سرفصل های مهم
فصل ششم
توضیح مختصر
آنگوس دید دو نفر دعوا میکردن و یکی از اونها از لبهی صخره افتاد پایین.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
طوفان خیلی سریعتر از اونی که انتظارش رو داشت اطرافش رو احاطه کرد.
حالا ساعت بعد از دو بود و باد داشت توی گوشهاش زوزه میکشید.
آنگوس که خیلی مراقب بود رد گوسفندها رو گم نکنه، به آرومی راهش رو در پیش گرفت.
میدونست کم مونده برسه.
حداقل امیدوار بود.
از خلال باد از شنیدن صداهایی در فاصلهی خیلی کم در پیش رو تعجب کرد.
ایستاد تا گوش بده و دوباره کمی با وضوح بیشتر شنیدشون.
موفق نشد متوجه هیچ کلمهای بشه ولی مشخص شد صداهای مرد هستتن که فریاد میکشن.
با شتاب به طرف صداها رفت و وقتی از پشت خاکریزی کوچیک پیچید، تونست سایههای سیاه دو تا شخص رو در مقابل نور آسمان ببینه.
همدیگه رو گرفته بودن- آنگوس نمیتونست بگه همدیگه رو بغل کردن یا دارن دعوا میکنن.
آنگوس مردد از اینکه باید بره جداشون کنه یا نه ایستاد.
باد به نظر داشت قویتر میورزید، و آنگوس مجبور شد خم بشه تا نیفته.
دولا شد و به علف جاروب کنار پاش چنگ زد.
رعدی زد و و در اون لحظه تونست ببینه که دو تا مرد چقدر به لبهی صخره نزدیک هستن.
آنگوس داد زد: “مراقب باشید” ولی باد صدا رو خفه کرد.
وقتی نفسش رو تو کشید تا دوباره داد بزنه، دید زیر پای مردی که پشتش به صخره بود خالی رفت و به طرف عقب تلوتلو خورد.
دستهاش وحشیانه تکون خوردن و بدون اینکه فریاد زیادی برای کمک بزنه افتاد.
آنگوس یخ زده بود.
فقط میتونست به زحمت ببینه که مرد دیگه اونجا ایستاده.
چرا کاری نمیکرد؟
چشمهاش رو از افشانهای که دریا به صورتش پاشید بست.
درست وقتی دوباره رعدی زده شد چشمهاش رو باز کرد.
به محلی که مرد ایستاده بود نگاه کرد ولی رفته بود.
آنگوس تقریباً چهار دست و پا به محلی رفت که دو تا مرد ایستاده بودن و در حالی که صاف روی زمین خیس دراز کشیده بود، از روی لبه به دقت نگاه کرد.
نتونست چیزی ببینه.
به طرف پایین داد زد، ولی جوابی نیومد.
فقط پژواک غرش موجها در گوشهاش بود.
به آرامی و با احتیاط از صخره فاصله گرفت و با قلبی که میتپید سعی کرد بفهمه چی کار باید بکنه.
دوباره فریاد زد ولی میدونست که از دست رفته.
جیبهاش رو گشت و تلفنش رو پیدا کرد، انگشتهاش به سختی از سرما تکون میخوردن.
آنتن نداشت.
شماره ۹۹۹ رو گرفت.
هیچ نتیجهای نداشت.
در حالی که میلرزید و دندونهاش به هم میخوردن، خودش رو کشید بالا و تلو تلو خوران از صخره به طرف جاده حرکت کرد.
دو مایل در امتداد جاده رفت تا اینکه یک ماشین دید.
به ماشین علامت داد و ماشین نگه داشت.
درحالیکه آب باران از صورتش میچکید، سریع حرف زد: “حادثهای رخ داد.
یه نفر رو دیدم که از صخره افتاد پایین.
باید هرچه سریعتر به تاربت برسم.”
مرد فقط بهش اشاره داد که سوار بشه و تا جایی که شرایط هوا بهش اجازه میداد سریع در جهت دهکده راهی شد.
وقتی آنگوس گوشی موبایل خیسش رو بیرون آورد تا دوباره امتحانش کنه، مرد به جعبه داشبورد اشاره کرد: “تو این هوا آنتن نمیده، ولی موبایل ماهوارهای باید کار کنه.”
آنگوس ۹۹۹ رو گرفت و توضیح داد چی دیده.
اون که کاری که باید رو انجام داده بود، لباسهای خیس آبش رو به خودش نزدیکتر کرد و عبوسانه به تاریکی بیرون چشم دوخت.
سرما رو تا مغز استخونش احساس میکرد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SIX
The storm closed in around him more quickly than he had expected.
It was now after two and the wind was howling in his ears.
Taking great care to stay on the sheep trail, Angus slowly made his way.
He knew he was nearly there.
At least he hoped so.
Over the wind he was surprised to hear the sound of voices only a short distance ahead.
He stopped to listen and heard them again, a little more clearly.
He couldn’t make out any words but they appeared to be men’s voices and they were shouting.
He hurried towards them and as he came round from behind a slight mound, he could see two figures faintly silhouetted against the sky.
They were holding on to one another - Angus couldn’t tell if they were hugging or fighting.
Angus stopped, unsure whether he should interrupt or not.
The wind seemed to be getting stronger, and Angus had to bend down to stop from being blown over.
Crouching he grabbed onto the heather at his feet.
There was a flash of lightning and at that moment he could see how close the two men were to the edge of the cliff.
Angus called out ‘Be careful’, but the wind muffled the sound.
As he took a breath to try again, he saw the man with his back to the cliff lose his footing and stumble backwards.
His arms waved wildly and without so much as a cry for help he was gone.
Angus was rooted to the spot.
He could just make out the other man still standing there.
Why didn’t he do something?
He closed his eyes as spray from the sea blew across his face.
He opened them just as there was another flash of lightning.
He looked at the spot where the man had been but he was gone.
Angus almost crawled to the place where the two men had stood and, lying flat on the wet ground, peered over the edge.
He couldn’t see anything.
He shouted down, but there was no answer.
Only the roar of the waves echoed in his ears.
He inched back from the cliff and heart racing, tried to work out what to do.
He shouted again but he knew it was hopeless.
He dug in his pocket for his phone, his fingers barely moving in the cold.
He didn’t have a signal.
He tried 999 anyway.
Nothing.
Shaking and with chattering teeth, he pulled himself up and stumbled away from the cliff, towards the road.
He walked two miles along the road before he saw a car.
He flagged it down and it stopped.
“There’s been an accident.
I saw someone fall off the cliff.
I need to get to Tarbert as quickly as possible,” Angus spoke rapidly, rain water running down his face.
The man just gestured for him to get in and set off as fast as the weather conditions would allow in the direction of the village.
As Angus drew out his wet mobile to try again, the man pointed at the glove compartment: “There’ll be no signal in this weather, but the satellite phone should work.”
Angus called 999 and explained what he had seen.
Having done what he could, he pulled his soaking clothes closer to him and stared grimly at the blackness outside.
He felt chilled to the bone.