سرفصل های مهم
فصل چهارم
توضیح مختصر
مکلود پیر مرد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
وقتی رسید مادرش با پیشنهاد اینکه برای شام به میخونهی محلی برن سورپرایزش کرد.
“موسیقی داره و من رو گهگاهی بردن تا گوش بدم. شبهایی مثل امشب اونجا دنجه.”
آنگوس مشتاقانه موافقت کرد.
میخونه به شکل تعجبآوری شلوغ بود و تونستن یه میز در گوشهای پیدا کنن.
گروه موسیقی داشت آماده میشد، آتشی روشن در شومینه سوسو میزد، و چهرههای آشنا نشسته منتظر شروع سرگرمی بودن.
گرمای مکان مشهود بود.
حدوداً یک ساعت بعد، شامشون تقریباً تموم شده بود و موسیقی حالا در اوج بود که آنگوس احساس کرد موبایلش زنگ میزنه.
موبایل رو از جیبش بیرون آورد و دید سوزی داره زنگ میزنه.
از اونجایی که شنیدن صدایی در حال شام خوردن غیر ممکن بود، بنابراین عذر خواست و رفت بیرون.
“سلام، سوزی!”
“سلام، آنگوس، چه خبر؟ زندهای؟”
آنگوس لبخند زد “بله، کاملاً.
و اوضاع تو خونه چطوره؟
جسی خوب رفتار میکنه؟”
“خوب، کفشهای نوت رو پیدا کرد.
چند تا جای دندون روشون جا گذاشته ولی من نجاتشون دادم.
به غیر از این، اوضاع اینجا هم خوبه.
سرده، ولی گمون کنم تعجبی نداره.
آه، راس گفت سلام برسونم.
میگه به خاطر اینکه زمانهایی که من نمیتونستم جسی رو برده پیادهروی چند تا نوشیدنی پینت بهش بدهکاری.”
آنگوس خندید- راس علاقه زیادی به سگها نداشت- “منصفانه است.”
کمی بیشتر حرف زدن- آنگوس سوزی رو در جریان برنامهی مادرش در نقل مکان از جزیره گذاشت.
سوزی که زن واقعبینی بود فکر کرد کار معقولیه و آنگوس رو بخاطر دلشکستگی خودخواهانهاش سرزنش کرد.
حالا که بیرون به قدری سرد بود که دندونهاش به هم میخورد، مکالمه رو به پایان رسوندن:
سوزی پرسید: “از مادرت پرسیدی که اشکالی نداره بیام و چند روزی بمونم؟”
“آه، نه، هنوز نه. فکر میکنی بتونی جورش کنی؟”
“آره، به نظر محتمل میرسه، فردا میفهمم.
پس بهتره قبل از اینکه بیخبر جلو درتون سبز بشم ازش بپرسی.”
“امشب باهاش حرف میزنم.
ولی مشکلی نخواهد داشت، دوستت خواهد داشت.”
“امم، میبینیم.
بهتره قبل از اینکه به علت هیپوترمی (کم شدن دمای بدن) بمیری، ولت کنم.
فردا حرف بزنیم؟”
“آره، شب خوشی داشته باشی. دلم برات تنگ شده.”
“من هم دلم برات تنگ شده.”
آنگوس موبایلش رو دوباره گذاشت تو جیبش و برگشت بره داخل.
وقتی برگشت، چشمش به استفن مکلود افتاد که داشت سوار ماشینش میشد که بیرون گاراژ محلی پارک شده بود.
یه مرد جوان کنارش ایستاده بود.
آنگوس شناختش که مارک مکنزی، پسر مکانیکه.
چیزی در طرز ایستادنش بود که اشاره بر این داشت که گفتگوی دوستانهای نیست، و نه گفتگو در رابطه با تعمیر ماشین.
آنگوس میدید که مارک سرش رو تا قد استفن خم کرده داره صحبت میکنه و دستش روی دره.
چند قدم به طرفشون برداشت ولی نتونست چیزی بشنوه.
چند ثانیه بعد، مارک در ماشین رو محکم کوبید و بست و استفن در دل تاریکی روند.
مارک که پاهاش رو میکوبید برگشت تو گاراژ و در اونجا رو هم محکم کوبید.
آنگوس اخم کرد: مارک مکنزی چند سالی کوچکتر از همهی اونها بود و به عنوان یک نوجوان، دردسرساز و بیعار بود.
اون در لندن زندگی میکرد، یا حداقل این چیزی بود که آنگوس شنیده بود.
حرف زدن استفن با اون عجیب به نظر میرسید.
تندبادی ناگهانی باعث شد بلرزه و با عجله برگشت داخل.
دید که گروه کوچیکی دارن با سرخوشی ریل (نوعی رقص محلی) میرقصن.
میزها تمیز شده بودن و به کنار زده شده بودن که براشون جا باز بشه.
مشتریهای دیگه با پاهاشون ضرب گرفته بودن و عرق از صورت ویولنزن میریخت.
وقتی برگشت و کنار مادرش نشست، متوجه شد مادرش دستش رو با آهنگ موسیقی حرکت میده و هر دوی اونها وقتی آدمهای بیشتر و بیشتری به رقاصان ملحق میشدن تماشا کردن.
مادرش تو گوشش داد زد که شبهای موسیقی اغلب این طور خاتمه پیدا میکنه و بعد از اون صدا گفتگو رو غیرممکن کرد.
حوالی نیمه شب، فقط شکیباترین روحها هنوز مونده بودن.
آنگوس داشت حسابشون رو تسویه میکرد و آمادهی رفتن میشدن که در باز شد و دکتر محلی خیس و پریشان ظاهر شد.
راهش رو بطرف بار گرفت و همونطور که مردم متوجهش میشدن میخونه به آرومی در سکوت فرو رفت.
همه دکتر رو میشناختن و میدونستن اون شب کجا بود: وقتی استوارت قبلتر اومده بود از اونجا برش داره، چند نفری اونجا بودن.
حالا که دکتر دوباره با چهره عبوس دوباره پیدا شده بود، همه میدونستن معنیش چیه.
صاحب مکان یه ویسکی براش ریخت و محلیها با احتیاط نزدیک شدن.
خانم مویر اول از همه صحبت کرد: “خوب دکتر، مکلود پیر .؟”
دکتر جیمیسون فقط با سرش تأیید کرد و یک جرعه ویسکی خورد.
“آره، تقریباً یک ساعت قبل. تو خواب.
در حالی که پسرش کنارش بود.”
تأکید روی کلمهی پسر، و نگاه مذمتبار مورد ملاحظهی همه واقع شد.
آنگوس به این فکر میکرد که وقتی استفن رسیده خونه و دیده پدرش فوت کرده چه احساسی داشته.
براش احساس تأسف کرد، مهم نبود مردم چی میگن، سزاوار این نبود.
تعجبی نداشت که این خبر پایان شادی و خوشی شد و هر چند گروه دوباره شروع به نواختن کرد ولی آهنگ سوگواری انتخاب کردن.
آدمهای توی میخونه بین خودشون صحبت میکردن وقتی آنگوس و مادرش خارج شدن.
اونها در راه خونه ساکت بودن و در مقابل سرما و باد مقابله میکردن.
شاکر بودن که هوا اجازهی صحبت نداده بود تا بتونن با افکار خودشون تنها باشن.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FOUR
His mother surprised him as he got in by suggesting that they head to the local pub for dinner.
“There’s music on and I’ve taken to going and listening now and again. It’s cosy on a night like this.”
Angus readily agreed.
The pub was surprisingly busy, and they could only find a table in the corner.
The band was setting up, an open fire was flickering in the fireplace and familiar faces sat waiting for the entertainment.
The warmth of the place was obvious.
An hour or so later, their dinner nearly finished, the music now in full swing, Angus felt his mobile ringing.
Fishing it out of his pocket, he saw that Susie was calling.
As it was impossible to hear anything over the din, he excused himself and went outside.
“Hi, Susie!”
“Hi, Angus, how’s it going? Surviving?”
Angus smiled, “Yes, absolutely.
And how are things at home?
Is Jessie behaving herself?”
“Well, she found your new shoes.
She’s left a few teeth marks on them but I rescued them.
And otherwise things are fine here, too.
Cold but I guess that’s no surprise.
Oh, Ross said to say hi.
He says you owe him a few pints for walking Jessie when I couldn’t.”
Angus laughed - Ross was not a huge fan of dogs - “Fair enough.”
They spoke a bit longer - Angus filled Susie in on his mother’s plans to move to the mainland. Down-to-earth woman that she was, Susie thought that was sensible and scolded Angus for his selfish disappointment.
Teeth chattering now in the cold outside, they wound up their conversation:
“Have you asked your mum if it’d be OK for me to stay for a few days” Susie asked.
“Ah, no not yet. Do you think you’ll be able to make it out?”
“Yeah, it’s looking likely, I should find out tomorrow.
So you’d better ask her before I turn up unannounced at your door!”
“I’ll speak to her about it tonight.
But it won’t be a problem, she’ll love you.”
“Um, we’ll see.
I’d better let you get back in before you die of hypothermia.
Speak tomorrow?”
“Yeah, have a good night. Miss you.”
“Miss you too.”
Angus stuck his phone back in his pocket and turned to go back inside.
As he did so, he caught sight of Stephen McLeod getting into his car, which was parked outside the local garage.
A young man was standing beside him.
Angus recognized him as Mark Mackenzie, the mechanic’s son.
Something in his stance suggested it wasn’t a friendly chat, not that of someone discussing car repairs.
Angus could see that Mark was talking, his head bent down to Stephen’s level, his hand on the door.
He took a few steps towards them but could hear nothing.
A second later Mark slammed the car door shut and Stephen drove off into the darkness.
Mark stomped back to the garage and slammed that door, too.
Angus frowned: Mark Mackenzie was quite a few years younger than them all and as a teenager had been a troublemaker and a lay about.
He was living in London, or at least that’s what Angus had heard.
It seemed odd for Stephen to be talking to him.
A sudden cold gust made him shiver and he hurried back inside.
There he found a small group tipsily dancing a reel.
Tables had been cleared and pushed back to make room for them.
Other patrons were tapping their feet and the sweat was pouring down the face of the fiddler.
As he sat back down beside his mum, he noticed her hand moving in time to the music and they both watched as the dancers were joined by more and more people.
His mum shouted in his ear that the music nights often ended like this and after that the noise made conversation impossible.
At around midnight, only the hardiest of souls were still going.
Angus was settling their tab and making ready to leave, when the door opened to reveal the local doctor, wet and dishevelled.
He made his way to the bar and slowly, as people noticed him, the rest of the pub fell silent.
Everyone knew the doctor and where he had been that evening: a few had been there when Stuart had collected him earlier.
Now that the doctor had reappeared, his face grim, everyone knew what it meant.
The landlord poured him a whisky and the locals discreetly moved closer.
Mrs Muir spoke first: “So doctor, is Old McLeod.?”
Doctor Jamieson just nodded and took a gulp of whisky.
“Aye, about an hour ago. In his sleep.
With his son by his side.”
There was an emphasis on the ‘son’, and his look of disapproval was noted by everyone.
Angus wondered about how Stephen must have felt when he arrived home to find his father had passed away.
He felt sorry for him; whatever people said, he didn’t deserve that.
Unsurprisingly, this news put an end to the merriment and though the band started again, it was a lament they chose.
The people in the pub spoke amongst themselves as Angus and his mother took their leave.
They were quiet on the walk home, braced against the cold and wind.
They were grateful that the weather didn’t allow for conversation so they could be alone with their own thoughts.