. در چند سال گذشته اونها خونه و بیشتر اثاثیه‌شون رو از دست داده بودن، اما این رو همیشه داشتن. در عکس، مای زیبا به نظر می‌رسید. جیم کنارش ایستاده بود، کت و شلواری که حالا دیگه نداشت به تن کرده بود. زن و شوهر در عکس لبخند می‌زدن و از آینده‌ی سختی که پیش روشون بود، خبر نداشتن. اما جیم دوست داشت هر روز به عکس نگاه کنه. این چیزهای خوب زندگیش رو به یادش می‌آورد.

رفت آشپزخونه، جایی که مای داشت صبحانه می‌پخت. حالا که لاغرتر شده بود و با حلقه‌های سیاه زیر چشم‌هاش متفاوت به نظر می‌رسید. اما از نظر جیم هنوز هم زیبا بود.

گفت: “جوراب‌هام رو پیدا نمی‌كنم.”

“جیم!” مای زمزمه کرد، اما خیلی دیر شده بود.

رزی کوچولو پتو رو کنار زد و گفت: “مامان، من هم می‌خوام غذا بخورم.” مای شروع به بریدن یک تکه گوشت نازک دیگه کرد.

جیم گفت: “ببخشید.”

رزی نمی‌تونست زندگی در یک خونه‌ی بزرگ، احاطه شده با چیزهای خوب، لباس‌های نو و غذای فراوان رو به یاد بیاره. دختر به سمت پدرش رفت و جیم بغلش کرد. از دیدن فرزندانش که اینطور بزرگ میشن متنفر بود؛ سخت‌تر از هر مبارزه‌ای بود.

مای گفت: “قبض آخر برای گاز و برق اومده.”

شونه‌های جیم افتاد. شیشه‌ای که پول روز مبادا رو توش نگه می‌داشتن از روی قفسه برداشت. تکونش داد و صدای چند تا سکه‌ی داخلش رو شنید.

گفت: “اخیراً بیش از اونی که فکر می‌کردم روز مبادا بوده.”

مای سه ظرف رو برداشت و یک تکه نازک گوشت داغ روی هر کدوم قرار داد. جیم شروع به تکه تکه کردن غذای دخترش کرد.

به همسرش گفت: “امشب با آبه فلدمن مبارزه می‌کنم.” بهش نگفت فلدمن در نوزده سال فقط یک مبارزه رو باخته. در عوض، بهش گفت كه پنجاه دلار بیشتر از اونی كه می‌تونه در يک هفته در اسكله بدست بیاره، درآمد کسب می‌کنه.

مای نتونست ترس قدیمی رو در چشمانش پنهان کنه. از زمانی که دوران سخت خانواده‌ی اونها و کل کشور رو تحت تأثیر قرار داده بود، شروع به نفرت از رینگ با مجازات‌ها و وعده‌های پوچش کرده بود.

رزی گفت: “مامان، بازم می‌خوام.”

جیم به بشقاب‌های خالی مای و رزی نگاه کرد. از سر میز بلند شد و گفت: “مای، من دیشب خوابی دیدم. خواب دیدم در یک هتل گرون قیمت شام می‌خورم و یک استیک کلفت و بزرگ داشتم.” کت کهنه‌اش رو پوشید. “زیاد غذا خورم، الان گرسنه نیستم.” آرام‌تر با دخترش صحبت کرد. “میشه کمکم کنی؟ مامان این رو پخته، و من نمی‌خوام ناراحتش کنم.”

رزی مطمئن نبود حرفش رو باور کنه یا نه، اما جیم گوشت رو از بشقاب خودش به بشقاب رزی منتقل کرد. بچه با چشم‌های درشت، بلافاصله شروع به خوردن غذا کرد.

“جیمی -“ مای شروع کرد، اما جیمی با بوسه‌ای ساکتش کرد.

چشم‌های مای بهش گفت نمی‌تونی با شکم خالی کار کنی.

پاسخ جیم ساده بود. “شما دخترای من هستید.”

وقتی جیم پا به بیرون گذاشت، به یاد آورد که اوضاع برای اون و خانواده‌اش چندان بد نیست. زمان برای خیلی از افراد سخت‌تر هم بود. از کنار ماشین‌های قدیمی و شکسته کنار سطل‌های زباله که توشون آتش روشن بود، رد شد. اون اتومبیل‌های به درد نخور حالا خونه بودن، خونه‌ای برای آدم‌های بی کار و بدون امید.

این قسمت از نیوارک بسیار متفاوت از محله‌ی قدیمی پر برگ جیم بود. پنجره‌های بیشتر ساختمان‌های کثیف قهوه‌ای و خاکستری این اطراف شکسته بود و رنگشون از بین رفته بود. بیشتر فروشگاه‌ها بسته بودن و سطل‌های زباله خالی در خیابان مونده بود. مردم این روزها چیزی دور نمی‌ریختن.

ده هزار کارخانه در منطقه نیویورک تعطیل شده بود. جیم هر کجا رو نگاه می‌کرد، آدم‌های بی شغل می‌دید. بازرگانان، معلمان، کارمندان ادارات، وکلا ، بانکداران. همه به دنبال کار بودن. مردانی با کت و شلوارهای چهار ساله خوشحال بودن که حیاطی رو به یک دلار تمیز کنن. عده‌ای دیگه از صبح تا شب در صف‌های دفاتر کار می‌ایستادن.

فاجعه‌ در ۲۹ اکتبر ۹۹۲۹ رخ داده بود. برخی از مردم اون رو سه‌شنبه‌ی سیاه می‌نامیدن و برخی دیگه سقوط. اواخر دوران خوش آمریکا در دهه ۱۹۲۰ بود. اقتصاد شکست خورد و یک‌مرتبه میلیون‌ها نفر از کار بیکار شدن. اوایل، جیم فکر می‌کرد این مشکل زیاد طول نکشه. اما بعد بانکش بسته شد و شرکت تاکسیرانیش از فعالیت خارج شد. تا سال ۱۹۳۲، برادوک‌ها هر سنت از پول بوکس جیم رو از دست داده بودن، نیویورک حالا دیگه شهر چراغ‌های روشن و مهمانی‌های شاد نبود. شهر پر از جمعیت خاکستری و بدون امید بود. اونها در صف‌های بی‌پایان برای سوپ یا نان می‌ایستادن؛ گوشه و کنار خیابان یخ می‌زدن؛ اونها به دنبال کار بودن و هیچ کاری پیدا نمی‌کردن. مردم گرسنه، تهی، ناامید.

تنها امید جیم بوکس بود. جایزه کمتر شده بود، اما بوکس هنوز هم محبوب بود، سرگرمی ارزان. اما، بعد از سقوط، موفقیت جیم به عنوان یک بوکسور پایان یافت. در ۱۹۳۰، ۳۱، ۳۲’- و حالا ۱۹۳۳ - در بیشتر مسابقات بیشتر از پیروزی باخته بود. برای گولد سخت‌تر و دشوارتر شده بود که مبارزات خوبی براش بدست بیاره.

جیم باید به دنبال شغل دیگه‌ای می‌گشت. با بسته شدن بسیاری از کارخانه‌ها، اسکله‌های شلوغ نیوآرک رو امتحان کرد. هر روز صبح زود، به جمعیتی که اونجا به دنبال کار بودن، می‌پیوست. در تاریکی و سرما کنار دروازه قفل شده حصاری بلند منتظر می موندن.

بالاخره سركارگر دروازه رو باز كرد. به صورت‌های خسته و گرسنه مردان نگاه کرد. این مرد قدرت مرگ و زندگی داشت؛ می‌تونست شانس هر مردی رو که اونجا بود تغییر بده.

گفت: “من به نه تا مرد نیاز دارم.”

مردها شروع به هل دادن به جلو کردن- من! من رو انتخاب کن! - وقتی سرکارگر کارگران رو می‌شمرد. “یک، دو، سه.” جیم هم هل داد و رفت جلو، اما بعد: “… نه”.

جیم چشم‌هاش رو بست. بعد از اون همه انتظار، در کمتر از سی ثانیه به پایان رسیده بود. اون رو انتخاب نکرده بودن.

صدای مردی گفت: “من از ساعت چهار اینجا هستم.”

مرد جلو رفته بود تا شکایت کنه. جیم یک بار باهاش صحبت کرده بود. اسمش بن بود و مثل جیم، یک همسر و سه فرزند داشت که ازشون حمایت کنه.

سركارگر شروع به برگشت كرد، اما یک‌مرتبه بن اسلحه‌ای در دست داشت و به قلب سرکارگر نشانه گرفته بود. دستش می‌لرزید و چشمانش وحشی بودن. “من اول اینجا بودم.”

سركارگر چشم‌هاش رو از اسلحه به صورت مرد بلند كرد. گفت: “اشتباه کردم. به ده مرد نیاز دارم.”

بن از دروازه عبور کرد. جیم می‌خواست نگاهش رو دور کنه اما نمی‌تونست. بن تازه اسلحه رو کنار گذاشته بود که چند مرد انداختنش زمین. حالا این پایان بن بود. چطور می‌تونست از زندان به همسر و بچه‌هاش کمک کنه؟

جیم تمام روز رو بدون اینکه شانسی بیاره، از مکانی به مکان دیگه و در جستجوی کار سپری کرد. ساعت‌ها بعد، به ساختمان آپارتمان برگشت. پسر هشت ساله‌اش، هوارد، بیرون بود. جیم به پسرش لبخند زد. یک پسر کوچک چطور می‌تونست بفهمه که از هر چهار آمریکایی یک نفر شغلی نداره؟ یک بچه‌ی هشت ساله نیازی به دونستن این موضوع نداشت.

یک‌مرتبه یک بچه‌ی دیگه به طرفش دوید. رزی بود.

“بابا، بابا، بابا!” فریاد زد. “جی دزدی کرده!”

جیم دخترش رو به آپارتمانشون برد، جایی که مای بالای سر پسر بزرگشون ایستاده بود. صورت ده ساله‌اش سرخ شده بود.

جیم رزی رو گذاشت زمین. “همه اینها برای چیه؟”

رزی به گوشت روی میز اشاره کرد. “ببین؟” گفت.

غذای کافی برای یک هفته‌ی خانواده بود.

مای گفت: “از قصابی اومده. حاضر نیست كلمه‌ای در این باره بگه. مگه نه، جی؟”

جیم به پسرش گفت: “خوب. برش دار. بیا بریم.”

جی به پدرش نگاه کرد و پیام در چشمانش واضح بود. من رو وادار به این کار نکن. نمی‌بینی بهش نیاز داریم؟

“همین حالا!” جیم گفت.

بعد از ساختمان خارج شد و بدون هیچ حرف دیگه‌ای به سمت قصابی رفت. پسرش، با غذای دزدی در دستش، به آرامی پشت سرش می‌رفت. جی در قصابی، مجبور شد گوشت رو پس بده و عذرخواهی کنه. جیم به چشمان قصاب نگاه کرد. من پسرم رو بزرگ نمی‌کنم دزد بشه.

قصاب با سرش تأیید کرد. پدر و پسر از مغازه خارج شدن. همونطور که راه می‌رفتن، جیم ساکت بود و به پسرش زمان داد.

بالاخره جی صحبت کرد. “مارتی جانسون مجبور شد بره و با عموش زندگی کنه. والدینش غذای کافی نداشتن.”

جیم رو کرد به پسرش. گفت: “تو ترسیده بودی. میفهمم. اما ما دزدی نمی‌کنیم. مهم نیست چه اتفاقی میفته. بهم قول بده.”

جی با سرش تأیید کرد. گفت: “قول میدم.”

“این هم قول من.” جیم به چشمان پسرش نگاه کرد. “ما هیچ وقت تو رو جایی نمی‌فرستیم، پسرم.”

اشک از چشمان پسر کوچک سرازیر شد. جیم جی رو به آغوش کشید و تا جایی که می‌تونست محکم بغلش کرد.

متن انگلیسی فصل

Chapter two

Hard Times

Newark, New Jersey, September 25, 1933

Jim Braddock looked through the drawers below the same mirror that had shown him the face of a lucky man. Dressing was quick these days: he just put on what Mae had washed or fixed the night before. He didn’t have to kiss his gold cross for luck. He had sold it years ago. Everyone’s luck had gone now-even Jim Braddock’s.

Something moved outside the window, probably a rat. This was just a part of life when you lived in a single room in a dirty, crowded apartment building. Behind Jim, his three hungry children shared a bed in the cold family bedroom. Mae had hung a blanket across the room to turn one room into two.

He looked again at his and Mae’s wedding picture. In the last few years they had lost their house and most of their furniture, but they would always have this. In the picture, Mae looked beautiful; Jim stood next to her, wearing a suit he didn’t own now. The couple in the photo smiled, not knowing the hard future that was ahead. But Jim liked to look at the picture every day. It reminded him of the good things in his life.

He stepped into the kitchen, where Mae was cooking breakfast. She looked different now-thinner, with dark circles under her eyes. But to Jim she was still beautiful.

“I can’t find my socks,” he said.

“Jim!” whispered Mae, but it was too late.

“Mom, I want to eat, too,” said little Rosy, pushing through the blanket. Mae began to cut another thin piece of meat.

“Sorry,” said Jim.

Rosy couldn’t remember living in a big house, surrounded by nice things, with new clothes and plenty of food. The girl climbed onto her father, and Jim held her close to him. He hated seeing his children grow up like this; it was harder than any fight.

“We got a final bill,” said Mae, “for the gas and electricity.”

Jim’s shoulders fell. He took down ajar from the shelf, where they kept their money for a “rainy day.” He shook it and listened to the few coins in the jar.

“It’s clearly been raining more than I thought recently,” he said.

Mae picked up three dishes and put a thin piece of hot meat on each one. Jim began to cut up his daughter’s food.

“I’m fighting Abe Feldman tonight,” he told his wife. He didn’t tell her that Feldman had lost only one fight in nineteen. Instead, he told her what he would earn-fifty dollars, more than he could earn in one whole week on the docks.

Mae couldn’t hide the old fear in her eyes. Since hard times had hit their family-and the whole country-she had started to hate the ring, with its punishments and its empty promises.

“Mommy, I want some more,” said Rosy.

Jim looked at Mae and Rosy with their empty plates. “Mae, I had a dream last night,” he said, standing from the table. “I dreamed that I was having dinner at an expensive hotel, and I had a big, thick steak.” He put on his old coat. “I had so much food, I’m just not hungry now.” He spoke more quietly to his daughter. “Can you help me? Mommy cooked this, and I don’t want to hurt her feelings.”

Rosy wasn’t sure whether to believe him, but Jim moved the meat from his plate to hers. With wide eyes, the child immediately began to eat.

“Jimmy-“ Mae began, but he silenced her with a kiss.

You can’t work on an empty stomach, her eyes said to him.

Jim’s answer was simple. “You’re my girls.”

When Jim stepped outside, he remembered that things weren’t so bad for him and his family. Times were even harder for many other people. He walked past old, broken cars next to trash can fires. Those useless cars were homes now, homes to people with no jobs and no hopes.

This part of Newark was very different from Jim’s old leafy neighborhood. Most of the dirty brown and gray buildings around here had broken windows and paint coming off. Most of the stores were closed, and garbage cans lay empty in the street. People threw nothing away these days.

Ten thousand factories in the New York area had been closed down. Everywhere Jim looked, he saw people without jobs. Businessmen, teachers, office workers, lawyers, bankers… all were looking for work. There were men in four-year-old suits, happy to clean a yard for a dollar. Others stood in line at employment offices from morning until night.

Disaster had struck on October 29, 1929. Some people called it Black Tuesday, others the Crash. It was the end of America’s good times in the 1920s. The economy failed, and suddenly millions of people were out of work. At first, Jim thought that the problem wouldn’t last long. But then his bank closed and his taxi company went out of business. By 1932, the Braddock’s had lost every cent of Jim’s boxing money New York wasn’t a city of bright lights and happy party-goers now. The city was filled with a gray crowd of people without hope. They stood in endless lines for soup or bread; they froze on street corners; they looked for work and found none. Hungry, empty, hopeless people.

Jim’s only hope had been boxing. The prize money was less, but boxing was still popular, cheap entertainment. But, after the crash, Jim’s success as a boxer had ended. In 1930, ‘31, ‘32-and now 1933-he lost more fights than he won. It was harder and harder for Gould to get him good fights.

Jim had to look for other work. With so many factories closed, he tried Newark’s busy docks. Early every morning, he joined the crowd looking for work there. In the dark and the cold, they waited by the locked gate of a high fence.

At last, the foreman pulled open the gate. He looked at the tired, hungry faces of the men there. This man had the power of life or death; he could change the luck of every man here.

“I need nine men,” he said.

Men began pushing forward-Me! Pick me!-as the foreman counted out workers. “One, two, three…” Jim pushed forward, too, but then:”… nine.”

Jim closed his eyes. After all of that waiting, it had ended in less than thirty seconds. He hadn’t been picked.

“I’ve been here since four o’clock,” said a man’s voice.

The man had stepped forward to complain. Jim had spoken to him once. His name was Ben and, like Jim, he had a wife and three kids to support.

The foreman began to turn away, but suddenly Ben was holding a gun and pointing it at the foreman’s heart. His hand shook and his eyes were wild. “I was here first.”

The foreman lifted his eyes from the gun to Ben’s face. “My mistake,” he said. “I need ten men.”

Ben stepped through the gate. Jim wanted to look away but he couldn’t. Ben had just put the gun away when several men fought him to the ground. That was the end for Ben now. How could he help his wife and kids from prison?

Jim spent the whole day walking from place to place and looking for work, without luck. Hours later, he returned to the apartment building. His eight-year-old son, Howard, was outside. Jim gave his son a smile. How could a young boy understand that one in four working Americans had no job? An eight-year-old child didn’t need to know that.

Suddenly, another child ran up to him. It was Rosy.

“Daddy, Daddy, Daddy!” she cried. “Jay stole!”

Jim carried his daughter to their apartment, where Mae was standing over their oldest son. The ten-year-old’s face was red.

Jim put Rosy down. “What’s all this about?”

Rosy pointed at the meat on the table. “See?” she said.

There was enough to feed the family for a whole week.

“It’s from the butcher shop,” said Mae. “He refuses to say a word about it. Don’t you, Jay?”

“OK,” said Jim to his son. “Pick it up. Let’s go.”

Jay looked up at his father and the message in his eyes was clear. Don’t make me do this. Can’t you see that we need it?

“Right now!” said Jim.

Then he was out of the building and marching to the butcher shop without another word. His son followed slowly behind, with the stolen food in his hand. At the butcher’s, Jay had to give the meat back and apologize. Jim met the butcher’s eyes. I am not bringing up my son to be a thief.

The butcher nodded. Father and son left the shop. As they walked, Jim was silent, giving his boy time.

At last, Jay spoke. “Marty Johnson had to go and live with his uncle. His parents didn’t have enough for them to eat.”

Jim turned toward his son. “You were scared,” he said. “I understand that. But we don’t steal. It doesn’t matter what happens. Promise me.”

Jay managed a nod. “I promise,” he said.

“Here’s my promise.” Jim was eye to eye with his son. “We’re never going to send you away, son.”

The tears came pouring from the little boy’s eyes. Jim pulled Jay into his arms and held him as tight as he could.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.