سرفصل های مهم
ماهیگیر و روحش
توضیح مختصر
ماهیگیر جوانی که برای ازدواج با پری دریایی روحش را از خودش دور میکند.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
ماهیگیر و روحش
ماهیگیر جوان هر شب با قایقش به دريا میرفت و تورهایش را به آب میانداخت.
گاهی اوقات ماهیهای زیادی نمیگرفت. اما گاهی ماهیها از اعماق دریا میآمدند و به داخل تورهای او شنا میکردند. بعد آنها را میگرفت و در شهر میفروخت.
یک شب تور بسیار سنگین شد. ماهیگیر جوان خندید. “شاید همهی ماهیهای دریا را گرفتهام!” فکر کرد. کشید و کشید و تور به قایق نزدیکتر شد. بالاخره تور به بالای آب رسید. هیچ ماهی در تور نبود - فقط یک پری دریایی خوابیده بود. موهایش شبیه طلا بود؛ بدنش نقرهای و از مروارید بود. بسیار زیبا بود. ماهیگیر جوان او را در آغوش گرفت.
وقتی او را لمس کرد، پری دریایی چشمان آبی ژرفش را با ترس باز کرد. سعی کرد فرار کند، اما ماهیگیر او را محکم نگه داشت.
پری دریایی شروع به گریه کرد. “لطفاً، لطفاً مرا نگیر!” گفت. “من دختر پادشاه دریا هستم. او فقط من را دارد و پیر و تنهاست.” ماهیگیر پاسخ داد: «اگر قولی بدهی، میتوانی بروی. وقتی صدایت میزنم، باید به دیدنم بیایی. باید بیایی و آواز بخوانی. ماهیها عاشق آواز اهالی دریا هستند. آنها میآیند و تورهای من پر میشود.”
بنابراین پری دریایی قول داد. ماهیگیر آغوشش را باز کرد و او در آب ناپدید شد.
بعد از آن هر شب وقتی ماهیگیر جوان با قایقش به دریا میرفت، پری دریایی را صدا میزد. او از آب بیرون میآمد و آوازهای اهالی دریا را میخواند. او در مورد کاخ پادشاه، با سقفی از جواهرات آبی روشن و کف مروارید، میخواند. او در مورد باغهای دریا آواز میخواند. ماهیهای بزرگ برای شنیدن آوازهای او از اعماق دریا میآمدند. بعد ماهیگیر جوان تورهایش را دور آنها میانداخت و آنها را میگرفت. وقتی قایقش پر میشد، پری دریایی در دریا ناپدید میشد.
پری دریایی هرگز به او نزدیک نمیشد. یکبار ماهیگیر سعی کرد او را لمس کند، اما پری دریایی به داخل آب رفت. آن روز دیگر ماهیگیر او را ندید. هر روز صدای پری دریایی در گوش ماهیگیر شیرینتر میشد. او تورها و قایقش را فراموش کرد. ماهیها میآمدند، اما او آنها را نمیدید. در قایقش مینشست و گوش میداد. تاریکی اطرافش رو میگرفت و مهتاب بازوهای قهوهای رنگش را به نقرهای تغییر داد.
يک شب ماهیگیر جوان به پری دریایی گفت: “پری دریایی کوچک، دوستت دارم.
مرا به عنوان شوهرت قبول کن.’
اما پری دریایی جواب داد: “نه، تو روح یک انسان را داری. روحت را دور کن تا دوستت داشته باشم.”
ماهیگیر جوان گفت: “من نیازی به روحم ندارم. نمیتوانم ببینمش. نمیتوانم لمسش کنم. البته که دورش میکنم!” بازوهایش را دراز کرد، “من روحم را دور میکنم و تو همسر من میشوی. ما در عمیقترین قسمت دریا زندگی خواهیم کرد و تو چیزهای شگفتانگیز را در آوازهایت نشانم خواهی داد.”
پری دریایی کوچک از خوشحالی خندید و صورتش را در دستانش پنهان کرد.
“اما چطور میتوانم روحم را دور کنم؟” ماهیگیر فریاد زد. “به من بگو چطور این کار را انجام دهم.” پری دریایی کوچک گفت: “نمیدانم. مردم دریا روح ندارند.” او با ناراحتی به ماهیگیر نگاه کرد و شنا کرد و رفت.
صبح روز بعد، ماهیگیر جوان به خانه کشیش رفت. گفت: “پدر، من عاشق یکی از اهالی دریا شدهام. اما نمیتوانم با او ازدواج کنم زیرا روح دارم. به من بگو چگونه روحم را دور کنم. من نیازی به آن ندارم. نمیتوانم آن را ببینم. نمیتوانم لمسش کنم.” کشیش جواب داد: “مرد احمق! اين روح را خدا به تو عطا كرده. این مهمترین دارايي توست. مانند طلا و جواهرات پادشاهان است. اهالی دریا مانند حیوانات روح ندارند و درست و غلط را تشخیص نمیدهند.” ماهیگیر جوان گفت: “پدر، من دختر پادشاه دریا را در تورم گرفتم. او زیباتر از ستاره صبح و سفیدتر از ماه است. من روحم را برای بدن او میدهم. من باید روحم را دور کنم.’
“دور شو! دور شو!” کشیش فریاد زد.
ماهیگیر جوان به شهر رفت. فروشندگان بازار او را صدا زدند: “امروز چه میفروشی؟”
‘من روحم را میفروشم. من نیازی به آن ندارم.’
فروشندگان بازار به او خندیدند. “ما نمیخواهیم روح تو را بخریم. با آن چه کار میتوانیم بکنیم؟ بدنت را به ما بفروش و برده شو، اما در مورد روحت صحبت نکن.” ماهیگیر جوان فکر کرد: “بسیار عجیب است. کشیش به من میگوید که ارزش یک روح بیشتر از طلا و جواهرات است. نمیفهمم.” او رفت کنار دریا تا فکر کند.
بالاخره به یاد آورد که نزدیک ساحل یک جادوگر وجود دارد. در امتداد ماسه به طرف محل زندگی او دوید. جادوگر از طریق جادو میدانست که او میآید. خندید و منتظر او ماند.
“چه میخواهی؟” وقتی ماهیگیر به سمتش میدوید، جادوگر فریاد زد. “من میتوانم هر چیزی به تو بدهم، اما هر چیزی قیمت خود را دارد.”
ماهیگیر جوان گفت: “من فقط یک چیز کوچک میخواهم. اما وقتی این را از کشیش خواستم عصبانی شد. و فروشندگان بازار به من خندیدند. بنابراین نزد تو آمدم.” “چه میخواهی؟” جادوگر نزدیکتر رفت و پرسید.
ماهیگیر جوان پاسخ داد: “من میخواهم روحم را از خودم دور کنم.”
“اگر کمکت کنم، چه چیزی به من میدهی؟” جادوگر با چشمان زیبایش به او نگاه کرد و پرسید.
“پنج قطعه طلا و تورهایم، خانه و قایقم. اما بگو چطور میتوانم روحم را دور کنم.’
او خندید. ‘من یک جادوگر هستم. میتوانم هر چقدر طلا و نقره که میخواهم را داشته باشم.” “پس چه چیزی به تو بدهم؟ چکار کنم؟” او دست سفید لاغرش خود را روی سر ماهیگیر گذاشت و به او لبخند زد.
گفت: “تو باید با من برقصی، پسر زیبا.”
‘فقط همین؟ نه چیزی دیگر؟” ماهیگیر جوان فریاد زد.
جادوگر پاسخ داد: “فقط همین،” و دوباره به او لبخند زد.
“وقتی ماه کامل است باید برقصیم. امشب به بالای کوه میآیی. آنجا محل ملاقات جادوگران است و او آنجا خواهد بود.” “«او»کیست؟” ماهیگیر جوان پرسید. ‘امشب بیا. نزدیک درختی در بالای کوه بایست و منتظر من باش. وقتی ماه کامل شد، من با تو خواهم بود. بعد ما با هم روی چمن میرقصیم.”
“اما به من کمک میکنی که روحم را دور کنم؟”
نور خورشید به موهای قرمز او میتابید. جادوگر پاسخ داد: “میکنم.”
ماهیگیر جوان فریاد زد: “تو بهترین جادوگر هستی، و من امشب با تو میرقصم.”
ماهیگیر به او لبخند زد. سپس با خوشحالی به شهر برگشت.
جادوگر رفتنش را تماشا کرد. “او مال من خواهد شد!” گفت. “من هم به زیبایی پری دریایی هستم.”
عصر همان روز، ماهیگیر جوان به بالای کوه رفت و در زیر نور ماه زیر درخت ایستاد. دریا بسیار پایینتر در فاصلهی دور قرار داشت و سایه قایقهای ماهیگیری روی آب حرکت میکرد.
جادوگران نیمه شب پروازکنان آمدند.
“پوف!” وقتی روی زمین فرود میآمدند، گفتند. ‘این چه بویی است؟ غریبهای اینجاست!’
جادوگر جوان آخرین نفر آمد. او لباسی از طلا پوشیده بود و موهای بلند قرمزش پشت سرش تکان میخورد. ‘او کجاست؟ او کجاست؟” جادوگران وقتی او را دیدند فریاد زدند.
او خندید و به طرف درخت دوید و دست ماهیگیر را گرفت. او را به زیر مهتاب کشاند و شروع کرد به رقصیدن با او. جادوگران دیگر نیز دور و برشان شروع به رقصیدن کردند. بعد صدای اسب آمد، اما ماهیگیر نمیتوانست اسب را ببیند. احساس ترس کرد.
‘سریعتر! سریعتر! ‘جادوگر فریاد زد. جادوگر دستانش را دور گردن ماهیگیر انداخت. ماهیگیر میدانست چیز وحشتناکی او را تماشا میکند. بعد شخصی را زیر سایه سنگ دید.
مردی بود که لباس مشکی بر تن داشت. صورتش سفید بود، اما دهانش شبیه یک گل سرخ بود. دستانش سفید و پر از حلقه بود. او ماهیگیر جوان را در حال رقصیدن تماشا کرد. ناگهان رقاصان توقف کردند و رفتند تا دستان مرد را ببوسند. مرد لبخند غرورآمیزی زد، اما همچنان به ماهیگیر نگاه میکرد.
جادوگر گفت: “حالا ما باید نزد او برویم” و ماهیگیر به دنبال او رفت. اما وقتی به آن مرد نزدیک شد، ماهیگیر جوان ناگهان نام خدا را صدا کرد. نمیدانست چرا او را صدا زد.
جادوگران فریاد زدند و پرواز کردند. مرد از درد چشمهایش را بست. او اسبش را صدا کرد، به پشت اسب پرید، سپس برگشت و با ناراحتی به ماهیگیر نگاه کرد.
جادوگر مو قرمز سعی کرد پرواز کند، اما ماهیگیر بازویش را گرفت و او را نگه داشت.
“دستت را از من بکش!” فریاد زد.
“نه!” او پاسخ داد.
“اول، باید راز را به من بگویی.”
“چه رازی؟” جادوگر که مانند یک گربه وحشی میجنگید، گفت.
“خودت میدانی!” ماهیگیر پاسخ داد.
اشک در چشمان سبز رنگ جادوگر جاری شد. گفت: “من به زیبایی دختر دریا هستم.”
ماهیگیر او را کنار زد. “اگر به قولت عمل نکنی، تو را میکشم.” صورت ماهیگیر خاکستری بود. جادوگر گفت: “بسیار خوب. این روح توست، نه من.” او چاقوی کوچکی از یک کیف سبز بیرون آورد. “سایهی بدن، جسم روح است. کنار دریا و پشت به ماه بایست. سایهات را از پایت ببر و به روحت دستور بده ترکت کند.”
ماهیگیر چاقو را گرفت. بعد شروع به پایین رفتن از کوه کرد. روحش در درونش فریاد زد: “من سالها با تو زندگی کردهام و خدمتگزارت بودم. مرا از خودت دور مکن! چطور آزارت دادهام؟” ماهیگیر جوان خندید. “تو مرا آزار ندادهای، اما من به تو احتیاج ندارم. عشقم مرا صدا میزند.” او پشت به ماه روی ماسه ایستاد. سایهاش روبرویش بود.
روحش گفت: “اگر باید بروم، مرا بدون قلب نفرست. در جهان عشق و مهربانی وجود ندارد و من میترسم. باید قلبت را با خودم ببرم.” ماهیگیر پاسخ داد: “قلب من متعلق به عشقم است. بنابراین منتظر نمان - برو! من نیازی به تو ندارم.” ماهیگیر جوان چاقوی کوچک را از محفظه بیرون آورد و سایه را از دور پایش برید. سایه مقابلش ایستاد. درست شبیه او بود. ماهیگیر عقب رفت و چاقو را کنار گذاشت. او ترسیده بود. برو! گفت. “دیگر نمیخواهم تو را ببینم! ‘نه! روح گفت: “ما باید دوباره ملاقات کنیم.”
“چگونه ملاقات خواهیم کرد؟” ماهیگیر جوان فریاد زد. “آیا من را تا عمیقترین قسمت دریا دنبال میکنی؟”
روح گفت: “هر سال یکبار به این مکان میآیم و صدایت میزنم. شاید به من نیاز داشته باشی.”
“چرا به تو نیاز داشته باشم؟” ماهیگیر جوان فریاد زد. “اما هر کاری دوست داری انجام بده.” بعد به دریا پرید. پری دریایی کوچک به ملاقات او آمد. دستانش را دور گردنش گذاشت و او را بوسید. سپس به دریا رفتند.
روح گریه کنان رفت.
یک سال بعد، روح به دریا آمد و ماهیگیر جوان را صدا کرد. او از دریا بیرون آمد و گفت: “چرا من را صدا میزنی؟”
روح پاسخ داد: نزدیکتر بیا. میخواهم در مورد چیزهای فوقالعادهای که دیدم به تو بگویم.” بنابراین ماهیگیر نزدیکتر آمد و به حرفش گوش داد. روح به او گفت: “وقتی ترکت کردم، به شرق سفر کردم. همه چیزهای عاقلانه از شرق میآید. به شهری رسیدم، خیابانهای آن را طی کردم و به باغ خدایش رسیدم. به یکی از کشیشها گفتم: “من میخواهم خدای شما را ببینم،” و او مرا به خانهای در باغ برد. خدایی آنجا نبود، فقط یک آینه فلزی روی میز سنگی بود.
به کشیش گفتم: خدا کجاست؟
او گفت: “خدایی وجود ندارد، اما این یک آینه خاص است. همه چیز روی زمین را نشان میدهد.”
وقتی این آینه را داری همه چیز را میدانی. هیچ چیز از نظرت پنهان نیست.” من آینه را دزدیدم و آن را نزدیک اینجا پنهان کردم. دوباره مرا به عنوان روحت قبول کن، و عاقلتر از همه عاقلان خواهی بود.”
ماهیگیر جوان خندید. فریاد زد: “عشق بهتر از درک است. و پری دریایی کوچک مرا دوست دارد.” او دوباره به دریا رفت. روح گریه کنان رفت.
پس از سال دوم، روح به دریا آمد و ماهیگیر جوان را صدا کرد.
ماهیگیر از دریا بیرون آمد و گفت: “چرا مرا صدا میزنی؟” روح پاسخ داد: “نزدیکتر بیا. من میخواهم در مورد چیزهای شگفتانگیزی که دیدهام به تو بگویم. وقتی ترکت کردم، به جنوب سفر کردم. همه طلا و جواهرات از جنوب میآیند. بعد از روزهای زیاد به اشتر رسیدم. پادشاه آن شهر انگشتر مخصوصی دارد. اگر آن انگشتر را داشته باشی، ثروتمندتر از همه پادشاهان جهان خواهی بود. به کاخ پادشاه رفتم. سربازان من را زدند، اما نتوانستند به من آسیبی بزنند. پادشاه گفت: «تو کیستی؟ چرا نمیتوانیم آسیبی به تو بزنیم؟ لطفاً امشب اینجا را ترک کن. تا تو اینجایی، من پادشاه این شهر نیستم.” من جواب دادم: “اگر انگشترت را به من بدهی، میروم.” سپس روح به ماهیگیر گفت: “من انگشتر را در مکانی نه چندان دور از اینجا پنهان کردهام. با من بیا و آن را بگیر. از همه پادشاهان این جهان ثروتمندتر خواهی بود.” ماهیگیر جوان خندید. فریاد زد: “عشق بهتر از طلا و جواهرات است. و پری دریایی کوچک مرا دوست دارد.” او دوباره به دریا رفت. روح گریه کنان رفت.
در پایان سال سوم، روح به دریا آمد و ماهیگیر را صدا کرد.
وقتی آمد، روح گفت: نزدیکتر بیا. من میخواهم از چیزهای شگفتانگیزی که دیدهام به تو بگویم. در سفرهایم به شهری رسیدم که در آن خانهای نزدیک رودخانه وجود دارد.
دریانوردان به آن خانه میآیند و شراب مینوشند. وقتی آنجا نشسته بودم، پیرمردی وارد شد. او موسیقی مینواخت، و دختری آمد و رقصید. صورتش پوشیده بود و نمیتوانستم صورتش را ببینم. اما پاهای سفیدش مانند پرندگان کوچک حرکت میکرد. آنها زیباترین پاهایی بودند که تا به حال دیده بودم. این فوقالعادهترین رقص بود. تنها چند روز با این مکان فاصله دارد.” ماهیگیر جوان به یاد آورد که پری دریایی کوچک پا ندارد. او نمیتوانست برقصد. بنابراین گفت: “بسیار خوب. تنها یک سفر کوتاه است، و بعد میتوانم بازگردم نزد عشقم.” رفت روی خشکی و بازوهایش را سمت روح خود دراز کرد. روح از خوشحالی گریه کرد و به درونش رفت.
آنها تمام آن شب را سفر کردند و به شهری رسیدند. وقتی در خیابان جواهرفروشان قدم میزدند، ماهیگیر جوان یک فنجان نقره زیبا دید. روح به او گفت: “آن جام را بردار و پنهان کن.” بنابراین او جام را برداشت و آنها به سرعت شهر را ترک کردند.
اما سپس ماهیگیر جوان جام را دور انداخت. “چرا به من گفتی آن جام را بردارم؟” او به روحش گفت “کار اشتباهی بود.’
اما روحش پاسخ داد: “مهم نیست.”
عصر روز دوم، به شهر دیگری رسیدند. در حالی که در خیابان قدم میزدند، ماهیگیر جوان کودکی با یک ظرف آب دید. روح به او گفت: “بچه را بزن.” بنابراین ماهیگیر کودک را زد و کودک گریه کرد. سپس آنها به سرعت شهر را ترک کردند.
اما بعد ماهیگیر جوان عصبانی شد. “چرا به من گفتی آن بچه را بزنم؟ اشتباه بود.’
اما روح پاسخ داد: “مهم نیست.”
غروب روز سوم، آنها به شهر دیگری رسیدند. ماهیگیر جوان نشست و استراحت کرد. بعد از مدتی مردی از کنار آنها گذشت. “چرا اینجا در خیابان نشستهای؟” گفت.
ماهیگیر جوان پاسخ داد: من جایی برای خواب ندارم. من در این شهر دوستی ندارم.’
مرد گفت: “آیا همه ما برادر نیستیم؟ مگر یک خدا همه ما را نیافریده؟ با من به خانه من بیا.’
بنابراین ماهیگیر جوان در خانه مرد خوابید. نیمههای شب روحش بیدارش کرد و گفت: “برو به اتاق آن مرد. او را بکش و طلایش را بردار. ما به آن نیاز داریم.” ماهیگیر جوان به اتاق مرد رفت. چاقویی در نزدیکی تخت او بود و سه کیسه طلا هم آنجا بود. ماهیگیر جوان دستش را دراز کرد و چاقو را لمس کرد، اما مرد بیدار شد. “جواب مهربانیم را با خون میدهی؟” گفت.
روح گفت: “او را بکش!” بنابراین ماهیگیر جوان مرد را کشت و کیسههای طلا را برداشت.
وقتی آنها از شهر دور بودند، ماهیگیر جوان گفت: چرا به من گفتی آن مرد را بکش؟ چرا به من گفتی طلایش را بردار؟’
روح پاسخ داد: “مهم نیست.”
“نه!” ماهیگیر جوان فریاد زد. ‘مهم است. چرا با من چنین کردی؟” روحش جواب داد: “وقتی مرا به دنیا فرستادی، قلبی به من ندادی.”
ماهیگیر جوان گفت: “تو بدی. وقتی با تو هستم عشقم را فراموش میکنم.” او کیسههای طلا را دور انداخت. “من قبلاً تو را دور کردم و دوباره دورت میکنم!” او پشت به ماه کرد. سپس، سعی کرد با چاقوی کوچک سایه بدن را که روحش بود ببرد. اما روح گفت: “یک انسان فقط میتواند یکبار در زندگی روحش را از خودش دور کند. تو باید مرا برای همیشه با خودت نگه داری.” ماهیگیر جوان گفت: “من به مکانی برمیگردم که پری دریایی کوچک میخواند. او را صدا میزنم. من در مورد کارهای بدی که انجام دادهام به او خواهم گفت.” روحش گفت: “زنان زیادی وجود دارند که زیباتر هستند. دختران رقاص سامریس. در حین رقص میخندند. با من به آن شهر بیا.” ماهیگیر جوان جواب نداد. او به جایی بازگشت که عشقش میخواند. او پری دریایی کوچک را صدا کرد، اما او نیامد. او کلبهای روی صخرهها ساخت و هر روز صبح و هر شب پری دریایی را صدا میکرد. اما پری دریایی هرگز از دریا برای ملاقات با او بیرون نیامد.
یک سال گذشت و روح فکر کرد: “من چیزهای بدی به او پیشنهاد کردهام، اما عشق او بسیار بزرگ است. حالا من چیزهای خوبی به او پیشنهاد میکنم، و شاید او با من بیاید.” بنابراین روح گفت: “من از خوشبختی دنیا به تو گفتهام. حالا از دردهای دنیا برایت خواهم گفت. از آدمهای گرسنه، فقیر و بیمار برایت صحبت خواهم کرد. برویم و به آن افراد کمک کنیم.’
اما ماهیگیر جوان جوابی نداد.
سال دوم گذشت و روح گفت: “عشق تو از من قویتر است. بگذار وارد قلبت شوم و دوباره میتوانم بخشی از تو باشم.”
ماهیگیر جوان گفت: “البته که میتوانی وارد شوی.”
روحش گفت: “من نمیتوانم راهی به درون قلبت پیدا کنم. جایی نیست، زیرا قلبت پر از عشق است.”
ماهیگیر گفت: “من میخواهم کمکت کنم.”
وقتی صحبت میکرد، صدای گریه بلندی از دریا بلند شد. یکی از اهالی دریا مرده بود. ماهیگیر جوان کلبهاش را ترک کرد و به سمت آب دوید.
امواج سیاه با سرعت به خشکی آمدند و جسد پری دریایی کوچک را با خود آوردند. ماهیگیر خود را کنار او انداخت و او را در آغوش گرفت. دهان سرد و سرخ او را بوسید.
موجهای بیشتری آمد. صدای گریه از قصر پادشاه دریا میآمد. روحش گفت: دریا میآید. اگر اینجا بمانی، تو را میکشد. بیا.” اما ماهیگیر جوان به حرفش گوش نداد. او به پری دریایی کوچک گفت: “عشق بهتر از خرد یا ثروتمند بودن است. عشق زیباست. من بد بودم و ترکت کردم. بعد صدایت کردم و تو نیامدی. اما عشق من با من ماند و همیشه قوی بود. حالا تو مردهای و من با تو خواهم مرد.”
دریا نزدیکتر آمد و سعی کرد ماهیگیر را با امواج بپوشاند. ماهیگیر میدانست که پایان نزدیک است. او صورت سرد پری دریایی را بوسید و سپس قلبش شکست. روح راهی به درون قلبش پیدا کرد و دوباره بخشی از او شد.
و دریا ماهیگیر جوان را پوشاند.
متن انگلیسی فصل
The Fisherman and his Soul
The young fisherman went out in his boat every evening, and threw his nets into the water.
Sometimes he did not catch much. But sometimes the fish came in from the deep sea and swam into his nets. Then he took them and sold them in the town.
One evening the net was very heavy. The young fisherman laughed. ‘Perhaps I have caught all the fish in the sea!’ he thought. He pulled and pulled, and the net came nearer and nearer to the boat. At last it came to the top of the water. There were no fish in it - only a sleeping mermaid. Her hair was like gold; her body was silver and pearl. She was very beautiful. The young fisherman picked her up in his arms.
When he touched her, she opened her deep-blue eyes with fear. She tried to escape, but he held her tightly.
She began to cry. ‘Please, please don’t take me away!’ she said. ‘I am the daughter of the King of the Sea. He only has me and he is old and alone.’ The fisherman answered, ‘You can go if you make a promise. When I call you, you must come to me. You must come to me and sing. The fish love the song of the People of the Sea. They will come and my nets will be full.’
So the mermaid promised. The fisherman opened his arms, and she disappeared into the water.
Every evening after that, when the young fisherman went out in his boat, he called to the mermaid. She came up out of the water and sang the songs of the People of the Sea. She sang about the king’s palace, with its roof of clear blue jewels and its pearl floor. She sang about the gardens of the sea. The big fish came in from the deep sea to listen to her songs. Then the young fisherman threw his nets round them and caught them. When his boat was full, the mermaid disappeared into the sea.
The mermaid never came close to him. Once he tried to touch her, but she went down into the water. He did not see her again that day. Each day the sound of her voice became sweeter in his ears. He forgot about his nets and his boat. The fish came, but he did not see them. He sat in his boat and listened. Darkness closed round him, and the moonlight changed his brown arms to silver.
One evening the young fisherman called to the mermaid, ‘Little mermaid, I love you.
Take me as your husband.’
But the mermaid answered, ‘No, you have a man’s soul. Send away your soul, and I will love you.’
The young fisherman said, ‘I do not need my soul. I cannot see it. I cannot touch it. Of course I will send it away!’ He held out his arms. ‘I will send my soul away and you will be my wife. We will live in the deepest part of the sea, and you will show me the wonderful things in your songs.’
The little mermaid laughed with happiness and hid her face in her hands.
‘But how can I send my soul away?’ cried the fisherman.’Tell me how to do it.’ ‘I do not know,’ said the little mermaid. ‘The People of the Sea have no souls.’ She looked at him sadly and swam away.
Early the next morning the young fisherman went to a priest’s house. ‘Father,’ he said, ‘I am in love with one of the People of the Sea. But I cannot marry her because I have a soul. Tell me how to send my soul away. I do not need it. I cannot see it. I cannot touch it.’ The priest answered, ‘Stupid man! Your soul was given to you by God. It is the most important thing that you have. It is like the gold and jewels of kings. The People of the Sea have no souls and, like animals, do not know right from wrong.’ ‘Father,’ said the young fisherman, ‘I caught the daughter of the King of the Sea in my net. She is more beautiful than the morning star, and whiter than the moon. I will give my soul for her body. I must send my soul away.’
‘Go away! Go away!’ cried the priest.
The young fisherman went into the city. The market-sellers called to him, ‘What are you selling today?’
‘I will sell my soul. I do not need it.’
The market-sellers laughed at him. ‘We do not want to buy your soul. What can we do with it? Sell us your body and become a slave, but do not talk about your soul.’ The young fisherman thought, ‘This is very strange. The priest tells me that a soul costs more than gold and jewels. I do not understand.’ He went down by the sea to think.
At last he remembered that there was a witch near the beach. He ran along the sand to the place where she lived. She knew by magic that he was coming. She laughed and waited for him.
‘What do you want?’ she cried, as he ran towards her. ‘I can give you anything, but everything has its price.’
‘I only want one small thing,’ said the young fisherman. ‘But the priest was angry when I asked him for it. And the market-sellers laughed at me. So I have come to you.’ ‘What do you want?’ asked the witch, coming nearer.
‘I want to send my soul away from me,’ answered the young fisherman.
‘What will you give me if I help you?’ asked the witch, looking at him with her beautiful eyes.
‘Five pieces of gold, and my nets, my house and my boat. But tell me how I can lose my soul.’
She laughed. ‘I am a witch. I can have all the gold and silver that I want.’ ‘So what shall I give you? What shall I do?’ She put her thin white hand on his head and smiled at him.
‘You must dance with me, pretty boy,’ she said.
‘Only that? Nothing more?’ cried the young fisherman.
‘Only that,’ she answered, and she smiled at him again.
‘We must dance when the moon is full. Tonight you will come to the top of the mountain. It is the witches’ meeting place, and He will be there.’ ‘Who is “He”?’ asked the young fisherman. ‘Come tonight. Stand near the tree on the top of the mountain and wait for me. When the moon is full, I will be with you. Then we will dance together on the grass.’
‘But you will help me to send my soul away?’
The sunlight shone on her red hair. ‘I will,’ she answered.
‘You are the best of witches,’ cried the young fisherman, ‘and I will dance with you tonight.’
He smiled at her. Then he ran happily back to the town.
The witch watched him as he went. ‘He will be mine!’ she said. ‘I am as beautiful as she is.’
That evening, the young fisherman climbed to the top of the mountain and stood under the tree in the moonlight. The sea lay far down below, and the shadows of the fishing boats moved on the water.
At midnight the witches came flying through the air.
‘Phew!’ they said, as they came down to the ground. ‘What is this smell? There is a stranger here!’
The young witch came last. She wore a gold dress and her long red hair flew out behind her. ‘Where is he? Where is he?’ cried the witches, when they saw her.
She laughed and ran to the tree and took the fisherman’s hand. She pulled him out into the moonlight and began to dance with him. The other witches began to dance too, round and round. Then there was the sound of a horse, but he could not see a horse. He felt afraid.
‘Faster! Faster!’ cried the witch. She put her arms round his neck. He knew that something terrible was watching him. Then he saw someone under the shadow of a rock.
It was a man, dressed in black. His face was white, but his mouth was like a red flower. His hands were white and heavy with rings. He watched the young fisherman as he danced. Suddenly the dancers stopped and went to kiss the mans hands. He smiled proudly, but he was still looking at the fisherman.
‘Now we must go to him,’ said the witch, and the fisherman followed her. But when he was close to the man, the young fisherman suddenly called out God’s name. He did not know why he called it.
The witches cried out and flew away. The man closed his eyes in pain. He called to his horse, jumped up on to its back, then turned and looked sadly at the fisherman.
The witch with the red hair tried to fly away too, but the fisherman caught her arm and held her.
‘Take your hand off me!’ she cried.
‘No!’ he answered.
‘First, you must tell me the secret.’
‘What secret?’ said the witch, fighting like a wild cat.
‘You know!’ he answered.
There were tears in her green eyes. ‘I am as beautiful as the Daughter of the Sea,’ she said.
He pushed her away. ‘If you do not keep your promise, I will kill you.’ Her face was grey. ‘All right,’ she said. ‘It is your soul, not mine.’ She took out a little knife in a green case. ‘The shadow of the body is the body of the soul. Stand by the sea, with your back to the moon. Cut your shadow away from your feet and order your soul to leave you.’
He took the knife. Then he began to climb down the mountain. His soul inside him called out, ‘I have lived with you for many years and I have been your servant. Do not send me away from you! How have I hurt you?’ The young fisherman laughed. ‘You have not hurt me, but I do not need you. My love is calling me.’ He stood on the sand, with his back to the moon. His shadow lay in front of him.
His soul said, ‘If I must go away, do not send me away without heart. There is no love or kindness in the world, and I am afraid. need to take your heart with me.’ ‘My heart belongs to my love,’ he answered. ‘So do not wait – go! I do not need you.’ The young fisherman took the little knife out of its case and ut away the shadow from round his feet. It stood up in front of him. It was just like him. He stepped back and put away the knife. He was afraid. ‘Go!’ he said. ‘I never want to see you again!; ‘No! We must meet again,’ said the soul.
‘How will we meet?’ cried the young fisherman. ‘Will you follow me into the deepest part of the sea?’
‘Once every year I will come to this place and call to you,’ said the soul. ‘Perhaps you will need me.’
‘Why will I need you?’ cried the young fisherman. ‘But do what you like.’ Then he jumped into the sea. The little mermaid came up to meet him. She put her arms round his neck and kissed him. Then they went down into the sea.
The soul went away, crying.
After a year, the soul came down to the sea and called to the young fisherman. He came out of the sea and said, ‘Why are you calling me?’
The soul answered, ‘Come nearer. I want to tell you about the wonderful things that I have seen.’ So the fisherman came nearer and listened. ‘When I left you,’ the soul said to him, ‘I travelled to the east. All wise things come from the east. I arrived at a city, walked through its streets and came to the garden of its god. “I want to see your god,” I said to one of the priests, and he took me to a house in the garden. There was no god there, only a metal mirror on a stone table.
‘I said to the priest, “Where is the god?”
‘He said, “There is no god, but this is a special mirror. It shows everything on earth.
When you have this mirror, you know everything. Nothing is hidden from you.” ‘I stole the mirror and I have hidden it close to here. Take me as your soul again, and you will be wiser than all the wise men.’
The young fisherman laughed. ‘Love is better than understanding,’ he cried. ‘And the little mermaid loves me.’ He went back into the sea. The soul went away, crying.
After the second year, the soul came down to the sea and called to the young fisherman.
The fisherman came up out of the sea and said, ‘Why are you calling me?’ ‘Come nearer,’ the soul answered. ‘I want to tell you about the wonderful things that I have seen. When I left you, I travelled to the south. All gold and jewels come from the south. After many days I came to Ashtar. The king of that city has a special ring on his finger. If you have that ring, you are richer than all the kings in the world. I went into the king’s palace. The soldiers hit me, but they could not hurt me. The king said, “Who are you? Why can’t we hurt you? Please leave here tonight. While you are here, I am not king of this city.” I answered, “I will go if you give me your ring.”’ Then the soul said to the fisherman, ‘I have hidden the ring in a place not far from here. Come with me and take it. You will be richer than all the kings in this world.’ The young fisherman laughed. ‘Love is better than gold and jewels,’ he cried. ‘And the little mermaid loves me.’ He went back into the sea. The soul went away, crying.
At the end of the third year, the soul came down to the sea and called to the fisherman.
When he came, the soul said, ‘Come nearer. I want to tell you about the wonderful things that I have seen. On my journeys I came to a city where there is a house near the river.
Seamen come to that house and drink wine. As I sat there, an old man came in. He played music, and a girl came and danced. Her face was covered and I could not see it. But her white feet moved like little birds. They were the most beautiful feet that I have ever seen. It was the most wonderful dancing. It is only a few days’ journey from this place.’ The young fisherman remembered that the little mermaid had no feet. She could not dance. So he said, ‘All right. It is only a short journey, and then I can return to my love.’ He climbed out on to the land and held out his arms to his soul. The soul cried with happiness and went into him.
They travelled all that night and came to a city. As they walked along a street of jewellers, the young fisherman saw a fine silver cup. The soul said to him, ‘Take that cup and hide it.’ So he took the cup and they left the city quickly.
But then the young fisherman threw the cup away. ‘Why did you tell me to take that cup?’ he said to his soul. ‘It was wrong.’
But his soul answered, ‘It does not matter.’
On the evening of the second day, they came to another city. As they walked along the street, the young fisherman saw a child with a pot of water. His soul said to him, ‘Hit that child.’ So he hit the child, and the child cried. Then they left the city quickly.
But then the young fisherman became angry. ‘Why did you tell me to hit that child? It was wrong.’
But his soul answered, ‘It does not matter.’
Late on the evening of the third day, they came to another city. The young fisherman sat down and rested. After some time, a man came past them. ‘Why are you sitting here in the street?’ he said.
The young fisherman answered, ‘I have nowhere to sleep. I have no friends in this city.’
The man said, ‘Aren’t we all brothers? Didn’t one God make us all? Come with me to my house.’
So the young fisherman slept at the man’s house. In the middle of the night, his soul woke him and said, ‘Go to the man’s room. Kill him and take his gold. We need it.’ The young fisherman went to the man’s room. There was a knife near his bed, and there were three bags of gold. The young fisherman put out his hand and touched the knife, but the man woke up. ‘Are you paying for my kindness with blood?’ he said.
The soul said, ‘Kill him!’ So the young fisherman killed the man and took the bags of gold.
When they were away from the city, the young fisherman said, ‘Why did you tell me to kill the man? Why did you tell me to take his gold?’
The soul answered, ‘It does not matter.’
‘No!’ cried the young fisherman. ‘It does matter. Why have you done this to me?’ His soul answered, ‘ When you sent me out into the world, you did not give me a heart.’
The young fisherman said, ‘You are bad. I forget my love when I am with you.’ He threw the bags of gold away. ‘I sent you away before, and I will send you away again!’ He turned his back to the moon. Then, with the little knife, he tried to cut away the shadow of the body which is the soul. But the soul said, ‘A man can only send his soul away once in his life. You must keep me with you for ever.’ The young fisherman said, ‘I will go back to the place where tlie mermaid sang. I will call her. I will tell her about the bad tilings that I have done.’ His soul said, ‘There are many women who are more beautiful. There are the dancing girls of Samaris. They laugh while they dance. Come with me to that city.’ The young fisherman did not answer. He travelled back to the place where his love sang. He called to the little mermaid, but she did not come. He built a hut in the rocks and he called to the mermaid every morning and every night. But she never came up out of the sea to meet him.
A year passed, and the soul thought, ‘I have offered him bad things, but his love has been too great. Now I will offer him good things, and perhaps he will come with me.’ So the soul said, ‘I have told you about the happiness of the world. Now I will tell you about the world’s pain. I will tell you about people who are hungry, poor and sick. Let’s go and help those people.’
But the young fisherman did not answer.
A second year passed, and the soul said, ‘Your love is stronger than I am. Let me into your heart and then I can be part of you again.’
‘Of course you can come in,’ said the young fisherman.
‘I cannot find a way into your heart,’ said his soul. ‘There is no room, because your heart is so full of love.’
‘I would like to help you,’ said the fisherman.
As he spoke, a great sound of crying came from the sea. One of the People of the Sea was dead. The young fisherman left his hut and ran down to the water.
Black waves hurried in to the land and they brought with them the body of the little mermaid. The fisherman threw himself down next to her and held her in his arms. He kissed the cold red mouth.
More waves came. The sound of crying came from the palace of the Sea King. ‘The sea is coming,’ said his soul. ‘If you stay here, it will kill you. Come away.’ But the young fisherman did not listen. ‘Love is better than being wise or rich,’ he said to the little mermaid. ‘Love is beautiful. I was bad and I left you. Then I called you and you did not come. But my love stayed with me and was always strong. Now you are dead, and I will die with you.’
The sea came nearer and tried to cover him with its waves. The fisherman knew that the end was near. He kissed the cold face of the mermaid, and then his heart broke. His soul found a way into it, and became part of him again.
And the sea covered the young fisherman.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.