تولد اینفانتا (پرنسس اسپانیایی)
مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: پادشاه جوان و چند داستان دیگر / فصل 3سرفصل های مهم
تولد اینفانتا (پرنسس اسپانیایی)
توضیح مختصر
کوتولهای که از زشت بودن خود بیخبر است و برای سرگرمی شاهزاده خانم به قصر آورده میشود.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
تولد اینفانتا
روز تولد اینفانتا، دختر پادشاه اسپانیا بود. دوازده ساله بود. شاهزاده خانم کوچک با دوستانش در باغ پر از آفتاب قصر بازی میکرد. پادشاه از پنجرهای در قصر او را تماشا میکرد. اینفانتا دقیقاً شبیه مادرش بود. پادشاه با ناراحتی به ملکه جوان فرانسوی خود فکر کرد. او بلافاصله پس از تولد فرزندش، قبل از دیدن گلهای زیبای باغ و میوهی روی درختان، درگذشت.
عشق پادشاه به ملکه زیاد بود و نمیتوانست جسد او را در خاک پنهان کند. بنابراین یک پزشک مصری روی جسد او کار کرد. بعد از مرگ نیز به همان شکل دوران زنده بودنش تازه ماند. دوازده سال بعد، هنوز در کلیسای کوچک کاخ قرار داشت. پادشاه هر ماه یکبار به آنجا میرفت و کنار او زانو میزد. فریاد میزد: “ملکهی من! ملکه من!’ امروز، پادشاه بازی کردن اینفانتا را در باغ تماشا میکرد. خاطرات دوران متأهلیش به یادش آمد. اینفانتا همان شیوههای زیبای ملکه را داشت. وقتی صحبت میکرد سرش را به همان شکل تکان میداد. او همان دهان مغرور و زیبا و همان لبخند فوقالعاده را داشت. اما پادشاه بسیار غمگین بود. او نمیتوانست از خندهی بچهها یا باغ آفتابی لذت ببرد. وقتی اینفانتا دوباره به پنجره نگاه کرد، پادشاه آنجا نبود.
گفت: “چرا وقتی میخواهم او در روز تولدم با من بماند، رفته؟”
کجاست؟ به آن کلیسای کوچک تاریک رفته که من نمیتوانم بروم؟ او بسیار احمق است!
خورشید بسیار درخشان است و همه بسیار خوشحال هستند!’
او برای تماشای نمایش تولدش به یک چادر بزرگ رفت. دون پدرو، عمویش، با او رفت. کاماررا نیز رفت. او بانوی بزرگی بود که از اینفانتا مراقبت میکرد. در نمایش، چند پسر لباسهای رنگ روشن بر تن داشتند و سوار بر اسبهای چوبی بودند. یک مرد هندی روی پیپ موسیقی مینواخت و شعبدهبازی میکرد. ماسه را با پارچهای پوشاند و درختی از آن رشد کرد. سپس گلهایی روی درخت رشد کردند. از دماغش تخممرغ بیرون آورد. سپس یک تخم برداشت و آن را به یک پرنده کوچک تبدیل کرد. پرنده پرواز کرد و بچهها هیجانزده و خوشحال بودند.
برخی از بچههای مدرسه رقص زیبایی انجام دادند. سپس چند آفریقایی به شکل دایره نشستند و موسیقی پخش کردند. مرد دیگری یک سگ آورد. حیوان روی پاهای عقبش ایستاد و رقصید.
اما جالبترین چیز رقص یک کوتوله کوچک زشت بود. او پاهای بسیار کوتاه و سر بسیار بزرگی داشت. بچهها به او خندیدند و خندیدند. کاماررا به اینفانتا گفت که ساکتتر باشید. یک شاهزاده خانم نباید اینقدر بلند بخندد.
این کوتوله توسط دو مرد ثروتمند اسپانیایی هنگامی که وحشیانه در جنگل میدوید پیدا شد.
پدرش با خوشحالی فرزند زشتش را به آنها فروخت و آنها او را به عنوان سورپرایز برای اینفانتا به قصر بردند. یک چیز بسیار خندهدار در مورد کوتوله وجود داشت. انگار نمیدانست چقدر عجیب و زشت به نظر میرسد. او کاملاً خوشحال به نظر میرسید! وقتی بچهها میخندیدند، او هم میخندید.
اینفانتا بسیار از او لذت برد. کوتوله نمیتوانست چشم از اینفانتا بر دارد، به نظر فقط برای او میرقصید. در پایان رقص، اینفانتا یک گل رز سفید از موهایش بیرون آورد و به سمت او پرتاب کرد. کوتوله گل را گرفت و بوسید. سپس دستش را روی قلبش گذاشت و در مقابل او روی یک زانو نشست. کوتوله لبخند میزد و چشمان کوچکش میدرخشید.
اینفانتا مدتی طولانی به این خندید. او میخواست کوتوله دوباره برقصد. اما کامارا گفت: “خورشید خیلی گرم است. اینفانتا باید برای شام تولدش به قصر برگردد. کوتوله میتواند بعداً دوباره برای شما برقصد.” بنابراین اینفانتا به قصر بازگشت و بچههای دیگر او را دنبال کردند.
کوتوله کوچک بسیار بسیار افتخار میکرد. به باغ دوید، گل رز سفید را بوسید و با خوشحالی بالا و پایین پرید. او به گلها گفت: “اینفانتا این گل رز سفید زیبا را به من هدیه داده است. او میخواهد من برای بار دوم برای او برقصم.” آنها سر خود را تکان دادند، اما به نظر نمیرسید حرف او را بشنوند. او به پرندگان گفت، اما آنها آواز خواندن را متوقف نکردند. شاید آواز آنها درباره او و اینفانتا بود.
“اینفانتا یک گل رز سفید به من داده است و مرا دوست دارد. اوه، من میخواهم با او در قصر باشم. من میتوانم دوست او باشم و با او بازی کنم و چیزهای خوبی به او بیاموزم. من می توانم یک پیپ بسازم و برایش موسیقی بنوازم. من میتوانم به او یاد دهم که چگونه پرندگان را صدا کند. بله! او باید به جنگل بیاید و با من بازی کند. ما روی چمن تازه میرقصیم. وقتی او خسته شد، یک نشیمنگاه نرم گل برای او پیدا میکنم. سپس او میتواند روی آن استراحت کند.» او به کاخ نگاه کرد. درها و پنجرهها برای جلوگیری از گرمای ظهر بسته بودند. سپس دری کوچک دید که باز بود. از در گذشت. او در یک اتاق زیبا بود. همه جا طلا بود و کف آن از سنگهای رنگی ساخته شده بود. اما اینفانتا کوچک آنجا نبود.
کوتوله به اتاق دوم آمد. در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که کتابهای قرمز رویش بود. اینجا اتاقی بود که مأموران دولت ملاقات میکردند. کوتوله کوچک ترسید، اما به اینفانتا زیبا فکر کرد. گفت: “من باید ادامه دهم، و او را پیدا کنم. به او خواهم گفت که دوستش دارم. من از او خواهش میکنم که بعد از رقصم با من بیاید. من میدانم که او با من به جنگل میآید.» وقتی به این فکر کرد، لبخند زد.
به اتاق بعدی رفت. این اتاق درخشانترین و زیباترین اتاق بود. میزها و صندلیها از نقره بودند و کف آن از سنگ سبز دریا بود.
اما او تنها نبود!
او شخصی را دید - یک شخص کوچک - که در سایه انتهای دیگر اتاق ایستاده. او را تماشا میکرد! او با هیجان فریاد زد و به زیر نور خورشید رفت. با حرکت او، دیگری نیز حرکت کرد. او آن را به وضوح دید. اینفانتا نبود! این یک چیز وحشتناک و زشت بود. شکل آن شبیه افراد دیگر نبود. پاهای کوتاه و بازوهای بلند داشت و سر بزرگش با موهای بلند سیاه پوشانده شده بود. او با عصبانیت به آن نگاه کرد، و آن با عصبانیت به او نگاه کرد. او خندید، و آن هم خندید. او به طرف آن رفت و آن به ملاقات او آمد.
“چیه؟” به بقیه اتاق نگاه کرد. او میتوانست همه چیز را در این دیوار آب زلال ببیند. هر تصویر، هر صندلی، هر میز. گل رز سفید را گرفت و بوسید.
آن دیگری هم گل رز داشت! آن را بوسید و به قلبش فشار داد. در آینه به خودش نگاه میکرد!
وقتی متوجه این موضوع شد، افتاد روی زمین. گریه کرد. او همان زشت بود! بچهها به او میخندیدند نه با او. اینفانتای کوچک او را دوست نداشت؛ او فقط به زشتی او میخندید.
“چرا مرا در جنگل رها نکردند؟ هیچ آینهای آنجا نبود و من هرگز نمیدانستم.
چرا پدرم مرا نکشت؟ چرا او مرا فروخت تا دیگران بتوانند به من بخندند؟» اشک داغ بر صورتش جاری شد. گل رز سفید را تکه تکه کرد و تکهها را دور انداخت. دیگری هم همین کار را کرد. وقتی به آن نگاه کرد، آن با چهرهای پر از درد به او نگاه کرد. چشمانش را پوشاند و در سایه دراز کشید.
وقتی اینفانتا و دوستانش وارد اتاق شدند، کوتوله کوچک زشت را دیدند. او روی زمین دراز کشیده بود و با دستانش به عجیبترین حالت به زمین ضربه میزد. آنها با خوشحالی فریاد زدند و دور هم ایستادند و تماشا کردند.
اینفانتا گفت: “رقص او بسیار خندهدار بود، اما این خندهدارتر است.” کوتوله کوچک سرش را بلند نکرد. او آنجا دراز کشید و خیلی آرام گریه کرد. بعد صدای عجیبی درآورد و دستش را روی پهلو گذاشت. سپس به پشت افتاد و همانجا دراز کشید.
“این فوقالعاده بود!” اینفانتا گفت. “اما حالا باید برای من برقصی.” بچهها فریاد زدند: “بله. بلند شو و برقص!” اما کوتوله کوچک جواب نداد.
اینفنتا عصبانی شد و عمویش را صدا کرد. او با پزشک پادشاه در باغ بیرون قدم میزد.
اینفانتا فریاد زد: “کوتوله کوچک خندهدار من به حرف من گوش نمیدهد. شما باید او را بیدار کنید و به او بگویید برای من برقصد!’
دون پدرو کوتوله را زد. گفت: “باید برقصی. اینفانتای اسپانیا میخواهد رقص تو را ببیند.”
اما کوتوله کوچک تکان نخورد. پزشک پادشاه کوتوله را معاینه کرد و دستش را روی قلب مرد کوچک گذاشت. گفت: “آه، شاهزاده خانم، کوتوله کوچک بامزه تو دیگر هرگز نمیرقصد. این بسیار ناراحتکننده است، زیرا او بسیار بسیار زشت است. حتی پادشاه به او خندید.”
“چرا او دیگر نمیرقصد؟” اینفانتا پرسید.
“چون قلبش شکسته است. او نمیخواست زنده بماند و مرده است.” اینفنتا عصبانی بود. فریاد زد: “در آینده، فقط با افرادی بازی میکنم که قلب ندارند.” و به بیرون به باغ دوید.
متن انگلیسی فصل
The Birthday of the Infanta
It was the birthday of the Infanta, the daughter of the King of Spain. She was twelve years old. The little princess was playing with her friends in the sun-filled palace garden. From a window in the palace, the king watched her. The Infanta looked just like her mother. The king thought sadly about his young French queen. She died soon after her child was born, before she saw the beautiful flowers in the garden and the fruit on the trees.
His love was great, and he could not hide her body in the ground. So an Egyptian doctor worked on her body. It stayed as fresh after death as it was in life. Twelve years later, it still lay in the small palace church. Once every month the king went there and fell down on his knees by her side. He called out, ‘My queen! My queen!’ Today, the king watched the Infanta playing in the garden. Memories of his married life returned to him. The Infanta had the same pretty ways as the queen. She moved her head in the same way when she talked. She had the same proud, beautiful mouth, the same wonderful smile. But the king felt very sad. He could not enjoy the children laughing or the sunny garden. When the Infanta looked up again at the window, he was not there.
‘Why has he gone away,’ she said, ‘when I want him to stay with me on my birthday?
Where is he? Has he has gone to that dark little church where I cannot go? He is very silly!
The sun is shining so brightly and everyone is so happy!’
She walked to a big tent to watch her birthday show. Don Pedro, her uncle, went with her. The Camarera went too. She was a great lady who looked after the Infanta. At the show, some boys rode on wooden horses, dressed in bright clothes. An Indian man played music on a pipe and made magic. He covered the sand with a cloth, and a tree grew up out of it. Then flowers grew on the tree. He brought eggs out of his nose. Then he took one egg and changed it into a little bird. The bird flew away, and the children were excited and happy.
Some schoolboys did a beautiful dance. Then some Africans sat in a ring and played music. Another man brought in a dog. The animal stood up on its back legs and danced.
But the funniest thing was the dancing of an ugly little dwarf. He had very short legs and a very big head. The children laughed and laughed at him. The Camarera told the Infanta to be quieter. A princess must not laugh so loudly.
The dwarf was found by two rich Spanish men when he was running wild in the forest.
His father happily sold his ugly child to them, and they took him to the palace as a surprise for the Infanta. There was one very funny thing about the dwarf. He did not seem to know how strange and ugly he looked. He seemed quite happy! When the children laughed, he laughed too.
The Infanta was very amused by him. He could not keep his eyes off her; he seemed to dance just for her. At the end of his dance, she took a white rose out of her hair and threw it to him. He caught the flower and kissed it. Then he put his hand on his heart and went down on one knee in front of her. He was smiling, and his little eyes were bright.
The Infanta laughed at this for a long time. She wanted the dwarf to dance again. But the Camarera said, ‘The sun is too hot. The Infanta should go back to the palace for her birthday dinner. The dwarf can dance again for you later.’ So the Infanta went back to the palace, and the other children followed her.
The little dwarf was very, very proud. He ran out into the garden, kissed the white rose and jumped up and down happily. He told the flowers: ‘The Infanta has given me this beautiful white rose. She wants me to dance for her a second time.’ They moved their heads, but they did not seem to hear him. He told the birds, but did not stop singing. Perhaps their song was about him and lnfanta.
‘The Infanta has given me a white rose and she loves me. Oh, I want to be with her in the palace. I can be her friend and play with her and teach her nice things. I can make a pipe and play music on it for her. I can teach her how to call the birds. Yes! She must come to the forest and play with me. We will dance on the fresh grass. When she is tired, I will find a soft bank of flowers for her. Then she can rest on it.’ He looked at the palace. The doors and windows were shut to keep out the midday heat. Then he saw a little door which was open. He went through it. He was in a beautiful room. There was gold everywhere, and the floor was made of coloured stones. But the little Infanta was not there.
The dwarf came to a second room. In the centre there was a big round table with red books on it. This was the room where the government officers met. The little dwarf was afraid, but he thought of the pretty Infanta. ‘I must continue,’ he said, ‘and find her. I will tell her that I love her. I will ask her to come away with me after my dance. I know that she will come to the forest with me.’ He smiled as he thought of it.
He went into the next room. This was the brightest and the most beautiful of all the rooms. The tables and chairs were made of silver, and the floor was of sea-green stone.
But he was not alone!
He saw someone — a small person — standing in the shadow at the other end of the room. Watching him! He shouted with excitement, and moved out into the sunlight. As he moved, the other one moved too. He saw it clearly. This was not the Infanta! It was a terrible, ugly thing. It was not shaped like other people. It had short legs and long arms, and its big head was covered with long black hair. He looked angrily at it, and it looked angrily back at him. He laughed, and it laughed. He went towards it, and it came to meet him.
‘What is it?’ He looked at the rest of the room. He could see everything in this wall of clear water. Every picture, every chair, every table. He took the white rose and kissed it.
That other one had a rose too! It kissed it and pressed it to its heart. He was looking at himself in a mirror!
When he realized this, he fell down on the floor. He cried. He was the ugly one! The children laughed at him, not with him. The little Infanta did not love him; she only laughed at his ugliness.
‘Why didn’t they leave me in the forest? There were no mirrors there and I never knew.
Why didn’t my father kill me? Why did he sell me so other people could laugh at me?’ Hot tears poured down his face. He pulled the white rose to pieces and threw the pieces away. The other one did the same. When he looked at it, it looked at him with a face full of pain. He covered his eyes and lay in the shadow.
When the Infanta and her friends came into the room, they saw the ugly little dwarf. He was lying on the floor and hitting it with his hands in the strangest way. They shouted happily and stood round and watched.
‘His dancing was very funny,’ said the Infanta, ‘but this is funnier.’ The little dwarf did not look up. He lay there, crying very quietly. Then he made a strange noise and put his hand on his side. Then he fell back and lay there.
‘That was wonderful!’ said the Infanta. ‘But now you must dance for me.’ ‘Yes,’ cried the children. ‘Get up and dance!’ But the little dwarf did not answer.
The Infanta was angry and called her uncle. He was walking with the king’s doctor in the garden outside.
‘My funny little dwarf is not listening to me,’ she cried. ‘You must wake him up. Tell him to dance for me!’
Don Pedro hit the dwarf. ‘You must dance,’ he said. ‘The Infanta of Spain wants to see you dance.’
But the little dwarf did not move. The king’s doctor looked at the dwarf and put his hand on the little man’s heart. ‘Oh, princess,’ he said, ‘your funny little dwarf will never dance again. That is very sad, because he is very, very ugly. Even the king laughed at him.’
‘Why won’t he dance again?’ asked the Infanta.
‘Because his heart is broken. He did not want to live, and he is dead.’ The Infanta was angry. ‘In future,’ she cried, ‘I will only play with people who have no hearts.’ And she ran out into the garden.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.