سرفصل های مهم
فصل اول
توضیح مختصر
آنگوس به خونهاش در جزیرهی هاریس برمیگرده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
آنگوس فلمینگ از پنجرهی قطار به بیرون به رنگهای قهوهای، سبز و خاکستری ییلاقات اسکاتلند نگاه کرد.
باران به شیشه میزد و بالای تپهها در ابرها فرو رفته بود.
در سفر طولانیش به خونه- تاربت در هاریس، سوار سومین قطار بود.
در رابطه با سفر دوباره خوب فکر کرده بود: مدت زیادی بود به خونه نرفته بود و حالا فقط به خاطر اینکه مادرش ازش خواسته بود و ازش بعید بود، میرفت.
از اینکه بیشتر از اینها سر نمیزد احساس گناه میکرد، ولی جدا شدن از زندگیش در ادینبرا به نظرش سخت میومد.
معمولاً عذری داشت و مادرش هیچ وقت شکایت نمیکرد.
هرچند این بار اصرار کرده بود.
آنگوس آه کشید و به کتابی که سوزی به عنوان هدیهی سفر بهش داده بود رو کرد.
لحظهای به اینکه بهش پیام بده فکر کرد، ولی میدونست سرش در کار شلوغه- اون افسر پلیس بود، از این رو هیچ وقت در اداره روز آرومی نداشت.
اون با راس، بهترین دوست آنگوس از دانشگاه، کار میکرد.
به واسطهی راس باهاش آشنا شده بود و تا همین اواخر فقط دوست معمولی بودن.
بعد از پروندهی آرتور سیت این موضوع تغییر کرد.
سعی کرد کتاب بخونه، ولی دوباره سریع به منظرهی بیرون از پنجره چشم دوخت، که به رغم اینکه روز دلگیری بود ولی تأثیرگذار بود.
نمیتونست روی موضوع بخصوصی تمرکز کنه، ذهنش مشغول چیزای دیگه بود: کتاب جدیدش مورد قبول واقع میشد، سوزی از عهدهی جسی برمیومد، و چرا مادرش میخواست اونو ببینه.
این سؤال آخر بیشتر از همه اذیتش میکرد و دوباره آه کشید.
شاید بهتر بود با هواپیما بره.
چند ساعت بعد آنگوس روی عرشهی کشتی ایستاده بود و منتظر بود حرکت کنه.
باد ماه نوامبر گزنده بود و آنگوس کتش رو محکمتر دور خودش پیچید.
بالاخره بادبان گشودن و آنگوس برگشت تا بره داخل و گرم بشه.
وقتی این کار رو کرد، یک مرد دیگه که کمی دورتر در امتداد نرده ایستاده بود، توجهش رو جلب کرد- دقیقاً شبیه یک نفر از مدرسه بود، استفن مکلود.
مکلودها سالها در هاریس زندگی کرده بودن، ولی استفن وقتی ۱۸ ساله شده بود رفته بود لندن و طبق شایعات محلی هیچ وقت برنگشته بود. حضورش در همون کشتی ممکن، ولی بعید بود.
آنگوس چشمهاش رو مالید، خمیازه کشید و به این نتیجه رسید که نمیتونه اون باشه.
در طلب یک فنجان چای با شتاب به گرمای کشتی رفت و سریعاً شخصی که به دریا نگاه میکرد رو فراموش کرد.
وقتی در تاربرت لنگر انداختن شب رسیده بود.
آنگوس اولین شخصی بود که از کشتی پیاده شد و به زودی به طرف خونهای که توش بزرگ شده بود پیاده میرفت.
حتی در تاریکی هم محل دقیقاً مثل گذشته به نظر میرسید و به رغم اون همه بیمیلی اولیهاش نتونست جلوی احساس انفجار هیجان از خونه بودن رو بگیره.
وقتی از جلوی در مغازهی محلی رد میشد به خانم مویر دست تکون داد و میدونست زیاد طول نمیکشه که نصف دهکده از برگشتنش با خبر میشه.
این فکر مردی که در کشتی به نظرش آشنا میومد رو به خاطرش آورد- اگه استفن بود، یک نفر میفهمید و آنگوس مطمئن میشد که به زودی باخبر میشه.
قبل از اینکه بدونِ زدن در بازش کنه، ثانیهای جلوی در خونهی مادرش مردد موند- طبق معمول قفل نبود.
وقتی کولهپشتی و چکمههاش رو در میآورد، صدا زد: “سلام، مامان، من رسیدم.”
صدایی از آشپزخانه جواب داد: “سلام، پسرم، اینجام. چایی آماده است.”
کتش که هنوز تنش بود، رفت توی آشپزخونه و خم شد تا زن کوچیک ولی تنومندِ سر اجاق گاز رو ببوسه و برگشت تا کتری رو بذاره.
مثل دهکده، در خونه هم چیزی عوض نشده بود و بوی خوشمزه آشپزی مادرش، اونو مثل همیشه به دوران بچگیش برد.
کتش رو از پشت صندلی آویزون کرد، بعد چایی ریخت، میز رو چید، و نشست.
مادرش وقتی غذاش رو جلوش میذاشت اونو بوسید.
“از دیدنت خوشحالم، آنگوس.
حالا قبل از اینکه غذات سرد بشه بخورش.”
آنگوس لبخند زد: “خوبه که برگشتم.”
و آبگوشت داغ جلوش رو با اشتها خورد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
Angus Fleming looked out the train window at the brown, green and grey colours of the Scottish countryside.
Rain streaked the glass, and the tops of the hills merged into the clouds.
He was on his third train of the day on his long journey home to Tarbert, on Harris.
He was having second thoughts about the trip: he hadn’t been home for a long time and was only going now because his mother had asked him to come, which was unusual for her.
He felt guilty for not visiting more often, but found it difficult to tear himself away from his life in Edinburgh.
He normally had an excuse, and his mother never complained.
This time, however, she had been insistent.
Angus sighed and turned back to the book Susie had given him as a present for the journey.
He briefly thought about sending her a text but knew she’d be busy at work - she was a police officer so never had a quiet day at the office.
She worked with Ross, his best friend from university.
He had met her through Ross and until recently she had only been a friend. After the Arthur’s Seat case that had changed.
He tried to read but quickly turned back to the view outside the window, which was impressive despite the dreich day.
He couldn’t concentrate on one thing, his mind was busy with other things: how his new book would be received, whether Susie would cope with Jessie, and why his mother wanted to see him.
This last question bothered him the most and he sighed again.
Maybe he should have flown.
A few hours later Angus was standing on the ferry deck waiting for it to leave.
The November wind was biting and he pulled his coat more tightly around him.
At last they set sail and he turned to go back inside and warm up.
As he did, another man standing further along the rail caught his eye - he looked exactly like someone from school, Stephen McLeod.
The McLeod’s had lived on Harris for years, but Stephen had left for London when he was 18 and had, according to local gossip, never returned.
His presence on the same ferry was possible but unlikely.
Angus rubbed his eyes, yawned and decided it couldn’t be him.
He hurried into the warmth of the ship for a cup of much-needed tea and quickly forgot about the figure looking out to sea.
Night had already fallen when they docked at Tarbert.
Angus was the first person off the ferry and was soon walking towards the home he had grown up in.
Even in the dark the place looked the same and for all his initial reluctance he couldn’t help but feel a burst of excitement about being home.
As he passed the door of the local shop, he waved in at Mrs Muir and knew it wouldn’t be long before half the village knew he was home.
That thought reminded him of the man who had looked so familiar on the ferry - if it was Stephen, someone would know and he’d be sure to find out soon enough.
He hesitated a second at his mother’s door before opening it without knocking - as usual it was unlocked.
“Hi Mum, I’m here,” he called out as he took off his rucksack and boots.
A voice from the kitchen replied, “Hi son, I’m in here. Tea’s almost ready.”
With his coat still on, he strode into the kitchen, bent down to give the small but sturdy woman at the stove a kiss and turned to put the kettle on.
Like the village, nothing had changed in the house and the delicious smell of his mother’s cooking took him back, as it always did, to when he was still a child.
He hung his coat over a chair, then poured the tea, laid the table and sat down.
It was only as his mum put his food in front of him that she returned his kiss.
“It’s good to see you, Angus.
Now eat up before it gets cold.”
Angus smiled, “It’s good to be back.”
And tucked in to the hot broth in front of him.