سرفصل های مهم
تپه دورافتاده
توضیح مختصر
استیونز در طی سفرش مجبور به اقامت در یک خانه روستایی در یک روستای دورافتاده می شود.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دهم
تپه دورافتاده
سپتامبر 1956
به نظر می رسد ، تقریبا”در خاطرات گذشته غرق شده ام. هرگز قصد من این نبود. اما فکر کردن به گذشته حداقل به من کمک می کندتا حوادث عصر امروز را فراموش کنم. باید اعتراف کنم که این چند ساعت گذشته برای من بسیار دشوار بوده است.
من اکنون در یک اتاق در طبقه بالای یک خانه روستایی کوچک در دهکده خیلی کوچک موسکامب در دوون اقامت دارم. این خانه متعلق به یک زوج بازنشسته به نام آقا و خانم تیلور است. خانم و آقای تیلور خیلی لطف کردند که به من اجازه دادند در این اتاق بمانم . خانم تیلور نه تنها تختخواب را برای من مرتب کرده ، بلکه اتاق را هم مرتب و تمیز نموده است. اگرچه من بارها و بارها پیشنهاد داده ام که هزینه اتاق را بپردازم ، اما آنها از قبول یک پنی هم خودداری کرده اند.
من در این خانه روستایی مانده ام زیرا اشتباهی احمقانه وبه طور آزاردهنده ای ساده مرتکب شده ام. من فراموش کرده ام بنزین را چک کنم. راستش ، من درست قبل از متوقف شدن ماشین به چیزهای دیگری فکر می کردم. من قصد داشتم در شهر تاویستاک بمانم اما به دلیل یک نمایشگاه کشاورزی نتوانستم اتاقی پیدا کنم. بعد از اینکه چندین مسافرخانه و مهمانخانه را سر زدم ، زن مهمانخانه داری پیشنهاد داد که باید به یک مسافرخانه کنار جاده ای که متعلق به یکی از اقوام او بود بروم.
او آدرس راتمام و کمال به من داد ، که در آن زمان به اندازه کافی واضح به نظر می رسید ، اما من نتوانستم این مهمانخانه کنار جاده را پیدا کنم. در عوض ، بعد از گذشت حدود پانزده دقیقه ، من در امتداد یک جاده مه آلود که در میان زمین های بایر و گسترده پیچ خورده بود ، رانندگی می کردم. سمت چپم ، می توانستم آخرین روشنایی قرمز غروب خورشیدرا ببینم. از میان غبار می توانستم هراز گاهی شکل مه آلود ساختمان یک مزرعه را از دور ببینم. جدای از اینها ، هیچ نشانه ای از تمدن وجود نداشت.
من با ماشین فورد دور زدم و برگشتم ، سعی کردم جاده ای را که قبلاً از آن عبور کرده بودم ، پیدا کنم. بعد از مدتی توانستم آن را پیدا کنم ، اما هنوزسردرگم بودم. این جاده جدید حتی دورافتاده تر از راهی بود که من تازه ترک کرده بودم. نزدیک به تاریکی بین پرچین های بلند رانندگی کردم ، پس از آن جاده شیب تندی رو به بالا گرفت. درآن موقع ، من از پیدا کردن مسافرخانه کنار جاده قطع امید کرده بودم. من تصمیم گرفتم رانندگی کنم تا اینکه به شهر یا دهکده بعدی رسیدم. با این وجود ، درنیمه راه بالای تپه موتور سر و صدایی عجیب ایجاد کرد و من برای اولین بار متوجه شدم که مخزن بنزین خالی است.
فورد برای چند متر دیگر به بالا رفتن ادامه داد ، سپس متوقف شد. وقتی از ماشین خارج شدم ، تقریباً به کلی تاریک بود. من در جاده ای شیب دار که با درختان و پرچین ها محصور شده بود ایستاده بودم. در بالای تپه ، از بین شکاف پرچین ها ، شکل یک دروازه چوبی در برابر آسمان را می توانستم ببینم. من راهم را به سمت دروازه پیش گرفتم به امید اینکه بتوانم خانه ای در مزرعه یا چیز دیگری پیدا کنم . اگرچه ناامید شدم وقتی که متوجه شدم به جای یک خانه کشاورزی فقط یک زمین باز وجود دارد.
جلوی دروازه ایستادم و به مزارع خیره شدم. زمین در حدود بیست متر از دروازه به سمت پایین شیب داشت و در سایه ناپدید می شد. حدوداً دو کیلومتر جلوتر ، زمین دوباره در معرض دید قرار می گرفت ، و من میتوانستم تصویر محو یک کلیسا را ببینم. در اطراف کلیسا ابرهای کوچکی از دود سفید وجود داشت که از دودکش ها بلند می شدند.
اعتراف می کنم که در آن لحظه احساس ناامیدی می کردم ، اما سعی کردم مثبت باشم. به خودم گفتم اوضاع خیلی بحرانی نیست. فورد خراب نشده بود ، فقط بنزین نداشت. تقریباً نیم ساعت طول کشید که از وسط مزارع تا روستا پیاده بروم. وقتی آنجا بودم ، اطمینان داشتم که یه جایی برای اسکان و یک قوطی بنزین پیدا می کنم. ، با وجود این افکار مثبت ، من آن بالا روی آن تپه دورافتاده احساس خوبی نداشتم و از میان غبار و تاریکی به چراغهای یک روستای دور افتاده نگاه می کردم.
پس از برگشتن به فورد برای جمع آوری چمدان و چراغ دوچرخه ، دنبال راه پیاده رویی می گشتم که ممکن است مرا به سمت روستا ببرد. با این حال من قادر به پیدا کردن آن نبودم ، بنابراین مجبور شدم از آن در بزرگ بالا بروم و در میان مزارع قدم بگذارم. سفر به آن اندازه که من تصور می کردم بد نبود. آنجا شامل چندین کشتزار بود که هر کدام از قبلی گل آلودتر بود. بدترین چیز این بود که شانه ژاکتم در حالی که به زور از میان شکافی کوچک در یکی از پرچین ها رد میشدم پاره شد.
سرانجام مسیری را پیدا كردم كه به روستا منتهی می شد. در طی این مسیر با آقای تیلور آشنا شدم. او هنگامی که مرا با لباسهای پاره ، کفشهای گل آلود ، چراغ دوچرخه و چمدانم دید ، کلاه خود را لمس کرد. او سپس پرسید که آیا من به کمک نیاز دارم؟ وقتی وضعیتم را برای او توضیح دادم ، آقای تیلور با اندیشه سر تکان داد و گفت: “متاسفم که هیچ مسافرخانه ای در روستای ما وجود ندارد آقا. اما اگر شما مشکلی نداریدکه راحتی کمتری داشته باشید ، من و همسرم می توانیم یک اتاق و یک تخت برای شب در اختیارتان بگذاریم. این چیز خاصی نیست. قبلاً اتاق پسر ما بود قبل ازاینکه برای زندگی به اکستر برود.
من تاکیدکردم که نمی خواهم اسباب زحمت او و همسرش باشم ، اما او هیچ توجهی نکرد و گفت:
باعث افتخار ماست آقا . غالبا اشخاص محترمی مثل شما که از موسکمب عبور می کنند اینجا نمی آیند. علاوه بر این ، آقا ، من نمی دانم این موقع چه کاردیگری می توانید انجام دهید.
متن انگلیسی فصل
Chapter ten
A Lonely Hill
September 1956
I have, it seems, become rather lost in these old memories. This was never my intention. But thinking about the past has at least helped me to forget the events of this evening. For, I have to admit, these last few hours have been extremely difficult for me.
I am now staying in an upstairs room of a small cottage in the tiny village of Moscombe in Devon. It belongs to a retired couple called Mr and Mrs Taylor. It is very kind of the Taylors to allow me to stay in this room. Mrs Taylor has not only made the bed for me, she has tidied and cleaned the room, too. Although I have repeatedly offered to pay for the room, they have refused to accept a penny.
I am staying in this cottage because I made one foolish, annoyingly simple, mistake. I had forgotten to check the petrol. It is true, I had been thinking about other things just before the car stopped. I had planned to stay in the town of Tavistock, but I could not find a room anywhere because of an agricultural fair. After I had tried several inns and guest houses, one landlady suggested that I should drive to a roadside inn which belonged to a relative of hers.
She gave me thorough directions, which had seemed clear enough at the time, but I was unable to find this roadside inn. Instead, after about fifteen minutes, I was driving along a misty road that curved across wild, open land. To my left, I could see the last red light of the sunset. Through the mist, I could see the distant shape of an occasional farm building. Apart from these, there was no sign of civilization.
I turned the Ford round and drove back, trying to find a road I had passed earlier. After some time I managed to find it, but I was still lost. This new road was even more isolated than the one I had just left. I drove in near-darkness between high hedges, then the road began to climb steeply. By now, I had given up hope of finding the roadside inn. I decided to drive on until I reached the next town or village. Halfway up the hill, however, the engine made a strange noise, and I noticed for the first time that the petrol tank was empty.
The Ford continued to climb for several more metres, then stopped. When I got out of the car, it was almost completely dark. I was standing on a steep road bordered by trees and hedges. Further up the hill I could see, through a break in the hedges, the shape of a wooden gate against the sky. I made my way up towards this gate, hoping to find a farmhouse or something. I was disappointed to find, however, that instead of a farmhouse there was just open land.
I stopped at the gate and stared across the fields. The land sloped downwards about twenty metres from the gate and disappeared into shadow. About two kilometres further ahead, the land rose into sight again, and I could see the distant shape of a church. Around the church there were small clouds of white smoke rising from chimneys.
I admit that I felt, at that moment, a little discouraged, but I tried to be positive. The situation was not absolutely desperate, I told myself. The Ford was not damaged, simply out of fuel. It would take me about half an hour to walk across the fields to the village. When I was there, I was sure to find accommodation and a can of petrol from somewhere. Nevertheless, despite these positive thoughts, I did not feel happy up there on that lonely hill, looking over the gate through the mist and darkness at the lights of a distant village.
After returning to the Ford to collect my case and a bicycle lamp, I searched for a footpath that might take me to the village. I was, however, unable to find one, so I had to climb over the gate and walk across the fields. The journey was not as bad as I had imagined. It consisted of a series of fields, each one muddier than the last. The worst thing was when I tore the shoulder of my jacket while squeezing through a small gap in one of the hedges.
Eventually I discovered a path which led down into the village. On my way along this path I met Mr Taylor. He touched his cap when he saw me with my torn clothes, muddy shoes, bicycle lamp and case. He then asked if I needed any help. When I explained my situation to him, Mr Taylor shook his head thoughtfully and said: ‘I’m afraid there’s no inn in our village, sir. But if you don’t mind something less comfortable, my wife and I could offer you a room and a bed for the night. It’s nothing special. It used to be our son’s room before he went to live in Exeter.’
I protested that I did not wish to cause him and his wife so much inconvenience, but he paid no attention and said:
‘It would be an honour to have you, sir. We don’t get gentlemen like you passing through Moscombe very often. Besides, sir, I don’t know what else you could do at this hour.’