سرفصل های مهم
کودک ستاره ای
توضیح مختصر
کودکی که نامهربان بود و یاد گرفت با مردم مهربان باشد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
کودک ستاره
دو هیزمشکن از جنگل به خانه میرفتند. زمستان بود و هوا خیلی سرد بود. برف ضخیمی روی زمین و روی درختان باریده بود. رودخانه یخ زده بود. برف بسیار عمیق بود و هیزم شکنها به آرامی پیش میرفتند آنها مراقب بودند، زیرا در برف به راحتی میشود راه خود را گم کرد.
بالاخره چراغهای روستایشان را در فاصلهی بسیار دور پایینتر از خود دیدند. آنها خندیدند چون خوشحال بودند. اما بعد غمگین شدند. “چرا میخواهیم زنده بمانیم؟ زندگی برای افراد فقیری مانند ما بسیار سخت است.”
سپس یک اتفاق عجیب افتاد: یک ستاره بسیار درخشان و زیبا از آسمان افتاد. به نظر پشت چند درخت در نزدیکی آنها افتاد.
هیزمشکنان به طرف آن دویدند. “شاید جایی که افتاد یک ظرف طلا باشد!” فکر کردند.
اولین هیزمشکن به محل رسید. دید یک کت طلا روی برف سفید افتاده.
روی آن ستارهای از نقره بود. هیزمشکنان کت را باز کردند تا از آن تکههای طلا بردارند.
اما طلایی وجود نداشت. فقط یک کودککوچک بود.
یکی از آنها گفت: “این پایان غمانگیزی برای امیدهای ماست! ما نیازی به کودکنداریم. ما مردهای فقیری هستیم و خودمان کودکداریم. ما نمیتوانیم غذای آنها را به کودک دیگری بدهیم.
بگذاریم اینجا بماند.’
مرد دیگر گفت: “ما نمیتوانیم کودک را اینجا رها کنیم. در سرما میمیرد. من هم مثل تو فقیر هستم. دهانهای زیادی را باید بخورانم و غذای زیادی برای آنها ندارم. اما من کودک را با خودم به خانه میبرم. همسرم از او مراقبت خواهد کرد.’
بنابراین کودک را برداشت. کت را دورش پیچید تا جلوی سرما را بگیرد. سپس از تپه به سمت روستای خود رفت.
وقتی به روستا رسیدند، دوستش گفت: “کودک را تو برداشتی - کت را به من بده.” اما مرد دیگر جواب داد: «آن کت مال ما نیست. متعلق به کودکاست” سپس به خانهاش رفت. همسرش در را باز کرد و او را بوسید.
مرد گفت: “من چیزی در جنگل پیدا کردم و آن را برای تو آوردم. میدانم که از آن مراقبت خواهی کرد.’
“چیست؟” زن پرسید. “ما به چیزهای زیادی نیاز داریم.”
مرد کت را باز کرد و کودک در خواب را به او نشان داد.
“اوه!” زن گفت. ‘ما به اندازهی کافی کودکداریم! چرا این کودکغریبه را برای زندگی به اینجا آوردی؟’
مرد گفت: “این یک کودکستاره است،” و ماجرا را برای زنش تعریف کرد.
“بچههای ما نان کافی ندارند. باید به بچهی شخص دیگری هم غذا بدهیم؟” باد سردی از جنگل از لای در وارد شد. “در را ببند!” زن گفت.
“باد سرد است.”
مرد گفت: “همیشه باد سرد وارد خانهای میشود که قلبش سرد است.” زن جواب نداد، اما به آتش نزدیکتر شد.
مدتی بعد برگشت و به مرد نگاه کرد و چشمانش پر از اشک بود. مرد کودک را در آغوش او گذاشت.زن کودک را بوسید و کنار کوچکترین فرزندش روی تخت کوچک گذاشت.
روز بعد، هیزمشکن کت طلا را برداشت و در یک جعبهی بزرگ قرار داد.
کودک ستاره با فرزندان هیزمشکن بزرگ شد. او برای صرف غذا با آنها سر میز نشست و با آنها بازی کرد. هر سال زیباتر میشد.
اما کودک ستاره فقط از بیرون زیبا بود. مغرور و نامهربان بود. فکر میکرد از بچههای روستا بهتر است. فکر میکرد: “آنها مردم عادی هستند، اما من فرزند یک ستاره هستم. آنها خدمتگزاران من هستند.’
او به سوی فقرا و افرادی که کمک میخواستند سنگ پرتاب میکرد: “برو جای دیگر و تقاضای نان کن! ما نانی نداریم به تو بدهیم!” به افرادی که ضعیف و زشت بودند میخندید. خودش را دوست داشت. تابستان، کنار آب مینشست و به چهره زیبایش لبخند میزد.
هیزمشکن و همسرش غالباً با عصبانیت با او صحبت میکردند: “وقتی به کمک ما احتیاج داشتی ما از تو مراقبت کردیم. چرا با افرادی که به کمکت احتیاج دارند اینقدر بیمهری؟” کودک ستاره به حرفهای آنها گوش نمیداد. دوباره به سراغ بچههای دیگر رفت. او میتوانست سریعتر بدود و برقصد و موسیقی بنوازد. بچههای دیگر کودک ستاره را دنبال میکردند. وقتی چوبی را به چشم خرگوش کوچکی فرو کرد، آنها خندیدند. وقتی به طرف مردی بیمار سنگ پرتاب کرد، خندیدند. قلب آنها مانند قلب او سخت شد.
روزی، یک زن فقیر به روستا آمد. او شبیه یک گدا بود. لباسهایش کهنه و کثیف بودند و پاهایش خونی بود. برای استراحت زیر درختی نشست.
کودک ستاره او را دید و گفت: “آن پیرزن زشت و گدا را ببینید. بیایید او را بفرستیم برود!’
بنابراین پسر نزدیک شد و به طرف پیرزن سنگ پرتاب کرد. پیرزن با ترس در چشمانش نگاه کرد.
هیزمشکن دید که کودک ستاره چه میکند. به سمتش دوید و گفت: “چرا قلبت انقدر سرد است؟ این زن بیچاره با تو چه کرده؟’
کودک ستاره عصبانی شد. “تو نمیتوانی من را بازخواست کنی. من پسر تو نیستم.” هیزمشکن گفت: “درست است، اما من به تو کمک کردم. وقتی تو را در جنگل پیدا کردم برایت ناراحت شدم.’
وقتی پیرزن این را شنید، صدای بلندی درآورد. بعد به روی زمین افتاد.
هیزمشکن او را به خانه نزد همسرش برد. برایش غذا آوردند، اما او نخورد و نیاشامید.
زن پرسید: “گفتی کودک را در جنگل پیدا کردهای؟ ده سال پیش بود - ده سال پیش همین روز؟”
هیزمشکن گفت: “بله. من دقیقاً ده سال پیش او را در جنگل پیدا کردم.” “آیا او یک کت طلا با ستارهای نقره روی آن داشت؟”
هیزم شکن گفت: “بله.” کت را از جعبه بیرون آورد و به او نشان داد.
‘او پسر کوچک من است. او را در جنگل گم کردم. من در تلاش برای پیدا کردن او دنیا را گشتم.” هیزمشکن رفت بیرون و کودک ستاره را صدا کرد: “بیا داخل خانه. مادرت منتظر توست.’
کودک ستاره بدو وارد خانه شد. اما وقتی پیرزن را دید، خندید.
مادرم کجاست؟ پرسید. “من فقط میتوانم این پیر گدای کثیف را ببینم.” زن گفت: “من مادر تو هستم.”
کودک گفت: من پسر تو نیستم! تو کثیف و زشت هستی. گمشو! من نمیخواهم دوباره صورتت را ببینم!’
‘اما حقیقت دارد.” زن فریاد زد: “تو پسر من هستی”. زن به روی زانو افتاد و دستانش را به طرف کودک دراز کرد. دزدان تو را از من دزدیدند و در جنگل رهایت کردند. اما وقتی دیدمت تو را شناختم. و من کت طلا را با ستارهی نقره میشناختم. پس لطفاً با من بیا. سالها سعی کردهام پیدایت کنم. با من بیا، پسرم. من به عشقت نیاز دارم.” اما کودک ستارهای تکان نخورد.
بالاخره صحبت کرد و صدایش سخت و خشمگین بود. “اگر واقعاً مادرم هستی، من نمیخواهم بشناسمت. من فکر میکردم فرزند یک ستاره هستم، نه فرزند یک گدا. پس برو. من نمیخواهم دوباره تو را ببینم!’
“قبل از رفتنم مرا نمیبوسی؟” زن با گریه گفت. “در مدتی که دنبالت میگشتم خیلی رنج کشیدم.”
کودک ستاره گفت: “نه. نمیخواهم.”
بنابراین زن با گریه به جنگل رفت.
کودک ستاره خوشحال شد و به طرف دوستانش برگشت. اما وقتی دوستانش او را دیدند، گفتند: “دور شو، زشت رو! نمیتوانی با ما بازی کنی.’
“چرا این را به من گفتند؟” کودک ستاره فکر کرد. به طرف آب رفت و در آب نگاه کرد. حالا صورتش زشت بود.
روی چمن افتاد و گریه کرد. فکر کرد: “چون اشتباه کردم، این اتفاق برای من افتاد. من با مادرم نامهربان بودم و او را دور کردم. میروم و دنبالش میگردم.
تا او را پیدا نکنم از پا نمینشینم.’
بنابراین او به سمت جنگل دوید. تمام روز مادرش را صدا زد، اما پاسخی نیامد. وقتی خورشید غروب کرد، او روی چمنها خوابید. حیوانات و پرندگان چوبها و سنگهای او را به یاد آوردند و از دست او فرار کردند.
صبح، در جنگل قدم زد. از هر چیزی که میدید، سؤال میکرد: “مادرم را دیدهای؟” اما حیوانات میگفتند. ‘تو چوب به چشمان ما فرو کردهای. تو به طرف ما سنگ پرتاب کردهای.” و پرندگان میگفتند: “تو بالهای ما را بریدی. تو تخمهای ما را دزدیدی.” کودک ستاره گریه کرد و از آنها خواست که او را ببخشند. سپس به راه رفتن ادامه داد.
در روز سوم، او از جنگل بیرون آمد و به ییلاقی باز رسید. او از روستاها گذشت و بچهها به سمت او سنگ پرتاب کردند. مردان او را دور کردند.
کودک ستاره سه سال جستجو کرد. گاهی اوقات به نظرش میرسید که مادرش را در جاده مقابل خود میبیند. او را صدا میکرد و به دنبال او میدوید، اما هرگز به او نمیرسید. مردم به او میگفتند: “نه، ما او را ندیدهایم. هیچ کس در این جاده قدم نزده.” آنها به او میخندیدند.
عصر یک روز، به دروازههای یک شهر بزرگ رسید. سرباز دروازه جلوی او را گرفت.
“اینجا چی میخواهی؟”
کودک پاسخ داد: “من دنبال مادرم میگردم. من میخواهم وارد این شهر شوم، لطفاً.
شاید او اینجا باشد.’
“مادرت وقتی تو را ببیند خوشحال نمیشود. تو زشتتر از زشتترین حیوان هستی. گمشو!’
یک سرباز دیگر گفت: “مادر تو کیست و چرا سعی داری او را پیدا کنی؟” کودک پاسخ داد: “مادرم یک گداست. من با او خیلی نامهربان بودم. میخواهم او مرا ببخشد.” اما آنها مانع از ورود او شدند.
کودک گریهکنان برگشت. سپس یک افسر آمد. “چه کسی سعی میکند وارد این شهر شود؟” پرسید.
آنها پاسخ دادند: “یک گدا و فرزند یک گداست. بنابراین ما او را دور میکنیم.”
“نه!” افسر با خنده گفت. “ما او را به عنوان برده میفروشیم. قیمتش به اندازه یک قرص نان خواهد بود.” پیرمردی عجیب گفت: “من او را به آن قیمت میخرم.” او پول را پرداخت و کودک ستاره را به شهر برد.
آنها از خیابانهای زیادی رد شدند و به درب کوچکی رسیدند. پیرمرد در را با انگشترش لمس کرد و در باز شد. آنها از پنج پله به باغی پایین رفتند. سپس پیرمرد پارچهای روی چشمان کودک ستاره گذاشت و او را به داخل ساختمان هل داد. وقتی پارچه را برداشتند، کودک در یک زندان تاریک بود.
پیرمرد یک تکه نان به او داد و گفت: «بخور!» و یک فنجان آب به او داد و گفت: «بنوش!» سپس پیرمرد بیرون رفت. در را بست و قفل کرد.
پیرمرد در واقع یک جادوگر باهوش بود.
روز بعد، آمد نزد کودک ستاره و گفت: “یک جنگل در نزدیکی دروازه جنوبی شهر وجود دارد. آنجا سه قطعه طلا وجود دارد. یکی طلای سفید، یکی طلای زرد و سومی طلای سرخ است. امروز باید قطعه طلای سفید را برایم بیاوری. اگر نیاوری، تو را خواهم زد. برو! امروز عصر جلوی درب باغ منتظرت خواهم بود.” او پارچهای روی چشم کودک ستاره گذاشت و او را از خانه و باغ رد کرد و از پنج پله بالا برد و به درب رسید. سپس او را به خیابان فرستاد.
کودک ستاره از دروازه شهر بیرون رفت و به جنگل رسید. جنگل زیبایی بود، اما گیاهان زیر درختان پوست او را بریدند. او نتوانست قطعه طلای سفید را پیدا کند. او تمام روز به دنبال آن گشت. غروب گریهکنان برگشت.
وقتی کودک ستاره به انتهای جنگل رسید، فریادی شنید. خرگوشی دید. ‘کمکم کن! آزادم کن!» خرگوش فریاد میزد.
کودک ستاره گفت: “من یک برده هستم، اما میتوانم تو را آزاد کنم.” بنابراین خرگوش را آزاد کرد.
خرگوش پاسخ داد: “تو به من کمک کردی. من برای تو چه کار کنم؟’’ من به دنبال یک تکه طلای سفید هستم. نمیتوانم آن را پیدا کنم.” خرگوش گفت: “با من بیا، و من تو را به طلا میبرم. من میدانم کجا پنهان است.” بنابراین کودک ستاره با خرگوش رفت و قطعه طلای سفید را در درختی پیدا کرد. خرگوش فرار کرد و کودک ستاره به سمت شهر رفت.
در دروازه شهر، مردی بود. صورت و پوستش بر اثر یک بیماری وحشتناک خورده شده بود. پارچهای خاکستری صورت او را پوشانده بود و روی پارچه دو سوراخ برای چشمهایش وجود داشت. وقتی کودک ستاره را دید، فریاد زد: من غذا ندارم. به من پول بده وگرنه میمیرم.”
کودک ستاره گفت: “من فقط یک تکه طلا دارم. اگر آن را برای کارفرمایم نبرم، او من را خواهد زد.”
مرد بیمار دوباره با ناراحتی گفت: “لطفاً مقداری پول به من بده، وگرنه میمیرم.” کودک ستاره دلش برای او سوخت و تکه طلای سفید را به او داد.
وقتی کودک ستاره به خانه جادوگر رسید، جادوگر پرسید: “آیا قطعه طلای سفید را آوردی؟”
کودک ستاره گفت: “نه، نیاوردم.”
بنابراین جادوگر او را زد. سپس گفت: «بخور!» اما نانی به او نداد. گفت: “بنوش،” اما یک فنجان بدون آب به او داد.
فردای آن روز، جادوگر به سراغ کودک آمد و گفت: «امروز قطعه طلای زرد را برایم بیاور. اگر آن را نیاوری، بیشتر از دیروز تو را خواهم زد. و تو را به عنوان بردهام نگه میدارم.’
کودک ستاره به جنگل رفت. تمام روز سعی کرد قطعه طلای زرد را پیدا کند. عصر نشست و شروع کرد به گریه. خرگوش کوچولو به سمتش آمد.
“چرا گریه میکنی؟” خرگوش پرسید.
من به دنبال یک قطعه طلای زرد هستم که اینجا پنهان شده. اگر آن را پیدا نکنم، کارفرمای من دوباره من را خواهد زد.”
خرگوش گفت: “دنبال من بیا،” و در جنگل تا نهر کوچکی دوید. تکه طلای زرد روی شن و ماسهی پایین نهر بود.
“چطور میتوانم از تو تشکر کنم؟” کودک ستاره گفت. “این دومین بار است که به من کمک میکنی.”
خرگوش گفت: “اول تو به من کمک کردی،” و دوید و رفت. کودک ستاره تکه طلای زرد را برداشت و با عجله به شهر بازگشت. گدای بیمار او را دید. او فریاد زد: “مقداری پول به من بده، وگرنه میمیرم!”
کودک ستاره گفت: “من فقط یک قطعه طلا دارم. اگر آن را نزد کارفرمای خود نبرم، او من را میزند. و مرا به عنوان بردهاش نگه میدارد.” مرد بیمار گریه کرد و دل کودک ستاره برایش سوخت. تکه طلای زرد را به او داد.
وقتی کودک ستاره به خانه جادوگر رسید، جادوگر در را باز کرد.
“تکه طلای زرد را آوردهای؟”
کودک ستاره گفت: “نه، نیاوردهام.”
بنابراین جادوگر او را زد و به زندان انداخت.
فردای آن روز، جادوگر آمد نزد او و گفت: «اگر امروز تکه طلای سرخ را برایم بیاوری، آزاد خواهی شد. اما اگر آن را نیاوری، تو را میکشم.” کودک ستاره به جنگل رفت. او تمام روز به دنبال تکه طلای سرخ گشت. غروب نشست و گریه کرد. خرگوش کوچولو به سمتش آمد.
خرگوش گفت: “تکه طلای سرخ در سوراخ سنگ پشت سرت است.” “چطور میتوانم از تو تشکر کنم؟” کودک ستاره گفت. “این سومین بار است که به من کمک میکنی.”
خرگوش گفت: “اول تو به من کمک کردی،” و با سرعت دوید و رفت.
کودک ستاره سوراخ را نگاه کرد و تکه طلای سرخ را پیدا کرد. با عجله به شهر برگشت. مرد بیمار آمدنش را دید. وسط راه ایستاد و فریاد زد: “تکه طلای سرخ را به من بده وگرنه باید بمیرم.”
کودک ستاره تکه طلای سرخ را به او داد و گفت: “تو بیشتر از من به آن نیاز داری.” اما بسیار ناراحت بود.
وقتی کودک ستاره از دروازه شهر عبور کرد، سربازان به استقبالش آمدند. “مرد جوان زیبایی است!” گفتند. جمعیت زیادی او را دنبال کردند و فریاد میزدند: “هیچ کس در دنیا به زیبایی این مرد نیست!” کودک ستاره فکر کرد: “آنها به من میخندند زیرا من بسیار غمگین هستم.”
او راه خود را در میان جمعیت گم کرد و یکباره دید در میدان بزرگی است. در آن میدان کاخ پادشاه بود.
دروازه قصر باز شد. مأموران دولت به استقبالش دویدند. گفتند: “منتظر شما بودیم. شما پسر پادشاه ما هستی.’
کودک ستاره پاسخ داد: “من پسر پادشاه نیستم. من فرزند زشت یک زن فقیر متکدی هستم.’
سپس یک افسر آینهای بالا گرفت و پرسید: “چرا فکر میکنی زیبا نیستی؟” کودک ستاره دید که چهرهاش دوباره زیبا شده. اما چیز دیگری از چشمانش میدرخشید. عشق و مهربانی بود.
مأموران مقابل او ایستادند و گفتند: «خردمندان مدتها پیش این روز را به ما گفتهاند. ما منتظر شما هستیم - منتظر پادشاه جدیدمان. این تاج را بگیرید و پادشاه ما شوید.” کودک ستاره گفت: “من نمیتوانم پادشاه شما باشم، زیرا با مادرم نامهربان بودم. باید او را پیدا کنم و از او تقاضای بخشش کنم. نمیتوانم اینجا بمانم.” او به سمت دروازه شهر برگشت. سپس، در میان جمعیت، زن گدایی را دید که مادرش بود. مرد بیمار کنارش ایستاده بود.
کودک از شادی فریاد زد. به طرف آنها دوید و خودش را زمین انداخت و پای مادرش را بوسید. گفت: “مادر، من مغرور و نامهربان بودم. حالا لطفاً مرا ببخش و مرا به عنوان پسرت قبول کن.”
دستانش را دراز کرد و پاهای مرد بیمار را لمس کرد و گفت: “من سه بار به شما پول دادم زیرا برای شما ناراحت بودم. از مادرم بخواه با من صحبت کند.” مادر کودک ستاره دستش را روی سرش گذاشت و گفت: “بلند شو.”
پسر بلند شد و به آنها نگاه کرد. حالا آنها پادشاه و ملکه بودند.
ملکه گفت: این پدر توست. وقتی بیمار بود به او کمک کردی.” و پادشاه گفت: “این مادرت است.”
سپس او را بوسیدند و به داخل قصر بردند.
بنابراین کودک ستاره پادشاه شد. او به فقرا نان و لباس داد و با همه مهربان و خوب بود. شادی در سرزمین جاری شد.
متن انگلیسی فصل
The Star Child
Two woodcutters were going home through the forest. It was winter, and very cold. There was thick snow the ground and on the trees. The river was frozen. The snow was very deep, and the woodcutters went slowly They were careful, because it is easy to lose your way in the snow.
At last they saw the lights of their village far down below them. They laughed because they were glad. But then they were sad. ‘Why do we want to live? Life is so hard for poor people like us.’
Then a strange: thing happened: a very bright and beautiful star fell out of the sky. It seemed to fall behind some trees quite near them.
They ran towards it. ‘Perhaps there will be a pot of gold where it fell!’ they thought.
The first woodcutter reached the place. He saw a coat of gold lying on the white snow.
It had silver star on it. The woodcutters opened the coat to take the pieces of gold from it.
But there was no gold. There was only a little child.
One of the men said, ‘This is a sad ending to our hopes! We do not need a child. We are poor men and we already have children. We cannot give their food to another child.
Let’s leave it here.’
The other man said, ‘We cannot leave the child here. It will die in the cold. I am as poor as you are. I have many mouths to feed and not much food for them. But I will take the child home with me. My wife will look after it.’
So he picked up the child. He put the coat round it to keep out the cold. Then he went down the hill to his village.
When they came to the village, his friend said, ‘You have the child – give me the coat.’ But the other man answered, ‘That coat isn’t ours. It belongs to the child’ Then he went to his house. His wife opened the door and kissed him.
He said, ‘I have found something in the forest and I have brought it to you. I know that you will look after it.’
‘What is it?’ she asked. ‘We need many things.’
He opened the coat and showed her the sleeping child.
‘Oh!’ she said. ‘We have enough children! Why have you brought this strange child to live here?’
‘It is a star child,’ he said, and he told her about it.
‘Our children haven’t enough bread. Must we feed another person’s child?’ A cold wind from the forest came through the open door. ‘Shut the door!’ she said.
‘The wind is cold.’
He said, ‘A cold wind always comes into a house where the heart is cold.’ She did not answer, but went nearer to the fire.
Soon she turned round and looked at him, and her eyes were full of tears. He put the child in her arms. She kissed it and put it in a little bed with her youngest child.
The next day, the woodcutter took the golden coat and put it away in a big box.
The star child grew up with the woodcutter’s children. He sat at the table for meals with them and played with them. Every year he became more and more beautiful.
But the star child was only beautiful on the outside. He was proud and unkind. He thought that he was better than the village children. ‘They are ordinary people,’ he thought, ‘but I am the child of a star. They are my servants.’
He threw stones at the poor and at people who asked for help: ‘Go to another place and ask for bread! We have none to give you!’ He laughed at people who were weak and ugly. He loved himself. In summer, he sat by the water and smiled down at his beautiful face.
The woodcutter and his wife often spoke to him angrily: ‘We looked after you when you needed our help. Why are you so unkind to people who need your help?’ The star child did not listen to them. He went back to the other children. He could run fast, and dance, and make music. The other children followed the star child. When he pushed a stick into the eyes of a little rabbit, they laughed. When he threw stones at a sick man, they laughed. Their hearts became as hard as his.
One day, a poor woman came through the village. She looked like a beggar. Her clothes were old and dirty, and there was blood on her feet. She sat down under a tree to rest.
The star child saw her and said, ‘Look at that ugly old beggar woman. Lets send her away!’
So he came near and threw stones at her. She looked at him with fear in her eyes.
The woodcutter saw what the star child was doing. He ran to him and said, ‘Why is your heart so cold? What has this poor woman done to you?’
The star child was angry. ‘You cannot question me. I am not your son.’ ‘That is true,’ said the woodcutter, ‘but I helped you. I was sorry for you when I found you in the forest.’
When the old woman heard this, she made a loud noise. Then she fell to the ground.
The woodcutter carried her into the house to his wife. They brought food to her, but she did not eat or drink.
She asked, ‘Did you say that the child was found in the forest? Was that ten years ago — ten years ago today?’
‘Yes,’ said the woodcutter. ‘I found him in the forest exactly ten years ago.’ ‘Did he have a coat of gold with silver stars on it?’
‘Yes,’ said the woodcutter. He took the coat out of the box and showed it to her.
‘He is my little son. I lost him in the forest. I have travelled the world, trying to find him.’ The woodcutter went out and called to the star child: ‘Come into the house. Your mother is waiting there for you.’
The star child ran into the house. But when he saw the old woman, he laughed.
‘Where is my mother?’ he asked. ‘I can only see this dirty old beggar woman.’ The woman said, ‘I am your mother.’
He said, ‘I am not your son! You are dirty and ugly. Go away! I do not want to see your face again!’
‘But it is true. You are my son,’ she cried. She fell on her knees and held out her arms to him. ‘Thieves stole you from me and left you in the forest. But I knew you when I saw you. And I knew the coat of gold with silver stars. So please come with me. For many years I have tried to find you. Come with me, my son. I need your love.’ But the star child did not move.
At last he spoke, and his voice was hard and angry. ‘If you are really my mother, I do not want to know you. I thought that I was the child of a star, not the child of a beggar. So go away. I do not want to see you again!’
‘Won’t you kiss me before I go?’ she cried. ‘I suffered so much while I was looking for you.’
‘No,’ said the star child. ‘I will not.’
So the woman went away, crying, into the forest.
The star child was glad and ran back to his friends. But when they saw him, they said, ‘Go away, ugly face! You cannot play with us.’
‘Why did they say that to me?’ thought the star child. He went to the water and looked into it. His face was ugly now.
He fell on the grass and cried. ‘This has happened to me because I have done wrong,’ he thought. ‘I have been unkind to my mother and sent her away. I will go and look for her.
I will not rest until I find her.’
So he ran away into the forest. He called for his mother all day, but there was no answer. When the sun went down, he slept on the grass. The animals and birds remembered his sticks and stones, and they ran away from him.
In the morning, he walked through the forest. He asked everything he met, ‘Have you seen my mother?’ But the animals said. ‘You pushed sticks into our eyes. You threw stones at us.’ And the birds said, ‘You cut our wings. You stole our eggs.’ The star child cried and asked them to forgive him. Then he continued walking.
On the third day, he came out of the forest and into open country. He passed through villages, and the children threw stones at him. The men sent him away.
The star child searched for three years. Sometimes he seemed to see his mother on the road in front of him. He called to her and ran after her, but he never reached her. People told him, ‘No, we have not seen her. Nobody has walked along this road.’ They laughed at him.
One evening, he came to the gates of a great city. The soldier at the gate stopped him.
‘What do you want here?’
‘I am looking for my mother,’ he answered. ‘I want to come into this city, please.
Perhaps she is here.’
‘Your mother will not be pleased when she sees you. You are uglier than the ugliest animal. Go away!’
Another soldier said, ‘Who is your mother and why are you trying to find her?’ He answered, ‘My mother is a beggar. I have been very unkind to her. I want her to forgive me.’ But they stopped him going in.
He turned away, crying. Then an officer came. ‘Who is trying to come into this city?’ he asked.
‘A beggar,’ they answered, ‘and he is the child of a beggar. So we are sending him away.’
‘No!’ said the officer, laughing. ‘We will sell him as a slave. The price will be the price of a loaf of bread.’ A strange old man said, ‘I will buy him at that price.’ He paid the money and took the star child into the city.
They went along many streets and came to a little door. The old man touched the door with his ring, and it opened. They went down five steps into a garden. Then the old man put a cloth over the star child’s eyes and pushed him into a building. When the cloth was taken away, the child was in a dark prison.
The old man gave him a piece of bread and said, ‘Eat!’ And he gave him a cup of water and said, ‘Drink!’ Then the old man went out. He shut and locked the door.
The old man was really a clever magician.
The next day, he came to the star child and said, ‘There is a forest near the south gate of the city. In it there are three pieces of gold. One is white gold, one is yellow gold, and the third is red gold. Today you must bring me the piece of white gold. If you do not bring it back, I will hit you. Go! This evening I will wait for you at the door of the garden.’ He put a cloth over the eyes of the star child and took him through the house and the garden and up the five steps to the door. Then he sent him into the street.
The star child went out of the gate of the city and came to the forest. It was a beautiful forest, but the plants under the trees cut his skin. He could not find the piece of white gold anywhere. He looked for it all day. In the evening he turned back, crying.
As the star child came to the end of the wood, he heard a cry. He saw a rabbit. ‘Help me! Free me!’ it cried.
‘I am a slave,’ said the star child, ‘but I can free you.’ So he freed the rabbit.
The rabbit answered, ‘You have helped me. What shall I do for you?’ ‘I am looking for a piece of white gold. I cannot find it.’ ‘Come with me,’ said the rabbit, ‘and I will take you to it. I know where it is hidden.’ So the star child went with the rabbit and found the piece of white gold in a tree. The rabbit ran away and the star child went towards the city.
At the gate of the city, there was a man. His face and skin were eaten away by a terrible illness. A grey cloth covered his face and there were two holes in the cloth for his eyes. When he saw the star child, he cried out, ‘I have no food. Give me some money or I will die.’
‘I only have one piece of gold,’ said the star child. ‘If I do not take it to my employer, he will hit me.’
The sick man said again sadly, ‘Please give me some money, or I shall die.’ The star child felt sorry for him and gave him the piece of white gold.
When the star child came to the magician’s house, the magician asked, ‘Have you got the piece of white gold?’
‘No,’ said the star child, ‘I have not.’
So the magician hit him. Then he said, ‘Eat!’ but he did not give him any bread. He said, ‘Drink’, but he gave him a cup with no water in it.
The next day, the magician came to the child and said, ‘Bring me the piece of yellow gold today. If you do not bring it, I will hit you harder than yesterday. And I will keep you as my slave.’
The star child went to the forest. All day he tried to find the piece of yellow gold. In the evening, he sat down and began to cry. The little rabbit came to him.
‘Why are you crying?’ asked the rabbit.
‘I am looking for a piece of yellow gold which is hidden here. If I do not find it, my employer will hit me again.’
‘Follow me,’ said the rabbit, and it ran through the forest to a little stream. The piece of yellow gold was lying in the sand at the bottom of the stream.
‘How can I thank you?’ said the star child. ‘This is the second time that you have helped me.’
‘You helped me first,’ said the rabbit, and it ran away. The star child took the piece of yellow gold and hurried back to the city. The sick beggar saw him. He cried out, ‘Give me some money, or I will die!’
The star child said, ‘I only have one piece of gold. If I do not take it to my employer, he will hit me. He will keep me as his slave.’ The sick man cried, and the star child felt sorry for him. He gave him the piece of yellow gold.
When the star child came to the magician’s house, the magician opened the door.
‘Have you got the piece of yellow gold?’
‘No,’ said the star child, ‘I have not.’
So the magician hit him and put him in the prison.
The next day, the magician came to him and said, ‘If you bring me the piece of red gold today, you will be free. But, if you do not bring it, I will kill you.’ The star child went to the forest. He looked for the piece of red gold all day. In the evening, he sat down and cried. The little rabbit came to him.
The rabbit said, ‘The piece of red gold is in that hole in the rock behind you.’ ‘How can I thank you?’ said the star child. ‘This is the third time that you have helped me.’
‘You helped me first,’ said the rabbit, and it ran quickly away.
The star child looked in the hole and found the piece of red gold. He hurried back to the city. The sick man saw him coming. He stood in the middle of the road and cried out to him, ‘Give me the piece of red gold or I must die.’
The star child gave him the piece of red gold, saying, ‘You need it more than I do.’ But he was very sad.
As the star child walked through the gate of the city, the soldiers greeted him. ‘That is a beautiful young man!’ they said. A crowd of people followed him, shouting, ‘Nobody in the world is as beautiful as this man!’ The star child thought, ‘They are laughing at me because I am so unhappy.’
He lost his way in the crowd and suddenly he was in the great square. In that square was the king’s palace.
The palace gate opened. Government officers ran out to greet him. They said, ‘We have waited for you. You are the son of our king.’
The star child answered, ‘I am not a king’s son. I am the ugly child of a poor beggar woman.’
Then an officer held up a mirror and asked, ‘Why do you think you are not beautiful?’ The star child saw that his face was beautiful again. But something new shone from his eyes. It was love and kindness.
The officers stood in front of him and said, ‘Wise men told us about this day a long time ago. We are waiting for you — for our new king. Take this crown and be our king.’ The star child said, ‘I cannot be your king, because I have been unkind to my mother. I must find her and ask her to forgive me. I cannot stay here.’ He turned away towards the city gate. Then, in the crowd, he saw the beggar woman who was his mother. At her side stood the sick man.’
He cried out in happiness. He ran to them and threw himself down and kissed his mother’s feet. ‘Mother,’ he said, ‘I was proud and unkind. Now please forgive me and take me as your son.’
He held out his hands and touched the sick man’s feet and said, ‘I gave you money three times because I was sorry for you. Ask my mother to speak to me.’ The star child’s mother put her hand on his head and said, ‘Stand up’.
He stood up and looked at them. Now they were a king and queen.
The queen said, ‘This is your father. You helped him when he was the sick man.’ And the king said, ‘This is your mother.’
Then they kissed him and took him into the palace.
So the star child became king. He gave bread and clothes to the poor, and was kind and good to everyone. There was happiness in the land.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.