سرفصل های مهم
پادشاه جوان
توضیح مختصر
پادشاهی که نمیخواد لباسهای گرانقیمتی که فقرا تهیه کردهاند را بپوشد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
پادشاه جوان
پادشاه جوان در اتاق زیبای خود در قصر تنها بود. او فقط شانزده سال داشت و چشمهای وحشی مانند حیوان جنگلی داشت. خادمان پادشاه پیر او را در جنگل پیدا کردند. در آن زمان، پسر معتقد بود که پسر یک جنگلبان فقیر است. یک جنگلبان او را بزرگ کرده بود. اما حالا میدانست که فرزند دختر پادشاه پیر است.
دختر پادشاه با یک مرد معمولی، یک نقاش ازدواج کرده بود. او روی دیوارهای کلیسای بزرگ که پادشاهان تاجگذاری کرده بودند، نقاشی میکرد. اما نقاش یک روز ناپدید شد و نقاشیها را ناتمام گذاشت. نوزاد یک هفتهای هنگام خواب مادرش از کنارش برداشته شد. جنگلبان و همسرش فرزندی نداشتند و نوزاد به آنها داده شد.
شاهزاده خانم مرد.
وقتی پادشاه در حال مرگ بود، گفت: “قلبم سنگین است زیرا کار وحشتناکی انجام دادهام. تاج نباید از خانواده من دور شود. فرزند دخترم را از جنگل بیاورید. او بعد از من پادشاه خواهد شد.’
وقتی پسر را به قصر آوردند، عشق عجیبی به چیزهای زیبا نشان داد. با دیدن لباسهای زیبا و جواهرات غنی خود فریادی از روی شادی زد. او سریع کت قدیمی را که در جنگل میپوشید از تن درآورد. او اتاقهای قصر را گشت و به همه چیز نگاه کرد.
روزی مرد ثروتمندی به دیدن پادشاه جوان آمد. دید پادشاه جوان در مقابل تصویر زیبایی از ونیز زانو زده. روزی دیگر، مردم ساعتها به دنبال پادشاه گشتند.
بالاخره او را در یک اتاق کوچک در انتهای شمالی قصر پیدا کردند. او به مجسمهی خدای یونانی آدونیس که از جواهرت درست شده بود، نگاه میکرد.
پادشاه جوان آن شب در رختخواب به لباسهای زیبا برای روز خاص خود فکر کرد - کت طلا و تاج جواهرش. مردم شب و روز کار میکردند تا لباسها را به موقع تمام کنند. پادشاه جوان خود را در کلیسای بزرگ تصور کرد که لباس پادشاه پوشیده.
چشمانش بسته شد و به خواب رفت. در خواب، خواب دید.
در خواب دید که در یک اتاق دراز و کم ارتفاع ایستاده. در اطرافش خیاطان در حال کار بودند. فقط اندکی نور از پنجرههای باریک وارد میشد. صورت مردان رنگ پریده و لاغر بود. بچههای کوچک با آنها کار میکردند. آنها ضعیف و گرسنه بودند و دستان کوچکشان میلرزید.
پادشاه جوان به تماشای یکی از خیاطان رفت. مرد با عصبانیت به او نگاه کرد.
“چرا مرا تماشا میکنی؟” گفت. “کارفرمای ما از تو خواسته ما را زیر نظر بگیری؟” “کارفرمای شما کیست؟” پادشاه جوان پرسید.
“او مردی شبیه من. اما برخلاف من، لباسهای زیبا میپوشد. و در حالی که من گرسنه هستم، او غذای زیادی دارد.”
پادشاه جوان گفت: شما برده نیستید. کارفرمای شما مالک شما نیست.” پارچهساز گفت: “ثروتمندان فقرا را برده خود میکنند. ما باید برای زندگی کار کنیم. اما آنها پول کمی به ما میدهند و ما میمیریم. مردان ما را آزاد مینامند، اما ما برده هستیم. اما این مسائل اهمیتی برای شما ندارد. شما یکی از ما نیستید: چهره شما بیش از حد شاد است.” او روی برگرداند و به کار خود ادامه داد. سپس پادشاه جوان دید که پارچهساز پارچه طلا میبافد. ترسی ناگهانی احساس کرد.
“آن پارچه را برای که میبافی؟” پرسید.
“من آن را برای تاجگذاری پادشاه جوان آماده میکنم.”
پادشاه جوان با فریادی بلند از خواب بیدار شد. او در اتاق خودش در قصر بود.
از پشت پنجره، ماه طلایی را دید که در آسمان آویزان بود.
پادشاه جوان دوباره به خواب رفت و خواب دید. او خواب دید که در کشتی است.
صدها برده در کشتی کار میکردند. آنها فقط پارچههای سادهای دور کمر خود بسته بودند و هر مرد به مرد کناری خود بسته بود. آفتاب داغ بدون ترحم بر آنها میتابید. مردی بین بردگان بالا و پایین میدوید. آنها را میزد تا خون بیاید. “سریعتر کار کنید!” دستور میداد.
سرانجام کشتی در نزدیکی خشکی متوقف شد. دریانوردان یکی از جوانترین بردهها را گرفتند، سنگی به پایش بستند و او را از بالا کشتی پایین آوردند. مدتی بعد او را از آب بیرون آوردند. مرواریدی در دست راست داشت. دریانوردان آن را از او گرفتند، سپس او را به داخل آب هل دادند.
برده جوان بارها و بارها بالا آمد: هر بار یک مروارید زیبا با خود میآورد. دریانوردان مرواریدها را در کیسهای سبز قرار میدادند.
سپس برده برای آخرین بار بیرون آمد. این بار او بهترین مروارید را آورد. شکل آن شبیه ماه کامل بود و از ستاره صبح درخشانتر بود. اما صورت برده به طرز عجیبی سفید بود. او افتاد روی کشتی و خون از گوش و دهانش بیرون آمد.
“مرده؟” یکی از دریانوردان فریاد زد. “جسدش را به دریا بیندازید.” او به مروارید نگاه کرد.
“این برای تاجگذاری پادشاه جوان خواهد بود.”
وقتی پادشاه جوان این را شنید، با فریادی بلند از خواب پرید. از پشت پنجره، نور ستارگان ضعیف میشد و روشنایی روز میآمد.
پادشاه جوان دوباره به خواب رفت و خواب دید. او در حال عبور از میان جنگلی تاریک و مملو از میوهها و گلهای عجیب بود. به راه رفتن ادامه داد تا از جنگل بیرون آمد. آنجا جمعیت زیادی از مردان را دید که در رودخانهای خشک کار میکردند. آنها سوراخهای بزرگی در زمین ایجاد میکردند و سنگها را با ابزار میشکستند.
پادشاه جوان برگشت و پیرمردی را دید که پشت سرش ایستاده و آینهای در دست گرفته.
“این مردان چه کسانی هستند؟” پرسید.
پیرمرد گفت: “مردم محصور در شهرها غذا و آب کمی دارند. “اما این مردان در رودخانه کار میکنند تا پیدا کنند .”
“آنها در جستجوی چه چیزی هستند؟”
پیرمرد گفت: “جواهرات - برای تاج پادشاه.”
“برای کدام پادشاه؟”
“در آینه نگاه کن و او را خواهی دید.”
پادشاه جوان در آینه نگاه کرد و چهره خود را دید. با فریادی بلند از خواب بیدار شد. نور درخشان خورشید به درون اتاق میتابید و در باغ بیرون پرندگان روی درختان آواز میخواندند.
افسران دولتی وارد اتاق پادشاه جوان شدند و حال او را جویا شدند. خادمان کت از پارچهی طلا را آوردند. خادمان دیگر تاج و جواهرات زیبا را جلوی او گذاشتند.
پادشاه جوان به وسایل دوست داشتنی نگاه کرد. بسیار زیبا بودند. اما او خوابهایش را به خاطر آورد و گفت: “آنها را ببرید. من آنها را نمیپوشم.” افسران دولت بسیار تعجب کردند. برخی از آنها فکر کردند که او شوخی میکند. خندیدند.
پادشاه دوباره با آنها صحبت کرد: “اینها را ببرید. آنها را نمیپوشم. این پارچه توسط دستان سفید دردناک ساخته شده است. در جواهرات خون و در قلب مروارید مرگ وجود دارد.” و سه خوابش را به آنها گفت.
وقتی مردان این را شنیدند، به او گفتند: “تو نمیدانی چه میگویی. یک رویا فقط یک رویا است - واقعیت ندارد. ما نمیتوانیم نگران افرادی باشیم که برای ما کار میکنند.
و اگر این لباسها و این تاج را نپوشی، شبیه پادشاه نخواهی بود. مردم از کجا خواهند فهمید که پادشاه هستی؟’
پادشاه جوان پاسخ داد: “شاید شما درست میگویید. اما من این کت را نمیپوشم و این تاج را نمیگذارم. وقتی به قصر آمدم، لباسهای خوب نپوشیده بودم. به همین شکل هم از قصر بیرون خواهم رفت. بروید، همه شما. فقط این پسر بماند.” افسران دولتی و خدمتکاران رفتند. فقط یک خدمتکار، یک پسر، نزد پادشاه ماند. پادشاه جوان یک جعبه بزرگ باز کرد و یک کت زمخت بیرون آورد. این کتی بود که او در روزهایی که برای جنگلبان در دامنه تپه از حیوانات مراقبت میکرد، میپوشید. پادشاه جوان همچنین چوبی از جنگل از جعبه بیرون آورد.
پسر گفت: آقا، تاج شما کجاست؟
پادشاه جوان قطعهای از گل رز خودرو را که در نزدیکی پنجره رشد کرده بود، برید. آن را به شکل دایره درآورد و روی سرش گذاشت.
گفت: “این تاج من خواهد بود.”
پادشاه جوان اتاق خود را ترک کرد. افسران دولتی منتظر او بودند. او سوار بر اسب خود شد و از دروازههای بزرگ کاخ به سمت کلیسا بیرون رفت. پسر با او دوید.
مردم در خیابانها خندیدند. در حالی که پادشاه از کنار آنها میگذشت، گفتند: “این پادشاه نیست.” او ایستاد و پاسخ داد: “من پادشاه هستم.” و سه خواب خود را برای آنها تعریف کرد.
مردی از میان جمعیت بیرون آمد و با عصبانیت به او گفت: زندگی فقرا از چیزهای خوبی که افراد ثروتمند استفاده میکنند، میگذرد. وقتی این چیزها را میسازیم، میتوانیم نان بخریم.
به قصر خود برگردید و لباس پادشاهی خود را بپوشید. چرا نگران ما هستید؟” “ثروتمندان و فقرا برادر نیستند؟” پادشاه جوان پرسید. هنگام عبور از میان فریادهای خشمگین مردم، چشمانش پر از اشک شد. پسر ترسید و او را ترک کرد.
در دروازه بزرگ کلیسا، سربازان سعی کردند جلوی او را بگیرند. آنها به او گفتند: “فقط پادشاه میتواند وارد شود.”
او با عصبانیت پاسخ داد: “من پادشاه هستم،” و آنها را کنار زد.
مهمترین کشیش کلیسا منتظر تاجگذاری پادشاه جدید بود. او پادشاه جوان را در لباسهای فقرا دید و به دیدار او رفت.
گفت: “پسرم. آیا پادشاه اینگونه لباس میپوشد؟ با چه تاجی تاجگذاریت کنم؟ این باید یک روز بزرگ و شاد باشد.”
“آیا شادی میتواند آنچه اندوه و درد ایجاد کرده را بپوشاند؟” پادشاه گفت و رویاهای خود را به کشیش اعظم گفت.
کشیش اعظم پاسخ داد: “من یک پیرمرد هستم. من میدانم که کارهای اشتباه بسیاری در جهان انجام میشود. اما خدا ما را این گونه آفریده و او عاقلتر از شماست. بار رنج این دنیا برای یک نفر بسیار سنگین است.”
“آیا میتوانی این حرف را در این خانه خدا بگویی!” پادشاه جوان گفت. از کنار کشیش اعظم گذشت و زانو زد.
ناگهان صدای بلندی از خیابان بیرون آمد. افسران دولتی وارد کلیسا شدند و فریاد زدند: “این رویاپرداز کجاست؟ کجاست پادشاهی که لباس خدمتکار بر تن دارد؟ او نمیتواند پادشاه ما باشد!’
پادشاه جوان برخاست و با ناراحتی به طرف آنها برگشت. سپس نور خورشید از پشت شیشههای رنگی پنجرههای کلیسا تابید. کت او را تبدیل به کتی کرد که زیباتر از پارچهای از طلا بود. از چوب خشک، گلهای سفید رویید که زیباتر از مروارید بودند. رزهای خودرو روی سرش درخشانتر از جواهرات بود.
او با لباس پادشاه آنجا ایستاده بود. نور خدا مکان را پر کرد و موسیقی و آواز برپا شد. مردم به زانو در آمدند.
کشیش اعظم دستان خود را روی سر پادشاه جوان گذاشت. گفت: “کسی که بزرگتر از من است تو را تاجگذاری کرده و در مقابل پادشاه خود به زانو درآمد.”
متن انگلیسی فصل
The Young King
The young king was alone in his beautiful room in the palace. He was only sixteen years old and he was wild-eyed, like an animal of the forest. The old king’s servants found him in the forest. At that time, the boy believed that he was the son of a poor forester. He was brought up by the forester. But now he knew that he was the child of the old king’s daughter.
The king’s daughter married an ordinary man, a painter. He painted pictures on the walls of the great church where kings were crowned. But one day he disappeared, leaving the pictures unfinished. The week-old baby was taken away from his mother’s side while she slept. The forester and his wife had no children, and the baby was given to them.
The princess died.
When the old king was dying, he said, ‘My heart is heavy because I have done a terrible thing. The crown must not pass away from my family. Bring my daughters child from the forest. He will be king after me.’
When the boy was brought to the palace, he showed a strange love for beautiful things. He gave a happy cry when he saw his fine new clothes and rich jewels. He quickly took off the old coat that he wore in the forest. He walked through the palace from room to room, looking at everything.
A rich man came to see the young king one day. He found him on his knees in front of a beautiful picture from Venice. On another day, people searched for the king for hours.
They finally found him in a little room at the north end of the palace. He was looking at the shape of the Greek god Adonis, cut in a jewel.
In bed that night, the young king thought about the beautiful clothes for his special day — a gold coat and a jewelled crown. People were working day and night to finish the clothes in time. The young king imagined himself in the great church, dressed as a king.
His eyes closed, and he fell asleep. As he slept, he dreamed.
He dreamed that he was standing in a long, low room. Around him were cloth-makers at work. Only a little daylight came in through narrow windows. The men’s faces were pale and thin. Little children were working with them. They were weak and hungry and their little hands shook.
The young king went to watch one of the cloth-makers. The man looked at him angrily.
‘Why are you watching me?’ he said. ‘Did our employer ask you to watch us?’ ‘Who is your employer?’ asked the young king.
‘He is a man like me. But unlike me, he wears fine clothes. And while I am hungry, he has too much food.’
‘You are not a slave,’ said the young king. ‘Your employer does not own you.’ ‘The rich make the poor their slaves,’ answered the cloth-maker. ‘We must work to live. But they pay us too little and we die. Men call us free, but we are slaves. But these things do not matter to you. You are not one of us: your face is too happy.’ He turned away and continued his work. Then the young king saw that the cloth-maker was making gold cloth. He felt a sudden fear.
‘Who are you making that cloth for?’ he asked.
‘I am making it for the crowning of the young king.’
The young king woke up with a loud cry. He was in his own room in the palace.
Through the window, he saw the golden moon hanging in the sky.
The young king fell asleep again and dreamed. He dreamed that he was on a ship.
Hundreds of slaves were working on the ship. They were wearing only simple cloths round their waists, and each man was tied to the man next to him. The hot sun shone down on them without pity. A man ran up and down between the slaves. He hit them until the blood came. ‘Work faster!’ he ordered.
At last the ship stopped near some land. The seamen took one of the youngest slaves, tied a stone to his feet and let him down over the side of the ship. After some time they pulled him out of the water. He had a pearl in his right hand. The seamen took it from him, then pushed him back into the water.
The young slave came up again and again; each time he brought with him a beautiful pearl. The seamen put the pearls in a green bag.
Then the slave came up for the last time. This time he brought the best pearl of all. It was shaped like the full moon and it was brighter than the morning star. But the face of the slave was strangely white. He fell down on the ship, and blood came from his ears and mouth.
‘Dead?’ cried one of the seamen. ‘Throw the body into the sea.’ He looked at the pearl.
‘This will be for the crowning of the young king.’
When the young king heard this, he woke up with a great cry. Through the window, the stars were growing weak and daylight was coming.
The young king fell asleep again and dreamed. He was walking through a dark forest full of strange fruit and flowers. He continued walking until he came out of the forest. There he saw a great crowd of men, working in a dry river. They were making large holes in the ground and breaking the rocks with tools.
The young king turned and saw an old man standing behind him, with a mirror in his hand.
‘Who are these men?’ he asked.
‘The people in the walled cities have no food, and little water,’ said the old man. ‘But these men are working in the river to find-‘
‘What are they trying to find?’
‘Jewels — for a king’s crown,’ said the old man.
‘For which king?’
‘Look in the mirror and you will see him.’
The young king looked in the mirror and saw his own face. He woke up with a great cry. Bright sunlight was shining into the room, and in the garden outside birds were singing in the trees.
Government officers came into the young king’s room and greeted him. Servants brought the coat made of gold cloth. Other servants placed the crown and fine jewels in front of him.
The young king looked at the lovely things. They were very beautiful. But he remembered his dreams, and said, ‘Take them away. I will not wear them.’ The government officers were very surprised. Some of them thought that he was joking. They laughed.
He spoke to them again: ‘Take these things away. I will not wear them. This cloth was made by the white hands of pain. There is blood in the jewels and death in the heart of the pearl.’ And he told them his three dreams.
When the men heard this, they said to him, ‘You do not know what you are saying. A dream is only a dream — it is not real. We cannot worry about the people who work for us.
And if you do not wear these clothes and this crown, you will not look like a king. How will the people know that you are king?’
‘Perhaps you are right,’ answered the young king. ‘But I will not wear this coat and I will not wear this crown. I did not wear fine clothes when I came into the palace. I will go out of the palace in the same way. Go, all of you. Only this boy may stay.’ The government officers and the servants left. Only one servant, a boy, stayed with the king. The young king opened a big box and took out a rough coat. This was his coat in the days when he watched animals on the hillside for the forester. The young king also took out a stick from the forest.
The boy said, ‘Sir, where is your crown?’
The young king cut a piece from a wild rose that grew near the window. He made it into a circle and put it on his head.
‘This will be my crown,’ he said.
The young king left his room. The government officers were waiting for him. He got up on his horse and rode out through the great gates of the palace towards the church. The boy ran with him.
The people in the streets laughed. ‘This is not the king,’ they said as he rode past them. He stopped and answered, ‘I am the king.’ And he told them his three dreams.
A man came out of the crowd and spoke angrily to him: ‘The life of the poor comes from the fine things that rich people use. When we make these things, we can buy bread.
Go back to your palace and put on your kings clothes. Why are you worrying about us?’ ‘Aren’t rich people and poor people brothers?’ asked the young king. His eyes filled with tears as he rode through the angry cries of the people. The boy became afraid and left him.
At the great gate of the church, the soldiers tried to stop him. ‘Only the king can come in here,’ they said to him.
‘I am the king,’ he answered angrily, and he pushed through them.
The most important priest in the church was waiting to crown the new king. He saw the young king in his poor clothes, and he went to meet him.
‘My son,’ he said. ‘Is this how a king dresses? What crown shall I crown you with? This should be a day of great happiness.’
‘Can happiness wear what sadness and pain have made?’ said the king, and he told the High Priest his dreams.
‘I am an old man,’ answered the High Priest. ‘I know that many wrong things are done in the world. But God has made us this way, and He is wiser than you. The weight of this world’s suffering is too heavy for one man.’
‘Can you say that in this house of God!’ said the young king. He walked past the High Priest and went down on his knees.
Suddenly a loud noise came from the street outside. The government officers came into the church, shouting, ‘Where is this dreamer of dreams? Where is the king who is dressed as a servant? He cannot be our king!’
The young king stood up and turned sadly towards them. Then sunlight shone down through the coloured glass of the church windows. It changed his coat into a coat that was more beautiful than one of gold cloth. From the dead stick, white flowers grew that were more beautiful than pearls. The wild roses on his head shone brighter than jewels.
He stood there dressed as a king. The light of God filled the place and there was music and singing. The people fell on their knees.
The High Priest laid his hands on the young king’s head. Someone has crowned you who is greater than me,’ he said, and he went down on his knees in front of his king.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.