سرفصل های مهم
تصویر دوریان گری
توضیح مختصر
دوریان گری آرزو میکند چهرهی او در نقاشی پیر شود و خودش همیشه جوان و زیبا بماند.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی کتاب
هنرمند “من خیلی از خودم در این نقاشی گذاشتهام. “
1 از لای پنجرههای باز اتاق عطر و بوی غلیظ گلهای تابستانی میآمد. لرد هنری واتن به صندلیش تکیه داد و سیگارش را دود کرد. از خلال صداهای ملایم باغ، او به زحمت میتوانست سر و صدای لندن را بشنود.
در وسط اتاق پرترهای از یک مرد جوان بسیار زیبا وجود داشت و در مقابل آن خود هنرمند، باسیل هالوارد، ایستاده بود.
لرد هنری با رخوت گفت: “این بهترین کار توست، باسیل، بهترین پرترهای که تا به حال کشیدهای. باید آن را به بهترین گالری هنری در لندن بفرستی.”
باسیل آهسته گفت: “نه. نه، آن را جایی نمیفرستم.”
لرد هنری تعجب کرد. “اما باسیل عزیزم، چرا نه؟”
پرسید. «شما هنرمندان چه آدمهای عجیبی هستید! میخواهید مشهور شوید، اما وقتی مشهور میشوید خوشحال نمیشوید.
وقتی مردم در مورد شما صحبت میکنند بد است - اما وقتی در مورد شما صحبت نمیکنند بسیار بدتر است.»
باسیل پاسخ داد: «میدانم که به من میخندی، اما من نمیتوانم عکس را در یک گالری هنری به نمایش بگذارم. من بیش از حد از خودم در این نقاشی گذاشتهام.»
لرد هنری خندید. «بیش از حد از خودت گذاشتی! تو اصلا شبیه او نیستی. او صورتی بور و زیبا دارد. و تو - خوب، البته باهوش به نظر میرسی، اما با صورت قوی و موهای مشکی، زیبا نیستی.»
باسیل پاسخ داد: “تو مرا درک نمیکنی، هری.” (دوستان لرد هنری همیشه او را هری صدا میزدند.) باسیل ادامه داد: “البته که من شبیه او نیستم. در واقع، ترجیح میدهم زیبا نباشم.
چهره زیبای دوریان گری شاید برای او خطر و دردسر ایجاد کند.”
دوریان گری؟ نامش این است؟» لرد هنری پرسید.
‘بله. اما نمیخواستم به تو بگویم.
‘چرا نه؟’
باسیل گفت: “اوه، نمیتوانم توضیح دهم. وقتی از مردم خیلی خوشم میآید، هرگز نام آنها را به دوستانم نمیگویم. من عاشق اسرار هستم، همین.»
دوستش موافقت کرد: «البته. وقتی رازهایی داشته باشی زندگی بسیار هیجانانگیزتر است. به عنوان مثال، من هرگز نمیدانم همسرم کجاست، و همسرم هرگز نمیداند من چه کار میکنم. وقتی همدیگر را میبینیم - و گاهی هم همدیگر را میبینیم - داستانهای دیوانهکنندهای برای هم تعریف میکنیم و تظاهر میکنیم که حقیقت دارند.»
باسیل گفت: “تو همیشه تظاهر میکنی، هری. من فکر میکنم که تو احتمالاً شوهر بسیار خوبی هستی، اما دوست داری احساسات واقعیت را پنهان کنی.”
لرد هنری لبخند زد: “اوه، اینقدر جدی نباش باسیل. بیا بریم باغ.”
در باغ، برگها زیر نور خورشید میدرخشیدند و گلها به آرامی با باد تابستان حرکت میکردند. دو مرد جوان روی صندلی درازی زیر سایه درختی بلند نشستند.
لرد هنری گفت: “قبل از رفتنم، باید به سوال من پاسخ دهی، باسیل. چرا پرتره دوریان گری را در یک گالری هنری به نمایش نمیگذاری؟» او به دوستش نگاه کرد و لبخند زد.
“لطفاً دلیل واقعی را به من بگو. نه جوابی که قبلاً به من دادی.»
«هری، وقتی یک هنرمند به شدت نسبت به یک پرتره احساس پیدا میکند، این پرتره تبدیل به پرترهای از خودش میشود، نه از شخصی که نشسته. هنرمند چهره و بدن شخص روی صندلی را نقاشی میکند، اما در واقع احساسات خودش را نشان میدهد. دلیل اینکه من این پرتره را به نمایش نمیگذارم این است که میترسم راز قلب من را نشان دهد.»
لرد هنری خندید. “و این راز قلب تو چیست؟”
دوستش ساکت بود. لرد هنری گلی چید و با علاقه به آن نگاه کرد.
باسیل در نهایت گفت: «دو ماه پیش، در یک مهمانی در خانه لیدی براندون بودم. داشتم با دوستان صحبت میکردم که متوجه شدم یک نفر مرا زیر نظر دارد. برگشتم و دوریان گری را برای اولین بار دیدم. ما به هم نگاه کردیم و من یک ترس ناگهانی و بسیار شدید احساس کردم. احساس کردم که این شخص میتواند زندگی من را تغییر دهد. میتواند برای من خوشبختی و ناراحتی به ارمغان بیاورد.
بعدتر لیدی براندون ما را به هم معرفی کرد. ما به چیزی که لیدی گفت خندیدیم و بلافاصله با هم دوست شدیم.»
حرفش را قطع کرد. لرد هنری لبخند زد. گفت: «بیشتر بگو.
چند وقت یک بار او را میبینی؟”
باسیل پاسخ داد: «هر روز. اگر هر روز او را نبینم خوشحال نیستم - او برای زندگی من ضروری است.»
لرد هنری گفت: “اما من فکر میکردم تو فقط به هنرت اهمیت میدهی. “
باسیل با جدیت پاسخ داد: «حالا او تمام هنر من است. از زمانی که دوریان گری را ملاقات کردم، کاری که انجام دادهام خوب است، بهترین کار عمرم. به خاطر او هنر را به گونهای متفاوت میبینم، به شیوهای جدید. وقتی با او هستم، نقاشیهای فوقالعادهای میکشم.»
«باسیل، این غيرعادي است.» لرد هنری گفت: «باید با دوریان گری آشنا شوم.»
باسیل بلند شد و در باغ بالا و پایین رفت. «پس راز من این است. دوریان از احساسات من خبر ندارد. و من نمیتوانم به مردم اجازه دهم پرتره را ببینند، زیرا آنچه در قلب من است را نشان میدهد. بیش از حد از من در آن هست، هری، بیش از حد!»
لرد هنری قبل از صحبت کردن به چهره باسیل نگاه کرد. «به من بگو، آیا دوریان گری به تو اهمیت میدهد؟»
هنرمند چند لحظه فکر کرد. در نهایت گفت: “او از من خوشش میآید. میدانم که مرا دوست دارد. معمولاً با من بسیار صمیمی است، اما گاهی اوقات به نظر میرسد از آزار دادن من لذت میبرد. چیزهای ناخوشایندی میگوید که باعث آزار من میشود، هری. و بعد احساس میکنم که خودم را به کسی دادهام که فکر میکند قلب من گل زیبایی است. گلی که میتواند برای یک روز تابستانی از آن لذت ببرد و فردا فراموشش کند.»
لرد هنری با لبخند گفت: «روزهای تابستان، باسیل، گاهی ممکن است خیلی طولانی باشند. شاید تو زودتر از او خسته شوی.»
«هری، اینطوری حرف نزن. تا زمانی که من زندهام، دوریان گری برای من مهم خواهد بود. تو خیلی سریع احساساتت را تغییر میدهی.
تو نمیتوانی احساسات من را درک کنی».
«باسیل عزیزم، تو چقدر نامهربان هستی!» لرد هنری سرگرم شده بود. فکر کرد زندگی دیگران چقدر جالب است. آرام آرام با انگشتان بلندش گلی را تکه تکه کرد. او ادامه داد: «حالا یادم آمد، فکر میکنم عمهام دوریان گری را میشناسد. خیلی دوست دارم او را ملاقات کنم.»
باسیل گفت: “اما من نمیخواهم با او آشنا شوی.”
خدمتکاری از باغ به طرف آنها آمد.
به باسیل گفت: «آقای دوریان گری آمده، قربان.»
لرد هنری خندید: «حالا باید من را معرفی کنی.»
باسیل رو کرد به او. به آرامی گفت: «دوریان گری عزیزترین دوست من است. او آدم خوبی است و جوان است - فقط بیست سال دارد. او را عوض نکن. سعی نکن او را تحت تأثیر قرار دهی. البته حرفهای زیرکانهات بسیار سرگرمکننده هستند، اما به چیزهای جدی میخندی. او را از من نگیر. او برای زندگی من به عنوان یک هنرمند ضروری است.»
لرد هنری لبخند زد. گفت: «تو خیلی نگران هستی، دوست من،» و با هم به خانه برگشتند. دوست هیچ چیز در دنیا به اندازه جوانی مهم نیست!
3
وقتی وارد خانه شدند، دوریان گری را دیدند. کنار پنجره نشسته بود و کتاب موسیقی را ورق میزد.
گفت: “باید این موسیقی را به من قرض بدهی، باسیل.” سپس برگشت و لرد هنری را دید. “اوه، متاسفم، باسیل. متوجه نشدم. . .»
باسیل گفت: «دوریان، ایشان لرد هنری واتن هستند. او یکی از دوستان قدیمی من است.»
دوریان گری با لرد هنری دست داد و در حالی که صحبت میکردند، لرد هنری مرد جوان را بررسی کرد. بله، واقعاً خوشقیافه بود، با چشمان آبی روشن و موهای طلاییاش. چهرهای گشاده و صادق داشت. هیچ راز تاریکی در آن چهره وجود نداشت. لرد هنری میتوانست احساسات باسیل را نسبت به او درک کند.
باسیل داشت رنگهایش را آماده میکرد. حالا به لرد هنری نگاه کرد. گفت: «هری، میخواهم امروز این پرتره دوریان را تمام کنم. متاسفانه باید از تو بخواهم که بروی.»
لرد هنری لبخندی زد و به دوریان گری نگاه کرد. «آقای گری باید بروم؟» پرسید.
“اوه، لطفا نروید، لرد هنری. باسیل وقتی نقاشی میکند هرگز صحبت نمیکند و این بسیار کسلکننده است. لطفاً بمانید. دوست دارم با من صحبت کنید.»
“خب، باسیل؟” لرد هنری پرسید.
هنرمند لبش را گاز گرفت. “خیلی خوب، هری. بمان. اگر باید بمانی.»
“در حالی که باسیل نقاشی میکرد، لرد هنری صحبت میکرد و مرد جوان گوش میداد. کلمات مانند موسیقی - موسیقی وحشیانه و هیجانانگیز سر دوریان را پر کردند. فکر کرد لرد هنری چه صدای زیبایی دارد. فقط کلمات هستند، اما چقدر وحشتناک هستند!
چقدر روشن و خطرناک! نمیتوانی از کلمات فرار کنی.
دوریان شروع به درک چیزهایی در مورد خودش کرد که قبلاً هرگز نفهمیده بود. تعجب کرد که چرا هرگز خودش را به این وضوح ندیده بود؟
لرد هنری دوریان را تماشا کرد و لبخند زد. او میدانست کی صحبت کند و کی سکوت کند. او به این جوان با چهره فوقالعادهاش بسیار احساس علاقه میکرد.
بعداً وقتی باسیل روی پرتره کار میکرد، آنها با هم در باغ قدم زدند. عطر و بوی سرشار گلها همه جا را فرا گرفته بود. دوریان به پیرمرد نگاه کرد و به او فکر کرد. او قد بلندی داشت، با چهرهای تیره لاغر و دستان سفید و سرد. دوریان او را دوست داشت، اما چرا کمی از او میترسید؟
لرد هنری گفت: “تو باید از زیر آفتاب بیرون بیایی، آقای گری. پوست قهوهای مد نیست و به شما نمیآید.”
دوریان خندید: اوه، مهم نیست.
“اما باید برای شما مهم باشد، آقای گری.”
«چرا؟» دوریان پرسید.
“چون جوان هستی و جوان بودن فوقالعاده است. آه، تو لبخند میزنی. الان اینطور فکر نمیکنی، اما یک روز متوجه منظورم میشوی - وقتی پیر شدی، خسته شدی، و دیگر زیبا نیستی. شما چهره فوقالعاده زیبایی داری، آقای گری. درسته. سرت را برای من تکان نده. من. و هیچ چیز مهمتر و ارزشمندتر از زیبایی وجود ندارد. وقتی جوانیت رفت زیباییت هم همراهش میرود. سپس یکباره متوجه میشوی که زندگیت خالی است - چیزی برای لذت بردن وجود نخواهد داشت، چیزی برای امیدواری وجود نخواهد داشت. زمان دشمن شماست آقای گری. همه چیز را از شما خواهد ربود. مردم امروز از خود میترسند. از زندگی کردن میترسند. اما تو با چهرهات و جوانیات کاری نیست که نتوانی انجام دهی. باید زندگی کنی! زندگی شگفتانگیزی را که درونت هست را زندگی کنی! ما هرگز نمیتوانیم دوباره جوان شویم. جوانی! آه، هیچ چیز در دنیا به اندازه جوانی مهم نیست!» دوریان گری گوش داد و به فکر فرو رفت. ایدههای جدید سرش را پر کرده بود. احساس عجیبی داشت، حسی متفاوت.
در آن لحظه باسیل آنها را از خانه صدا کرد. لرد هنری رو کرد به دوریان. گفت: «از اینکه با من آشنا شدی خوشحالی، آقای گری.»
«بله، حالا خوشحالم. اما فکر میکنم که آیا همیشه خوشحال خواهم بود یا نه؟
«همیشه!» لرد هنری لبخند زد. “چه کلمه وحشتناکی!
خانمها خیلی زیاد از آن استفاده میکنند. چه مفهومی دارد؟ امروز مهم است.»
در خانه باسیل هالوارد در مقابل پرتره دوریان گری ایستاده بود. گفت: «تمام شد.» در گوشهای از تصویر نامش را نوشت.
لرد هنری تصویر را با دقت بررسی کرد. گفت: بله.
این بهترین کارت است. خیلی عالی است. آقای گری، بیا و به خودت نگاه کن.»
دوریان مدت طولانی به تصویر نگاه کرد. وقتی چهره زیبا را در مقابل خود دید لبخند زد و یک لحظه احساس خوشحالی کرد. اما بعد سخنان لرد هنری را به یاد آورد.
فکر کرد: «تا کی شبیه این تصویر خواهم بود؟
زمان زیبایی مرا از من خواهد ربود. من پیر میشوم، اما تصویر همیشه جوان خواهد ماند.» و قلبش از ترس سرد شد.
«دوستش نداری، دوریان؟» باسیل در نهایت پرسید.
لرد هنری گفت: “البته که آن را دوست دارد. این یک کار هنری بسیار عالی است. من خودم میخواهم آن را بخرم.»
«مال من نیست که بخواهم آن را بفروشم، هری. عکس متعلق به دوریان است».
دوریان ناگهان فریاد زد: «کاش، کاش میتوانستم همیشه جوان بمانم و نقاشی پیر شود.»
لرد هنری خندید. “من فکر نمیکنم آن را دوست داشته باشی، باسیل، نه؟”
باسیل با لبخند موافقت کرد: «نه، اصلاً دوست نخواهم داشت.» دوریان برگشت، و صورتش سرخ و عصبانی بود. به باسیل گفت: “بله، تو هنرت را بیشتر از دوستانت دوست داری. تا کی از من خوشت میآید؟ فکر میکنم فقط تا زمانی که زیبا باشم. لرد هنری درست میگوید. جوانی مهمترین چیز دنیاست. آه، چرا این نقاشی را کشیدی؟ چرا باید وقتی من پیر میشوم، این نقاشی جوان بماند؟ ای کاش تصویر تغییر میکرد و من میتوانستم همینطور که هستم بمانم. من برای آن هر چیزی، بله، هر چیزی میدهم.» صورتش را بین دستانش پنهان کرد. “دوریان، دوریان!” باسیل با ناراحتی گفت. ‘اینطور صحبت نکن. تو عزیزترین دوست من هستی.» رو کرد به لرد هنری.
“چه چیزی به او یاد میدادی؟” با عصبانیت پرسید. “چرا وقتی از تو خواستم نرفتی؟”
لرد هنری لبخند زد. “این دوریان گری واقعی است - فقط همین.»
باسیل برگشت و به سرعت به سمت پرتره رفت. این بهترین کار من است، اما حالا از آن متنفرم. من الان آن را از بین خواهم برد، قبل از اینکه دوستی ما را از بین ببرد.» او یک چاقوی بلند برداشت.
اما دوریان قبل از او رسید آنجا. «نه باسیل، این کار را نکن! تو نمیتوانی آن را نابود کنی. این قتل است!»
باسیل با خونسردی گفت: «پس به این نتیجه رسیدی که پرتره را دوست داری.»
دوستش دارم؟ دوریان گفت. ‘من عاشق آن هستم. من نمیتوانم بدون آن زندگی کنم.»
بعدتر، هنگام صرف چای، لرد هنری باسیل و دوریان را دعوت کرد تا آن شب با او به تئاتر بروند. باسیل نپذیرفت، اما دوریان با خوشحالی پذیرفت.
باسیل گفت: «دوریان با من بمان و شام بخور، اما نه، دوریان ترجیح داد با لرد هنری به تئاتر برود.
وقتی در پشت سر دوریان و لرد هنری بسته شد، باسیل رو کرد به نقاشی. با ناراحتی با خود گفت: “من اینجا با دوریان گری واقعی خواهم ماند.» صبح روز بعد لرد هنری به دیدار عمهاش، لیدی آگاتا رفت. عمهاش از دیدن او تعجب کرد.
عمه گفت: “من فکر میکردم شما مردان جوان شیکپوش هرگز تا بعد از ظهر بیدار نمیشوید.»
“آه، اما عمه عزیزم، میدانی، من به اطلاعاتی نیاز دارم.”
لرد هنری پاسخ داد. «من دیروز دوریان گری را ملاقات کردم و دوست دارم چیزهای بیشتری در مورد او بدانم.»
لیدی آگاتا گفت: «آه، او نوه لرد کلسو است. مادرش لیدی مارگارت دورو بود، زنی بسیار زیبا.
او از خانه فرار کرد تا با یک سرباز فقیر ازدواج کند. سرباز چند ماه بعد کشته شد و لیدی مارگارت بلافاصله پس از تولد پسرش درگذشت. او یک زن دوست داشتنی بود. دوریان گری زیباییش را از مادرش گرفته و متوجه شدم که پول پدربزرگش را خواهد گرفت.»
لرد هنری موافق بود: «او فوقالعاده خوش قیافه است.»
عمهاش دعوتش کرد: «برای ناهار بیا. دوریان گری هم خواهد بود و میتوانی دوباره او را ملاقات کنی.
لرد هنری لبخند زد: “دوست دارم بیایم.”
لرد هنری هنگام رفتن به این داستان غمانگیز فکر کرد. او بیش از هر زمان دیگری به این جوان زیبا، دوریان گری علاقهمند شد. شب قبل را به یاد آورد، زمانی که دوریان با چشمان آبی درخشانش، نیمی متعجب، نیمی ترسیده، او را تماشا کرده بود. لرد هنری با لبخند فکر کرد: «او هنوز خودش را نمیشناسد. اما من میتوانم به او یاد بدهم. بله، هر طور که بخواهم میتوانم او را تحت تأثیر قرار دهم. به او خواهم آموخت که آتش جوانی و عشق و زندگی را کشف کند.»
مکالمه بین افراد با کلاس در ناهار لیدی آگاتا سریع و هوشمندانه بود. لرد هنری به شیوه کاهل و سرگرم کننده خود صحبت میکرد. و میدانست که دوریان گری در حال تماشا و گوش دادن است.
پس از مدتی، گفتگو به برنامههای یک دوست برای ازدواج با یک دختر آمریکایی کشیده شد.
چرا این زنان آمریکایی نمیتوانند در کشور خودشان بمانند؟» لرد بردون گفت: «آنها همیشه به ما میگویند که اینجا بهشتی برای زنان است.»
لرد هنری گفت: “هست. به همین دلیل هم از فرار از آن بسیار خوشحال هستند.”
مرد کنار لیدی آگاتا خندید: «آنها میگویند وقتی آمریکاییهای خوب میمیرند، به پاریس میروند.»
‘واقعا! و آمریکاییهای بد وقتی میمیرند به کجا میروند؟» لیدی آگاتا پرسید.
لرد هنری گفت: « به آمریکا میروند.»
مردم لبخند زدند و گفتگو به مسایل دیگر کشیده شد. لرد هنری ایدهها را میگرفت و با آنها بازی میکرد، به آنها بال و پر میداد و آنها مانند پرندگان رنگارنگ در اطراف اتاق پرواز میکردند. مردم میخندیدند و لبخند میزدند و به او میگفتند که باید جدیتر باشد. اما دوریان گری هرگز چشمانش را از لرد هنری برنداشت.
پس از ناهار، لرد هنری گفت که به پارک میرود و در حالی که از اتاق خارج میشد، دوریان گری بازویش را لمس کرد. «میتوانم با شما بیایم؟» پرسید.
لرد هنری پاسخ داد: «اما من فکر میکردم قول دادهای به دیدن باسیل هالوارد بروی».
«بله، اما ترجیح میدهم با شما بیایم.» دوریان گفت: «لطفا اجازه بدهید. من میخواهم به صحبتهای شما گوش کنم. هیچ کس به خوبی شما صحبت نمیکند.»
“آه! برای امروز به اندازه کافی صحبت کردم.» لرد هنری لبخند زد.
“اما اگر میخواهی میتوانی با من بیایی.»
مرد جوان عاشق “عشق شگفتانگیزتر از هنر است.”
6
یک ماه بعد، یک بعد از ظهر، دوریان گری به دیدن لرد هنری رفت. دوریان هیجانزده بود و چشمانش برق میزد.
شروع کرد: “هری، من در حال کشف زندگی هستم. من هر کاری که به من گفتی انجام میدهم. من عاشق شدهام!»
«عاشق چه کسی؟» لرد هنری با خونسردی پرسید.
“یک بازیگر.”
لرد هنری گفت: «اوه، همه در دورهای از زندگی عاشق یک بازیگر میشوند.
“نه، هری، این متفاوت است. او فوقالعاده است! اسمش سیبیل وین است و روزی بازیگر بسیار معروفی خواهد شد. او واقعاً فوقالعاده باهوش است.»
لرد هنری با صدای کاهلانهاش گفت: «پسر عزیزم، هیچ زنی فوقالعاده باهوش نیست. زنها حرفی برای گفتن ندارند اما زیبا سخن میگویند. تنها پنج زن در لندن هستند که میتوانند یک مکالمهی واقعی با تو داشته باشند. اما در مورد بازیگر فوقالعادهات بگو. چند وقت است که او را میشناسی؟»
“هری! من همه چیز را در مورد او به تو خواهم گفت، اما باید قول بدهی که نخندی.»
لرد هنری گوش داد و لبخند زد. دوریان یک تئاتر قدیمی و کثیف در خیابانی فقیرنشین در لندن کشف کرده بود. به لرد هنری گفت که به دنبال ماجراجویی رفته بود، اما عشق را یافته بود. نمایش رومئو و ژولیت شکسپیر بود. رومئو یک پیرمرد چاق با صدای وحشتناک بود، اما ژولیت!
اوه، هری، او حدود هفده سال داشت، با موهای قهوهای تیره و صورتی شبیه گل. او دوستداشتنیترین دختری بود که در زندگیام دیده بودم و صدایش مانند موسیقی بود. دوستش دارم هری. او همه چیز من است. هر شب میروم و او را در نمایشهای مختلف میبینم و او همیشه فوقالعاده است.»
لرد هنری گفت، «فکر میکنم، به همین دلیل است که دیگر هرگز با من شام نمیخوری.»
دوریان با تعجب گفت: “اما هری، من و تو هر روز همدیگر را میبینیم - همیشه با هم ناهار میخوریم. من باید هر شب بروم و سیبیل را در تئاتر ببینم. تو و باسیل باید با من به دیدن او بیایید. بعد خودت میبینی که او چقدر فوقالعاده است. فردا بیا.’
خیلی خوب، دوریان عزیزم، ما میآییم و ژولیت تو را تماشا میکنیم. اما تو بارها عاشق خواهی شد، میدانی - این فقط اولش است.»
پس از رفتن دوریان، لرد هنری با خودش لبخند زد.
فکر کرد تماشای این مرد جوان چقدر سرگرمکننده بود.
او حالا با آن پسر ترسیده در خانه باسیل هالوارد بسیار متفاوت بود. او مانند گلی در آفتاب باز شده بود و یاد میگرفت از لذایذ زندگی لذت ببرد. “و این من هستم”
لرد هنری فکر کرد:”که به او یاد دادم چطور این کار را انجام دهد.”
وقتی لرد هنری آن شب به خانه بازگشت، برایش نامهای روی میز بود. در نامه نوشته بود که دوریان گری قرار است با سیبل وین ازدواج کند.
7
دختر فریاد زد: «مادر، مادر، من خیلی خوشحالم، و تو هم باید خوشحال باشی.»
خانم وین دستهای سفید لاغرش را روی سر دخترش گذاشت. گفت: «فقط وقتی تو را در تئاتر میبینم خوشحال میشوم. و ما فقیریم. ما به پول نیاز داریم - این را فراموش نکن. از این جوان چه میدانیم؟
تو نام واقعی او، یا چیزی در موردش نمیدانی.»
نه، اما او را شاهزاده جذاب صدا میکنم. او همه چیز من است. من او را دوست دارم و او مرا دوست دارد. آه، مادر، بگذار خوشحال باشم!»
مادرش گفت: «تو برای فکر کردن به عشق خیلی جوانی.» او به صورت دوستداشتنی دخترش نگاه کرد و سعی کرد خطرات عشق را به او گوشزد کند، اما دختر گوش نکرد. او در زندان عشق محبوس بود.
در همین لحظه برادر دختر وارد اتاق شد. او جوانی سنگین وزن و تیره رو بود که هیچ شباهتی به خواهرش نداشت.
به خواهرش گفت: “شنیدم آقایی هر شب در تئاتر به دیدنت میآید. او کیست؟ چه میخواهد؟’
سیبیل فریاد زد: “آه جیمز، امروز از دست من عصبانی نباش.”
تو فردا به استرالیا میروی و امروز آخرین روزت است. بیا با من در پارک قدم بزنیم. من میروم آماده شوم.» او رقصان از اتاق خارج شد و مادر و برادرش میتوانستند صدای آوازش را وقتی از پلهها بالا میدوید، بشنوند.
جیمز وین رو کرد به مادرش. گفت: “زندگی جدید من به عنوان یک ملوان مرا تا سالهای زیادی از انگلیس دور خواهد کرد، اما دوست ندارم سیبیل را تنها بگذارم.»
خانم وین به آرامی گفت: «سیبیل من، مادرش را دارد.»
«پس مراقب او باش.» جیمز وین نگاهی طولانی و سخت به مادرش انداخت. «اگر آن مرد خواهرم را آزار دهد، او را پیدا میکنم و مثل سگ او را میکشم.»
وقتی لرد هنری و باسیل هالوارد شب بعد منتظر دوریان گری بودند، در مورد سیبل وین صحبت کردند.
باسیل از خبر برنامههای ازدواج دوریان خوشحال نشده بود.
«یک هنرپیشه!» فریاد زده بود. اما دوریان یک جنتلمن است، نوه لرد کلسو. او نمیتواند با یک بازیگر ازدواج کند.»
«چرا که نه؟» لرد هنری با خونسردی گفته بود. «او شش ماه او را به شدت دوست خواهد داشت و بعد یکباره عاشق زن دیگری میشود. تماشای آن بسیار سرگرمکننده خواهد بود.
اما وقتی دوریان از راه رسید و داستان عشقش را تعریف کرد، باسیل کمی شادتر شد. به دوریان گفت: «درست میگویی».
زنی که دوستش داری باید فوقالعاده باشد. میبینم که از همین حالا تو را تغییر داده.»
دوریان با خوشحالی گفت: «بله، بله، سیبیل من را عوض کرده. از این لحظه خوب خواهم شد. دیگر به عقاید خطرناکت درباره زندگی و لذت گوش نمیدهم، هری.
لرد هنری لبخند زد. گفت: «آه، وقتی ما خوشحالیم، همیشه خوب هستیم، اما وقتی خوب هستیم، همیشه خوشحال نیستیم.»
باسیل هالوارد سرش را تکان داد، اما دوریان خندید.
“تو با حرفهای هوشمندانهات زندگی را تکه تکه کردی، هری.”
تئاتر شلوغ و پر سر و صدا بود، اما وقتی سیبیل وین ظاهر شد، همه ساکت شدند. او یکی از زیباترین دخترانی بود که لرد هنری تا به حال دیده بود. ‘دوست داشتني!
دوست داشتنی!» آهسته گفت.
اما اگرچه سیبیل زیبا به نظر میرسید، صدایش غیرطبیعی به گوش میرسید، او کلمات ژولیت را به زبان میآورد، اما هیچ احساسی در آنها وجود نداشت. صدایش دوست داشتنی بود، اما جان کلمات را میگرفت. مردم حاضر در تئاتر شروع به صحبت با صدای بلند کردند و پس از نیم ساعت لرد هنری برخاست و کتش را پوشید.
گفت: “او بسیار زیباست، دوریان، اما یک بازیگر نیست. بیا برویم.
باسیل اضافه کرد: «من فکر میکنم دوشیزه وین باید بیمار باشد. یک شب دیگر میآییم.»
دوریان، به آنها نگاه نکرد. «بروید.» با تیرهروزی گفت: «میخواهم تنها باشم» و با رفتن دوستانش، صورتش را با دستانش پوشاند.
وقتی نمایشنامه به پایان دردناکش رسید، دوریان به دیدن سیبیل رفت.
سیبیل گفت: «امشب ژولیت خیلی خوبی نبودم،» و با عشق در چشمانش به او نگاه کرد.
دوریان با سردی گفت: «تو وحشتناک بودی. حوصله دوستانم سر رفت. حوصله من سر رفت. فکر کنم مریض بودی.»
به نظر نمیرسید سیبیل صدای او را میشنود. فریاد زد: «دوریان، قبل از اینکه تو را بشناسم، تئاتر کل زندگی من بود. من فکر میکردم که حقیقت است. من چیزی جز سایهها نمیدانستم و فکر میکردم که آنها واقعی هستند. اما تو تفاوت هنر و زندگی را به من آموختی. حالا که میدانم عشق واقعی چیست، چطور میتوانم وانمود کنم که ژولیت هستم - و عشق ژولیت را احساس کنم؟
دوریان از او رو برگرداند. گفت: «اما من تو را به خاطر هنرت دوست داشتم – چون بازیگر فوق العادهای بودی.» صداش سخت بود. «تو عشق من را کشتی. بدون هنرت چیزی نیستی. دیگر نمیخواهم تو را ببینم.»
صورت سیبیل از ترس سفید شده بود. “تو جدی نمیگویی، میگویی دوریان؟” پرسید. با دست کوچک و نرمش بازوی او را لمس کرد.
“به من دست نزن!”دوریان با عصبانیت فریاد زد. او را هل داد و او روی زمین افتاد و مانند یک پرنده شکسته همانجا ماند.
سیبیل فریاد زد: “دوریان، لطفا مرا ترک نکن. من تو را بیشتر از هر چیزی در دنیا دوست دارم. من را ترک نکن!»
دوریان گری با چشمان زیبایش به او نگاه کرد.
هیچ عشق و مهربانی در چهرهاش نبود. در نهایت گفت: “من میروم. نمیخواهم نامهربان باشم، اما نمیخواهم دوباره تو را ببینم.» بدون حرف دیگری او را ترک کرد.
تمام شب در خیابانهای لندن قدم زد. صبح که شد به خانه رفت. وقتی وارد خانهاش شد، پرترهای از خودش که باسیل هالوارد کشیده بود را دید.
فکر کرد چیز متفاوتی در آن وجود دارد. چهره تغییر کرده بود - چیزی ناخوشایند و بیرحمانه در دهان وجود داشت. خیلی عجیب بود.
آینهای برداشت و به صورتش نگاه کرد و بعد دوباره به چهرهای که در پرتره بود نگاه کرد. بله متفاوت بود. این تغییر چه معنایی داشت؟
ناگهان به یاد آرزویش در خانه باسیل هالوارد افتاد. . . آرزویش این بود که میتوانست جوان بماند، نقاشی پیر شود. البته این ایده غیرممکن بود. اما چرا چهره در تصویر آن دهان بیرحم و نامهربان را داشت؟
ظالم! آیا او با سیبیل وین ظالم بود؟ چهره سفید و غمگین او را وقتی زیر پایش دراز کشیده بود، به یاد آورد. اما سیبیل هم او را آزار داده بود. نه، سیبیل وین حالا برایش چیزی نبود.
اما تصویر او را با چهره زیبا و لبخند بیرحمش تماشا میکرد. به او آموخته بود که زیبایی خودش را دوست داشته باشد. آیا به او میآموخت که از قلب و روح خودش متنفر باشد؟ نه، او دوباره به سیبل وین برمیگشت. با او ازدواج میکرد، و سعی میکرد دوباره او را دوست داشته باشد. بچه بیچاره! چقدر با او ظالم بوده!
آنها با هم خوشبخت میشدند.
تصویر را پوشاند و سریع از اتاق خارج شد.
مرگ عشق “زیبا بودن بهتر از خوب بودن است.”
مدت زیادی از ظهر گذشته بود که دوریان از خواب بیدار شد. خادمش چای و نامههایش را برایش آورد، اما او آنها را نخواند. دیروز مانند یک خواب بد به نظر میرسید، اما وقتی به طبقه پایین رفت، تصویر پوشیده شده را دید. فکر کرد که آیا باید روی آن را باز کند؟ آیا چهره نقاشی واقعاً تغییر کرده بود؟ میخواست بداند؟ سیگاری روشن کرد و کمی فکر کرد. بله، باید میفهمید. روکش را بلند کرد.
اشتباهی در کار نبود. پرتره واقعاً تغییر کرده بود. او نمیتوانست این موضوع را توضیح دهد، نمیتوانست آن را درک کند. غیرممکن بود، اما اتفاق افتاده بود.
دوریان احساس حال بدی و شرمندگی کرد. نمیدانست چه باید بکند یا به چه فکر کند. سرانجام نشست و نامهای طولانی به سیبیل وین نوشت. او صفحات زیادی را با کلمات عمیق عاشقانه پر کرد. سپس ناگهان صدای لرد هنری را از در شنید. دوریان از جا پرید و عکس را پوشاند.
لرد هنری وقتی وارد شد گفت: «پسر عزیزم. خیلی متاسفم. اما نباید زیاد به او فکر کنی.»
“منظورت سیبیل وین است؟” دوریان پرسید. «چیزی برای تأسف وجود ندارد. من میخواهم خوب باشم و خوشحال خواهم شد. من با سیبل وین ازدواج میکنم. قولی که به او دادهام را زیر پا نمیگذارم.!»
«با سیبل وین ازدواج میکنی!» لرد هنری به دوریان خیره شد. «نامهام را نگرفتی؟» دوریان آهسته گفت: «امروز نامههایم را نخواندهام.
لرد هنری به آن سوی اتاق رفت و دستان دوریان را در دست گرفت. به آرامی گفت: «دوریان، نترس، در نامهام نوشته بودم که سیبیل وین مرده. او دیشب در تئاتر خودکشی کرده.
«نه، نه، این غیرممکن است!» دوریان فریاد زد. دستانش را از دستان لرد هنری کشید و با چشمان وحشی به لرد هنری خیره شد. این وحشتناک است، هری. من سیبیل وین را به قتل رساندم!
لرد هنری با خونسردی گفت: «او خودش را کشت، تو او را نکشتی. او خودش را کشت چون تو را دوست داشت. البته خیلی ناراحتکننده است، اما نباید زیاد به آن فکر کنی. باید بیایی و با من شام بخوری.»
هری، گوش کن. دیشب به او گفتم که دیگر نمیخواهم او را ببینم. اما بعد از اینکه او را ترک کردم، متوجه شدم که چقدر بیرحمانه رفتار کردهام.
تصمیم گرفتم برگردم پیشش و با او ازدواج کنم. و حالا مرده است! هری، چکار کنم؟ از خطری که در آن هستم خبر نداری.
لرد هنری گفت: دوریان عزیزم. ازدواج با سیبیل وین برای تو مناسب نبود. نه نه. چنین ازدواجهایی هرگز موفق نمیشوند. مرد به سرعت ناراضی میشود و حوصلهاش سر میرود. البته او با همسرش مهربان است. ما همیشه میتوانیم با افرادی که به آنها علاقهای نداریم مهربان باشیم. اما زن به زودی متوجه میشود که شوهرش خسته شده. و بعد یا به طرز وحشتناکی بیکلاس میشود، یا کلاههای بسیار گران قیمتی به سر میگذارد که شوهر زن دیگری باید هزینه آن را بپردازد.» مرد جوان در اتاق بالا و پایین رفت. با ناراحتی گفت: “فکر میکنم درست است. اما هری، من فکر نمیکنم که من ظالم هستم. تو فکر میکنی؟’
لرد هنری لبخند زد. هر آنچه دوریان گری میخواست بشنود را به او گفت. سپس داستانهای هوشمندانه و سرگرم کنندهای از زنانی که خودش عاشقشان شده بود برایش تعریف کرد. او گفت که مرگ سیبیل وین پایان زیبایی برای داستان عاشقانه یک بازیگر بود. او ادامه داد: «دختر هرگز واقعاً زندگی نکرده بود، بنابراین هرگز واقعاً نمرده. برای سیبیل وین گریه نکن. او کمتر از ژولیت واقعی بود.»
بعد از مدتی دوریان گری به بالا نگاه کرد. آهسته گفت: “تو من را برای خودم توضیح دادی، هری. چقدر خوب من رو میشناسی! اما دیگر در این مورد صحبت نمیکنیم. این درس بزرگی برای من بود. همین.»
وقتی لرد هنری رفت، دوریان دوباره روپوش عکس را برداشت. فکر میکرد که باید بین یک زندگی خوب و یک زندگی بد یکی را انتخاب کند. اما بعد متوجه شد که در واقع قبلاً انتخاب کرده. او برای همیشه جوان میماند و از هر لذتی که زندگی میتوانست به او بدهد لذت میبرد. چهره در نقاشی پیر و زشت و نامهربان میشد، اما او برای همیشه زیبا میماند. دوباره عکس را پوشاند و لبخند زد.
یک ساعت بعد در خانه لرد هنری بود و لرد هنری در کنار او لبخند میزد.
10
در حالی که دوریان صبح روز بعد مشغول صرف صبحانه بود، باسیل هالوارد به دیدنش آمد.
گفت: “بالاخره پیدایت کردم، دوریان.”
جداً. من دیشب آمدم، اما به من گفتند که با دوستان برای شام بیرون رفتی. البته میدانستم که این حقیقت ندارد.
میخواستم بگویم که چقدر برای سیبیل وین متاسفم. دختر بیچاره!
دوریان گفت: «باسیل عزیزم.» حوصلهاش سر رفته بود. «دیشب در خانه لرد هنری بودم. یک شب بسیار سرگرمکننده بود.»
باسیل به او خیره شد. «برای شام بیرون رفتی؟» آهسته گفت. «درحالیکه سیبیل وین مرده در یک سالن نمایش کثیف دراز کشیده بود برای شام بیرون رفتی؟»
“بس کن باسیل! به حرفهایت گوش نمیدهم!» دوریان از جا پرید. «سیبیل وین در گذشته است. تمام شده. فراموش شده.’
باسیل گفت: “تو عوض شدی، دوریان. تو همان چهره شگفتانگیز را داری، اما پسر مهربان و ملایمی که برای کشیدن پرتره نشسته بود کجاست؟ تو دل نداری؟”
دیروز قلبم پر از غم بود. من برای سیبیل گریه کردم، بله، اما امروز نمیتوانم گریه کنم. من تغییر کردم، باسیل. من حالا یک مرد هستم، با احساسات جدید، ایدههای جدید. از دست من عصبانی نشو. من همینم که هستم. دیگر چیزی برای گفتن وجود ندارد.»
باسیل با ناراحتی او را تماشا کرد. او در نهایت گفت: «خب، دوریان، من دیگر از سیبیل بیچاره صحبت نمیکنم. اما باز به زودی میآیی تا پرتره دیگری بکشم؟
نه. دوریان سریع گفت: «هرگز. غیر ممکنه.»
“اما چرا؟” باسیل بسیار متعجب پرسید. «و چرا پرتره را پوشاندهای؟» به آن سوی اتاق به سمت تابلو رفت.
دوریان از ترس فریاد زد و دوید بین باسیل و پرتره. «نه باسیل! تو نباید به آن نگاه کنی. نمیخواهم آن را ببینی.» صورتش سفید و عصبانی بود. “اگر سعی کنی به آن نگاه کنی، دیگر هرگز با تو صحبت نخواهم کرد.”
هنرمند به او خیره شد. «چرا نمیتوانم به کار خودم نگاه کنم؟» پرسید. “به زودی آن را در یک گالری هنری در پاریس به نمایش خواهم گذاشت.”
دوریان سعی کرد ترسش را پنهان کند. ‘اما تو گفتی. تو به من گفتی که هرگز نقاشی را به نمایش نخواهی گذاشت. چرا نظرت عوض شد؟» او به باسیل نزدیک شد و به صورت او نگاه کرد. گفت: دلیلش را بگو.»
باسیل برگشت. بعد از مدتی آهسته گفت: “میبینم که تو هم متوجه چیز عجیبی در مورد تصویر شدهای.»
دوریان، تو زندگی من را به عنوان یک هنرمند از لحظهای که با تو آشنا شدم تغییر دادی. تو برای من خیلی مهم شدی – نمیتوانستم فکر تو را از سرم بیرون کنم. و وقتی این پرتره را کشیدم، احساس کردم بیش از حد از خودم در آن گذاشتهام. نمیتوانستم بگذارم دیگران آن را ببینند.» لحظهای سکوت کرد، سپس رو کرد به دوریان. شاید حق با تو باشد. من نمیتوانم این نقاشی را به نمایش بگذارم. اما اجازه میدهی دوباره به آن نگاه کنم؟»
‘نه هرگز!
هنرمند لبخند غمگینی زد. “خب، من حالا رازم را به تو گفتم.
سعی کن من رو درک کنی، دوریان. تو تنها کسی در زندگی من بودی که واقعاً بر هنر من تأثیر گذاشت.»
وقتی از اتاق خارج شد، دوریان گری با خودش لبخند زد. چه لحظه خطرناکی بود! بیچاره باسیل! اگرچه راز خود را گفته بود، اما راز دوریان را کشف نکرده بود. اما تصویر. باید فوراً آن را پنهان کند. هیچ کس نباید دوباره آن را ببیند.
او پرتره پوشیده شده را به طبقه بالا به اتاق کوچکی در بالای خانه برد. سپس در را قفل کرد و کلید را خودش نگه داشت. حالا احساس امنیت میکرد، زیرا فقط چشمان خودش تغییرات وحشتناک آن چهره زیبا را میدید.
وقتی به اتاق طبقه پایین برگشت، کتابی که لرد هنری به او امانت داده بود را برداشت. نشست و شروع کرد به خواندن.
داستان یک فرانسوی بود که زندگی خود را صرف جستجوی زیبایی و لذت - لذت از همه نوع، چه خوب و چه بد- کرده بود. دوریان ساعتها مطالعه کرد. کتاب ترسناکی بود، پر از ایدههای عجیب و غریب و رویاهای خطرناک - رویاهایی که کم کم برای دوریان واقعی میشدند. دوریان این کتاب را بارها خواند. در واقع نمیتوانست از خواندن آن دست بکشد و با گذشت سالها برایش جذابیت بیشتری پیدا میکرد. او احساس میکرد که زندگی فرانسوی آینهای از زندگی خودش است.
دزد زمان من برای همیشه جوان، قوی و زیبا خواهم ماند.»
11
و اینگونه سالها گذشت.
اما زمان کاری به چهره دوریان گری نداشت.
آن زیبایی شگفت انگیز - زیبایی که باسیل هالوارد نقاشیاش کرده بود - هرگز او را ترک نکرد. از زندگی یک مرد جوان ثروتمند و شیک پوش لذت میبرد. او هنر و موسیقی خواند و خانهاش را پر از اشیای زیبا از هر گوشهای از دنیا کرد. اما این جستجوی لذت همانجا متوقف نشد. او گرسنه لذتهای شیطانی شد. او بیش از پیش عاشق زیبایی صورتش و زشتی روحش شد.
پس از مدتی داستانهای عجیبی در مورد او شنیده شد – داستانهای یک زندگی مخفی و خطرناکتر. اما وقتی مردم به آن چهره جوان و خوشقیافه نگاه میکردند، نمیتوانستند داستانهای شیطانی را باور کنند. و آنها هنوز به مهمانیهای شام معروف خانه او میآمدند، جایی که غذا و موسیقی و گفتگو در لندن بهترین بود.
اما پشت در قفل شده بالای خانه، عکس دوریان گری هر سال پیرتر میشد. چهره وحشتناک اسرار تاریک زندگی او را نشان میداد. دهان سنگین، پوست زرد، چشمان بیرحم - اینها داستان واقعی را روایت میکردند. دوریان گری بارها و بارها، مخفیانه به اتاق میرفت و اول به چهره زشت و وحشتناک تصویر و سپس به چهره زیبای جوانی که از آینه به او میخندید نگاه میکرد.
پس از بیست و پنج سالگی، داستانهای مربوط به او بدتر شد. او گاهی اوقات برای چند روز به خانه نمیآمد، او در بارها در حال دعوا با ملوانان خارجی دیده شد، با دزدها دوست بود. و در خانههای افراد باکلاس، مردها گاهی وقتی او وارد اتاقی میشد روی برمیگردانند.
گاهی اوقات با شنیدن نام او چهره زنان سفید میشد.
اما بسیاری از مردم فقط به این داستانها میخندیدند. دوریان گری هنوز مردی بسیار ثروتمند و شیک پوش بود و شامهای خانهاش عالی بود. مردم با لرد هنری موافق بودند، کسی که زمانی به شیوه سرگرمکننده خود گفته بود که یک شام خوب مهمتر از یک زندگی خوب است.
با گذشت ماهها و سالها، ترس دوریان گری از این تصویر بیشتر و بیشتر شد. هم از آن متنفر بود و هم دوستش داشت و بیشتر و بیشتر میترسید که کسی راز او را کشف کند. هفتهها سعی کرد به آن نزدیک نشود، اما نتوانست برای مدت طولانی از آن دوری کند. گاهی که در خانه دوستان میماند، ناگهان آنجا را ترک میکرد و با عجله به لندن بازمیگشت. میخواست مطمئن شود که در اتاق هنوز قفل است و عکس هنوز سالم است. زمانی او زمستانها را با لرد هنری در خانهای کوچک در الجزیره میگذراند، اما حالا دیگر به خارج از انگلستان سفر نمیکرد.
ترس او هر سال بیشتر میشد و با گذشت زمان، چهره در تصویر به آرامی وحشتناکتر میشد.
دست یک قاتل “روپوش آن تصویر را بردار و روح من را خواهی دید.”
12
نهم نوامبر، شب قبل از تولد سی و هشت سالگی او بود. دوریان گری از خانه لرد هنری به خانه میرفت که باسیل هالوارد را دید.
او به طرز عجیبی احساس ترس کرد و سعی کرد وانمود کند که او را ندیده است، اما باسیل به سرعت به دنبال او رفت.
“دوریان!” صدا زد. “چه شانس خارق العادهای! میخواهم به قطار نیمه شب به پاریس برسم و میخواستم قبل از رفتنم تو را ببینم. من شش ماه در انگلیس نخواهم بود.» دستش را روی بازوی دوریان گذاشت. “ببین، ما نزدیک خانه تو هستیم.
میشود یک لحظه بیایم داخل؟ چیزی هست که میخواهم به تو بگویم.»
‘البته. اما قطارت را از دست نمیدهی؟» دوریان وقتی از پلهها به سمت در خانهاش میرفت با کهالت پرسید.
من زمان زیادی دارم. تازه ساعت یازده است.»
داخل شدند و کنار آتش نشستند.
حالا، دوریان عزیزم، میخواهم جدی با تو صحبت کنم.
باسیل شروع کرد. “باید بگویم که مردم لندن وحشتناکترین حرفها را در مورد تو میگویند.»
دوریان سیگاری روشن کرد و بیحوصله به نظر رسید. “من نمیخواهم چیزی در مورد آن بدانم. علاقهای ندارم.»
باسیل گفت: «اما باید برایت جالب باشد، دوریان. هر آقایی به نام نیک خود علاقه دارد. البته، وقتی به تو نگاه میکنم، میدانم که این داستانها نمیتوانند واقعیت داشته باشند. چهره یک مرد نشان میدهد که زندگی او خوب است یا بد. اما چرا وقتی تو وارد اتاق میشوی لرد برویک اتاق را ترک میکند؟ چرا لرد استاویلی میگوید که هیچ زن صادقی با تو در امان نیست؟ آن سرباز جوان که دوستت بود - چرا خودش را کشت؟
جناب هنری اشتون که مجبور شد با نام بد انگلیس را ترک کند. و پسر لرد کنت چطور؟ حالا چه زندگیای دارد؟»
“بس کن باسیل. نمیدانی در مورد چه چیزی صحبت میکنی،»
دوریان با سردی گفت. « من به این افراد یاد دادم که چطور زندگی کنند؟ و افرادی که این داستانها را تعریف میکنند - زندگی آنها بهتر از زندگی من است؟»
باسیل ادامه داد: «و داستانهای دیگری هم وجود دارد. آنها حقیقت دارند؟ واقعاً زندگی تو میتواند اینقدر بد، اینقدر شرورانه باشد؟ تو زمانی جوان خوبی بودی، اما حالا که این داستانها را میشنوم، فکر میکنم.” اصلاً تو را میشناسم؟ چه بر سر دوریان گری واقعی آمده؟ من فکر میکنم قبل از اینکه بتوانم به این سؤالات پاسخ دهم باید روح تو را ببینم.
«دوریان گری واقعی؟» دوریان در حالی که صورتش از ترس سفید شده بود، به آرامی پرسید.
هنرمند با ناراحتی گفت: «بله. اما فقط خدا میتواند روح تو را ببیند.»
خنده وحشتناکی از مرد جوان آمد. فریاد زد: “بیا باسیل. با من بیا! من چیزی که فقط خدا میتواند ببیند را به تو نشان خواهم داد. چرا که نه؟ کار خودت هست. تو به اندازه کافی در مورد شر صحبت کردی. حالا باید به آن نگاه کنی.»
او باسیل را به طبقه بالا به اتاق در بسته برد. داخل اتاق، با لبانی خندان و چشمانی سرد و سخت رو کرد به هنرمند.
تو تنها مردی در دنیا هستی که باید راز من را بدانی. مطمئن هستی که میخواهی؟
‘بله.’
“پس روپوش این نقاشی را بردار، باسیل، و روح من را خواهی دید.”
وقتی هنرمند چهره وحشتناک پرتره دید، فریاد وحشتناکی از هنرمند بلند شد. چطور ممکن است آن چهره شیطانی و دوست نداشتنی متعلق به دوریان گری باشد؟ اما بله، بود. به تصویر نزدیکتر شد. این نمیتوانست پرترهای باشد که او کشیده بود. اما بله اسمش در گوشهای نوشته شده بود. برگشت و با چشمان مردی بیمار به دوریان گری نگاه کرد.
«این یعنی چه؟» بالاخره پرسید.
دوریان پاسخ داد: «وقتی پرتره را تمام کردی، یک آرزو کردم. . .»
باسیل گفت: «به یاد دارم، بله. تو آرزو کردی که این نقاشی پیر شود و تو جوان بمانی. اما این. دوباره به تصویر خیره شد. این غیر ممکن است. و تو به من گفتی که نقاشی را از بین بردهای. ‘ من اشتباه میکردم. نقاشی من را نابود کرده است.»
«خدای من، دوریان!» هنرمند فریاد زد. “اگر این درست باشد. اگر این چهرهی روح توست، پس تو از بدترین داستانهایی که دربارهات گفته میشود هم بدتر هستی.» پشت میز نشست و صورتش را در دستانش گرفت. “باید از خدا کمک بخواهی.”
“خیلی دیر است، باسیل.”
«هیچ وقت دیر نیست، دوریان. به آن چهره وحشتناک نگاه کن. نگاهش کن!’
دوریان برگشت و به چهرهای که در تصویر بود خیره شد، و ناگهان از باسیل بیشتر از هر کسی که در زندگیاش متنفر بود متنفر شد. باسیل حالا راز او را میدانست و دوریان گری واقعی را دیده بود. احساسات شدید درون دوریان شعلهور شد. چاقویی را از روی میز برداشت. سپس تنفر درونش منفجر شد و مانند یک حیوان وحشی به سمت باسیل دوید و چاقو را بارها و بارها و بارها در گردن هنرمند فرو کرد. سر مرد مقتول به جلو افتاد و خون به آرامی روی میز و سپس روی زمین ریخت.
دوریان ایستاد و گوش داد. نمیتوانست چیزی بشنود - فقط چکه، چکه خون روی زمین. به سمت پنجره رفت و به خیابان نگاه کرد. احساس آرامش عجیبی کرد. دوستی که پرترهاش را کشیده بود از زندگیاش رفته بود.
همین.
در را پشت سرش بست و آرام به طبقه پایین رفت.
خدمتکاران همه در رختخواب بودند. نشست و شروع کرد به فکر کردن.
هیچ کس امشب باسیل را در خانه دوریان ندیده بود. پاریس. بله!
البته باسیل به پاریس رفته بود، بنابراین شش ماه طول میکشید تا مردم بپرسند او کجاست. شش ماه! این زمان بیش از اندازه کافی بود.
دوریان در اتاق بالا و پایین رفت. سپس کتابی از میزش برداشت و شروع به جستجوی نامی کرد. آلن کمپبل. بله، این نامی بود که او میخواست.
13
صبح روز بعد دوریان دو نامه نوشت. یکی از آنها را در جیبش گذاشت و دیگری را به خدمتکارش داد. گفت: «فوراً این را به خانه آقای کمبل ببر.»
دوریان در زمان انتظار، کتابی برداشت و سعی کرد بخواند. اما بعد از مدتی کتاب از دستش افتاد. شاید آلن کمپبل در انگلستان نبود. شاید از آمدن امتناع میکرد. او دانشمند بسیار باهوشی بود و پنج سال پیش او و دوریان دوستان خوبی بودند. اما حالا آلن وقتی دوریان را میدید هرگز لبخند نمیزد.
برای دوریان هر دقیقه یک ساعت به نظر میرسید، اما بالاخره در باز شد. دوریان لبخند زد. “آلن!” گفت. ‘ممنون که آمدی.’
آلن کمپبل گفت: «دیگر نمیخواستم دوباره وارد خانهات شوم، اما در نامه نوشته بودی که مسئله مرگ و زندگی است.» صدایش سخت و سرد بود.
«بله، آلن، همینطور است. لطفاً بنشین.» چشمان دو مرد از دو سمت میز با هم تلاقی کرد. دوریان لحظهای ساكت بود، سپس، بسیار آرام، گفت: «آلن، در یک اتاق قفل شده در طبقه بالا یک جسد وجود دارد. از تو میخواهم آن را از بین ببری. نباید چیزی باقی بماند. میدانم میتوانی این کار را انجام دهی.
«من نمیخواهم رازهای وحشتناک تو را بدانم.» کمبل پاسخ داد: «من از کمک به تو امتناع میکنم.»
«اما باید کمک کنی، آلن. تو تنها کسی هستی که میتواند به من کمک کند.» دوریان با ناراحتی لبخند زد. یک تکه کاغذ برداشت، چیزی روی آن نوشت و آن را از روی میز به طرف کمپبل هل داد.
وقتی کمپبل کاغذ را خواند، صورتش سفید شد.
با نفرت و ترس به دوریان نگاه کرد.
گفت: «برایت خیلی متاسفم، آلن.» دوریان به آرامی. «من قبلاً نامهای نوشتهام و اگر به من کمک نکنی، مجبور میشوم آن را بفرستم. اما فکر میکنم که به من کمک خواهی کرد.
کمبل صورتش را بین دستانش گذاشت و مدت زیادی سکوت کرد. دوریان منتظر ماند.
کمپبل در نهایت گفت: “من به چیزهایی از خانه نیاز دارم.”
دوریان خدمتکارش را فرستاد تا چیزهایی که کمپبل نیاز داشت را بیاورد و دو مرد در سکوت منتظر ماندند. وقتی خدمتکار برگشت، دوریان دانشمند را به طبقه بالا به اتاق قفل شده برد. وقتی وارد شدند، دوریان به یاد آورد که روی پرتره را نپوشانده. برگشت تا آن را بپوشاند، سپس ایستاد و با وحشت به آن خیره شد. یکی از دستهای نقاشی از خون سرخ شده بود. برای دوریان، این وحشتناکتر از جسد مرده در اتاق بود. با دستان لرزان سریع نقاشی را پوشاند.
کمپبل دستور داد: «حالا تنهایم بگذار.»
پنج ساعت بعد کمپبل به طبقه پایین برگشت. گفت: « کاری که از من خواسته بودی را انجام دادم. و حالا خداحافظ. دیگر نمیخواهم هرگز تو را ببینم.»
وقتی کمپبل رفت، دوریان به طبقه بالا رفت. بوی وحشتناکی در اتاق به مشام میرسید، اما جسد از بین رفته بود.
ملوان من آن مرد را پیدا خواهم کرد و او را مانند یک سگ خواهم کشت.
14
همان شب بعدتر، دوریان گری در یک مهمانی بود.
لبخند میزد و حرف میزد و مثل همیشه جوان و خوش قیافه به نظر میرسید. اما سرش درد میکرد و موقع شام نتوانست چیزی بخورد. وقتی لرد هنری از او پرسید که آیا احساس ناخوشی میکند، دوریان گفت که خسته است و زود به خانه میرود.
در خانه حس بدتری داشت. با اینکه اتاق گرم بود اما دستانش از سرما میلرزید. او میخواست برای مدتی فراموش کند - از زندان زندگی واقعیش فرار کند و خود را در رویاها گم کند.
نیمه شب با لباسهای کثیف کهنه، دوباره از خانه خارج شد و به ایست اند لندن رفت. آنجا جاهایی را میشناخت که میتوانست تریاک تهیه کند - مکانهای تاریک و شیطانی که مردم رویاهای زیبا و وحشتناک تریاک را میخریدند و میفروختند. قبلاً بارها آنجا رفته بود.
خانهای که دنبالش بود را پیدا کرد و به اتاقی طویل و کم ارتفاع رفت. مردها روی زمین کثیف دراز کشیده بودند، ملوانی روی میز خوابیده بود و دو زن در بار مشغول نوشیدن بودند. وقتی دوریان با عجله از پلههای باریک بالا میرفت، بوی شیرین و سنگین تریاک به استقبالش آمد و او از روی لذت لبخند زد.
اما در اتاق مرد جوانی را دید که زمانی دوستش بود. برگشت و دوباره به طبقه پایین رفت تا چیزی در بار بنوشد.
یکی از زنان با او صحبت کرد.
دوریان با عصبانیت گفت: «با من حرف نزن» و به سمت در رفت.
« تو را به یاد میآورم! تو شاهزادهی جذابی، نه؟» زن از پشت سرش فریاد زد.
ملوانی که در خواب بود با شنیدن این حرفها از خواب بیدار شد و با خروج دوریان از خانه، ملوان نیز با عجله به دنبالش رفت.
دوریان به سرعت در امتداد خیابان قدم زد، اما وقتی به نبش خیابان رسید، دستهایی دور گردنش بسته شدند. مردی او را به عقب کشید و به دیوار هل داد. دوریان وحشیانه مقابله کرد و دستها را کنار زد. سپس اسلحه را در دست مرد دید.
“چه میخواهی؟” سریع گفت.
مرد گفت: “ساکت باش. اگر حرکت کنی، شلیک میکنم.”
‘تو دیوانهای. من با تو چه کردهام؟’
ملوان پاسخ داد: «تو زندگی سیبیل وین را نابود کردی، و سیبل وین خواهر من بود. به خاطر تو خودکشی کرد. من سالها به دنبال تو بودم، اما فقط اسمی را میدانستم که او قبلاً تو را صدا میکرد - شاهزاده جذاب.
خب، امشب اسمت را شنیدم و امشب خواهی مرد.»
حال دوریان گری از ترس به هم خورد. «من او را نمیشناسم. اسمش را نشنیدهام.» فریاد زد: «تو دیوانهای.» یک مرتبه فکری به ذهنش خطور کرد. «خواهرت چند وقت پیش مرده؟» پرسید.
جیمز وین پاسخ داد: «هجده سال قبل. چرا میپرسی؟’
دوریان گری خندید: «هجده سال. مرا به نور ببر و به صورتم نگاه کن.»
جیمز وین به دوریان خیره شد. سپس او را به سمت نور هل داد و زیر نور چهره پسری بیست ساله را دید.
این مرد خیلی جوان بود. او مردی نبود که زندگی خواهرش را نابود کرده بود.
“خدای من!” او فریاد زد. «نزدیک بود تو را بکشم!»
دوریان گفت: « برو خانه ، و قبل از اینکه دچار مشکل شوی آن اسلحه را کنار بگذار.» و به سرعت دور شد.
جیمز وین با وحشت به دنبالش خیره ماند. سپس دست زنی بازوی او را لمس کرد.
«چرا او را نکشتی؟» پرسید. “او شیطان است.”
ملوان پاسخ داد: “او آن مردی نیست که من به دنبالش هستم. مردی که من میخواهم حالا حدودا چهل ساله است. آن مرد تازه یک پسر بود.»
“پسر؟” زن خندید. صدایش سخت بود. «هجده سال از آشنایی من با شاهزاده جذاب میگذرد. و چهره زیبای او در تمام این مدت تغییر نکرده است. حقیقت دارد، قسم میخورم.»
جیمز وین به نبش خیابان دوید، اما دوریان گری ناپدید شده بود.
15
یک هفته بعد دوریان گری در خانهاش در ییلاقات بود، جایی که لرد هنری و چند دوست دیگرش را دعوت کرده بود. در میان آنها لیدی مونموث زیبا و همسر بسیار بزرگترش بود. لیدی مونموث سرگرمکننده و باهوش بود و به نظر میرسید که دوریان گری را بسیار دوست دارد. یک روز بعدازظهر، در حالی که در حین صرف چای با هم میخندیدند و با هم صحبت میکردند، دوریان بیرون رفت تا یک گل برای لباس لیدی مونموث بیاورد. لرد هنری به لیدی مونموث لبخند زد.
«امیدوارم عاشق دوریان نباشی، عزیزم. او بسیار خطرناک است.»
لیدی خندید. «اوه، مردان وقتی خطرناک هستند بسیار جذابتر میشوند.»
درست در همان لحظه صدای سقوط شدیدی را شنیدند. لرد هنری از اتاق بیرون دوید و دید دوریان بیهوش روی زمین دراز کشیده. وقتی دوریان چشمانش را باز کرد، لرد هنری گفت: “دوریان عزیز، تو باید مراقب خودت باشی. تو خوب نیستی.”
دوریان به آرامی بلند شد. «من خوبم هری. من خوبم.»
در حالی که در اتاقش برای شام لباس میپوشید، دوریان به یاد آورد چه چیزی دیده بود و ترسی سرد مانند چاقو از او گذشت.
دیده بود صورتی از پشت پنجره او را تماشا میکند و او را شناخته بود. جیمز وین بود.
روز بعد از خانه بیرون نرفت. در واقع، بیشتر روز در اتاقش ماند و از ترس بیمار شده بود. هر بار که چشمانش را میبست، دوباره صورت ملوان را میدید. سعی میکرد به خودش بگوید که خواب دیده است. بله غیرممکن بود. برادر سیبیل وین نام او را نمیدانست و احتمالاً در کشتیش در دریا بود. نه، البته او چهره جیمز وین را پشت پنجره ندیده بود.
اما ترس با او ماند، چه خواب دیده باشد چه ندیده باشد.
دو روز گذشت و ترس دوریان کمتر شد. در روز سوم، در یک صبح روشن و صاف زمستانی، دوریان به دوستانش در یک مهمانی تیراندازی ملحق شد. در حالی که لیدی مونموث در کنارش بود، به سمت لبه جنگل رفت، جایی که مردان به پرندگان و حیوانات کوچک تیراندازی میکردند. هوای سرد و صداها و بوی جنگل دوریان را مملو از شادی کرد. یکباره یکی از مردان به درختان نزدیک آنها شلیک کرد. دو صدای فریاد در هوای صبح پیچید – فریاد یک حیوان و فریاد یک مرد، هر دو از درد.
فریادها و صداهایی از مردان بلند شد و سپس جسد مردی از میان درختان بیرون کشیده شد. دوریان با وحشت دور شد. به نظر میرسید بدشانسی همه جا او را دنبال میکند.
مردم شروع به رفتن به سمت خانه کردند. لرد هنری آمد تا به دوریان بگوید که مرد مرده است.
دوریان سرش را تکان داد. آهسته گفت: «اوه، هری، احساس میکنم اتفاق وحشتناکی قرار است برای برخی از ما بیفتد - شاید برای من.»
لرد هنری به این فکر خندید. «چه اتفاقی ممکن است برای تو بیفتد، دوریان؟ تو هر چیزی که یک مرد میتواند بخواهد را در دنیا داری. این حادثه را فراموش کن. این فقط یک حادثه بود نه قتل.» سپس با لبخند اضافه کرد: «اما ملاقات با فردی که کسی را به قتل رسانده بسیار جالب میشود.»
«چه حرف وحشتناکی!» لیدی مونموث فریاد زد.
«موافق نیستی، آقای گری؟ آقای گری! دوباره حالت بد شد؟
صورتت خیلی سفید شده!»
دوریان لبخندی زد و سعی کرد آرام صحبت کند. آرام گفت: «چیزی نیست. اما لطفاً مرا ببخشید. فکر کنم بروم دراز بکشم.»
«در طبقهی بالا در اتاقش، بدن دوریان از ترس مانند برگ در باد میلرزید. احساس میکرد نمیتواند یک شب دیگر در خانه بماند. مرگ آنجا در زیر نور خورشید قدم میزد. تصمیم گرفت بلافاصله به لندن بازگردد و به پزشکش مراجعه کند. خدمتکارش آمد تا لباسهایش را ببندد و در حالی که این کار را میکرد به دوریان گفت که مرد مرده یک ملوان است، اما کسی نامش را نمیداند.
«یک ملوان!» دوریان فریاد زد. از جا پرید. امیدی وحشی او را در بر گرفت. « باید بلافاصله جسد را ببینم.»
او با عجله به سمت خانهای که جسد در آن قرار داشت رفت و وقتی صورت مرده را باز کرد، دید که جیمز وین است. از خوشحالی گریه کرد و میدانست که حالا در امان است.
تصویر “چهرهای بدون قلب”
16
“خوب میشوی؟” لرد هنری گفت. «این را به من نگو. همانطور که هستی فوقالعادهای. لطفا عوض نشو.» انگشتان بلند و سفیدش با گلی روی میز بازی میکرد. در لندن بهار بود و دو دوست در خانه لرد هنری مشغول صرف شام بودند.
دوریان گری سرش را تکان داد. «نه، هری، من کارهای وحشتناک زیادی در زندگیام انجام دادهام و تغییر خواهم کرد. من زندگی خوبم را از دیروز در ییلاقات آغاز کردم.»
لرد هنری لبخند زد: «پسر عزیزم.» «همه میتوانند در ییلاقات خوب باشند. در ییلاقات کاری برای انجام وجود ندارد، بنابراین انجام کار بد غیرممکن است. اما بگو ببینم، چطور زندگی خوبت را آغاز کردی؟»
«دختری در روستایی بود. یک دختر بسیار زیبا، یک دختر روستایی صادق. او من را دوست داشت و دیروز آماده بود که با من بیاید، اما من گفتم نه. من حاضر نشدم زندگی جوانش را نابود کنم، و همانطور صادقانه که پیدایش کرده بودم رهایش کردم.»
لرد هنری خندید. «منظورت این است که تو او را با قلب شکسته رها کردی. حالا بعد از اینکه تو را شناخته چطور میتواند با یک پسر ییلاقات خوشحال باشد؟»
“نکن، هری!” دوریان فریاد زد. « هرگز نمیتوانی جدی باشی؟
متاسفم که حالا به تو گفتم. بیا در مورد چیزهای دیگر صحبت کنیم.
چه خبر در لندن؟»
“اوه مردم هنوز در مورد باسیل بیچاره و نحوه ناپدید شدن او صحبت میکنند. علتش را نمیدانم، چون چیزهای زیادی وجود دارد که میتوانند درباره آن صحبت کنند - همسرم با مرد دیگری فرار کرده است، آلن کمپبل خودش را کشته است. . .
«فکر میکنی چه اتفاقی برای باسیل افتاده؟» دوریان آهسته پرسید.
لرد هنری پاسخ داد: “من نمیدانم. پلیس انگلیس گزارش میدهد که باسیل در نهم نوامبر با قطار نیمه شب به پاریس رفته، اما پلیس فرانسه میگوید که او اصلاً به پاریس نرسیده. اگر باسیل میخواهد خودش را پنهان کند، من واقعا اهمیتی نمیدهم. و اگر مرده باشد، نمیخواهم به او فکر کنم.
مرگ تنها چیزی است که واقعاً مرا میترساند - از آن متنفرم.»
“هری، مردم نمیگویند که. که باسیل به قتل رسیده؟» دوریان گفت.
لرد هنری پاسخ داد: “بعضی از روزنامهها چنین میگویند، اما چه کسی میخواهد باسیل بیچاره را بکشد؟ او آنقدر باهوش نبود که دشمن داشته باشد.”
«هری، اگر به تو بگویم که باسیل را به قتل رساندم، چه میگویی؟» دوریان پرسید. با دقت دوستش را تماشا کرد.
لرد هنری لبخند زد. «نه، دوریان عزیزم، قتل تو را راضی نخواهد کرد. تو نوع دیگری از لذت را دوست داری. و هرگز نباید کاری کنی که بعد از شام نتوانی در موردش صحبت کنی.» فنجان قهوهاش را بلند کرد. «چه اتفاقی برای پرتره زیبایی که باسیل از تو کشیده بود افتاده؟ سالهاست که آن را ندیدهام.
مگر نگفتی دزدیده شده؟ چقدر حیف!»
دوریان گفت: «اوه، من هرگز آن را دوست نداشتم. ترجیح میدهم به آن فکر نکنم.”
دو مرد مدتی ساکت بودند. سپس پیرمرد به صندلیش تکیه داد و با چشمانی نیمه بسته به دوریان نگاه کرد: «به من بگو چطور جوانی و زیبایی شگفتانگیزت را حفظ کردی، دوریان. باید رازی داشته باشی. من فقط ده سال از تو بزرگترم و شبیه یک پیرمرد هستم. اما تو از روزی که برای اولین بار با تو آشنا شدم، تغییر نکردهای. چه زندگی شگفتانگیزی داشتی!»
دوریان آهسته گفت: «بله، فوقالعاده بود، هری اما حالا آن را تغییر میدهم. تو همه چیز را درباره من نمیدانی.»
دوستش لبخند زد: «تو نمیتوانی برای من تغییر کنی، دوریان. من و تو همیشه دوست خواهیم بود.»
دوریان بلند شد. «من امشب خستهام هری. باید بروم خانه. فردا ناهار میبینمت. شب بخیر.»
دم در لحظهای ایستاد و به عقب نگاه کرد، اما بعد برگشت و بدون حرف دیگری بیرون رفت.
17
در خانه به گفتگوی خود با لرد هنری فکر کرد. فکر کرد که آیا واقعاً میتواند تغییر کند؟ او یک زندگی شیطانی داشته و زندگی دیگران را نیز نابود کرده بود. امیدی به او بود؟
چرا اصلا آن آرزو را در مورد نقاشی کرده بود؟ او جوانی و زیباییش را حفظ کرده بود، اما بهای وحشتناکی برای آن پرداخته بود. زیباییش روحش را نابود کرده بود. آینهای برداشت و به صورتش خیره شد. حالا چه بود؟ چهرهای بدون قلب. یکباره از زیبایی خودش متنفر شد و آینه را روی زمین انداخت و آینه تکه تکه شد.
جیمز وین، باسیل هالوارد، سیبل وین - این مرگها حالا برایش مهم نبودند. بهتر بود به گذشته فکر نکند. هیچ چیز نمیتواند آن را تغییر دهد. باید به فکر خودش باشد. فکر کرد: «شاید اگر زندگی بهتری داشته باشم، تصویر کمتر زشت شود.» دختر زیبای روستایی را به یاد آورد - او زندگی جوانش را نابود نکرده بود. او یک کار خوب انجام داده بود. شاید تصویر از قبل بهتر شده بود.
آرام به طبقه بالا و به اتاق دربسته رفت. بله، او زندگی خوبی خواهد داشت و دیگر نیاز نبود از چهره شیطانی روحش بترسد. اما وقتی پوشش نقاشی را برداشت، فریاد دردناکی سر داد. هیچ تغییری وجود نداشت. چهرهی در تصویر هنوز وحشتناک بود - در صورت امکان، نفرت انگیزتر از قبل - و قرمزی روی دست روشنتر، مانند خون تازه به نظر میرسید.
با نفرت و ترس در چشمانش به عکس خیره شد.
سالها پیش او عاشق تماشای تغییر و پیر شدن آن بود، حالا به خاطر آن نمیتوانست بخوابد. هر شانس آرامش یا خوشبختی را از او ربوده بود. باید آن را نابود میکرد.
اطرافش را نگاه کرد و چاقویی را دید که باسیل هالوارد را کشته بود. با خود گفت: «حالا کار هنرمند را میکشد. گذشته را میکشد، و وقتی این بمیرد، من آزاد خواهم شد.» چاقو را برداشت و داخل عکس فرو کرد.
فریاد وحشتناکی شنیده شد و صدایی بلند شد. خدمتکاران از خواب بیدار شدند و دو نفر آقا که از خیابان پایین میگذشتند ایستادند و به خانه نگاه کردند. پلیسی از راه رسید و از او پرسیدند:
‘اینجا خانهی کیست؟’
“آقای دوریان گری، آقا” پاسخ بود.
آن دو آقا به هم نگاه کردند، سپس از خانه رو برگرداندند و راه افتادند.
در داخل خانه، خدمتکاران با صدای آهسته و ترسیده صحبت کردند. بعد از چند دقیقه به اتاق رفتند. در زدند، اما جوابی نیامد. صدا زدند. هیچ چیز.
آنها نتوانستند در را باز کنند، بنابراین از پشت بام پایین آمدند و از پنجره وارد شدند.
جلوی دیوار، پرترهای زیبا از دوریان گری جوان، با تمام جوانی و زیبایی فوقالعادهاش را دیدند. روی زمین مرد مردهای بود که چاقویی در قلبش داشت. صورتش پیر و زشت بود و از بیماری زرد شده بود.
فقط انگشترهای روی انگشتانش به آنها میگفت که او کیست.
متن انگلیسی کتاب
The Artist
‘I have put too much of myself into this painting.’
1 Through the open windows of the room came the rich scent of summer flowers. Lord Henry Wotton lay back in his chair and smoked his cigarette. Beyond the soft sounds of the garden he could just hear the noise of London.
In the centre of the room there was a portrait of a very beautiful young man, and in front of it stood the artist himself, Basil Hallward.
‘It’s your best work, Basil, the best portrait that you’ve ever painted,’ said Lord Henry lazily. ‘You must send it to the best art gallery in London.’
‘No,’ Basil said slowly. ‘No, I won’t send it anywhere.’
Lord Henry was surprised. ‘But my dear Basil, why not?’
he asked. ‘What strange people you artists are! You want to be famous, but then you’re not happy when you are famous.
It’s bad when people talk about you - but it’s much worse when they don’t talk about you.’
‘I know you’ll laugh at me,’ replied Basil, ‘but I can’t exhibit the picture in an art gallery. I’ve put too much of myself into it.’
Lord Henry laughed. ‘Too much of yourself into it! You don’t look like him at all. He has a fair and beautiful face. And you - well, you look intelligent, of course, but with your strong face and black hair, you are not beautiful.’
‘You don’t understand me, Harry,’ replied Basil. (Lord Henry’s friends always called him Harry.) ‘Of course I’m not like him,’ Basil continued. ‘In fact, I prefer not to be beautiful.
Dorian Gray’s beautiful face will perhaps bring him danger and trouble.’
‘Dorian Gray? Is that his name?’ asked Lord Henry.
‘Yes. But I didn’t want to tell you.’
‘Why not?’
‘Oh, I can’t explain,’ said Basil. ‘When I like people a lot, I never tell their names to my other friends. I love secrets, that’s all.’
‘Of course,’ agreed his friend. ‘Life is much more exciting when you have secrets. For example, I never know where my wife is, and my wife never knows what I’m doing. When we meet - and we do meet sometimes - we tell each other crazy stories, and we pretend that they’re true.’
‘You pretend all the time, Harry,’ said Basil. ‘I think that you’re probably a very good husband, but you like to hide your true feelings.’
‘Oh, don’t be so serious, Basil,’ smiled Lord Henry. ‘Let’s go into the garden.’
I n the garden the leaves shone in the sunlight, and the flowers moved gently in the summer wind. The two young men sat on a long seat under the shadow of a tall tree.
‘Before I go,’ said Lord Henry, ‘you must answer my question, Basil. Why won’t you exhibit Dorian Gray’s portrait in an art gallery?’ He looked at his friend and smiled.
‘Please give me the real reason, now. Not the answer that you gave me before.’
‘Harry, when an artist feels strongly about a portrait, it becomes a portrait of himself, not of the sitter. The artist paints the face and body of the sitter, but in fact he shows his own feelings. The reason why I won’t exhibit this portrait is because I’m afraid it shows the secret of my heart.’
Lord Henry laughed. ‘And what is this secret of your heart?’
His friend was silent. Lord Henry picked a flower and looked at it with interest.
‘Two months ago,’ Basil said at last, ‘I was at a party at Lady Brandon’s house. I was talking to friends when I realized that someone was watching me. I turned and saw Dorian Gray for the first rime. We looked at each other, and I felt a sudden, very strong fear. I felt that this person could change my life . . . could bring me happiness - and unhappiness.
Later, Lady Brandon introduced us. We laughed at something that she said, and became friends at once.’
He stopped. Lord Henry smiled. ‘Tell me more,’ he said.
‘How often do you see him?’
‘Every day,’ answered Basil. ‘I’m not happy if I don’t see him every day — he’s necessary to my life;’
‘But I thought you only cared about your art,’ said Lord Henry.
‘He is all my art now,’ replied Basil, seriously. ‘Since I met Dorian Gray, the work that I’ve done is good, the best work of my life. Because of him I see art in a different way, a new way. When I’m with him, I paint wonderful pictures.’
‘Basil, this is extraordinary. I must meet Dorian Gray,’ said Lord Henry.
Basil got up and walked up and down the garden. ‘So that’s my secret. Dorian doesn’t know about my feelings. And I can’t let people see the portrait, because it shows what’s in my heart. There’s too much of myself in it, Harry, too much!’
Lord Henry looked at Basil’s face before he spoke. ‘Tell me, does Dorian Gray care about you?’
The artist thought for a few moments. ‘He likes me,’ he said at last. ‘I know he likes me. Usually he’s very friendly to me, but sometimes he seems to enjoy hurting me. He says unkind things that give me pain, Harry. And then I feel that I’ve given myself to somebody who thinks my heart is a pretty flower. A flower that he can enjoy for a summer’s day, and can forget tomorrow.’
‘Summer days, Basil,’ said Lord Henry with a smile, ‘can sometimes be too long. Perhaps you’ll become tired sooner than he will.’
‘Harry, don’t talk like that. While I live, Dorian Gray will be important to me. You change your feelings too quickly.
You can’t feel what I feel.’
‘My dear Basil, how unkind you are!’ Lord Henry was amused. How interesting other people’s lives were, he thought. Slowly he pulled a flower to pieces with his long fingers. ‘I remember now,’ he continued, ‘I think my aunt knows Dorian Gray. I’d like to meet him very much.’
‘But I don’t want you to meet him,’ said Basil.
A servant came across the garden towards them.
‘Mr Dorian Gray has arrived, sir,’ he said to Basil.
‘You have to introduce me now,’ laughed Lord Henry.
Basil turned to him. ‘Dorian Gray is my dearest friend,’ he said quietly. ‘He’s a good person and he’s young - only twenty. Don’t change him. Don’t try to influence him. Your clever words are very amusing, of course, but you laugh at serious things. Don’t take him away from me. He’s necessary to my life as an artist.’
Lord Henry smiled. ‘You worry too much, my friend,’ he said, and together they walked back into the house.
The Friend
‘There is nothing in the world as important as youth!’
3
As they entered the house, they saw Dorian Gray. He was sitting by the window and turning some pages of music.
‘You must lend me this music, Basil,’ he said. Then he turned and saw Lord Henry. ‘Oh, I’m sorry, Basil. I didn’t realize . . .’
‘Dorian, this is Lord Henry Wotton,’ said Basil. ‘He’s an old friend of mine:’
Dorian Gray shook hands with Lord Henry, and while they talked, Lord Henry studied the young man. Yes, he was very good-looking indeed, with his bright blue eyes and his gold hair. He had an open, honest face. There were no dark secrets in that face. Lord Henry could understand Basil’s feelings for him.
Basil was getting his paints ready. Now he looked at Lord Henry. ‘Harry,’ he said, ‘I want to finish this portrait of Dorian today. I’m afraid I must ask you to go away.’
Lord Henry smiled and looked at Dorian Gray. ‘Should I go, Mr Gray?’ he asked.
‘Oh, please don’t leave, Lord Henry. Basil never talks when he’s painting, and it’s so boring. Please stay. I’d like you to talk to me.’
‘Well, Basil?’Lord Henry asked.
The artist bit his lip. ‘Very well, Harry. Stay . . . if you must.’
“While Basil painted, Lord Henry talked, and the young man listened. The words filled Dorian’s head like music — wild, exciting music. What a beautiful voice Lord Henry has, he thought. They are only words, but how terrible they are!
How bright and dangerous! You cannot escape from words.
Dorian began to understand things about himself that he had never understood before. Why had he never seen himself so clearly, he wondered?
Lord Henry watched Dorian, and smiled. He knew when to speak, and when to be silent. He felt very interested in this young man, with his wonderful face.
Later they walked in the garden together, while Basil worked at the portrait. The rich scent of the flowers was all around them. Dorian looked at the older man, and wondered about him. He was tall, with a thin dark face and cool white hands. Dorian liked him, but why did he feel a little afraid of him?
‘You must come out of the sun, Mr Gray,’ said Lord Henry. ‘A brown skin isn’t fashionable and it won’t suit you.’
‘Oh, it doesn’t matter,’ laughed Dorian.
‘But it should matter to you, Mr. Gray.’
’ ‘Why?’ asked Dorian.
‘Because you’re young, and being young is wonderful. Ah, you smile. You don’t think so now, but one day you’ll understand what I mean —when you’re old, and tired, and no longer beautiful. You have a wonderfully beautiful face, Mr Gray. It’s true. Don’t shake your head at. me. And there’s nothing more important, more valuable than beauty. When your youth goes, your beauty will go with it. Then you’ll suddenly discover that your life is empty - there will be nothing to enjoy, nothing to hope for. Time is your enemy, Mr Gray. It will steal everything from you. People are afraid of themselves today. Afraid to live. But you, with your face and your youth, there’s nothing that you cannot do. You must live! Live the wonderful life that is in you! We can never be young again. Youth! Ah, there is nothing in the world as important as youth!’
Dorian Gray listened and wondered. New ideas filled his head. He felt strange, different.
At that moment Basil called them from the house. Lord Henry turned to Dorian. ‘You’re happy that you’ve met me, Mr Gray,’ he said.
‘Yes, I’m happy now. Will I always be happy, I wonder?’
‘Always!’ Lord Henry smiled. ‘What a terrible word!
Women use it much too often. What does it mean? It’s today that is important.’
In the house Basil Hallward stood in front of the portrait of Dorian Gray. ‘It’s finished,’ he said. He wrote his name in the corner of the picture.
Lord Henry studied the picture carefully. ‘Yes,’ he said.
‘It’s your best work. It’s excellent. Mr Gray, come and look at yourself.’
Dorian looked at the picture for a long time. He smiled as he saw the beautiful face in front of him, and for a moment he felt happy. But then he remembered Lord Henry’s words.
‘How long’, he thought, ‘will I look like the picture?
Time will steal my beauty from me. I will grow old, but the picture will always be young.’ And his heart grew cold with fear.
‘Don’t you like it, Dorian?’ asked Basil at last.
‘Of course he likes it,’ said Lord Henry. ‘It’s a very fine work of art. I’d like to buy it myself.’
‘It’s not mine to sell, Harry. The picture is Dorian’s.’
‘I wish,’ cried Dorian suddenly, ‘I wish that I could always stay young and that the picture could grow old.’
Lord Henry laughed. ‘I don’t think you would like that, Basil, would you?’
‘No, I wouldn’t like it at all,’ agreed Basil with a smile. ‘ Dorian turned, his face red and angry. ‘Yes, you like your art better than your friends,’ he said to Basil. ‘How long will you like me? Only while I’m beautiful, I suppose. Lord Henry is right. Youth is the most important thing in the world. Oh, why did you paint this picture? Why should it stay young while I grow old? I wish the picture could change, and I could stay as I am. I would give anything, yes, anything, for that.’
He hid his face in his hands.
‘Dorian, Dorian!’ said Basil unhappily. ‘Don’t talk like that. You’re my dearest friend.’ He turned to Lord Henry.
‘What have you been teaching him?’ he asked angrily. ‘Why didn’t you go away when I asked you?’
Lord Henry smiled. ‘It’s the real Dorian Gray - that’s all.’
Basil turned and walked quickly over to the portrait. ‘It’s my best work, but now I hate it. I will destroy it now, before it destroys our friendship.’ He picked up a long knife.
But Dorian was there before him. ‘No, Basil, don’t! You can’t destroy it. That would be murder!’
‘So,’ said Basil coldly, ‘you’ve decided that you like the portrait after all.””
‘Like it?’ said Dorian. ‘I’m in love with it. I cannot live without it.’
Later, during tea, Lord Henry invited Basil and Dorian to go with him to the theatre that night. Basil refused, but Dorian was happy to accept.
‘Stay and have dinner with me, Dorian,” said Basil, but no, Dorian preferred to go to the theatre with Lord Henry.
As the door closed behind Dorian and Lord Henry, Basil turned back to the picture. ‘I shall stay here with the real Dorian Gray,’ he said sadly to himself.
The next morning Lord Henry went to visit his aunt, Lady Agatha. She was surprised to see him.
‘I thought you fashionable young men never got up until the afternoon,’ she said.
‘Ah, but my dear aunt, I need some information, you see,’
replied Lord Henry. ‘I met Dorian Gray yesterday, and I’d like to know more about him.’
‘Oh, he’s Lord Kelso’s grandson,’ said Lady Agatha. ‘His mother was Lady Margaret Devereux, a very beautiful woman.
She ran away from home to marry a poor soldier. He was killed a few months later and she died soon after her son was born. She was a lovely woman. Dorian Gray has her beauty and he will, I understand, have his grandfather’s money.’
‘He is’, agreed Lord Henry, ‘extraordinarily good-looking.’
‘Come to lunch,’ invited his aunt. ‘Dorian Gray will be here and you can meet him again.’
‘I’d love to come,’ smiled Lord Henry.
As he left, Lord Henry thought about this sad story. He became more interested than ever in this beautiful young man, Dorian Gray. He remembered the night before, when Dorian had watched him with his bright blue eyes, half wondering, half afraid. ‘He does not yet know himself, thought Lord Henry, with a smile. ‘But I can teach him. Yes, I can influence him in any way that I please. I will teach him to discover the fire of youth, and love, and life.’
The conversation among the fashionable people at Lady Agatha’s lunch was quick and clever. Lord Henry talked, in his lazy, amusing way. and knew that Dorian Gray was watching and listening.
After a while the conversation turned to a friend’s plans to marry an American girl.
‘Why can’t these American women stay in their own country? They’re always telling us that it’s a paradise for women,’ said Lord Burdon.
‘It is,’ said Lord Henry. ‘That’s the reason why they’re so happy to escape from it.’
‘They say,’ laughed the man next to Lady Agatha, ‘that when good Americans die, they go to Paris.’
‘Really! And where do bad Americans go to when they die?’ asked Lady Agatha.
‘They go to America,’ said Lord Henry.
People smiled, and the conversation moved on to other things. Lord Henry took ideas and played with them; he gave them wings, and they flew like brightly coloured birds around the room. People laughed, and smiled, and told him that he should be more serious. But Dorian Gray never took his eyes away from Lord Henry.
After lunch Lord Henry said that he was going to the park and as he left the room, Dorian Gray touched his arm. ‘May I come with you?’ he asked.
‘But I thought you’d promised to go and see Basil Hallward,’ Lord Henry replied.
‘Yes, but I’d prefer to come with you. Please let me,’ said Dorian. ‘I want to listen to you talking. Nobody speaks as well as you do.’
‘Ah! I’ve talked enough for today.’ Lord Henry smiled.
‘But you may come with me if you want to.’
The Young Man in Love
‘Love is a more wonderful thing than art.’
6
One afternoon, a month later, Dorian Gray visited Lord Henry. Dorian was excited and his eyes were shining.
‘Harry,’ he began, ‘I’m discovering life. I’m doing everything that you told me to do. I’m in love!’
‘Who are you in love with?’ asked Lord Henry, calmly.
‘With an actress.’
‘Oh, everybody’s in love with an actress at some time in their lives,’ said Lord Henry.
‘No, Harry, this is different. She’s wonderful! Her name’s Sybil Vane, and one day she’ll be a very famous actress. She really is extraordinarily clever.’
‘My dear boy,’ said Lord Henry in his lazy voice, ‘no woman is extraordinarily clever. Women have nothing to say, but they say it beautifully. There are only five women in London who can give you real conversation. But tell me about your wonderful actress. How long have you known her?’
‘Harry! I’ll tell you all about her, but you must promise not to laugh.’
Lord Henry listened and smiled. Dorian had discovered an old, dirty theatre in a poor street in London. He had gone in to look for adventure, but had found love, he told Lord Henry. The play had been Shakespeare’s Romeo and Juliet.
‘Romeo was a fat old man with a terrible voice, but Juliet!
Oh, Harry, she was about seventeen, with dark brown hair and a face like a flower. She was the loveliest girl that I’d ever seen in my life, and her voice’ was like music. I love her, Harry. She’s everything to me. Every night I go to see her in different plays and,she’s always wonderful.’
That’s the reason, I suppose, why you never have dinner with me now,’ said Lord Henry.
‘But Harry, you and I see each other every day - we always have lunch together,’ said Dorian in surprise. ‘I have to go and see Sybil in the theatre every night. You and Basil must come with me to see her. Then you can see yourself how wonderful she is. Come tomorrow.’
‘Very well, my dear Dorian, we’ll come and watch your Juliet. But you’ll be in love many times, you know - this is only the beginning.’
After Dorian had gone, Lord Henry’ smiled to himself.
How amusing it was to watch this young man, he thought.
He was very different now from the frightened boy in Basil Hallward’s house. He had opened like a flower in the sun, and was learning to enjoy every pleasure in life. ‘And it is I,’
thought Lord Henry, ‘who have taught him how to do this.’
When Lord Henry returned home that night, there was a letter for him lying on the table. It told him that Dorian Gray was going to marry Sybil Vane.
7
Mother, Mother, I’m so happy,’ cried the girl, ‘and you must be happy too.’
Mrs Vane put her thin white hands on her daughter’s head. ‘I’m only happy when I see you in the theatre,’ she said. ‘And we are poor. We need the money — don’t forget that. What do we know about this young man?
You don’t know his real name, or anything about him.’
‘No, but I call him Prince Charming. He’s everything to me. I love him and he loves me. Oh Mother, let me be happy!’
‘You’re too young to think of love,’ said her mother. She looked at her daughter’s lovely face, and tried to warn her of the dangers of love, but the girl did not listen. She was locked in her prison of love.
At that moment the girl’s brother entered the room. He was a heavy, dark young man, not at all like his sister.
‘I’ve heard about a gentleman who visits you every night at the theatre,’ he said to his sister. ‘Who is he? What does he want?’
‘Oh James, don’t be angry with me today,’ cried Sybil.
‘You’re leaving for Australia tomorrow, and today is your last day. Come for a walk with me in the park. I’ll go and get ready.’ She danced out of the room, and her mother and brother could hear her singing as she ran upstairs.
James Vane turned to his mother. ‘My new life as a sailor will keep me away from England for many years,’ he said, ‘But I don’t like to leave Sybil alone.’
‘Sybil has me, her mother, you know,’ said Mrs Vane quietly.
Then take care of her.’ James Vane gave his mother a long, hard look. ‘If that man hurts my sister, I’ll find him, and kill him like a dog.’
As they waited for Dorian Gray the next night, Lord Henry and Basil Hallward discussed Sybil Vane.
Basil had not been happy at the news of Dorian’s .marriage plans.
“An actress!’ he had cried. ‘But Dorian is a gentleman, the grandson of Lord Kelso. He can’t marry an actress.’
‘Why not?’ Lord Henry had said coolly. ‘He’ll love her wildly for six months, and then suddenly he’ll be in love with another woman. It will be very amusing to watch.’
But when Dorian arrived and told the story of his love, Basil became a little happier..’You’re right,’ he told Dorian.
‘The woman that you love must be wonderful. I can see already that she’s changed you.’
, ‘Yes,’ said Dorian happily, ‘yes, Sybil has changed me.
From this moment I shall be good. I’ll never listen again, Harry, to your dangerous ideas about life and pleasure.’
Lord Henry smiled. ‘Ah,’ he said, ‘when we are happy, we are always good, but when we are good, we are not always happy.’
Basil Hallward shook his head at this, but Dorian laughed.
‘You cut life to pieces with your clever words, Harry.’
The theatre was crowded and noisy, but when Sybil Vane appeared, everyone became silent. She was one of the most beautiful girls that Lord Henry had ever seen. ‘Lovely!
Lovely!’ he said softly.
But although Sybil looked beautiful, her voice sounded unnatural, She spoke Juliet’s words, but there was no feeling in them. Her voice was lovely, but it took away all the life from the words. People in the theatre began talking loudly, and after half an hour Lord Henry stood up and put on his coat.
‘She’s very beautiful, Dorian, but she’s not an actress,’ he said. ‘Let’s go.’
‘I think that Miss Vane must be ill,’ added Basil. ‘We’ll come another night.’
Dorian, did not look at them. ‘Go away. I want to be alone,’ he said miserably, and as his friends left, he covered his face with his hands.
When the play came to its painful end, Dorian went to see Sybil.
‘I wasn’t a very good Juliet tonight,’ she said, and looked at him with love in her eyes.
‘You were terrible,’ said Dorian coldly. ‘My friends were bored. I was bored. I suppose you were ill.’
She did not seem to hear him. ‘Dorian,’ she cried, ‘before I knew you, the theatre was my only life. I thought that it was all true. I knew nothing but shadows, and I thought that they were real. But you’ve taught me the difference between art and life. How can I pretend to be Juliet - to feel Juliet’s love, when I know now what true love is?’
Dorian turned his face away from her. ‘But I loved you for your art— because you were a wonderful actress,’ he said. His voice was hard. ‘You have killed my love. Without your art, you are nothing. I never want to see you again.’
Sybil’s face was white with fear. ‘You’re not serious, are you, Dorian?’ she asked. She touched his arm with her small, gentle hand.
‘Don’t touch me!’ he shouted angrily. He pushed her away, and she fell to the floor and lay there like a broken bird.
‘Dorian, please don’t leave me,’ she cried. ‘I love you better than anything in the world. Don’t leave me!’
Dorian Gray looked down at her with his beautiful eyes.
There was no love or gentleness in his face. ‘I’m going,’ he said at last. ‘I don’t wish to be unkind, but I don’t want to see you again.’ Without another word he left her.
All night he walked through the streets of London. When morning came, he went home. When he entered his house, he saw the portrait of himself that Basil Hallward had painted.
There was something different about it, he thought. The face had changed - there was something unkind, and cruel about the mouth. It was very strange.
He picked up a mirror and looked at his own face, and then looked again at the face in the portrait. Yes, it was different. What did this change mean?
Suddenly he remembered his wish in Basil Hallward’s house . . . his wish that he could stay young, but the picture could grow old. The idea was impossible, of course. But why did the face in the picture have that cruel, unkind mouth?
Cruel! Had he been cruel to Sybil Vane? He remembered her white, unhappy face as she lay at his feet. But she had hurt him, too. No, Sybil Vane was nothing to him now.
But the picture watched him, with its beautiful face and its cruel smile. It had taught him to love his own beauty. Would it also teach him to hate his own heart, his own soul? No, he would go back to Sybil Vane. He would marry her, try to love her again. Poor child! How cruel he had been to her!
They would be happy together.
He covered the picture and quickly left the room.
The Death of Love
‘It is better to be beautiful than to be good.’
It was long past midday when Dorian woke up. His servant brought him tea and his letters, but he did not read them. Yesterday seemed like a bad dream, but when he went downstairs, he saw the covered picture. Should he uncover it, he wondered? Had the face in the picture really changed? Did he want to know? He lit a cigarette and thought for a while. Yes, he had to know. He lifted the cover.
There was no mistake. The portrait had really changed. He could not explain it, could not understand it. It was impossible, but it had happened.
Dorian felt sick and ashamed. He did not know what to do, or what to think. Finally, he sat down and wrote a long letter to Sybil Vane. He covered page after page with wild words of love. Then, suddenly, he heard Lord Henry’s voice at the door. Dorian jumped up and covered the picture.
‘My dear boy,’ said Lord Henry, as he came in. ‘I’m so sorry. But you must not think too much about her.’
‘Do you mean about Sybil Vane?’ asked Dorian. There’s nothing to be sorry about. I want to be good, and I’m going to be happy. I shall marry Sybil Vane. I’m not going to break my promise to her.’!
‘Marry Sybil Vane!’ Lord Henry stared at Dorian. ‘Didn’t you get my letter?’
‘I haven’t read my letters today,’ said Dorian slowly.
Lord Henry walked across the room and took Dorian’s hands in his own. ‘Dorian,’ he said quietly, ‘don’t be frightened - my letter told you that Sybil Vane is dead. She killed herself at the theatre last night.’
‘No, no, that’s impossible!’ cried Dorian. He pulled his hands away and stared at Lord Henry with wild eyes. ‘This is terrible, Harry. I have murdered Sybil Vane!’
‘She killed herself,’ said Lord Henry calmly, ‘You didn’t murder her. She killed herself because she loved you. It’s very sad, of course, but you mustn’t think too much about it. You must come and have dinner with me.’
‘Harry, listen. Last night I told her that I didn’t want to see her again. But after I left her, I realized how cruel I had been.
I decided to go back to her, to marry her. And now she is dead! Harry, what shall I do? You don’t know the danger that I am in.’
‘My dear Dorian,’ said Lord Henry. ‘Marriage with Sybil Vane was not for you. No, no . . . marriages like that are never successful. The man quickly becomes unhappy and | bored. Of course, he’s kind to his wife. We can always be kind to people that we’re not interested in. But the woman soon discovers that her husband is bored. And then she either becomes terribly unfashionable, or wears very expensive hats that another woman’s husband has to pay for.’ |
The young man walked up and down the room. ‘I suppose that’s true,’ he said unhappily. ‘But Harry, I don’t think that I’m cruel. Do you?’
Lord Henry smiled. He told Dorian Gray what he wanted to hear. And then he told him clever, amusing stories about the women that he himself had loved. He said that Sybil Vane’s death was a beautiful end to a love story for an actress. ‘The girl never really lived,’ he continued, ‘so she never really died. Don’t cry for Sybil Vane. She was less real than Juliet.’
After a while Dorian Gray looked up. ‘You have explained me to myself, Harry,’ he said slowly. ‘How well you know me! But we won’t talk of this again. It’s been a wonderful lesson for me. That’s all.’
When Lord Henry had left, Dorian uncovered the picture again. He had to choose between a good life and a bad life, he thought. But then he realized that, in fact, he had already chosen. He would stay young for ever, and enjoy every wild pleasure that life could give him. The face in the picture would grow old and ugly and unkind, but he would stay beautiful for ever. He covered the picture again, and smiled.
An hour later he was at Lord Henry’s house, and Lord Henry was smiling at his side.
10
While Dorian was having, breakfast the next morning, Basil Hallward came to see him.
‘At last .I’ve found you, Dorian,’ he said
seriously. ‘I came last night, but they told me that you’d gone out to dinner with friends. I knew that wasn’t true, of course.
I wanted to tell you how sorry I was about Sybil Vane. Poor girl!’
‘My dear Basil,’ said Dorian. He looked bored. ‘I was at Lord Henry’s house last night. It was a very amusing evening.’
Basil stared at him. ‘You went out to dinner?’ he said slowly. ‘You went out to dinner when Sybil Vane was lying dead in some dirty theatre?’
‘Stop, Basil! I won’t listen to you!’ Dorian jumped to his feet. ‘Sybil Vane is in the past . . . finished . . . forgotten.’
‘You’ve changed, Dorian,’ said Basil. ‘You have the same wonderful face, but where is the kind and gentle boy who sat for my portrait? Have you no heart?’
‘Yesterday my heart was full of sadness. I have cried for Sybil, yes, but I cannot cry today. I have changed, Basil. I’m a man now, with new feelings, new ideas. Don’t be angry with me. I am what I am. There’s nothing more to say.’
Basil watched him sadly. ‘Well, Dorian,’ he said at last, ‘I won’t speak of poor Sybil again. But will you come and sit for another portrait soon?’
‘No. Never,’ said Dorian quickly. ‘It’s impossible.’
‘But why?’ asked Basil, very surprised. ‘And why have you covered the portrait?’ He walked across the room towards the painting.
Dorian cried out in fear, and ran between Basil and the portrait. ‘No, Basil! You must not look at it. I don’t want you to see it.’ His face was white and angry. ‘If you try to look at it, I’ll never speak to you again.’
The artist stared at him. ‘Why can’t I look at my own work?’ he asked. ‘I’m going to exhibit it in an art gallery in Paris soon.’
Dorian tried to hide his fear. ‘But you said . . . you told me that you would never exhibit the picture. Why have you changed your mind?’ He came closer to Basil and looked into his face.’Tell me why,’he said.
Basil turned away. After a while he said slowly, ‘I see that you too have noticed something strange about the picture.
Dorian, you changed my life as an artist from the moment when I met you. You became very important to me -I could not stop thinking about you. And when I painted this portrait, I felt that I’d put too much of myself into it. I could not let other people see it.’ He was silent for a moment, then turned back to Dorian. ‘Perhaps you’re right. I cannot exhibit this picture. But will you let me look at it again?’
‘No, never!’
The artist smiled sadly. ‘Well, I’ve told you my secret now.
Try to understand me, Dorian. You’ve been the one person in my life who has really influenced my art.’
As he left the room, Dorian Gray smiled to himself. What a dangerous moment that had been! Poor Basil! Although he had told his own secret, he had not discovered Dorian’s secret. But the picture . . he must hide it away at once. No one must ever see it again.
He had the covered portrait carried upstairs to a small room at the top of the house. Then he locked the door and kept the key himself. He felt safe now, because only his eyes would see the terrible changes in that beautiful face.
When he returned to the room downstairs, he picked up a book that Lord Henry had lent him. He sat down and began to read.
It was the story of a Frenchman, who had spent his life searching for beauty and pleasure — pleasure of all kinds, both good and bad. Dorian read for hours. It was a frightening book, full of strange ideas and dangerous dreams -dreams that slowly became real for D o r i a n . Dorian read this book many times. In fact, he could not stop reading it, and over the years, it became more and more interesting to him. He felt that the Frenchman’s life was .a mirror of his own.
The Thief of Time
I will be young, and strong and beautiful for ever.’
11
And so the years passed.
But time did not touch the face of Dorian Gray.
That wonderful beauty - the beauty that Basil Hallward had painted - never left him. He enjoyed the life of a rich and fashionable young man. He studied art and music, and filled his house with beautiful things from every corner of the world.,But his search for pleasure did not stop there. He became hungry for evil pleasures. He became more and more in love with the beauty of his face, more and more interested in the ugliness of his soul.
After a while strange stories were heard about him - stories of a secret, more dangerous life. But when people looked at that young and good-looking face, they could not believe the evil stories. And they still came to the famous dinners at his house, where the food, and the music, and the conversation were the best in London.
But behind the locked door at the top of the house, the picture of Dorian Gray grew older every year. The terrible face showed the dark secrets of his life. The heavy mouth, the yellow skin, the cruel eyes - these told the real story. Again and again, Dorian Gray went secretly to the room and looked first at the ugly and terrible face in the picture, then at the beautiful young face that laughed back at him from the mirror.
After his twenty-fifth year, the stories about him became worse. He was sometimes away from home for several days; he was seen fighting with foreign sailors in bars; he was friendly with thieves. And in the houses of fashionable people, men sometimes turned away when he entered a room.
Women’s faces sometimes went white when they heard his name.
But many people only laughed at these stories. Dorian Gray was still a very rich and fashionable man, and the dinners at his house were excellent. People agreed with Lord Henry, who once said, in his amusing way, that a good dinner was more important than a good life.
As the months and years passed, Dorian Cray grew more and more afraid of the picture. He both hated it and loved it, and he became more and more afraid that someone would discover his secret. For weeks he tried not to go near it, but he could not stay away from it for long. Sometimes, when he was staying in friends’ houses, he suddenly left and hurried back to London. He wanted to be sure that the room was still locked and the picture was still safe. At one time he used to spend winters with Lord Henry in a little house in Algiers, but now he no longer travelled outside England.
His fear grew stronger every year, and as time passed, the face in the picture grew slowly more terrible.
The Hand of a Killer
‘Uncover that picture, and you will see my soul.’
12
It was the ninth of November, the evening before his thirty-eighth birthday. Dorian Gray was walking home from Lord Henry’s house when he saw Basil Hallward.
He felt strangely afraid and tried to pretend that he had not seen him, but Basil hurried after him.
‘Dorian!’ he called. ‘What extraordinary luck! I’m catching the midnight train to Paris and I wanted to see you before I left. I’ll be away from England for six months.’ He put his hand on Dorian’s arm. ‘Look, we’re near your house.
May I come in for a moment? I have something to say to you.’
‘Of course. But won’t you miss your train?’ asked Dorian lazily, as he walked up the steps to his door.
‘I have plenty of time. It’s only eleven o’clock.’
They went in and sat down by the fire.
‘Now, my dear Dorian, I want to speak to you seriously,’
Basil began. ‘I must tell you that people in London are saying the most terrible things about you.’
Dorian lit a cigarette and looked bored. ‘I don’t want to know anything about it. It doesn’t interest me.’
‘But it must interest you, Dorian,’ said Basil. ‘Every gentleman is interested in his good name. Of course, when I look at you, I know that these stories can’t be true. A man’s face shows if his life is good or bad. But why does Lord Berwick leave the room when you enter it? Why does Lord Staveley say that no honest woman is safe with you? That young soldier, who was your friend - why did he kill himself?
There was Sir Henry Ashton, who had to leave England with a bad name. And what about Lord Kent’s son? What kind of life does he have now?’
‘Stop, Basil. You don’t know what you’re talking about,’
said Dorian coldly. ‘Did I teach these people how to live their lives?; And the people who tell these stories - are their lives any better than mine?’
‘And there are other stories too,’ continued Basil. ‘Are they true? Can your life really be so bad, so evil? You were a fine young man once, but now, when I hear these stories, I wonder . . .”Do I know you at all? What has happened to the real Dorian Gray? I think I would have to see your soul before I could answer those questions.’
‘The real Dorian Gray?’ asked Dorian quietly, his face white with fear.
‘Yes,’ said the artist sadly. ‘But only God can see your soul.’
A terrible laugh came from the younger man. ‘Come, Basil,’ he cried. ‘Come with me! I will show you what only God can see. Why not? It’s your own work. You’ve talked enough about evil. Now you must look at it.’
He took Basil upstairs to the locked room. Inside, he turned to the artist, with smiling lips and cold, hard eyes.
‘You’re the one man in the world who should know my secret. Are you sure that you want to?’
‘Yes.’
‘Then uncover that picture, Basil, and you will see my soul.’
A cry of horror came from the artist when he saw the terrible face in the portrait. How could that evil and unlovely face be Dorian Gray’s? But yes, it was. He went nearer to the picture. It could not be the portrait that he had painted. But yes there was his name written in the corner. He turned and looked at Dorian Gray with the eyes of a sick man.
‘What does this mean?’ he asked at last.
‘When you finished the portrait,’ replied Dorian, ‘I made a wish . . .’
’ I remember , yes,’ said Basil. ‘You wished that the picture could become old, and that you could stay young. But this . .’He stared again at the picture. This is impossible. And you told me that you’d destroyed the picture.’ . . ‘I was wrong. It has destroyed me.’
‘My God, Dorian!’ cried the artist. ‘If this is true . . . If this is the face of your soul, then you are more evil than the worst of the stories about you.’ He sat down at the table and put his face in his hands. ‘You must ask God for his help.’
‘It’s too late, Basil.’
‘It’s never too late, Dorian. Look at that terrible face. Look at it!’
“Dorian turned and stared at the face in the picture, and suddenly he hated Basil more than he had ever hated anyone in his life. Basil now knew his secret, and had seen the real Dorian Gray. Violent feelings burned inside Dorian. He picked up a knife from the table. Then the hate inside him exploded, and like a wild animal, he ran towards Basil, and dug the knife into the artist’s neck, again and again and again. The murdered man’s head fell forwards, and the blood ran slowly across the table, and down onto the floor.
Dorian stood and listened. He could hear nothing - only the drip, drip of blood onto the floor. He went to the window and looked down into the street. He felt strangely calm. The friend who had painted his portrait had gone out of his life.
That was all.
He locked the door behind him and went quietly downstairs.
His servants were all in bed. He sat down and began to think.
No one had seen Basil in Dorian’s house tonight. Paris. Yes!
Basil had gone to Paris, of course, so it would be six months before people asked where he was. Six months! That was more than enough time.
Dorian walked up and down the room. Then he took out a book from his desk and began to search for a name. Alan Campbell. Yes, that was the name that he wanted.
13
The next morning Dorian wrote two letters. He put one of them into his pocket, and he gave the other to his servant. ‘Take this to Mr Campbell’s house at once,’ he said.
While Dorian waited, he picked up a book and tried to read. But after a time the book fell from his hand. Perhaps Alan Campbell was out of England. Perhaps he would refuse to come. He was a very clever scientist, and five years ago he and Dorian had been good friends. But now Alan never smiled when he met Dorian.
Each minute seemed an hour to Dorian, but at last the door opened. Dorian smiled. ‘Alan!’ he said. ‘Thank you for coming.’
‘I never wanted to enter your house again, but your letter said that it was a question of life and death,’ said Alan Campbell. His voice was hard and cold.
‘Yes, Alan, it is. Please sit down.’ Across the table the two men’s eyes met. Dorian was silent for a moment; then, very quietly, he said, ‘Alan, in a locked room upstairs there is a dead body. I want you to destroy it. There must be nothing left. I know you can do this.’
‘I don’t want to know your terrible secrets. I refuse to help you,’ Campbell replied.
‘But you must, Alan. You’re the only person who can help me.’ Dorian smiled sadly. He took a piece of paper, wrote something on it, and pushed it across the table to Campbell.
As Campbell read the piece of paper, his face went white.
He looked at Dorian with hate and fear in his eyes.
‘I’m so sorry for you, Alan,’ said. Dorian gently. ‘I’ve already written a letter, and if you don’t help me, I’ll have to send it. But I think that you will help me.’
Campbell put his face in his hands, and was silent for a long time. Dorian waited.
’ I’ll need some things from my house,’ Campbell said at last.
Dorian sent his servant to fetch the things that Campbell needed, and the two men waited silently. When the servant returned, Dorian took the scientist upstairs to the locked room. As they entered, Dorian remembered that the portrait was uncovered. He turned to cover it, then stopped and stared in horror. One of the hands in the picture was red with blood. For Dorian, this was more terrible than the dead body in the room. With shaking hands, he quickly covered the picture.
‘Leave me now,’ ordered Campbell.
Five hours later Campbell came back downstairs. ‘I’ve done what you asked me to do,’ he said. ‘And now goodbye. I never want to see you again.’
When Campbell had left, Dorian went upstairs. There was a terrible smell in the room; but the dead body had gone.
The Sailor
‘I will find that man, and kill him like a dog.’
14
Later the same evening Dorian Gray was at a party.
He smiled and talked, and looked as young and as good-looking as ever. But his head ached and at dinner he could not eat anything. When Lord Henry asked him if he felt unwell, Dorian said that he was tired and would go home early.
At home he felt worse. Although the room was warm, his hands shook with cold. He wanted to forget for a while - to escape from the prison of his real life, and to lose himself in dreams.
At midnight, in old dirty clothes, he left the house again and went to the East End of London. There he knew places where he could get opium - dark, evil places where people bought and sold the beautiful, terrible dreams of opium. He had been there many times before.
He found the house that he was looking for and went into a long, low room. Men were lying on the dirty floor, a sailor was asleep on a table and two women were drinking at the bar. As Dorian hurried up the narrow stairs, the sweet, heavy smell of opium came to meet him and he smiled in pleasure.
But in the room he saw a young man who had once been his friend. He turned away, and went downstairs again to drink at the bar.
One of the women spoke to him.
‘Don’t talk to me,’ said Dorian angrily, and walked towards the door.
‘I remember you! You’re Prince Charming, aren’t you?’ she shouted after him.
The sleeping sailor woke up when he heard these words, and as Dorian left the house, the sailor hurried after him.
Dorian walked quickly along the road, but as he reached a corner, hands closed around his neck. A man pulled him backwards and pushed him against a wall. Dorian fought wildly, and pulled the hands away. Then he saw the gun in the man’s hand.
‘What do you want?’ he said quickly.
‘Keep quiet,’ said the man. ‘If you move, I’ll shoot you.’
‘You’re crazy. What have I done to you?’
‘You destroyed the life of Sybil Vane,’ answered the sailor, ‘and Sybil Vane was my sister. She killed herself because of you. I’ve been looking for you for years, but I only knew the name that she used to call you - Prince Charming.
Well, tonight I heard your name, and tonight you’re going to die.’
Dorian Gray grew sick with fear. ‘I never knew her. I’ve never heard of her. You’re crazy,’ he cried. Suddenly he had an idea. ‘How long ago did your sister die?’ he asked.
‘Eighteen years ago,’ James Vane replied. ‘Why do you ask me?’
‘Eighteen years,’ laughed Dorian Gray. Take me to the light and look at my face.’
James Vane stared at Dorian. Then he pushed him towards the light, and in the light he saw the face of a boy of twenty.
This man was too young. He was not the man who had destroyed his sister’s life.
‘My God!’ he cried. ‘I nearly murdered you!’
‘Go home, and put that gun away, before you get into trouble,’ said Dorian. And he walked quickly away.
James Vane stared after him in horror. Then a woman’s hand touched his arm.
‘Why didn’t you kill him?’ she asked. ‘He’s evil.’
‘He’s not the man that I’m looking for,’ answered the sailor. ‘The man who I want must be nearly forty now. That man is only a boy.’
‘A boy?’ The woman laughed. Her voice was hard. ‘It’s eighteen years since I met Prince Charming. And his pretty face hasn’t changed in all that time. It’s true, I promise you.’
James Vane ran to the corner of the road, but Dorian Gray had disappeared.
15
A week later Dorian Gray was at his house in the country, where he had invited Lord Henry and several other friends. Among them was the pretty Lady Monmouth and her much older husband. Lady Monmouth was amusing and clever, and seemed to like Dorian Gray very much. One afternoon, as they laughed and talked together during tea, Dorian went out to fetch a flower for Lady Monmouth’s dress. Lord Henry smiled at Lady Monmouth.
‘I hope you’re not in love with Dorian, my dear. He’s very dangerous.’
She laughed. ‘Oh, men are much more interesting when they’re dangerous.’
Just then they heard the sound of a heavy fall. Lord Henry ran out of the room and found Dorian lying unconscious on the floor. When Dorian opened his eyes, Lord Henry said, ‘My dear Dorian, you must take care of yourself. You’re not well.’
Dorian stood up slowly. ‘I’m all right, Harry. I’m all right.’
As he dressed for dinner in his room, Dorian remembered what he had seen and cold fear ran through him like a knife.
He had seen a face watching him at the window and he had recognized it. It was the face of James Vane.
The next day he did not leave the house. In fact, for most of the day he stayed in his room, sick with fear. Every time he closed his eyes, he saw again the sailor’s face. He tried to tell himself that he had dreamt it. Yes, it was impossible. Sybil Vane’s brother did not know his name, and was probably on his ship at sea. No, of course he had not seen James Vane’s face at the window.
But the fear stayed with him, dream or no dream.
Two days passed and Dorian grew less afraid. On the third day, a clear, bright winter morning, Dorian joined his friends on a shooting-party. With Lady Monmouth by his side, he walked to the edge of the forest where the men were shooting at birds and small animals. The cold air and the sounds and smells of the forest filled Dorian with happiness. Suddenly one of the men shot into the trees near them. There were two cries in the morning air - the cry of an animal and the cry of a man, both in pain.
There were shouts and calls from the men, and then a man’s body was pulled from the trees. Dorian turned away in horror. Bad luck seemed to follow him everywhere.
People began to walk back towards the house. Lord Henry came over to tell Dorian that the man was dead.
Dorian shook his head. ‘Oh, Harry,’ he said slowly, ‘I feel that something terrible is going to happen to some of us - to me, perhaps.’
Lord Henry laughed at this idea. ‘What could happen to you, dorian? You have everything in the world that a man can want. Forget about this accident. It was just an accident not murder.’ Then he added with a smile, ‘But it would be very interesting to meet a person who had murdered somebody.’
‘What a terrible thing to say!’ cried Lady Monmouth.
‘Don’t you agree, Mr Gray? Mr Gray! Are you ill again?
Your face is so white!’
Dorian smiled and tried to speak calmly? ‘It’s nothing,’ he said quietly.’But please excuse me. I think I must go and lie down.’ . -
“Upstairs in his room Dorian’s body shook with fear like a leaf in the wind. He felt that he could not stay another night in the house. Death walked there in the sunlight. He decided to return immediately to London and to visit his doctor. His servant came to pack his clothes, and while he was doing this, he told Dorian that the dead man was a sailor, but no one knew his name.
‘A sailor!’ cried Dorian. He jumped to his feet. A wild hope filled him. ‘I must see the body at once.’
He hurried to the house where the body lay, and when he uncovered the face of the dead man, he saw that it was James Vane. He cried with happiness, and knew that now he was safe.
The Picture
’ A face without a heart’
16
‘you’re going to be good?’ said Lord Henry. ‘Don’t tell me that. You’re wonderful as you are. Please don’t change.’ His long, white fingers played with a flower on the table. It was spring in London, and the two friends were having dinner at Lord Henry’s house.
Dorian Gray shook his head. ‘No, Harry, I’ve done too many terrible things in my life, and I’m going to change. I began my good life yesterday, in the country.’
‘My dear boy,’ smiled .Lord Henry. ‘Everybody can be good in the country. There’s nothing to do in the country, so it’s impossible to do anything bad. But tell me, how did you begin your good life?’
‘There was a girl in a village. A very beautiful girl, an honest, country girl. She loved me, and was ready to come away with me yesterday, but I said no. I refused to destroy her young life, and I’ve left her as honest as I found her.’
Lord Henry laughed. ‘You’ve left her with a broken heart, you mean. How can she be happy now with a country boy, after she has known you?’
‘Don’t, Harry!’ cried Dorian. ‘Can you never be serious?
I’m sorry that I told you now. Let’s talk about other things.
What’s been happening in London?’
‘Oh, people” are still discussing poor Basil and how he disappeared. I don’t know why, because there are plenty of other things that they can talk about — my wife has run away with another man, Alan Campbell has killed himself . . .’
‘What do you think has happened to Basil?’ asked Dorian slowly.
‘I’ve no idea,’ answered Lord Henry. ‘The English police report that Basil went to Paris on the midnight train on the ninth of November, but the French police say that he never arrived in Paris at all. If Basil wants to hide himself, I really don’t care. And if he’s dead, I don’t want to think about him.
Death is the only thing that really frightens me - I hate it.’
‘Harry, don’t people say t h a t . . . that Basil was murdered?’ said Dorian.
‘Some of the newspapers say so,’ replied Lord Henry, ‘but who would want to murder poor Basil? He wasn’t clever enough to have enemies.’
‘What will you say, Harry, if I tell you that I murdered Basil?’ asked Dorian. He watched his friend carefully.
Lord Henry smiled. ‘No, my dear Dorian, murder wouldn’t please you. You like a different kind of pleasure. And you should never do anything that you cannot talk about after dinner.’ He lifted his coffee cup. ‘What happened to the fine portrait that Basil painted of you? I haven’t seen it for years.
Didn’t you tell me that it was stolen? What a pity!’
‘Oh, I never really liked it,’ said Dorian. ‘I prefer not to think about it.’
For a while the two men were silent. Then the older man lay back in his chair and looked at Dorian with half-closed eyes, ‘Tell me how you have kept your youth and your wonderful beauty, Dorian. You must have some secret. I’m only ten years older than you, and I look like an old man. But you haven’t changed since the day when I first met you. What a wonderful life you’ve had!’
‘Yes,’ said Dorian slowly, ‘it’s been wonderful, Harry, but I’m going to change it now. You don’t know everything about me.’
His friend smiled: ‘You cannot change to me, Dorian. You and I will always be friends.’
Dorian stood up. ‘I’m tired tonight, Harry. I must go home. I’ll see you at lunch tomorrow. Goodnight.’
At the door he stopped for a moment and looked back, but then he turned and went out without another word.
17
At home he thought about his conversation with Lord Henry. Could he really change, he wondered? He had lived an evil life, and had destroyed other people’s lives as well. Was there any hope for him?
Why had he ever made that wish about the picture? He had kept his youth and beauty, but he had paid a terrible price for it. His beauty had destroyed his soul. He picked up a mirror and stared at his face. What was he now? A face without a heart. Suddenly he hated his own beauty, and dropped the mirror on the floor where it broke into many small pieces.
James Vane, Basil Hallward, Sybil Vane - these deaths were not important to him now. It was better not to think of the past. Nothing could change that. He must think of himself. ‘Perhaps,’ he thought, ‘if I live a better life, the picture will become less ugly.’ He remembered, the pretty village girl - he had not destroyed her young life. He had done one good thing. Perhaps the picture had already begun to look better.
He went quietly upstairs to the locked room. Yes, he would live a good life, and he need not be afraid any more of the evil face of his soul. But when he uncovered the picture, he gave a cry of pain. There was no change. The face in the picture was still terrible - more hateful, if possible, than before - and the red on the hand seemed brighter, like new blood.
He stared at the picture with hate and fear in his eyes.
Years ago he had loved to watch it changing and growing old; now he could not sleep because of it. It had stolen every chance of peace or happiness from him. He must destroy it.
He looked round and saw the knife that had killed Basil Hallward. ‘Now it will kill the artist’s work,’ he said to himself. ‘It will kill the past, and when that is dead, I will be free.’ He picked up the knife and dug it into the picture.
There was a terrible cry, and a loud crash. The servants woke, and two gentlemen, who were passing in the road below, stopped and looked up at the house. A policeman came by, and they asked him:
‘Whose house is that?’
‘Mr Dorian Gray’s, sir,’ was the answer.
The two gentlemen looked at each other, then turned away from the house and walked on.
Inside the house the servants talked in low, frightened voices. After some minutes they went up to the room. They knocked, but there was no reply. They called out. Nothing.
They could not open the door, so they climbed down from the roof and got in through the window.
Against the wall they saw a fine portrait of the young Dorian Gray, in all his wonderful youth and beauty. Lying on the floor was a dead man, with a knife in his heart. His face was old and ugly and yellow with disease.
Only the rings on his fingers told them who he was.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.