سرفصل های مهم
یک شب دشوار
توضیح مختصر
استیونز شب سخت و خسته کننده ای را در کنا ر خانواده تیلور و دوستانشان گذراند.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سیزدهم
یک شب دشوار
سپتامبر 1956
مثل اینکه خاطرات من بیشتر و بیشتر ناراحت کننده می شوند. این احتمالاً به دلیل شب سختی است که من همین الان داشته ام. حال و هوای فعلی من احتمالاً مربوط میشه به این که فردا - اگر بتوانم مقداری بنزین بیابم - می توانم به لیتل کامپتون بروم وبرای اولین بار بعد از بیست سال دوباره دوشیزه کنتون را ببینم.
البته انتظار دارم دیدار ما ویژگی یک دیدار حرفهای و مودبانه را داشته باشد. مهمترین چیز برای من این است که دریابم آیا دوشیزه کنتون علاقه مند به بازگشت به دارلینگتون هال است یا خیر. باید اعتراف کنم که با خواندن دوباره نامه او ، شروع به شک و تردید کرده ام. اگرچه به نظر می رسد که ازدواج او متاسفانه شکست خورده است و او خانه ای ندارد ، اما من نمی توانم هیچ سخنی را پیدا کنم که به وضوح بیان کند که وی مایل به بازگشت است. اما او طوری خاطراتش از این خانه را توصیف می کند که واقعا حسرت بار است. برای من تعجبی ندارد اگر دریابم که او خوشحال خواهد شد که برگردد. اما از این گذشته ، چرا من وقت خود را برای تصور آنچه در آینده شاید اتفاق بیفتد شاید هم نیفتد هدر دهم ؟ آن به قدرکافی زود اتفاق خواهد افتاد . من از موضوع رویدادهای امشب دور شده ام. باید بگویم این چند ساعت گذشته برای من بسیار دشوار بوده است. من مطمئن هستم که میزبانان مهربان من ، آقای و خانم تیلور ، عمدا قصد نداشتند باعث رنجش من بشوند. اما به محض اینکه برای صرف شام سرمیز آنها نشستم ، وضعیت ناخوشایندی بوجود آمد.
یک میز چوبی بزرگ و زمخت در طبقه پایین اتاق جلوی کلبه به چشم می خورد. روی سطح آن خراش های کوچک زیادی در طی سالها توسط چاقوهای نان و سایر وسایل تیز باقی مانده بود. علی رغم این که تنها روشنایی اتاق از یک چراغ نفتی روی قفسه در یک گوشه بود ، می توانستم آنها را به وضوح ببینم.
آقای تیلور توضیح داد: “ما تقریباً دو ماه بدون برق بوده ایم.” اما ما کمبود آن را خیلی احساس نمی کنیم. در این روستا چند خانه وجود دارد که اصلاً برق ندارند. نفت باعث روشنایی پرحرارت تری میشه.
خانم تیلور برای ما یک سوپ خوب سرو کرد و من مشتاقانه منتظر یک ساعت گفتگوی دوستانه قبل از رفتن به رختخواب بودم. با این حال ، درست وقتی که شام را تمام کردیم و آقای تیلور یک لیوان آبجو خانگی برای من ریخت ، ما صدای قدمهایی را روی پیاده رو سنگی بیرون شنیدیم.
“نمی دانم او چه کسی است ؟”آقای تیلوربا لحن کنجکاوانه ای در صدایش گفت.
صدایی از بیرون آمد” جورج اندروزهستم “ .”من فقط داشتم رد میشدم.
لحظه بعد مردی تنومند و میانسال با لباس کشاورزی وارد اتاق شد و آقا و خانم تیلور استقبال گرمی از وی کردند. او با رفتار خودمانی و راحت یک مهمان همیشگی ، روی یک صندلی کوچک کنار درگاه نشست و چکمه های گل آلود خود را درآورد. سپس به سمت میز آمد ، متوقف شد و مانند سربازی که به یک مأمور گزارش می داد ، جلوی من ایستاد.
او گفت”اسم من اندروز است ، آقا .” عصر خوبی داشته باشین. من از شنیدن مشکل شما بسیار متاسف شدم ، اما مطمئن هستم که از اینکه شب را در موسکام بگذرانید راضی خواهید بود. ‘
اینکه آقای اندروز درباره “مشکل من” شنیده بود ، مرا متعجب کرد. اما من با لبخند جواب دادم که بخاطر برخورد صمیمانه ای که دیده ام بسیار متشکرم. البته منظور من لطف آقای و خانم تیلور بود، اما به نظر می رسید آقای اندروز فکر می کند که ابراز تشکر من شامل او هم می شود ، زیرا او بلافاصله گفت: “اوه نه ، آقا ، شما خیلی خوشامدید. ما از داشتن شما بسیار خوشحالیم. ما آقایانی مانند شما اغلب از این راه عبور نمی کنند. همه ما بسیار خوشحالیم که شما پیش ما آمده اید . “
به نظر می رسد نحوه گفتن این موضوع نشان می دهد که تمام روستا از “مشکل” من و ورود من به این کلبه آگاه بودند.
چند دقیقه بعد مهمان دیگری وارد شد. او به مانند آقای اندروز نگاه و رفتار کرد که در ابتدا فکر کردم آنها برادر هستند. اما پس از آن تازه وارد خود را به من معرفی کرد: “مورگان ، آقا. ترور مورگان.
آقای مورگان در خصوص”مشکل” من ابراز تأسف کرد و به من اطمینان داد که صبح همه چیز خوب خواهد بود. او با گفتن این جمله حرفش را تمام کرد:
“این یک افتخار است که یک جنتلمن مانند شما اینجا در موسکام داشته باشیم آقا.”
قبل از اینکه بتوانم به یک پاسخ به این موضوع فکر کنم ، یک زوج میانسال وارد شدند و به عنوان آقای و خانم هری اسمیت به من معرفی شدند. آقای هری اسمیت گفت: “من فکر می کنم که فورد قدیمی زیبا در آنجا روی تپه ترونلی بوش هیل وجود دارد ، ماشین شما است؟”
تایید کردم ، سپس اضافه کردم :
اما از اینکه شنیدم آن را دیده اید تعجب کردم.
“من خودم آن را ندیده ام ، آقا. اما دیو تورنتون چندی پیش هنگام بازگشت به خانه ، با تراکتورش از کنار آن گذشت . او از دیدن آن ماشین در آنجا بسیار شگفت زده شد ، درواقع ایستاد و پیاده شد. سپس آقای اسمیت به طرف دیگران دور میز رفت. یک نمونه زیبا. دیو گفت که او هرگز خودرویی مثل آن را ندیده است.
کسی گفت: سلامتی شما ، یک لیوان آبجو را بالا برد و همه افراد در اطراف میز به سلامتی من نوشیدند.
لبخند زدم و گفتم:
“به شما اطمینان می دهم ، این افتخاری برای من است.”
خانم اسمیت گفت: “شما بسیار مهربان هستید.” “شما یک جنتلمن واقعی هستید. مثل آقای لیندسی نیست. او ممکن است پول زیادی داشته باشد ، اما او آقا نبود.
توافق کلی با این اظهارنظر وجود داشت و آقای تیلور با این گفته توضیح داد:
“آقا لیندسی قبلاً در خانه بزرگی زندگی می کرد که خیلی دور از اینجا نیست. او خیلی محبوب نبود.
خانم اسمیت سپس به سمت من متمایل شد و گفت:
“ما به دکتر کارلایل گفتیم شما اینجا هستید ، آقا. دکتر از ملاقات شما بسیار خوشحال خواهد شد.
خانم تیلور با عذرخواهی اضافه کرد: “من فکر می کنم که او بیمارانی دارد که باید ببیند” متاسفانه نمی توانیم به طور قطع بگوییم او کی می آید. “
قبل از اینکه بتوانم جواب بدهم ، آقای هری اسمیت تکیه داد و گفت:
آن آقای لیندسی ، همش کارهای اشتباه کرده است ، متوجهین؟ او طوری رفتار می کرد انگار که او خیلی فوق العاده است. اما طولی نکشید که درس عبرت گرفت.
آقای تیلور موافقت كرد: “او یک جنتلمن نبود.”
آقای هری اسمیت گفت: “درست است ، آقا.” “او یک خانه عالی و لباس های خوب داشت ، اما همه ما می توانیم بگوییم که او جنتلمن نبود.”
آقای تیلور گفت: “این درست است.” شما همیشه می توانید بگویید یک جنتلمن واقعی. برای مثال شما آقا. این فقط سبک لباس شما نیست ، یا روش خوب صحبت کردن شما. چیز دیگری وجود دارد که نشان می دهد شما یک جنتلمن هستید. گفتن دقیق آنچه آن هست سخت است ، اما دیدن آن برای همه عیان است.
در اطراف میز صداهای موافق بیشتری وجود داشت.
آقای مورگان که از زمان ورودش کم سخن گفته بود ، به جلو خم شد و به من گفت:
شما فکر می کنی آن چیست آقا ؟ شاید کسی که دارای این ویژگی است ، تصور بهتری از اینکه آن چیست داشته باشد. همه ما درمورد اینکه چه کسی این را دارد و چه کسی ندارد ، صحبت می کنیم و نمی دانیم در مورد چه چیزی صحبت می کنیم. شاید شما می توانید به ما بگویید ، آقا؟
دور میز سکوت بود و همه به من نگاه می کردند. یک سرفه کوچک کردم و گفتم:
برای من سخت است که بگویم چه خصوصیاتی را ممکن است داشته باشم یا نداشته باشم. اما در پاسخ به سوال شما ، من گمان می کنم کلمه مورد نظر شما شرافت است.
آندروزسرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت: “حرف شما کاملا درسته” و تعدادی با او موافقت کردند.
اما هری اسمیت گفت:
“ببخشید که با شما کاملاً موافق نیستم، آقا ، اما به نظر من شرافت فقط به آقایان تعلق ندارد. شرافت چیزی است که هر زن و مردی در میهن اگر تلاش کنند ، می توانند بدست آورند. ببخشید ، آقا ، اما ما دوست داریم نظرات خود را مستقیماً در اینجا بیان کنیم. “
من فکر کردم که تلاش برای بحث و گفتگو با او خیلی سخت خواهد بود، بنابراین من فقط لبخند زدم و گفتم:
“البته ، شما کاملاً درست می گویید.”
آقای هری اسمیت هنوز حرفش تمام نشده بود. او حتی بیشتر به جلو خم شد و شروع به صحبت در مورد جنگ کرد. به عقیده وی ، هرکسی که با هیتلر جنگید ، یک قهرمان بود. هر انگلیسی که برای دفاع از کشور جان خود را به خطر انداخت ، نقش مهمی داشت. برای همه انگلیسی ها ، ثروتمند یا فقیر ، باید آزادی بیان و عزت وجود داشته باشد. فرقی نمی کرد که یک فرد چقدر فقیر یا بی سواد باشد. نظر همه مهم بود و دولت باید به آنچه مردم روستاهایی مانند موسکام می خواستند بگویند توجه می کرد. آقای تیلور تلاش کرد حرف او را قطع کند ، اما هیچ چیزی نمی توانست آقای هری اسمیت را متوقف کند. بعد از چند دقیقه ، او با گفتن این حرف صحبتش را تمام کرد: “من سیاسی صحبت نمی کنم ، آقا. من فقط می گویم که اگر برده باشید نمی توانید کرامت داشته باشید. به همین دلیل با هیتلر جنگیدیم. برای داشتن آزادی برای شرافت ، هرچقدر هم فقیر باشیم. “
همسرش سپس افزود: “اینجا ممکن است مانند یک مکان کوچک و بی اهمیت به نظر برسد ،آقا .” “اما ما مردان جوان زیادی را در جنگ از دست دادیم.”
در این موقع ، اتاق خیلی ساکت شد. سرانجام ، آقای تیلور با گفتن به من سکوت را شکست:
هری برای نماینده مجلس محلی ما سازماندهی های زیادی انجام می دهد. او دوست دارد به همه بگوید چه مشکلاتی در کشور وجود دارد.
” آقای هری اسمیت تلاش کرد دوباره شروع به بحث کند. “ آه ، اما من می گفتم چه چیزی درباره کشور درست است.
اما آندروز او را نادیده گرفت و از من پرسید:
“آیا شما خودتان هیچ ارتباطی با سیاست دارید ، آقا؟”
گفتم: “نه مستقیماً.” و مطمئناً این روزها نه . شاید قبل از جنگ ، بیشتر.
دقیقا”من یک آقای استیونز را به یاد می آورم که چند سال پیش نماینده مجلس بود. اون شما نبودی ، آقا؟
با خنده گفتم: “اوه نه”.
من به هیچ وجه مطمئن نیستم چه چیزی باعث شد جمله بعدی خود را بیان کنم. فقط می توانم بگویم که به نظر می رسید به نوعی متناسب با شرایط است. آن موقع گفتم:
“در واقع ، من بیشتر از امور داخلی درگیر امور بین الملل بودم.”
با این سخنان شنوندگان من با ترکیبی از تعجب و احترام به من نگاه می کردند. سریع اضافه کردم:
“البته ، من خودم هرگز در دولت نبودم. من فقط یک مشاور غیر رسمی بودم. اما آنها همچنان آرام به من خیره شده بودند.
سرانجام خانم تیلور سکوت را شکست و گفت:
“ببخشید ، آقا ، آیا تا به حال با آقای چرچیل ملاقات کرده اید؟”
آقای چرچیل؟ او چندین بار به خانه آمد. اما صادقانه بگم ، خانم تیلور ، در حالی که من درگیر امورمهمی بودم ، آقای چرچیل از اهمیتی برخوردار نبود که بعدها شد. افرادی مانند آقای ادن و لرد هالیفاکس در آن روزها بیشتر مهمان های همیشگی بودند.
اما شما واقعاً آقای چرچیل را ملاقات کرده اید ؟ آن افتخار بزرگی باید باشه
آقای هری اسمیت گفت: “من با خیلی چیزهایی که آقای چرچیل می گوید موافق نیستم ، اما او مرد بزرگی است. گفتگو با او درباره مسائل افتخاری بوده است.
گفتم: “همانطور که می گویید ، مصاحبت با چنین مرد بزرگی یک امتیازویژه بود. “درست است که من بسیار خوش شانس بوده ام. من نه تنها با آقای چرچیل بلکه با بسیاری از مردان بزرگ آمریکایی و اروپا نیز ملاقات کرده ام. من بسیار خوش شانس بوده ام که توانسته ام در مورد موضوعات عالی روز به افراد مهمی مشاوره بدهم. من برای اقبال بلندم بسیار سپاسگزارم.
گفتگو مدتی از این طریق ادامه داشت. از من درباره افراد مشهوری که با آنها ملاقات کرده بودم ، سؤال شد و آقای هری اسمیت تکرار می کند که چقدر مهم است که افراد در مقام های بالا به نظرات افراد عادی مثل او گوش کنند.
ناگهان همسرش گفت:
‘نمی دانم دکتر کارلایل کجاست. من مطمئن هستم که آقا اکنون از برخی صحبت های فرهیخته قدردانی می کند.. “
همه خندیدند. من تصمیم گرفتم که وقت مناسبی برای رفتن به رختخواب باشد.
گفتم: “اگرچه دیدار با همه شما بسیار لذت بخش بوده است ،” گفتم ، “باید اعتراف كنم كه کمی احساس خستگی می کنم.”
“البته ، آقا ، خانم تیلور گفت ،” شما باید خسته باشید. شاید من بروم یک پتو دیگر برای شما بیاورم. امشب بسیار سردتر خواهد شد.
“نه ، به شما اطمینان می دهم ، خانم تیلور ، من کاملاً راحت خواهم بود.”
اما قبل از اینکه از روی میز برخیزم ، آقای مورگان گفت:
“آه ، یک نفر داره میاد. حدس میزنم که اون دکتر است. “
گفتم: “من واقعاً باید برم.” “من واقعا احساس خستگی می کنم.”
خانم اسمیت گفت: “اما حالامن مطمئن هستم که دکتر است.” “چند دقیقه دیگر صبر کنید.”
همین که او این حرف را زد ، در زدندو صدایی گفت:
“منم، خانم تیلور .”
دکتر کارلایل یک آقا قد بلند و لاغر حدود چهل ساله بود. او به محض اینکه آمدبه همه عصربخیر گفت قبل از اینکه خانم تیلور به او بگوید:
“جنتلمن ما اینجاست ، دکتر. ماشین وی درسورنلی بوش گیر افتاده است و او باید در نتیجه به سخنان هری گوش دهد.
دکتر به میز نزدیک شد.
او با لبخندی بشاش وقتی که من برخاستم تا با او دست بدهم گفت”ریچارد کارلایل”. ‘چه بدشانسی در مورد اتومبیلتون آوردین. با این حال ، امیدوارم توجه لازم به شما شده باشد.
پاسخ دادم: “متشکرم”. “همه بسیار مهربان بوده اند.”
“خوب ، خوشحالم که شما با ما هستین.” دکتر کارلایل بی درنگ مقابل من نشست. “شما از کدام بخش کشور هستید؟”
گفتم: “آکسفوردشایر”. واقعا سخت بود که در مقابل میل اضافه کردن “ آقا” مقاومت کنم.
من دایی دارم که دقیقاً خارج از آکسفورد زندگی می کند. قسمت خوبی از منطقه.
خانم اسمیت گفت ، “آقا الان داشت به ما می گفت ، دکتر ، او آقای چرچیل را می شناسد.”
واقعاً؟ من قبلاً خواهرزاده ای او را می شناختم ، اما ما دیگه تماسی نداریم. گرچه هرگز افتخار دیدار با این مرد بزرگ را نداشتم.
خانم اسمیت ادامه داد: “و نه تنها آقای چرچیل”. “او آقای ادن و لرد حلیفاکس را می شناسد.”
“واقعاً؟”
چشم های دکتر مرا با دقت برانداز کرد. با این حال قبل از اینکه بتوانم اظهارنظر مناسبی کنم ، آقای اندروز به پزشک گفت:
“آقا به ما می گفت که قبل از جنگ در امور خارجه شرکت داشته است.”
‘واقعا؟’
پزشک برای چند ثانیه به دقیق شدن روی من ادامه داد، سپس رفتار بانشاط خود را دوباره بدست آورد و پرسید:
“برای تفریح مسافرت می کنین؟”
گفتم “عمدتاً” و خنده ای كوچکی کردم.
ییلاقات خوبی اطراف اینجا هست .” سپس او به صحبت با آندروز در مورد چیزی که او قرض گرفته بود و هنوز پس نداده بود ، پرداخت.
برای مدت کوتاهی ، من دیگر مرکز توجه نبودم و توانستم ساکت باشم. سپس در یک لحظه مناسب ، روی پاهای خود بلند شدم و گفتم:
لطفاً ببخشید. این یک عصر لذت بخش است ، اما من واقعاً خیلی خسته ام.
در حالی که دکتر کارلایل من را از نزدیک بررسی میکرد خانم اسمیت و چند نفر دیگر سعی می کردند تا مرا متقاعد کنند که بمانم . اما سرانجام من شروع به باز کردن راهم از اطراف میز کردم. به خاطرخجالت من ، همه افراد در اتاق ، از جمله دکتر کارلایل ، روی پاهایشان بلند شدند. من دوباره از همه تشکر کردم برای مهربانی ومصاحبت خوبشان. تقریباً اتاق را ترک کرده بودم که صدای دکترباعث شد من پشت در بایستم.
آقای استیونز ، من باید صبح اول به استنبری بروم. من خوشحال می شوم که شما را برسونم. این شما را از پیاده روی نجات میده. و ما می توانیم یک قوطی بنزین را در راه بخریم. ‘
گفتم: “این لطف شماست.” “اما من نمی خواهم شما را به دردسر بیاندازم.”
‘زحمتی نیست اصلا. هفت و سی دقیقه برای شما خوبه؟
متشکرم ، “آن کمک بزرگی خواهد بود.”
چند شب بخیر رد و بدل شد و در آخر اجازه یافتم آنجا را ترک کرده به اتاق خودم بروم.
متن انگلیسی فصل
Chapter thirteen
A Difficult Evening
September 1956
I see that my memories are becoming more and more upsetting. This is probably because of the difficult evening I have just had. My present mood is also possibly connected to the fact that tomorrow - if I can find some petrol - I shall be arriving in Little Compton and I shall be seeing Miss Kenton again for the first time in twenty years.
Of course, I expect our interview to be polite and professional in character. The most important thing is for me to discover whether Miss Kenton is interested in returning to Darlington Hall or not. I have to confess that, having re-read her letter, I am beginning to have doubts. Although it seems that her marriage, sadly, has broken down, and that she is without a home, I cannot find any words which state clearly that she wishes to return. But there is something about the way she describes her memories of the house that is definitely nostalgic. It would not surprise me to discover that she would be happy to come back.
But again, why am I wasting time imagining what might or might not happen in the future? It will happen soon enough. And I have moved away from the subject of this evenings events. These last few hours, I have to say, have been very difficult for me. I am sure that my kind hosts, Mr and Mrs Taylor, did not deliberately intend to make me suffer. But as soon as I had sat down to supper at their table, a most uncomfortable situation began to develop.
A large, rough wooden table dominated the room downstairs at the front of the cottage. On its surface there were many small marks left over the years by bread-knives and other sharp instruments. I could see them clearly despite the fact that the only light in the room came from an oil lamp on a shelf in one corner.
‘We’ve been without electricity for almost two months,’ Mr Taylor explained. ‘But we don’t miss it much. There are a few houses in the village that have never had electricity at all. Oil gives a warmer light.’
Mrs Taylor served us with a good soup, and I was looking forward to an hour or so of pleasant conversation before going to bed. However, just as we had finished supper and Mr Taylor was pouring me a glass of home-made beer, we heard footsteps on the stony path outside.
‘I wonder who that is?’ Mr Taylor said, a tone of mild curiosity in his voice.
‘It’s George Andrews,’ a voice came from outside. ‘I was just passing.’
The next moment a well-built, middle-aged man in farming clothes entered the room, and Mr and Mrs Taylor gave him a warm welcome. With the easy informality of a regular visitor, he sat down on a small chair by the doorway and removed his muddy boots. Then he came towards the table, stopped and stood in front of me like a soldier reporting to an officer.
‘The name’s Andrews, sir,’ he said. ‘A very good evening to you. I’m very sorry to hear about your problem, but I’m sure you’ll be happy spending the night here in Moscombe.’
The fact that Mr Andrews had heard about my ‘problem’ puzzled me. But I replied with a smile that I was very grateful for the warm treatment I had received. I had of course been referring to Mr and Mrs Taylor’s kindness, but Mr Andrews seemed to think that my expression of thanks included him because he immediately said: ‘Oh no, sir, you’re most welcome. We’re very pleased to have you. We don’t have gentlemen like you passing this way very often. We’re all very pleased you could visit us.’
The way he said this seemed to suggest that the whole village was aware of my ‘problem’ and of my arrival at this cottage.
A few minutes later another visitor arrived. He looked and behaved so much like Mr Andrews that at first I thought they were brothers. But then the newcomer introduced himself to me as: ‘Morgan, sir. Trevor Morgan.’
Mr Morgan expressed regret concerning my ‘problem’, and assured me that all would be well in the morning. He finished by saying:
‘It’s a privilege to have a gentleman like yourself here in Moscombe, sir.’
Before I could think of a reply to this, a middle-aged couple arrived and were introduced to me as Mr and Mrs Harry Smith. As they took their places around the table, Mr Harry Smith said: ‘I believe that beautiful old Ford up there on Thornley Bush Hill, sir, is your car?’
I agreed, then added:
‘But I’m surprised to hear you’ve seen it.’
‘I’ve not seen it myself, sir. But Dave Thornton passed it on his tractor a short time ago as he was coming home. He was so surprised to see it there, he actually stopped and got out.’ Then Mr Smith turned to the others around the table. ‘It’s an absolute beauty. Dave said he’d never seen a car like it.’
‘Your health, sir,’ somebody said, lifting a glass of beer, and everybody around the table drank to my health.
I smiled and said:
‘I assure you, the privilege is all mine.’
‘You’re very kind, sir,’ Mrs Smith said. ‘You’re a real gentleman. Not like Mr Lindsay. He may have had a lot of money, but he was no gentleman.’
There was general agreement with this comment, and Mr Taylor explained by saying:
‘Mr Lindsay used to live in the big house not far from here, sir. He wasn’t very popular.’
Mrs Smith then leaned towards me and said:
‘We told Doctor Carlisle you were here, sir. The doctor would be very pleased to meet you.’
‘I expect he has patients to see,’ Mrs Taylor added apologetically ‘I’m afraid we can’t say for certain when he’ll be here.’
Before I could reply, Mr Harry Smith leaned forward and said:
‘That Mr Lindsay, he had it all wrong, see? Acting the way he did, thinking he was so wonderful. But he soon learnt his lesson.’
‘He was no gentleman,’ Mr Taylor agreed.
‘That’s right, sir,’ Mr Harry Smith said. ‘He had a fine house and good suits, but we could all tell he was no gentleman.’
‘That’s true,’ Mr Taylor said. ‘You can always tell a real gentleman. You, for example, sir. It’s not just the style of your clothes, or your fine way of speaking. There’s something else that shows you’re a gentleman. Hard to say exactly what it is, but it’s clear for everyone to see.’
There were more sounds of agreement around the table.
Mr Morgan, who had said little since his arrival, bent forward and said to me:
‘What do you think it is, sir? Maybe someone who’s got it has a better idea of what it is. We’re all talking about who’s got it and who hasn’t, and we don’t know what we’re talking about. Perhaps you could tell us, sir?’
There was silence around the table and everybody looked at me. I gave a small cough and said:
‘It is hardly for me to say what qualities I may or may not possess. But in answer to your question, I suspect that the word you’re looking for is dignity.’
‘There’s a lot of truth in that, sir,’ Mr Andrews nodded, and a number of voices agreed with him.
But Harry Smith said:
‘Excuse me for not agreeing with you completely, sir, but in my opinion dignity doesn’t just belong to gentlemen. Dignity’s something every man and woman in the country can get, if they try. Forgive me, sir, but we like to express our opinions directly around here.’
I decided that it would be too complicated to attempt to argue with him, so I just smiled and said:
‘Of course, you’re quite correct.’
Mr Harry Smith, however, had not finished. He leaned even further forward and began to talk about the war. In his opinion, everybody who fought Hitler was a hero. Every Englishman who risked his life in order to defend the country had an important part to play. There should be freedom of speech and dignity for all Englishmen, rich or poor. It didn’t matter how poor or uneducated a person was. Everybody’s opinion was important, and the government should pay attention to what people from villages like Moscornbe wanted to say. Mr Taylor tried to interrupt, but nothing could stop Mr Harry Smith. After several minutes, he finished by saying: ‘I’m not talking politics, sir. I’m just saying that you can’t have dignity if you’re a slave. That’s why we fought Hitler. For the freedom to have dignity, however poor we might be.’
‘This may seem like a small, unimportant place, sir,’ his wife then added. ‘But we lost many young men in the war.’
At this, the room went very quiet. Finally, Mr Taylor broke the silence by saying to me:
‘Harry does a lot of organizing for our local member of parliament. He loves telling everybody what’s wrong with the country.’
‘Ah, but I was saying what’s right about the country.’ Mr Harry Smith attempted to start arguing again.
But Mr Andrews ignored him and asked me:
‘Have you had any connection with politics yourself, sir?’
‘Not directly,’ I said. ‘And certainly not these days. More before the war, perhaps.’
‘It’s just that I remember a Mr Stevens who was a member of parliament a couple of years ago. That wasn’t you, was it, sir?’
‘Oh no,’ I said with a laugh.
I am not at all sure what made me make my next statement. I can only say that it seemed somehow appropriate to the circumstances. For then I said:
‘In fact, I was more involved in international affairs than domestic ones.’
At these words, my listeners looked at me with a mixture of wonder and respect. I added quickly:
‘Of course, I was never in government myself. I was only an unofficial adviser.’ But they continued to stare at me quietly.
Finally Mrs Taylor broke the silence and said:
‘Excuse me, sir, have you ever met Mr Churchill?’
‘Mr Churchill? He did come to the house on a number of occasions. But frankly, Mrs Taylor, while I was involved in great affairs, Mr Churchill was not as important as he later became. People like Mr Eden and Lord Halifax were more frequent visitors in those days.’
‘But you have actually met Mr Churchill, sir? That must have been a great honour.’
‘I don’t agree with many things Mr Churchill says,’ Mr Harry Smith said, ‘but he’s a great man. It must have been an honour to discuss things with him.’
‘It was, as you say, a privilege to be in such a great man’s company,’ I said. ‘It is true that I have been very fortunate. I have met not only Mr Churchill, but also many other great men from America and Europe. I have been very lucky to be able to advise such important people on the great topics of the day. I do feel most grateful for my good fortune.’
The conversation continued in this way for some time. I was asked about the famous people I had met, and Mr Harry Smith kept repeating how important it was for people ‘in high places’ to listen to the opinions of ordinary people like himself.
Suddenly his wife said:
‘I wonder where Doctor Carlisle is. I’m sure the gentleman would appreciate some educated talk now.’
Everybody laughed. I decided the time was right for me to go to bed.
‘Although it has been extremely enjoyable to meet you all,’ I said, ‘I must confess I’m beginning to feel a little tired.’
‘Of course, sir,’ Mrs Taylor said, ‘you must be exhausted. Perhaps I’ll fetch another blanket for you. It’s getting much colder at night now.’
‘No, I assure you, Mrs Taylor, I’ll be perfectly comfortable.’
But before I could rise from the table, Mr Morgan said:
‘Ah, there’s someone coming. I expect that’s the doctor.’
‘I really must go,’ I said. ‘I feel quite exhausted.’
‘But I’m sure this is the doctor now, sir,’ said Mrs Smith. ‘Do wait a few more minutes.’
Just as she said this, there was a knock on the door and a voice said:
‘It’s only me, Mrs Taylor.’
Doctor Carlisle was a tall, thin gentleman of about forty years old. No sooner had he said good evening to everybody than Mrs Taylor said to him:
‘This is our gentleman here, Doctor. His car’s stuck up at Thornley Bush and he’s been having to listen to Harry’s speeches as a result.’
The doctor came up to the table.
‘Richard Carlisle,’ he said with a cheerful smile as I rose to shake his hand. ‘Bad luck about your car. Still, I hope you’re being well looked after.’
‘Thank you,’ I replied. ‘Everyone has been most kind.’
‘Well, nice to have you with us.’ Doctor Carlisle sat down directly opposite me. ‘Which part of the country are you from?’
‘Oxfordshire,’ I said. Indeed, I found it hard to resist the urge to add ‘sir’.
‘I have an uncle who lives just outside Oxford. Fine part of the country.’
‘The gentleman was just telling us, Doctor,’ Mrs Smith said, ‘that he knows Mr Churchill.’
‘Really? I used to know a nephew of his, but we’ve lost touch. Never had the privilege of meeting the great man, though.’
‘And not only Mr Churchill,’ Mrs Smith went on. ‘He knows Mr Eden and Lord Halifax.’
‘Really?’
The doctor’s eyes examined me closely. Before I could make an appropriate remark, however, Mr Andrews said to the doctor:
‘The gentleman was telling us that before the war he was involved in foreign affairs.’
‘Indeed?’
The doctor went on studying me for several seconds, then he regained his cheerful manner and asked:
‘Touring around for pleasure?’
‘Mainly,’ I said, and gave a small laugh.
‘Plenty of nice country around here.’ Then he turned to talk to Mr Andrews about something he had borrowed and had not yet returned.
For a short time, I was no longer the centre of attention and I was able to remain silent. Then, at an appropriate moment, I rose to my feet and said:
‘Please excuse me. It has been a most enjoyable evening, but I am really very tired.’
Mrs Smith and a few others tried to persuade me to stay, while Doctor Carlisle studied me closely. Eventually, however, I began to make my way around the table. To my embarrassment, everyone in the room, including Doctor Carlisle, rose to their feet. I thanked everybody again for their kindness and good company. I had almost left the room when the doctor’s voice caused me to stop at the door.
‘Mr Stevens, I have to go to Stanbury first thing in the morning. I’d be happy to give you a lift to your car. It will save you the walk. And we can pick up a can of petrol on the way.’
‘That’s most kind,’ I said. ‘But I don’t wish to put you to any trouble.’
‘No trouble at all. Seven thirty all right for you?’
‘That would be most helpful, thank you.’
There was another exchange of goodnights, and I was at last allowed to withdraw to my room.