وقایع مهم بین المللی

مجموعه: کتاب های فوق متوسط / کتاب: بازمانده روز / فصل 16

کتاب های فوق متوسط

36 کتاب | 471 فصل

وقایع مهم بین المللی

توضیح مختصر

جناب لرد مهمان های مهمی دارد و مشغول صحبت با آنها در مورد مسائل مهم بین المللی است.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل شانزدهم

وقایع مهم بین المللی

1936

پدر آقای کاردینال ، دوست و همکار نزدیک جناب لرد ، سه یا چهار سال قبل در یک سانحه سوارکاری به طرز غم انگیزی کشته شد. در همین بین ، آقای کاردینال جوان به خاطر مقالات سرگرم کننده و هوشمندانه اش درمورد امور بین المللی ، روزنامه نگاری مشهور شده بود.

لرد دارلینگتون مقالات آقای کاردینال را خیلی دوست نداشت. او اغلب از روزنامه خود نگاهی می کرد و چیزی مثل این می گفت:

“رگی جوان دوباره در حال نوشتن چنین مزخرفاتی است. خوشحالم که پدرش زنده نماند که این را بخواند.

اما مقالات آقای کاردینال مانع حضور وی به عنوان یک مهمان همیشگی در خانه نمی شد. در حقیقت ، جناب لرد با وی مانند یکی از اعضای خانواده خود رفتار می کرد ، با اینکه آقای کاردینال همیشه با اطلاع قبلی می آمد. بنابراین در آن شب ، وقتی در را باز کردم ، کمی تعجب کردم و دیدم که او در آنجا ایستاده است.

“آه ، سلام ، استیونز ،چطوری”. او گفت. من نمی دانم آیا ممکنه شب اینجا بمانم. من یه مشکلی دارم متاسفانه.

“خیلی خوب است که شما را دوباره می بینم ، قربان. من می گویم شما اینجا هستید.

“من قصد داشتم در خانه آقای رولند بمانم ، اما یک سوء تفاهم رخ داده است و آنها به جایی رفته اند. امیدوارم خیلی ناجور نباشد. منظورم این است که هیچ قرار خاصی برای امشب وجود ندارد ، وجود دارد؟ “

“من فکر می کنم ، آقا ، که جناب لرد منتظر آمدن اشخاص محترمی بعد از شام است .”

“اوه ، چه بدشانسی. به نظر می رسد شب بدی را انتخاب کرده ام. فکر می کنم بهتر است که من دخالتی نکنم . به هر حال کارهایی برای انجام دادن دارم.

“من به جناب لرد می گویم که شما اینجا هستید ، آقا. شما زمان خوبی برای شام به او ملحق شده اید.

من آقای کاردینال را در اتاق مهمانخانه ترک کردم و راهی مطالعه شدم ، جایی که جناب لرد بر روی برخی از مقالات کار می کرد. وقتی از ورود آقای کاردینال به او گفتم ، نگاهی حاکی از تعجب و آزردگی از چهره او گذشت. سپس با اخمی عمیق در صندلی خود تکیه داد.

سرانجام گفت: “به آقای کاردینال بگویید که من به زودی پایین خواهم رفت.”

وقتی به طبقه پایین برگشتم ، دریافتم که آقای کاردینال در اتاق مهمانخانه قدم می زند. او نسبتا”عصبی به نظر می رسید . پیام جناب لرد را به او دادم و از او پرسیدم كه آیا نوشیدنی میل دارید؟

استیونز ، فقط مقداری چای ، متشکرم. جناب لرد امشب منتظر چه کسی است؟

‘ببخشید آقا. متاسفانه نمی توانم به شما بگویم.

“اصلاً اطلاعی نداری ؟”

‘متاسفم آقا.’

هوم ، جالبه . آه ، خوب ، من بهتر است دخالت نکنم.

کمی بعد ، من به اتاق دوشیزه کنتون در طبقه پایین رفتم. او پشت میز خود نشسته بود ، گرچه هیچ چیز جلوی او نبود و دستانش خالی بود. در واقع ، چیزی حاکی از این بود که او مدتی است اینطوری نشسته بود.

گفتم: “دوشیزه کنتون ، آقای کاردینال اینجا است.” “او امشب به اتاق همیشگی خود نیاز دارد.”

“بسیار خوب ، آقای استیونز. من قبل ازاینکه بروم آن را آماده می کنم.

“آه ، شما می خواهید امشب بیرون برین ، دوشیزه کنتون؟”

“بله بیرون میرم آقای استیونز.”

شاید من به نظر کمی متعجب آمدم ، زیرا او ادامه داد:

آقای استیونز به یاد خواهید آورد كه ما دو هفته پیش در موردش صحبت کردیم.

“بله ، البته ، دوشیزه کنتون. ببخشید. فراموش کرده بودم.’

“چیزی شده ، آقای استیونز؟”

“به هیچ وجه ، دوشیزه کنتون. امشب منتظر چند مهمان هستیم، اما حضور شما لازم نخواهد بود. “

آقای استیونز گفت: “ما دو هفته پیش توافق كردیم كه من می توانم امشب را مرخصی بگیرم.”

“البته ، دوشیزه کنتون. من را ببخشید.

من برگشتم که اتاق را ترک کنم ، اما پس از آن توسط دوشیزه کنتون پشت درب متوقف شدم گفت:

“آقای استیونز ، من باید یه چیزی بهتون بگم.”

“بله ، دوشیزه کنتون؟”

“آن در مورد دوست من است که امشب با او ملاقات می کنم.”

“بله ، دوشیزه کنتون.”

او از من خواسته است كه با او ازدواج كنم. فکر کردم باید به شما بگویم.

در واقع ، دوشیزه کنتون. این بسیار جالب است.

“من هنوزتصمیم نگرفته ام. او ماه آینده کار جدیدی را در وست کانتری آغاز می کند. همانطور که می گویم ، من هنوز تصمیم نگرفته ام. اما فکر کردم شما باید از اوضاع مطلع شوید.

“من بسیار سپاسگزارم ، دوشیزه کنتون. امیدوارم که شما یک عصر دلپذیر داشته باشید. حالا لطفا ببخشید.

حدود بیست دقیقه بعد دوباره دوشیزه کنتون را ملاقات کردم. وقتی که صدای قدم های عصبانی او را از طبقه پایین شنیدم در وسط پله های پشتی در حال حمل یک سینی سنگین بودم. برگشتم ، دیدم که دوشیزه کنتون از پای پله ها به من خیره شده است.

“آقای استیونز ، درست متوجه شدم که شما می خواهید من امشب سرکارم باشم؟”

“به هیچ وجه ، خانم کنتون. همانطور که توضیح دادید ، چندی پیش من را از اهداف خود مطلع کردید.

“اما می توانم ببینم شما امشب از غیبت من بسیار ناراضی هستید.”

“نه اصلاً ، دوشیزه کنتون .”

“پس چرا شما اینقدر سر و صدا در آشپزخانه راه انداخته اید؟ و چرا شما بارها بالا و پایین راهرو بیرون اتاق من قدم می زنید؟ آیا امیدوار بودی که من تغییر عقیده بدم؟

دوشیزه کنتون ، کمی هیجان در آشپزخانه فقط به این دلیل است که آقای کاردینال برای شام آمده است. هیچ دلیلی وجود ندارد که شما نباید امشب بیرون بروید. “

“من قصد دارم بیرون بروم ، آقای استیونز. می خواهم این موضوع را روشن کنم. من هفته ها قبل ترتیب آن را دادم .

درسته ، دوشیزه کنتون. و یک بار دیگر ، شب بسیار دلپذیری را برای شما آرزو می کنم. “

آن شب سر شام یک فضای عجیب و غریبی بین دو آقا وجود داشت . برای لحظات طولانی ، آنها در سکوت غذا خوردند. در طول یکی از این سکوت ها ، آقای کاردینال گفت: “امشب شب خاصی است ، آقا؟”

“اوه؟”

امشب مهمانان شما ویژه هستند؟

“متاسفانه نمی توانم به تو بگویم، پسرم.”

‘اوه خدای من. فکر می کنم معنیش اینه که نمی توانم شرکت کنم.

در چه چیزی شرکت کنی؟”

“آنچه امشب اتفاق می افتد.”

“اوه ، آن به تو ارتباطی نداره. علاوه بر این ، خصوصی است. و شما یک روزنامه نگار هستید.

بعد از صرف شام ، آقایان وارد اتاق سیگار کشیدن شدند. با این حال ، برخلاف خلق و خوی آرام آنها هنگام شام ، طولی نکشید شروع به رد و بدل کردن حرف های خشم آلودی با یکدیگر کردند. البته ، من برای گوش دادن حرفهایشان نایستادم، اما نتوانستم از شنیدن فریاد جناب لرد اجتناب کنم: “اما به تو مربوط نیست ، پسرم! به تو ربطی نداره!’

من در اتاق ناهار خوری بودم که سرانجام این دو آقا بیرون آمدند. آنها آرام تر به نظر می رسیدند. در حالی که از تالار عبور می کردند ، جناب لرد به آقای کاردینال رسید و گفت: “اکنون به یاد داشته باشید ، پسرم که به شما اعتماد کردم.”

آقای کاردینال با کمی دلخوری گفت: “بله ، بله”. ‘قول میدهم.’

در ساعت هشت و نیم ، صدای ماشین ها را از بیرون شنیدم. در را به روی یک پلیس باز کردم. از بالای شانه اش می توانستم ببینم که پلیس های دیگر با اسلحه در جهات مختلف حرکت می کنند. لحظه ای بعد ، من دو آقا بسیار مهم را به داخل سالن راهنمایی می کردم ، جایی که با جناب لرد دیدار کردند. او به سرعت آنها را به اتاق مهمانخانه برد.

ده دقیقه بعد صدای ماشین دیگری به گوش رسید و من در را به هری ریبن تروپ ، سفیر آلمان باز کردم. او نیز به سرعت در اتاق مهمانخانه ناپدید شد. چند دقیقه بعد ، وقتی مرا صدا کردند تا نوشیدنی ها را آماده کنم ، چهار آقا در حال بحث در مورد سوسیس بودند. جو آنجا، ظاهرا”، کاملاً دوستانه به نظر می رسید.

بعد از سرو نوشیدنی ها برای آقایان، به جایگاه خودم نزدیک ورودی سالن رفتم. من دو ساعت در آنجا ایستاده بودم که زنگ در زده شد. وقتی پایین رفتم ، فهمیدم یک پلیس با دوشیزه کنتون در آنجا ایستاده است. او از من خواست تا هویت او را تأیید کنم. دقایقی بعد ، در حالی که من در را می بستم ، متوجه شدم دوشیزه کنتون منتظر من است و گفتم : “امیدوارم که عصر خوبی داشته اید، دوشیزه کنتون.”

او هیچ پاسخی نداد ، بنابراین من هنگام عبور از طبقه آشپزخانه تاریک گفته خود را تکرار کردم.

وی در آخر گفت: “بله عصر خوبی داشتم ، متشکرم ، آقای استیونز”.

“من از شنیدن این خبر خوشحالم.”

پشت سر من ، ناگهان قدم های دوشیزه کنتون متوقف شد و من شنیدم که می گوید:

“آقای استیونز، آیا شما به هیچ وجه علاقه ای به آنچه بین دوستم و من افتاد ، ندارید؟”

“قصد بی ادبی ندارم ، دوشیزه کنتون ، اما من واقعاً باید بلافاصله به طبقه بالا برگردم. رویدادهای مهم بین المللی در این خانه دارد اتفاق می افتد.

“بسیار خوب ، آقای استیونز. چون شما عجله دارید ، من مختصر خواهم گفت. من پیشنهاد ازدواج دوستم را پذیرفته ام.

واقعاً ، دوشیزه کنتون؟ پس ممکن است تبریک خود را به شما ارائه دهم.

متشکرم ، آقای استیونز. البته من قراردادم را نمی شکنم ، اما اگر بتوانید زودتر مرا مرخص کنید ، بسیار سپاسگزار خواهم بود. دوستم طی دو هفته کار جدید خود را در وست کانتری آغاز می کند.

گفتم: “من در اولین فرصت تمام تلاش خود را برای یافتن جایگزینی برای شما انجام خواهم داد، دوشیزه کنتون.” “حالا لطفا” ببخشید. من باید به طبقه بالا برگردم.

دوباره شروع به راه رفتن کردم اما ، درست وقتی که به درب رسیده بودم ، صدای دوشیزه کنتون را شنیدم. او گفت ، “آقای استیونز” صدای او در آشپزخانه ی تاریک و خالی به طرز عجیبی می لرزید. “بعد از سالها خدمت من در این خانه ، این همه حرفی بود که برای گفتن دارید؟”

“دوشیزه کنتون ، شما صمیمانه ترین تبریک های من را دارید. اما تکرار می کنم ، مواردی با اهمیت بین المللی در طبقه بالا اتفاق می افتد ، و من باید فوراً برگردم.

“آیا می دانید ، آقای استیونز ، که شما یک شخصیت بسیار مهم برای من و دوستم بوده اید؟”

“واقعاً ، دوشیزه کنتون؟”

بله ، آقای استیونز. ما اغلب با ماجراهایی درباره شما خودمان را مشغول می کنیم.

جدا”، دوشیزه کنتون. حالا لطفا ببخشید.

من به سالن بالا رفتم و از درب اصلی به جایگاهم برگشتم. با این حال ، پنج دقیقه بعد ، آقای کاردینال در درگاه کتابخانه ظاهر شد و به من علامت داد تا پیش او بروم.

وی گفت: “متاسفم که باعث زحمتت میشم ، استیونز.” اما آیا ممکنه بروی و کمی ویسکی بیشتری برای من بیاوری؟ به نظر می رسد بطری که در ابتدا آورده اید تمام شده است.

“شما مختارید هر نوشیدنی را که میل دارین داشته باشین. با این حال ، چون شما کارهایی برای انجام دادن دارین ، نمی دانم که آیا یک بطری دیگر ایده خوبی است؟

“کارم را خوب انجام میدهم، استیونز . بنابراین دوست خوبی باش و یک بطری دیگر به من بدهید. ‘

“بسیار خوب ، آقا.”

وقتی دقایقی بعدبه کتابخانه بازگشتم ، آقای کاردینال سرگردان بود و در حال خواندن اسامی کتاب ها در قفسه ها بود. با نزدیک شدن به او ، او متفکرانه روی یک صندلی چرمی نشست. رفتم سمت او ، کمی ویسکی ریختم و لیوان را به او دادم.

“شما می دانید ، استیونز ، ما مدتی با هم دوست بوده ایم ، نه؟”

“مسلما” ، آقا.”

من همیشه مشتاقانه منتظرکمی گفتگوی دوستانه با شما هستم. میل داری برای کمی نوشیدنی به من ملحق بشی؟

من مودبانه دعوت مهربانانه او را رد کردم ، اما آقای کاردینال اصرار داشت. ای کاش می نشستی . می خواهم که ما به عنوان دوست صحبت کنیم. “

‘ببخشید آقا.’ سینی ام را پایین گذاشتم و به طرز مناسبی در صندلی دسته داری که که آقای کاردینال نشانم داد نشستم.

آقای کاردینال گفت: “حالا بهتر شد.” “حالا ، استیونز ، من واقعاً باید با شما راستگو باشم. همانطور که احتمالاً حدس زده اید ، من امشب به طور تصادفی به اینجا نیامدم. شخصی با من درباره آنچه در اینجا اتفاق می افتدصحبت کرد . گمان نمی کنم شما بتوانید به من بگویید که آیا نخست وزیر اینجا است ، می توانید؟

“نخست وزیر ، آقا؟”

“اوه ، درست است ، لازم نیست به من بگویید. می فهمم که تو وضعیت سختی داری . او لحظه ای خسته به سمت مقاله های خود ، که روی میز پراکنده بودند نگاه کرد. سپس دوباره به سمت من برگشت و گفت: “می دانید استیونز ، جناب لرد مانند پدر دوم من است. من شدیدا” به او علاقه دارم. اما باید واقعیت را بپذیریم. او دچار مشکل شده است و من برای او بسیار نگران هستم. او در اینجا با افراد بسیار قدرتمندی سر و کار داره ، و او واقعاً نمی فهمد چه خبر است.

“واقعاً ، آقا؟”

استیونز ، آیا می دانید در این لحظه دقیق در اتاق آن طرف تالار چه اتفاقاتی می افتد؟ چهار مرد در آن اتاق هستند - نیازی ندارم تو تایید کنی. جناب لرد، نخست وزیر انگلیس ، وزیر امور خارجه و سفیر آلمان است. جناب لرد برای این جلسه بسیار زحمت کشیده است و او واقعاً معتقد است که کاری خوب و شرافتمندانه انجام داده است. آیا می دانید چرا جناب لرد این آقایان را امشب به اینجا آورده است؟

“متاسفانه نه ، آقا.”

“به من بگویید استیونز ، اصلاً اهمیتی نمی دهید؟ آیا شما کنجکاو نیستید؟

“گمان نمی کنم که کنجکاو نباشم، آقا. با این حال ، کار من نیست که کنجکاوی خودم نسبت به چنین مواردی را نشان دهم.

حدس می زنم شما فکر می کنید این وفاداربودن است؟ به جناب لرد؟ یا به پادشاه؟

‘متاسفم آقا. من درک نمی کنم که شما چه پیشنهادی دارید.

آقای کاردینال با ناراحتی سرش را تکان داد. استیونز گفت: “من هیچ چیزی را پیشنهاد نمی کنم. کاملاً صریح بگم ، من نمی دانم چه کاری می توانیم انجام دهیم. اما کاش شما بیشترکنجکاو بودی.

او برای لحظه ای ساکت بود و به نظر می رسید به روی فرش در نزدیکی پاهای من با نگاهی تهی خیره شده بود. سرانجام بالارا نگاه كرد و گفت:

استیونز گفت: “مطمئن هستی که برای یک نوشیدنی به من ملحق نمی شوی؟”

“نه متشکرم ، آقا.”

واقعیت این است که استیونس ، جناب لرد متوجه آنچه اتفاق می افتد نیست. او بازیچه هیتلر شد. آیا متوجه شده اید که در طول سه یا چهار سال گذشته چه اتفاقی افتاده است؟

“ببخشید ، آقا ، متاسفانه متوجه نشده ام.”

البته که نه استیونز. شما کنجکاو نیستید . آقای کاردینال در حالیکه به حالت عمودتری روی صندلی اش جابجا می شد ، گفت: مشکل این است ، استیونز “جناب لرد یک جنتلمن انگلیسی واقعی و قدیمی است. او احساس می کند که اظهار بخشش و دوستی به دشمن شکست خورده شرافتمندانه است . استیونز - نازی ها از او استفاده می کنند تا به آنها در رسیدن به اهداف وحشتناکشان کمک کند آیا شما آن سناتور آمریکایی را در تمام آن سالها به یاد دارید؟ وی گفت جهان برای جنتلمن های واقعی خیلی پیچیده است. خوب ، او درست می گفت. شما متوجه شده اید که چگونه آنها از جناب لرد سوء استفاده کرده اند ، ؟

“متاسفم ، آقا ، اما من نمی توانم بگویم که متوجه شده ام.”

“خوب ، استیونز در مورد شما نمی دانم ، اما می خواهم کاری در مورد آن انجام دهم. اگر پدرم زنده بود ، او برای جلوگیری از آن کاری می کرد. شما نمی دانید که آنها در اتاقی که در آن طرف تالار است در چه موردی گفتگو می کنند، استیونز ؟ پس من بهت میگویم . جناب لرد تلاش کرده است نخست وزیر را ترغیب به دعوت به ملاقات با هر هیتلر کند. استیونز فقط این نیست. جناب لرد درمورد احتمال دیدار سلطنتی با آلمان گفتگو می کند. همه می دانند که پادشاه جدید همیشه علاقه مند به نازی ها بوده است. خوب ، ظاهراً او مشتاق پذیرفتن دعوت هری هیتلر است. جناب لرد اکنون در تلاش است دولت انگلیس را ترغیب كند كه با این ایده وحشتناک موافقت كند.

“متاسفم ، آقا ، اما من باید بگویم که من به قوه تشخیص جناب لرد کاملاً اعتماد دارم.”

در آن لحظه زنگ را از اتاق مهمانخانه شنیدم. من از آقای کاردینال خواستم به من اجازه مرخص شدن بدهد و از اتاق خارج شدم.

در اتاق مهمانخانه هوا به خاطردود تنباکو سنگین بود. آقایان در سکوت نشسته و سیگار می کشیدند ، در حالی که جناب لرداز من خواست تا یک بطری شراب از انبار بیاورم. وقتی که مشغول راه رفتن در تاریکی راهرو به سمت انبار بودم ، ناگهان درب اتاق دوشیزه کنتون باز شد.

وقتی او را در درگاه دیدم گفتم “تعجب کردم شما هنوز بیدارید، دوشیزه کنتون.

او گفت: “آقای استیونز ، من قبلاً خیلی احمق بودم.”

“ببخشید دوشیزه کنتون ، اما من الان وقت صحبت کردن ندارم.”

آقای استیونز ، شما نباید هر چیزی را که قبلاً گفتم جدی بگیرید. من فقط احمق بودم.

“دوشیزه کنتون ، من نمی توانم آنچه شما به آن اشاره می کنید به خاطر بیاورم. وانگهی ، اتفاقات خیلی مهمی در طبقه بالایی در حال پیش آمدن است ، و من نمی توانم برای صحبت کردن با شما بایستم . من پیشنهاد می کنم بروید بخوابید .

بلافاصله ، من باعجله رفتم. طولی نکشید که بطری را در انبار پیدا کردم. فقط چند دقیقه پس از ملاقات کوتاه من با دوشیزه کنتون ، دوباره در راهرو درمسیر برگشت قدم می زدم. با نزدیک شدن به درب اتاق دوشیزه کنتون ، از نور اطراف گوشه در دیدم که او هنوز بیدار است. و من اکنون مطمئن هستم که آن لحظه به وضوح در حافظه من باقی مانده است. در آن لحظه ، در حالی که در تاریکی راهرو مکث کردم ، سینی در دستانم بود ، چیزی به من گفت فقط چند متر دورتر ، در آن طرف درب ، دوشیزه کنتون گریه می کند. من نمی دانم چرا من از این بابت اطمینان داشتم. من قطعاً صداهای گریه نشنیده بودم.

نمی دانم چه مدت در آنجا ایستاده بودم. در آن زمان مکث قابل توجهی به نظر می رسید ، اما در واقعیت احتمالاً تنها چند ثانیه بود. البته ، از من خواسته شده بود عجله کنم تا از چندتن از مهمترین آقایان در اروپا پذیرایی كنم. من مطمئن هستم که مدت طولانی در آنجا معطل نکردم.

بعد از پذیرایی از آقایان در اتاق ، به جایگاه خود در سالن بازگشتم. ساعتی دیگر در آنجا ایستادم تا اینکه سرانجام آقایان عزیمت کردند. وقتی که من در آنجا ایستاده بودم ، اتفاق عجیبی رخ داد. من شروع به تجربه کردن یک احساس غرور شدید کردم. به هر حال ، من تازه شبی بسیار دشوار را پشت سر گذاشته بودم که در طی آن توانستم عزت خود را حفظ کنم. پدرم به روشی که من وظیفه خود را در آن شب انجام داده بودم ، افتخار می کرد.

متن انگلیسی فصل

Chapter sixteen

Events of International Significance

1936

Mr Cardinal’s father, a close friend and colleague of his lordship’s for many years, had been tragically killed in a riding accident three or four years earlier. Meanwhile, young Mr Cardinal had become a journalist famous for his funny, clever articles on international affairs.

Lord Darlington did not like Mr Cardinal’s articles very much. He often used to look up from his newspaper and say something like:

‘Young Reggie’s writing such nonsense again. I’m glad his father’s not alive to read this.’

But Mr Cardinal’s articles did not prevent him from being a frequent visitor at the house. Indeed, his lordship treated him like a member of his own family, although Mr Cardinal still always gave prior warning of his visits. That evening, therefore, I was a little surprised when I answered the door and saw him standing there.

‘Oh, hello, Stevens, how are you?’ he said. ‘I was just wondering if I could stay for the night. I’ve got a bit of a problem, I’m afraid.’

‘It is very nice to see you again, sir. I shall tell his lordship you are here.’

‘I had intended to stay at Mr Roland’s place, but there’s been a misunderstanding and they’ve gone away somewhere. I hope it’s not too inconvenient. I mean, there aren’t any special arrangements for tonight, are there?’

‘I believe, sir, that his lordship is expecting some gentlemen to call after dinner.’

‘Oh, that’s bad luck. I seem to have chosen a bad night. I’d better stay out of the way, I think. I’ve got some work to do, anyway.’

‘I shall tell his lordship that you are here, sir. You are in good time to join him for dinner.’

I left Mr Cardinal in the drawing room and made my way to the study, where his lordship was working on some papers. When I told him of Mr Cardinal’s arrival, a look of surprised annoyance crossed his face. Then he leaned back in his chair with a deep frown.

‘Tell Mr Cardinal I’ll be down soon,’ he said finally.

When I returned downstairs, I discovered Mr Cardinal walking around the drawing room. He seemed rather nervous. I gave him his lordship’s message and asked him if he would like some refreshments.

‘Just some tea, thank you, Stevens. Who is his lordship expecting tonight?’

‘I’m sorry, sir. I’m afraid I’m unable to tell you.’

‘No idea at all?’

‘I’m sorry, sir.’

‘Hmm, interesting. Oh well, I’d better stay out of the way.’

Soon afterwards, I went down to Miss Kenton’s room. She was sitting at her table, although there was nothing in front of her and her hands were empty. Indeed, something about her suggested that she had been sitting like that for some time.

‘Mr Cardinal is here, Miss Kenton,’ I said. ‘He’ll require his usual room tonight.’

‘Very well, Mr Stevens. I shall prepare it before I leave.’

‘Ah, you are going out this evening, Miss Kenton?’

‘I am indeed, Mr Stevens.’

Perhaps I looked a little surprised, for she went on:

‘You will recall, Mr Stevens, that we discussed this a fortnight ago.’

‘Yes, of course, Miss Kenton. I beg your pardon. I had forgotten.’

‘Is something the matter, Mr Stevens?’

‘Not at all, Miss Kenton. Some visitors are expected this evening, but your presence will not be required.’

‘We agreed a fortnight ago, Mr Stevens, that I could have this evening off.’

‘Of course, Miss Kenton. I do beg your pardon.’

I turned to leave, but then I was stopped at the door by Miss Kenton saying:

‘Mr Stevens, I have something to tell you.’

‘Yes, Miss Kenton?’

‘It is about my friend, whom I am going to meet tonight.’

‘Yes, Miss Kenton.’

‘He has asked me to marry him. I thought I ought to tell you.’

‘Indeed, Miss Kenton. That is very interesting.’

‘I have not made up my mind yet. He starts a new job in the West Country next month. As I say, I haven’t decided yet. But I thought you should be informed of the situation.’

‘I’m very grateful, Miss Kenton. I do hope you have a pleasant evening. Now please excuse me.’

I met Miss Kenton again about twenty minutes later. I was halfway up the back stairs carrying a heavy tray when I heard the sound of angry footsteps on the floor below me. Turning, I saw Miss Kenton staring up at me from the foot of the stairs.

‘Mr Stevens, do I understand that you wish me to remain on duty this evening?’

‘Not at all, Miss Kenton. As you explained, you did inform me of your intentions some time ago.’

‘But I can see you are very unhappy about my absence tonight.’

‘Not at all, Miss Kenton.’

‘Then why are you making so much noise in the kitchen? And why do you keep marching up and down the corridor outside my room? Were you hoping to make me change my mind?’

‘Miss Kenton, the slight excitement in the kitchen is only because Mr Cardinal has come to dinner. There is absolutely no reason why you should not go out this evening.’

‘I intend to go out, Mr Stevens. I wish to make this clear. I made arrangements weeks ago.’

‘Indeed, Miss Kenton. And once again, I wish you a very pleasant evening.’

There was an odd atmosphere at dinner that evening between the two gentlemen. For long moments, they ate in silence. During one of these silences, Mr Cardinal said: ‘Something special tonight, sir?’

‘Eh?’

‘Your visitors this evening Special?’

‘I’m afraid I can’t tell you, my boy.’

‘Oh dear. I suppose this means I can’t join you.’

‘Join me in what?’

‘Whatever’s taking place tonight.’

‘Oh, it wouldn’t interest you. Besides, it’s private. And you’re a journalist.’

After dinner, the gentlemen went into the smoking room. However, in contrast to their quiet mood at dinner, they soon began to exchange angry words with each other. Of course, I did not stop to listen, but I could not avoid hearing his lordship shouting: ‘But that’s not your business, my boy! Not your business!’

I was in the dining room when the two gentlemen eventually came out. They seemed calmer. As they crossed the hall, his lordship turned to Mr Cardinal and said: ‘Now remember, my boy I’m trusting you.’

‘Yes, yes,’ Mr Cardinal said with some annoyance. ‘I promise.’

At eight thirty, I heard the sound of motors outside. I opened the door to a policeman. Over his shoulder I could see that other policemen with guns were moving off in different directions. The next moment, I was showing two very important gentlemen into the hall, where they were met by his lordship. He quickly took them into the drawing room.

Ten minutes later there was the sound of another car and I opened the door to Herr Ribbentrop, the German Ambassador. He, too, disappeared quickly into the drawing room. A few minutes later, when I was called in to provide refreshments, the four gentlemen were discussing sausages. The atmosphere seemed, on the surface, quite friendly.

After serving the four gentlemen with drinks, I went to my position near the entrance in the hall. I had been standing there for two hours when the back doorbell was rung. When I went down, I discovered a policeman standing there with Miss Kenton. He asked me to confirm her identity. Minutes later, as I was shutting the door, I noticed Miss Kenton waiting for me, and said: ‘I hope you had a pleasant evening, Miss Kenton.’

She made no reply, so I repeated my comment as we were crossing the floor of the unlit kitchen.

‘I did, thank you, Mr Stevens,’ she said at last.

‘I’m pleased to hear that.’

Behind me, Miss Kenton’s footsteps suddenly stopped, and I heard her say:

‘Are you not at all interested in what took place between my friend and me, Mr Stevens?’

‘I do not mean to be rude, Miss Kenton, but I really must return upstairs immediately. Events of international significance are taking place in this house.’

‘Very well, Mr Stevens. As you are in such a hurry, I shall be brief. I have accepted my friend’s proposal of marriage.’

‘Really, Miss Kenton? Then may I offer you my congratulations.’

‘Thank you, Mr Stevens. Of course, I will not break my contract, but I would be very grateful if you could release me earlier. My friend begins his new job in the West Country in two weeks’ time.’

‘I will do my best to find a replacement at the earliest opportunity, Miss Kenton,’ I said. ‘Now please excuse me. I must return upstairs.’

I started to walk away again but, just as I had reached the door, I heard Miss Kenton’s voice. ‘Mr Stevens,’ she said, her voice echoing strangely in the dark and empty kitchen. ‘After the many years of service I have given in this house, is that all you have to say?’

‘Miss Kenton, you have my warmest congratulations. But I repeat, there are matters of international importance taking place upstairs, and I must return immediately.’

‘Did you know, Mr Stevens, that you have been a very important figure for my friend and me?’

‘Really, Miss Kenton?’

‘Yes, Mr Stevens. We often amuse ourselves with little stories about you.’

‘Indeed, Miss Kenton. Now please excuse me.’

I went up to the hall and returned to my position by the main door. However, five minutes later, Mr Cardinal appeared in the doorway of the library and signalled for me to come over.

‘Hate to bother you, Stevens,’ he said. ‘But could you possibly fetch me a little more whisky? The bottle you brought in earlier seems to be finished.’

‘You are very welcome to whatever refreshments you desire, sir. However, as you have some work to do, I wonder whether another bottle is a good idea?’

‘My work will be fine, Stevens. So be a good fellow and get me another bottle.’

‘Very well, sir.’

When I returned to the library a moment later, Mr Cardinal was wandering around, reading the names of books on the shelves. As I approached, he sat down heavily into a leather armchair. I went over to him, poured a little whisky and gave him the glass.

‘You know, Stevens, we’ve been friends for some time, haven’t we?’

‘Indeed, sir.’

‘I always look forward to a little chat with you whenever I come here. Would you like to join me in a little drink?’

I politely refused his kind invitation, but Mr Cardinal insisted. ‘I do wish you’d sit down, Stevens. I want us to talk as friends.’

‘I’m sorry, sir.’ I put down my tray and sat down - in an appropriate fashion - in the armchair that Mr Cardinal was indicating.

‘That’s better,’ Mr Cardinal said. ‘Now, Stevens, I really ought to be truthful with you. As you have probably guessed, I didn’t come here tonight by accident. Somebody told me about what’s going on here. I don’t suppose you can tell me whether the Prime Minister’s here, can you?’

‘The Prime Minister, sir?’

‘Oh, it’s all right, you don’t have to tell me. I understand you’re in a difficult position.’ He looked away tiredly for a moment towards his papers, which were scattered over the desk. Then he turned to me again and said: ‘You know, Stevens, his lordship’s been like a second father to me. I care for him very deeply. But we must face facts. He’s in trouble, and I’m extremely worried about him. He’s dealing with very powerful people here, and he doesn’t really understand what’s going on.’

‘Really, sir?’

‘Stevens, do you know what’s happening at this exact moment in that room across the hall? There are four men in that room - I don’t need you to confirm it. His lordship, the British Prime Minister, the head of the Foreign Office and the German Ambassador. His lordship has worked hard for this meeting, and he genuinely believes he’s doing something good and honourable. Do you know why his lordship has brought these gentlemen here tonight?’

‘I’m afraid not, sir.’

‘Tell me, Stevens, don’t you care at all? Aren’t you curious?’

‘I do not believe that I am not curious, sir. However, it is not my job to display curiosity about such matters.’

‘I suppose you think that’s being loyal? To his lordship? Or to the King?’

‘I’m sorry, sir. I fail to understand what you are proposing.’

Mr Cardinal shook his head sadly. ‘I’m not proposing anything, Stevens. Quite frankly, I don’t know what we can do. But I wish you would be more curious.’

He was silent for a moment and seemed to be staring emptily at the area of carpet around my feet. Finally he looked up and said:

‘Are you sure you won’t join me in a drink, Stevens?’

‘No thank you, sir.’

‘The fact is, Stevens, his lordship doesn’t realize what’s happening. He’s become Herr Hitler’s puppet. Have you noticed what’s been happening over the last three or four years?’

‘I’m sorry, sir, I’m afraid I have not.’

‘Of course not, Stevens. You’re not curious. The problem is, Stevens,’ Mr Cardinal said, moving into a more upright position in his armchair, ‘his lordship is a true, old English gentleman. He feels it is honourable to offer generosity and friendship to a defeated enemy. But they’re using him, Stevens - the Nazis are using him to help them achieve their own terrible aims. Do you remember that American senator all those years ago? He said the world was too complicated for true gentlemen. Well, he was right. You’ve seen how they have used his lordship, haven’t you, Stevens?’

‘I’m sorry, sir, but I cannot say that I have.’

‘Well, I don’t know about you, Stevens, but I’m going to do something about it. If Father were alive, he would do something to stop it. You have no idea what they’re discussing in that room across the hall, Stevens? Then I’ll tell you. His lordship has been trying to persuade the Prime Minister to accept an invitation to visit Herr Hitler. And that is not all, Stevens. His lordship is discussing the possibility of a royal visit to Germany. Everybody knows the new king has always been enthusiastic about the Nazis. Well, apparently he’s keen to accept Herr Hitler’s invitation. His lordship is now trying to persuade the British government to agree to this awful idea.’

‘I’m sorry, sir, but I have to say that I trust his lordship’s judgement completely.’

At that moment I heard the bell from the drawing room. I asked Mr Cardinal to excuse me, and I left the room.

In the drawing room, the air was thick with tobacco smoke. The gentlemen sat and smoked in silence, while his lordship asked me to bring up a bottle of wine from the cellar. As I was making my way along the darkness of the corridor towards the cellar, the door to Miss Kenton’s room suddenly opened.

‘I am surprised to find you still awake, Miss Kenton,’ I said when I saw her in the doorway.

‘Mr Stevens, I was very foolish earlier,’ she said.

‘Excuse me, Miss Kenton, but I have no time to talk just now.’

‘Mr Stevens, you must not take anything I said earlier seriously. I was simply being foolish.’

‘Miss Kenton, I cannot remember what you may be referring to. Besides, events of great importance are developing upstairs, and I cannot stop to chat with you. I suggest that you go to bed.’

With that, I hurried on. It did not take me long to find the bottle in the cellar. Just a few minutes after my brief meeting with Miss Kenton, I was walking along the corridor again on my return journey. As I approached Miss Kenton’s door, I saw from the light around its edges that she was still awake. And that was the moment, I am now sure, that has remained clearly in my memory to this day. At that moment, as I paused in the darkness of the corridor, a tray in my hands, something told me that just a few metres away, on the other side of the door, Miss Kenton was crying. I do not know why I was so sure of this. I had certainly not heard any sounds of crying.

I do not know how long I remained standing there. At the time it seemed a significant period, but in reality it was probably only a few seconds. For, of course, I was required to hurry upstairs to serve some of the most important gentlemen in Europe. I’m sure that I would not have delayed there for long.

After serving the gentlemen in the drawing room, I returned to my position in the hall. I stood there for another hour until the gentlemen finally departed. As I stood there, a strange thing began to happen. I began to experience a deep feeling of pride. I had, after all, just come through an extremely difficult evening, throughout which I had managed to preserve my dignity. My father would have been proud of the way I had performed my duty that night.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.