سرفصل های مهم
فصل هفتم
توضیح مختصر
استفن مکلود مرده و آنگوس مضنون اصلی هست.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
باقی عصر و شب به شکل مبهمی سپری شد.
آنگوس به افسران پلیس محلی گفت چی دیده.
بعد از اون، مادرش اون رو از پاسگاه پلیس برداشت و با یک تادیِ (عرق خرما که با آب گرم مخلوط میشود) داغ روانهی رختخوابش کرد.
حتی در گرمای تختش هم احساس سرما میکرد و قادر نبود بخوابه.
همش اتفاقی که افتاده بود رو مرور میکرد و به این فکر میکرد که یک حادثه وحشتناک رو با چیز بدتری اشتباه گرفته یا نه.
هر بار به نتیجهی یکسانی میرسید.
سعی کرد به این فکر نکنه که کی ته صخره افتاده.
هلیکوپترها و مأموران نجات خوشبینانه احتمالاً به زودی قادر میشدن جواب این سؤال رو بدن.
صبح شد و آنگوس اولین کار به پاسگاه پلیس زنگ زد.
یک جسد پیدا شده و هویتش شناسایی شده بود.
استفن مکلود بود.
آنگوس باید اون روز برای بازجویی بیشتر میرفت.
ولی باید صبر میکردن افسران ارشد از بیرون جزیره برسن.
تا اون موقع در رابطه با اشخاصی که میتونستن جزیره رو ترک کنن، محدودیتهایی وضع شده بود.
آنگوس تلفن رو قطع کرد و تمام این اطلاعات رو پردازش کرد.
مادرش یک فنجان چای برایش آورد و با ملایمت سوزی رو بهش یادآوری کرد “با پرواز اول وقت نمیرسه؟
منم باهات بیام دنبالش؟”
آنگوس با قدردانی با سرش تأیید کرد.
چند ساعت بعد، سه نفری در ماشین مادرش نشسته بودن و منتظر بودن فرودگاه رو به قصد تاربت ترک کنن.
آنگوس از سوزی توصیه میخواست.
“چطور میتونم از چیزی که دیدم مطمئن باشم؟
خیلی باد بود و هوا تاریک بود.
ممکنه اشتباه کرده باشم.
ممکنه چیزی که دیدم رو بد تعبیر کرده باشم.”
“درسته، ولی مدارک و شواهد دیگری هم وجود خواهد داشت.
فقط میتونی حقیقت رو بگی و اجازه بدی پلیس نگران این باشه که کی بوده و تصمیم بگیره حادثه بود یا نه.
سعی کن نگرانش نباشی.”
سوزی دستش رو از لای صندلیها به عقب برد و آنگوس دستش رو فشرد.
“از دیدنت خوشحالم.
ولی ای کاش در این شرایط نبود.”
“میدونم.
ولی من فقط چند روز اینجام بنابراین میتونی تمام کارهای پلیسیت رو حل و فصل کنی و بعد میتونی مکانهای مورد علاقت در جزیره رو نشونم بدی، اگه دلت بخواد.”
سوزی رو کرد به خانم فلمینگ: “میتونم شما رو برای شام به میخونهای که رفته بودید مهمون کنم؟
به نظر بهتون خوش میگذشت.”
مادر آنگوس جواب داد: “خوب میشه.”
وقتی رسیدن، تاربت همهمه بود.
روزنامهنگاران از مطبوعات ملی رسیده بودن، اولین مرگ مشکوک بعد از سالیان در هاریس به قدری جذاب بود که نشه از دستش داد.
همونطور که از جلوی دفتر پست رد میشدن، خانم مویر دوید بیرون.
موریا فلمینگ ماشین رو نگه داشت.
“آه، عزیزم، عمراً اگه بدونی چی شده.
استوارت مکلود رو دستگیر کردن!
فکر میکنن اون برادرش رو از صخره هل داده پایین.
ظاهراً اون روز قبلتر بگو مگو کرده بودن و بعد اون رفته بیرون.
هیچکس تا بعدها اونو ندیده.”
دو تا زن دیگهی داخل مغازه پشت سر خانم مویر اومدن بیرون و کنار ماشین بهش ملحق شدن.
“باورم نمیشه.
بچه خیلی خوبیه.”
“درسته، ولی میدونی که انتظار میرفت فقط نصف پول پدرش رو به ارث ببره.
و به رغم اون همه سال سخت کار کردن.
اگه من جای اون بودم عصبانی میشدم …”
موریا قاطعانه گفت: “بابت اطلاعات ممنونم، ولی هنوز برای اینکه دقیقاً بگیم چه اتفاقی افتاده خیلی زوده
و غیبت هیچ وقت فایدهای برای کسی نداشته.
روز بخیر همگی.”
سوزی میتونست به این طعنهی بجا بخنده، ولی نگاهی به صورت آنگوس جلوش رو گرفت.
رنگ آنگوس مثل کاغذ پرید.
آنگوس نمیخواست به پاسگاه پلیس بره.
مطمئن بود استوارت بیگناهه، ولی همزمان آگاه بود که نمیتونه از این بابت مطمئن باشه.
نمیخواست شهادتش دوستش رو راهی زندان کنه.
سوزی همراهش پیاده به دهکده رفت.
جلوی در پاسگاه، آنگوس چیزی زیر لب گفت: “هیچ وقت پی نبرده بودم چقدر سخته.
نوشتن درباره مجرمان و اتاقهای مصاحبه، خوب، کاملاً فرق داره.”
سوزی بازوش رو نوازش کرد و در رو هل داد و باز کرد.
آنگوس به اتاق مصاحبه راهنمایی شد و دو تا افسر پلیس روبروش نشستن: یک افسر محلی اهل تاربت، به علاوهی یک افسر ارشد از بیرون جزیره.
“آقای فلمینگ، میدونم به پاسبان دانکان گفتید چی دیدید، ولی اگه اشکالی نداره، بهتر میشه دوباره بشنویم چه اتفاقی افتاده.
بنابراین، میتونید بهمون بگید دیشب روی صخره چی دیدید؟”
آنگوس نفس عمیقی کشید “خوب، من داشتم در امتداد لبهی صخره به سمت تاربت بر میگشتم که صداهایی پیشروم در مسیر شنیدم.”
“چه ساعتی بود؟”
“فکر کنم حدود ۲ بود.
شاید کمی دیرتر.”
“و در این ساعت در مسیر صخره چی کار میکردید؟”
“خوب، رفته بودم قدم بزنم، از خلیج پایین رفتم، اونی که اسمش پناهگاه دزدان دریایی هست.
امیدوار بودم دوستم رو اونجا ببینم.”
“منظورتون استوارت مکلود هست؟”
“بله،”
“و چرا فکر میکردید اون در ساحل باشه؟”
“برادرش- استفن مکلود- بهم گفته بود رفته اونجا. پدرشون— تازه فوت کرده بود.
حدس زدم اون، استوارت، نیاز به هوای تازه داشته باشه.
در هر صورت، میخواستم اونو ببینم تا، میدونید، بهش تسلیت بگم…”
“و دیدینش؟”
“نه، اونجا نبود.”
“میدونستید استفن و استوارت مکلود قبل از اینکه استوارت بره بیرون با هم بحث کرده بودن؟”
آنگوس مکث کرد: “نه، اینو نمیدونستم.
من— میدونم دارید به چی اشاره میکنید.
میدونم استوارت رو به عنوان مظنون بازداشت کردید.
ولی باورم نمیشه اون قادر به این کار باشه.
به قتل.
اون و استفن تفاوتهایی داشتن ولی اونها .
نمیتونه اون باشه!”
“حدستون درسته.
استوارت مکلود شاهد به هنگام وقوع جرم داره.
یک نفر اون رو مدتی بعد از این که شما گفتید استفن هل داده شده در طول جاده در مسیر صخره دیده.”
آنگوس آهی از سر آسودگی کشید، ولی فقط وقفهی کوتاهی قبل از چیزی بود که افسر گفت.
“چیزی که متأسفانه شما رو تبدیل به مظنون شماره یک ما کرده، آقای فلمینگ.
بنابراین، میخوام دوباره ازتون بپرسم، و قبل از اینکه جواب بدید با احتیاط فکر کنید، دیشب روی صخره چه اتفاقی افتاد؟”
آنگوس فقط با ناباوری از یک افسر به اون یکی نگاه کرد.
یک ساعت بعد، آنگوس پاکوبان از پاسگاه بیرون اومد.
سوزی که در مغازهی روبرو خودش رو گرم نگه داشته بود، به استقبالش اومد بیرون.
“چطور پیش رفت؟”
“من— فکر میکنن دارم دروغ میگم.
اونا میگن من مظنونم.
چیکار میخوام بکنم؟
من این کار رو نکردم.”
“اشکال نداره.
میدونم.
حالا از اول شروع کن- چه اتفاقی افتاد؟”
“استوارت شاهد داره و اونها هیچ مدرکی از اینکه کس دیگه اونجا بوده پیدا نکردن.
هنوز هم در جستجو هستن و من رو دستگیر نکردن ولی میگن من تو خونه میمونم و هیچ جا نمیرم.”
“خیلیخب، خیلیخب، بیا برگردیم پيش مامانت و ببینم چیکار باید بکنیم.”
اونها چند لحظهای در سکوت قدم زدن، بعد سوزی دوباره صحبت کرد:
” من میتونم برم و با استوارت حرف بزنم.
هیچ ضرری نداره.
اون ممکنه چیزی دربارهي برادرش بدونه، از مشکلی که ممکن بود داشته باشه.”
آنگوس با سرش این پيشنهاد رو تأييد کرد، با عقل جور در میاومد، و با عجله به سمت خونهي ييلاقي حرکت کردن.
بعد از دو فنجان چای و یک بحث طولانی، موریا و سوزی با ماشین موریا راهی خونهي مکلودها شدن.
اونها آنگوس رو گذاشتن آنلاین بمونه و دنبال هر چيزي در رابطه با استفن بگرده که ممکنه سرنخي باشه.
وقتی وارد مسیر ماشینرو شدن، هوا تاریک بود.
به شکل غیرعادی در ورودی بسته و قفل بود بنابراین،ِ موریا پیشنهاد داد در آشپزخانه رو از پشت خونه امتحان کنن.
“زنی که اینجا به عنوان آشپز کار میکنه رو میشناسم.
اگه اینجا باشه، بهمون اجازه میده وارد بشیم و حتی ممکنه چیزی هم بدونه.”
هرچند آشپزخانه خالی و چراغها خاموش بودن، ولی در قفل نبود.
در زدن، ولی وقتی كسي نیومد، وارد شدن.
از راهرو رد شدن و كمي نور از زیر دری ديدن و بعد از مکثی وارد شدن.
استوارت مکلود در اتاقی تاریک نشسته بود و آتش بخاری دیواری تنها روشنایی اتاق بود.
از دیدنشون متعجب به نظر نمیرسید و بهشون اشاره کرد بشینن.
یه ویسکی در دستش داشت و به نظر نمیرسید اولین لیوان ویسکیش باشه.
“متأسفم، خانم فلمینگ.
نمیخواستم آنگوس به هیچ عنوان قاطی این ماجرا بشه.
حالش خوبه؟”
“بله، حالش خوبه.
کمی جا خورده، ولی بهتر میشه.
ولی ما باید اثبات کنیم که اون این کار رو نکرده.
میتونید کمکمون کنید؟”
“من— نمیدونم.”
“استوارت، من سوزی کیرک، دوست دختر آنگوس هستم.
همچنین در ادینبرا افسر پلیسم.
پس میدونم بعضی وقتها جزئیاتی که به نظر مهم نمیرسن، میتونن حیاتی باشن.
شاید برادرتون به اسمی اشاره کرده یا کاری غیرعادی انجام داده که بتونه ما رو به مضنون اصلی برسونه.
اگه درست فهمیده باشم، استفن در لندن زندگی میکرد و خوب، رابطهی خیلی خوبی با پدر مرحومتون نداشت.
در لندن چی کار میکرد؟
کجا زندگی میکرد؟
میدونید؟”
“آه، خیلی کم.
همونطور که گفتید، با پدر کنار نمیاومد و ما هم ارتباط زیادی با هم نداشتیم.
میدونم در شهر کار میکرد و مطمئن نیستم چیکار میکرد.
یه آپارتمان شیک داشت، زیاد مهمونی میداد و زیاد مهمونی میرفت، سفر میکرد، زندگی کاملاً متفاوتی از اونی داشت که اینجا میتونست داشته باشه.
پدر اوایل زیاد نگرانش نبود.
فکر میکرد این مرحله رو پشت سر میذاره.”
استوارت جرعهای از ویسکیش خورد.
“میدونید مشکلی در لندن داشت یا نه؟
مشکلات مربوط به دخترها، نگرانیهای مالی، همچین چیزهایی؟”
“خوب، باید بگیم مشکلات مربوط به پسرها، ولی نه، من از چیزی خبر ندارم.
به غیر از — سال گذشته ازم پول خواست.
گفت آخر هفته پوکر بازی کرده و پول خیلی زیادی باخته و به یه نفر مقروضه.
هزار پوند خواست.
من فکر کردم این اولین و آخرین باره، ولی— کی میدونه.
شاید باز هم باخته.”
“ممنونم، استوارت.
و واقعاً به خاطر از دست دادن پدر و برادرت متأسفیم.
برای هر دوشون.” موریا فلمینگ شونهی استوارت رو فشرد.
“خودمون میریم، تو زحمت نکش.”
در ماشین نشستن و موریا رو کرد به سوزی “کمکی کرد؟”
“بله، خیلی.
پول انگیزهای خیلی قوی هست.
و همچنین یک عاشق حسود یا ترکشده.
میدونستید؟”
موریا سرش رو تکون داد.
“فکر میکنید پدرش میدونست؟
این موضوع مسألهساز میشد؟
میتونست انگیزه باشه؟”
“اینکه به مردها تمایل داشت؟
نمیدونم.
از کجا بدونم؟”
“خونه، بذار ببینیم آنگوس چیزی پیدا کرده یا نه.
فکر کنم بهتر باشه فردا وقتی هوا روشنه برگردیم به صخره. شاید نیاز باشه یه لباس ضد آب بهتر قرض کنم، اگه اشکالی نداشته باشه؟”
سوزی لبخند زد و سرش رو به طرف پنجره خم کرد- باران دوباره شروع به باریدن کرده بود.
“البته عزیزم، هر چی نیاز داشته باشی در اختیارته.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVEN
The rest of the evening and night passed in a blur.
He told the local police officer what he had seen.
Afterwards his mother collected him and sent him to bed with a hot toddy.
Even in the warmth of his bed he felt cold and he was unable to sleep.
He kept on going over what had happened, wondering if he had mistaken a horrible accident for something worse.
Each time he reached the same conclusion.
He tried not to think about who was lying at the bottom of the cliff.
The rescue helicopters and life guards would hopefully be able to answer that soon.
Morning came and Angus called the police station first thing.
A body had been recovered and identified.
It was Stephen McLeod.
They would need him to come in again later that day for more questioning.
But they had to wait until more senior officers arrived from the mainland.
Until then, there were restrictions on who could leave the island.
Angus put the phone down and processed all this information.
His mum brought him a cup of tea and gently reminded him about Susie: “Isn’t she arriving on the early flight?
Should I come with you to collect her?”
Angus nodded gratefully.
A few hours later the three of them were sitting in his mother’s car, waiting to leave the airport for the drive back to Tarbert.
Angus was asking Susie for advice.
“How can I be sure about what I saw?
It was so windy and dark.
I could be wrong.
I could have misinterpreted what I saw.”
“That’s true, but there’ll be other evidence.
You can only tell the truth and let the police worry about finding whoever it was - and deciding if it was an accident or not.
Try not to worry about it.”
Susie reached back her hand between the seats and Angus squeezed it.
“I’m so pleased to see you.
Just wish it wasn’t in these circumstances.”
“I know.
But I’m here for a few days, so you can deal with all the police stuff and then you can show me your favourite bits of the island.
And maybe if you’re up for it,” Susie turned to Mrs Fleming, “I could treat you to dinner at that pub you were at?
It sounded fun.”
“That would be lovely,” Angus’s mother replied.
Tarbert was buzzing when they got back.
Journalists from the national press had arrived, the first suspicious death on Harris for years was too attractive to miss.
As they drove past the post office, Mrs Muir ran out.
Moira Fleming stopped the car.
“Oh dear, you’ll never guess what has happened.
They’ve arrested Stuart McLeod!
They think he pushed his brother off the cliff.
Apparently they’d been arguing earlier that day and then he went out.
No one saw him until much later.”
Two other women in the shop had followed Mrs Muir out and joined her by the car.
“I can’t believe it myself.
Such a nice lad.”
“Aye, but you know he stood to only inherit half his father’s money.
And that despite all the many years’ hard work he’d put in.
I’d be angry in his position.”
Moira said firmly: “Thank you for the information but it’s far too early to know exactly what happened.
And gossip never did anyone any good. Good day to you all.”
Susie could have laughed at this well-placed jibe, but a look at Angus’s face stopped her.
He’d turned white as a sheet.
Angus didn’t want to go to the police station.
He was certain that Stuart was innocent but also aware that he couldn’t know this for sure.
He didn’t want his testimony to put his friend in jail.
Susie walked with him into the village.
At the door to the police station he muttered something: “I’d never realised how hard this is.
Writing about criminals and interview rooms is, well, it’s totally different.”
Susie stroked his arm and pushed open the door.
Angus was led to the interview room and two police officers sat down in front of him: the local officer from Tarbert as well as a more senior officer from the mainland.
“Mr Fleming, I know you told Constable Duncan what you saw but, if you don’t mind, it’d be useful to hear what happened again.
So, in your own time, can you tell us what you saw last night on the cliff?”
Angus took a deep breath, “Well, I was heading back along the edge of the cliff in the direction of Tarbert when I heard voices ahead of me on the path.”
“What time was this?”
“About 2 o’clock, I think.
Maybe a bit later.”
“And what were you doing out on the cliff path at that time?”
“Well, I had gone out for a walk, gone down to the bay, the one we call Pirates’ Cove.
I’d hoped to find my friend there.”
“You mean, Stuart McLeod.”
“Yes.”
“And why did you think he’d be at that beach?”
“His brother - Stephen McLeod - had told me he’d gone down there.
Their— their father has just passed away.
I guess he, Stuart, just wanted some air.
Anyway, I’d wanted to see him to, you know, give him my condolences.”
“And did you see him?”
“No, he wasn’t there.”
“Did you know that Stephen and Stuart McLeod had argued before Stuart went out?”
Angus paused, “No, I didn’t know that.
I— I know what you’re getting at.
I know that you’re holding Stuart, that he’s a suspect.
But I just don’t believe that he is capable of that.
Of murder.
He and Stephen had their differences but they.
it just can’t be him!”
“Your assumption is correct.
Stuart McLeod has an alibi.
Someone saw him walking along the road in the direction of the cliff not long after you say Stephen was pushed.”
Angus heaved a sigh of relief, but one that was cut short by what the officer said next.
“Which unfortunately makes you our number one suspect, Mr Fleming.
So I’m going to ask you again - and think carefully before you answer - what happened last night on the cliff?”
Angus just looked from one officer to the other in disbelief.
An hour later Angus stumbled out of the police station.
Susie, who had been keeping warm in the shop opposite, came out to greet him.
“How did it go?”
“I’m— they think I’m lying.
They say I’m a suspect!
What am I going to do?
I didn’t do it!”
“It’s OK.
I know that.
Now start from the beginning - what happened?”
“Stuart has an alibi and they haven’t found any evidence that someone else was there.
They’re still looking and haven’t arrested me, but say I’m to stay at home and not go anywhere.”
“OK, OK, let’s go back to your mother’s and figure out what to do.”
They walked in silence for a few moments, then Susie spoke again:
“I could go and speak to Stuart.
It can’t do any harm.
He may know something about his brother, any problems he might have had.”
Angus nodded at this, it made sense, and they hurried off in the direction of the bungalow.
After two cups of tea and a long discussion, Moira and Susie set off in Moira’s car for the McLeod house.
They left Angus looking online for anything about Stephen that might possibly be a clue.
It was dark as they turned into the drive.
Unusually the front door was closed and locked, so Moira suggested trying the door to the kitchen round the back.
“I know the woman who works here as a cook.
If she’s there she’ll let us in and may even know something.”
However, the kitchen was empty, the lights off but the door was unlocked.
They knocked but when no one came, they went in.
Going through into the hallway, they saw some light shining under a door and after a pause walked in.
Stuart McLeod was sitting in a dark room, a fire in the grate the only light.
He didn’t seem surprised to see them, and motioned to them to sit down.
He had a whisky in his hand and it didn’t look like his first.
“I’m sorry, Mrs Fleming.
I didn’t mean to get Angus involved in all this.
Is he OK?”
“Yes, he is.
A bit shaken, but he’ll be fine.
But we need to prove he didn’t do it.
Can you help us?”
“I— I don’t know.”
“Stuart, I’m Susie Kirk, Angus’s girlfriend.
I’m also a police officer in Edinburgh.
So I know that sometimes details which seem unimportant can be vital.
Perhaps your brother mentioned a name or did something unusual which could lead us to the real suspect.
If I understand correctly, Stephen’s been living in London and didn’t, well, didn’t have the best of relationships with your late father.
What did he do in London?
Where did he live?
Do you know?”
“Uh, only bits and pieces.
As you say, he didn’t get on with Dad and we didn’t have much contact, either.
I know he worked in the City, not sure what he did.
Had some fancy apartment, partied a lot, travelled, led a completely different life from the one he would have had here.
And Dad didn’t worry much to start with.
Thought he’d grow out of it.”
Stuart took a gulp of his whisky.
“Do you know if he had any problems in London?
Girl trouble, money worries, that kind of thing?”
“Well, it would have been boy trouble— but no, I don’t know of anything. Except— he did ask me for some money last year.
Said he’d had a wild weekend playing poker, had lost a lot and owed someone.
Asked for 1000 pounds.
I thought it was a one-off, but— who knows.
Maybe he lost again?”
“Thank you Stuart.
And we really are very sorry for your loss.
For both your losses.
“Moira Fleming squeezed Stuart’s shoulder. “We’ll see ourselves out.”
Sitting in the car, she turned to Susie, “Was that helpful?”
“Yes, very.
Money is a strong motive.
And a jealous or jilted lover, too.
Did you know.?”
Moira shook her head.
“Do you think his father knew?
Would it have been a problem?
Could it have been a motive?”
“That he liked men?
I don’t know.
Where to now?”
“Home, let’s see if Angus has found something.
I think it might be good to go back to the cliff tomorrow when it’s light.
I may need to borrow a better waterproof though, if that’s OK?” Susie smiled and tilted her head towards the window - the rain had started again.
“Of course, dear, anything you need.”