سرفصل های مهم
دوستان قدیمی
توضیح مختصر
آقای استیونز و خانم بن با یکدیگر را ملاقات کردند و راجع به گذشته و رابطه خانم بن با شوهرش حرف زدند.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفدهم
دوستان قدیمی
سپتامبر 1956
سالهای زیادی بود که من قصد داشتم از شهر ساحلی ویموت دیدن کنم. من از چند نفر شنیدم که از تعطیلات دلپذیرشان در اینجا صحبت می کردند. همه آنها به طور خاص به اسکله اشاره می کردندو من نیم ساعت گذشته را در امتداد آن از بالا و پایین در حال راه رفتن هستم. آنها بازدید از اسکله را هنگام غروب وقتی که با چراغ های رنگی مختلف روشن می شود پیشنهاد کردند . لحظه ای پیش ، از طریق ماموری مطلع شدم که به زودی چراغ ها روشن می شوند ، بنابراین تصمیم گرفته ام که اینجا روی این نیمکت بنشینم و منتظر بمانم تا آنها روشن شوند. من چشم اندازخوبی از غروب خورشید را برفراز دریا می بینم. اگرچه هنوز از روشنایی روز خیلی باقی مانده - آن یک روز عالی بوده است - اینجا و آنجا می توانم چراغ هایی راکه در سراسر ساحل شروع به روشن شدن می کنند ببینم.
من دیروز بعد از ظهر به این شهر آمدم و تصمیم گرفتم برای شب دوم در اینجا بمانم. من به خاطر رانندگی به استراحت نیاز دارم ، و اگر فردا زود راه بیفتم، پیش از وقت چای به دارلینگتون هال باز می گردم.
اکنون دو روز از ملاقات من با دوشیزه کنتون در سالن چای هتل رز گاردن درلیتل کامپتون می گذرد. دوشیزه کنتون با آمدن به هتل مرا شگفت زده کرد. من در حال نگاه کردن باران از پشت پنجره بودم که یکی از کارکنان هتل آمد به من خبر دهد که یک خانم می خواهد مرا در سالن پذیرش ببیند. بلند شدم و سالن غذاخوری را ترک کردم ، اما در پذیرش به من گفتند که خانم به سالن چای رفته است.
در سالن چای صرف نظر از دوشیزه کنتون کسی نبود. وقتی وارد شدم بلند شد ، لبخندی زد و دستش را به سمت من جلو آورد.
آه ، آقای استیونز. چقدر خوب است که شما را دوباره ببینم.
“خانم بن ، چقدرعالی.”
دو صندلی را نزدیک پنجره بردیم و دو ساعت بعد را نشستیم و صحبت کردیم. در حالی که با هم صحبت می کردیم ، باران همچنان به طور پیوسته در محوطه بیرون می بارید. یک چراغ خاکستری از پنجره روی صورتش افتاد و من متوجه خطوط اطراف چشم و دهان او شدم. اما ، در کل ، دوشیزه کنتون به طرز شگفت انگیزی شبیه شخصیتی بود که از بیست سال پیش به یاد داشتم. دیدن دوباره او برای من باعث خوشحالی بود.
برای بیست دقیقه اول ما مودبانه درباره سفر من گفتگو کردیم. همانطور که صحبت کردیم ، متوجه شدم از آخرین باری که دوشیزه کنتون را دیدم طرز رفتار او تغییر کرده است . به عنوان مثال ، او به نوعی آرام تر به نظر می رسید. ممکن است که این فقط آرامشی بود که با افزایش سن به وجود می آمد ، اما من نمی توانستم به این فکر نکنم که این یک نوع خستگی از زندگی است. هر لحظه که صحبت نمی کرد فکر می کردم چیزی مثل غم و اندوه در چهره او می دیدم. اما شاید در این باره اشتباه می کردم.
حالت معذبی که در ابتدای گفتگو داشتیم بزودی شکل خودمانی و صمیمی به خود گرفت. ما مدتی را صرف یاد کردن از چند نفر از ایام گذشته یا رد بدل کردن خبرهای اخیر درباره آنها کردیم. باید بگویم این بسیار لذت بخش بود. همانطور که صحبت کردیم ، گذشته برای من زنده شد. این فقط خاطره مردم و مکانهایی نبود که ما در مورد آنها صحبت کردیم. من دوشیزه کنتون را هنگام صحبت کردن تماشا کردم و ناگهان حالت هایی دلنشینی را در چهره اش و حرکات دستانش تشخیص دادم که خاطرات گفتگوهای ما را در تمام آن سالها تداعی کرد. لبخند کوچکی که هنگام صحبت کردن می کردو یک ژست مشخص با شانه هایش ، اصلاً تغییر نکرده بود.
بعد از اینکه در مورد افرادی که قبلاً آنها را می شناختیم صحبت کردیم، دوشیزه کنتون شروع به صحبت درباره خودش کرد. من مطلع شدم ،به عنوان مثال، ازدواج او با آقای بن آن اندازه که من از نامه هایش فهمیده بودم مشکل نداشت. اگرچه او به مدت چهار یا پنج روز خانه خود را خارج ترک کرده بود - یعنی زمانی كه او نامه خود را برای من نوشت - ولی او برگشته بود ، و آقای بن از بازگشت او بسیار خوشحال بود. او با لبخند گفت: “شانس آوردیم كه يكي از ما درباره این مسائل منطقی است.”
البته من می دانم که جزئیات زندگی شخصی دوشیزه کنتون با همسرش واقعاً به من مربوط نیست. اگر به یک دلیل مهم کاری نبود ، با او در مورد چنین مسائل خصوصی صحبت نمی کردم. و دلیل من برای پیش بردن گفتگو روی این موضوع ، مشکل فعلی پرسنل در دارلینگتون هال بود. اما به نظر نمی رسید دوشیزه کنتون مشکلی برای صحبت با من در مورد این مسائل داشته باشد. به نظر من ، این گواه خوشایندی برای این واقعیت است که ما زمانی از رابطه کاری نزدیکی بهره مند بوده ایم .
برای مدت کوتاهی ، دوشیزه کنتون راجع به شوهرش بیشتر به طور کلی صحبت کرد که به خاطر سلامتی اش به زودی بازنشسته می شود . او همچنین در مورد دخترش که اکنون متاهل است و در پاییز فرزندش به دنیا میاید، با من حرف زد. در واقع ، دوشیزه کنتون آدرس دختر خود را در دورست به من داد. او گفت : “كاترین همه چیز را در مورد شما می داند.” “او از دیدن شما بسیار هیجان زده می شود.”
سپس من شروع به صحبت با او درباره خودم کردم. من سعی کردم برای او شرح دهم که امروز دارلینگتون هال چگونه است. من سعی کردم به او بگویم که آقای فارادی چه کارفرمای خوبی است و من تغییرات مربوط به خود خانه و شرایط فعلی کارمندان را توضیح دادم. همانطور که انتظارش را داشتم دوشیزه کنتون وقتی در مورد خانه صحبت کردم به طور آشکاری خوشحال تر شد و خیلی زود دوباره با هم به خاطرات گذشته خندیدیم.
من فقط یک بار در مورد لرد دارلینگتون صحبت کردم. ما در مورد آقای کاردینال جوان صحبت کرده بودیم و من مجبور شدم به دوشیزه کنتون بگویم که وی در طول جنگ به طرز غم انگیزی در بلژیک کشته شده است. من ادامه دادم: “البته ، جناب لرد به آقای کاردینال خیلی علاقه داشت. وقتی مرد جوان فوت کرد ، اوخیلی رنج کشید.
من نمی خواستم با صحبتهای ناخوشایند فضای دلپذیر را خراب کنم ، بنابراین سریع سعی کردم موضوع را تغییر دهم. با این حال ، دوشیزه کنتون می خواست درباره لرد دارلینگتون اطلاعات بیشتری بشنود. او در روزنامه ها درباره عملکرد ناموفق دادگاهش خوانده بود و ناگزیر از این فرصت استفاده کرد که از من در این باره سؤال کند.
“واقعیت این است ، خانم بن ، در طول جنگ ، مردم چیزهای واقعاً وحشتناکی درباره جناب لرد می گفتند. روزنامه ای که آقای کاردینال جوان در آن کارمی کرد به ویژه نسبت به او شرارت می کرد. جناب لرد در حالی که کشور در معرض خطر بود هیچ کاری در این باره نکرد ، اما اتهامات علیه وی پس از پایان جنگ ادامه یافت. او قادر به ادامه رنج بردن در سکوت نبود. جناب لرد صادقانه اعتقاد داشتند كه اگر آن روزنامه را به دادگاه ببرد ، عدالت را به دست خواهد آورد. در عوض ، البته ، این روزنامه به سادگی محبوبیت بیشتری پیدا کرد و نام خوب جناب لرد برای همیشه از بین رفت. پس از آن ، جناب لرد بسیار بیمار شد. خانه خیلی ساکت شد. من چای او را به اتاق مهمانخانه بردم و خوب . دیدن آن واقعاً غم انگیز بود.
“من بسیار متاسفم ، آقای استیونز. من نمی دانستم شرایط خیلی بدی بوده است.
اوه بله ، خانم بن. اما دیگه کافیه . می دانم که شما در روزهایی که پر از مهمان های مهم بود ، دارلینگتون هال را به یاد می آورید. اینگونه است که جناب لردسزاوار به یاد آوردن است.
ما دیگر به لرد دارلینگتون اشاره نکردیم. ما برای بقیه وقت در مورد خاطرات شاد صحبت کردیم و دو ساعت بسیار دلپذیر را با هم در سالن چای هتل رز باغ گذراندیم. در واقع ، من به سختی می توانستم باور داشته باشم که دو ساعت کامل گذشته بود که دوشیزه کنتون ساعت را نگاه کرد و گفت که او باید به خانه برگردد. وقتی فهمیدم که او باید در باران تا یک ایستگاه اتوبوس درست در خارج از روستا راه برود ، من اصرارکردم که او را با فورد به آنجاببرم.
به زودی با هم به سمت پایین خیابان اصلی روستا ، از جلوی مغازه ها و به سمت خارج از شهر با ماشین می رفتیم. دوشیزه کنتون بی سر و صدا نشسته در حال تماشای مناظر در حال عبور بود ، سپس به سمت من برگشت و گفت: “چرا شما با خودتان اینطوری لبخند می زنید ، آقای استیونز؟”
“اوه . شما باید مرا ببخشید ، خانم بن ، اما من فقط به بعضی از چیزهایی که در نامه خود نوشتید فکر می کردم. وقتی آنها را خواندم ، کمی نگران شدم ، اما اکنون می بینم که هیچ دلیلی برای نگرانی وجود ندارد.
“اوه؟ خصوصا” به چه موضوعی اشاره می کنید، آقای استیونز؟
من با خنده گفتم،”خوب ، به عنوان مثال ، خانم بن، “در بخشی از نامه شما که می نویسید: بقیه عمر من تا آخر به پوچی میگذرد. یا چیزی شبیه به آن.’
وی گفت: “واقعاً آقای استیونس” همچنان که کمی می خندید. “من نمی توانم آن را نوشته باشم.”
“بهتون اطمینان میدهم ،خانم بن ، شما نوشتید. من آن را به وضوح به یاد می آورم.
‘اوه خدای من. خوب ، شاید روزهایی وجود داشته باشد که چنین احساسی داشته باشم. اما آنها تقریبا” سریع می گذرند. بگذارید به شما اطمینان دهم ، آقای استیونز ، زندگی من پیش رویم پوچ وتهی نیست. به عنوان مثال ، من و همسرم هر دو منتظر هستیم که مادربزرگ و پدربزرگ شویم.
“بله ، در واقع. این برای شما فوق العاده خواهد بود.
برای چند لحظه بی سر و صدا پیاده شدیم. سپس دوشیزه کنتون گفت:
و شما چی، آقای استیونز؟ چه امیدی شما را به دارلینگتون هال بازمی گرداند؟
کار خانم بن . کار و کار بیشتر . ای کاش من کمی حس پوچی داشتم که بی صبرانه در انتظارش باشم.
هر دو ما از این موضوع خندیدیم. سپس دوشیزه کنتون به یک پناهگاه اتوبوس در کنار جاده اشاره کرد. با نزدیک شدن به آن ، او گفت:
آیا شما کنار من منتظر میمانید، آقای استیونز؟ اتوبوس فقط چند دقیقه دیگر میاد.
باران هنوز به طور پیوسته می بارید پس ما از ماشین پیاده شدیم و با شتاب به سمت سرپناه رفتیم. دوشیزه کنتون روی صندلی که آنجا قرار داده شده بود نشست. اما ، من روی پاهایم ایستادم جایی که می توانستم چشم انداز روشنی از اتوبوس که در حال نزدیک شدن ببینم اشته باشم. بعد از اینکه چند دقیقه در سکوت منتظر ماندیم ، بالاخره موفق شدم بگویم: “ببخشید خانم بن. اما واقعیت این است که ممکن است ما برای مدت طولانی دوباره ملاقات نکنیم. نمی دانم آیا شاید به من اجازه دهید یک سؤال نسبتاً شخصی از شما بپرسم. این چیزی است که مدتی مرا آزار داده است.
مطمئناً آقای استیونز. ما دوستان قدیمی هستیم.
“در واقع ، همانطور که می گویید ما دوستان قدیمی هستیم. لطفاً اگر احساس می کنید نباید پاسخ دهید ، پاسخ ندهید. اما واقعیت این است که در طول سال ها ، من تعداد زیادی نامه از شما داشته ام ، و به نظر می رسد که همه آنها نشان می دهند که شما - چطور باید منظورم را بیان کنم؟نسبتا”ناراضی هستین . من نمی دانم كه آیا به نحوی با شما رفتار بدی صورت گرفته است. مرا ببخشید ، اما مدتی نگران این موضوع بوده ام.
آقای استیونز ، لازم نیست آنقدرشرمسار باشی. ما دوستان قدیمی هستیم ، مگر نه؟ در واقع ، من بسیار سپاسگزارم که شما اینقدر نگران هستید. و من می توانم کاملاً به شما اطمینان دهم. شوهرم به هیچ وجه با من بدرفتار نمی کند. او به هیچ وجه مرد سنگدل و بد اخلاقی نیست.
“من بسیار خوشحالم که این موضوع را شنیدم ، خانم بن.”
من توی باران به جلو خم شدم ،منتظر نشانه ای از اتوبوس بودم.
دوشیزه کنتون گفت: “می توانم ببینم شما خیلی قانع نشدید ، آقای استیونز.” “به من اطمینان ندارید؟”
خانم بن اینطور نیست. اصلا” اینطور نیست. فقط مسئله اینه که شما به نظر نمی رسد در طول این سال ها خیلی خوشحال باشید. شما - مرا ببخشید - چندین بار همسرتان را رها کردید. اگر او با شما رفتار بدی ندارد ، پس ، خوب . درک دلیل نارضایتی شما برای من تقریبا” مشکله.
متن انگلیسی فصل
Chapter seventeen
Old Friends
September 1956
For many years I have often thought of visiting the seaside town of Weymouth. I have heard various people talk of pleasant holidays here. All of them mentioned the pier in particular, and I have been walking up and down along it for the last half-hour. They especially recommended visiting the pier in the evening, when it becomes lit up with bulbs of various colours. A moment ago, I learnt from an official that the lights would be switched on soon, so I have decided to sit down here on this bench and wait for them to come on. I have a good view of the sun setting over the sea. Although there is still plenty of daylight left - it has been a splendid day - I can see, here and there, lights starting to come on all along the shore.
I arrived in this town yesterday afternoon, and have decided to remain here for a second night. I need a rest from motoring, and if I make an early start tomorrow, I shall be back at Darlington Hall by tea-time.
It is now two days since my meeting with Miss Kenton in the tea lounge of the Rose Garden Hotel in Little Compton. Miss Kenton surprised me by coming to the hotel. I was looking out of the window at the rain when a member of the hotel staff came to inform me that a lady wished to see me at reception. I rose and left the dining hall, but at reception I was told that the lady had gone into the tea lounge.
The tea lounge was empty apart from Miss Kenton. She rose as I entered, smiled and held out her hand to me.
‘Ah, Mr Stevens. How nice to see you again.’
‘Mrs Benn, how lovely.’
We moved two armchairs close to the window, and sat and talked for the next two hours. While we talked together, the rain continued to fall steadily on the square outside. A grey light from the window fell across her face, and I noticed the lines around her eyes and mouth. But, on the whole, Miss Kenton looked surprisingly similar to the person I remembered from twenty years ago. It was a great pleasure for me to see her again.
For the first twenty minutes we chatted politely about my journey. As we talked, I began to notice other ways in which Miss Kenton had changed since I last saw her. For instance, she appeared, somehow, slower. It is possible that this was simply the calmness that comes with age, but I could not help thinking that it was more a sort of tiredness with life. Every now and then, when she was not speaking, I thought I saw something like sadness in her expression. But I may have been mistaken about this.
The initial awkwardness of our conversation soon developed into something more relaxed and personal. We spent some time remembering various people from the past, or exchanging recent news about them. This was, I must say, most enjoyable. As we talked, the past began to come back to life for me. It was not just the memory of people and places that we talked about. I watched Miss Kenton while she was speaking, and suddenly recognized little expressions on her face, little movements of her hands, that brought back memories of our conversations all those years ago. The little smile that she gave when she finished speaking, and a certain gesture with her shoulders, had not changed at all.
After we had talked about people we had once known, Miss Kenton began to tell me about herself. I learnt, for instance, that her marriage to Mr Benn was not in as much trouble as I had understood from her letter. Although she had left her home for a period of four or five days - which was when she had written me her letter - she had returned, and Mr Benn had been very pleased to have her back. ‘It is fortunate that one of us is sensible about these things,’ she said with a smile.
I am, of course, aware that details of Miss Kenton’s personal life with her husband were really not my business. I would not have talked to her about such private matters if there had not been an important professional reason. And my reason for encouraging conversation on this subject was the present staffing problem at Darlington Hall. But Miss Kenton did not seem to mind talking to me about these matters. In my opinion, this is pleasing evidence of the fact that we had once enjoyed a close working relationship together.
For a short time, Miss Kenton went on talking more generally about her husband, who is retiring soon because of the health. She also talked to me about her daughter, who is now married and expecting a child in the autumn. In fact, Miss Kenton gave me her daughter’s address in Dorset. ‘Catherine’s heard all about you, Mr Stevens,’ she said. ‘She’d be so thrilled to meet you.’
Then I began to tell her about myself. I tried to describe to her what Darlington Hall is like today. I attempted to tell her what a good employer Mr Farraday is, and I described the changes to the house itself and the present staffing arrangements. Miss Kenton, I thought, became visibly happier when I talked about the house, and we were soon laughing again together over various old memories.
I spoke about Lord Darlington only once. We had been talking about the young Mr Cardinal, and I had to tell Miss Kenton that he had been tragically killed in Belgium during the war. I continued: ‘Of course, his lordship was very fond of Mr Cardinal. He suffered very badly when the young man died.’
I did not wish to spoil the pleasant atmosphere with unhappy talk, so I quickly tried to change the subject. However, Miss Kenton wanted to hear more about Lord Darlington. She had read in the newspapers about his unsuccessful court action and, inevitably, took the opportunity to ask me about it.
‘The fact is, Mrs Benn, throughout the war, people said some truly terrible things about his lordship. The newspaper that young Mr Cardinal worked for was especially vicious towards him. His lordship did nothing about it while the country was in danger, but the accusations against him continued after the war had ended. He was unable to continue suffering in silence. His lordship sincerely believed that he would get justice if he took that newspaper to court. Instead, of course, the newspaper simply became more popular, and his lordship’s good name was destroyed for ever. Afterwards, his lordship became very ill. The house became so quiet. I would take him tea in the drawing room and, well. it really was most tragic to see.’
‘I’m very sorry, Mr Stevens. I had no idea things had been so bad.’
‘Oh yes, Mrs Benn. But enough of this. I know you remember Darlington Hall in the days when it was filled with important visitors. That is how his lordship deserves to be remembered.’
We did not mention Lord Darlington again. We talked for the rest of the time about happy memories, and we spent an extremely pleasant two hours together in the tea lounge of the Rose Garden Hotel. Indeed, I could hardly believe that two whole hours had passed when Miss Kenton looked up at the clock and said that she would have to return home. When I discovered that she would have to walk in the rain to a bus stop just outside the village, I insisted on taking her there in the Ford.
Soon we were motoring together down the village high street, past the shops, and out into the open country. Miss Kenton sat quietly watching the passing view, then turned to me and said: ‘Why are you smiling to yourself like that, Mr Stevens?’
‘Oh. You must excuse me, Mrs Benn, but I was just thinking about some of the things you wrote in your letter. I was a little worried when I read them, but I see now that there was no cause for alarm.’
‘Oh? What things in particular are you referring to, Mr Stevens?’
‘Well, for instance, Mrs Benn,’ I said with a laugh, ‘in one part of your letter you write: The rest of my life stretches out emptily before me. Or something like that.’
‘Really, Mr Stevens,’ she said, also laughing a little. ‘I could not have written that.’
‘I assure you, Mrs Benn, you did. I recall it very clearly.’
‘Oh dear. Well, perhaps there are some days when I feel like that. But they pass quickly enough. Let me assure you, Mr Stevens, my life does not stretch out emptily before me. For instance, my husband and I are both looking forward to becoming grandparents.’
‘Yes, indeed. That will be splendid for you.’
We drove on quietly for a few moments. Then Miss Kenton said:
‘And what about you, Mr Stevens? What does the future hold for you back at Darlington Hall?’
‘There is work, Mrs Benn. Work and more work. I wish I had some emptiness to look forward to.’
We both laughed at this. Then Miss Kenton pointed to a bus shelter further along the road. As we approached it, she said:
‘Will you wait with me, Mr Stevens? The bus will only be a few minutes.’
The rain was still falling steadily as we got out of the car and hurried towards the shelter. Miss Kenton sat on the seat that was provided. I, however, remained on my feet where I would have a clear view of the approaching bus. After we had been waiting in silence for a few minutes, I finally managed to say: ‘Excuse me, Mrs Benn. But the fact is, we may not meet again for a long time. I wonder if you would perhaps permit me to ask you a rather personal question. It is something that has been bothering me for some time.’
‘Certainly, Mr Stevens. We are old friends, after all.’
‘Indeed, as you say, we are old friends. Please do not reply if you feel you shouldn’t. But the fact is, over the years I have had a number of letters from you, and they have all seemed to suggest that you are - how might one express it? - rather unhappy. I simply wondered if you were being badly treated in some way. Forgive me, but I have been worried about this for some time.’
‘Mr Stevens, there is no need to be so embarrassed. We are old friends after all, are we not? In fact, I’m very grateful that you are so concerned. And I can reassure you on this matter absolutely. My husband does not treat me badly in any way. He is not a cruel or bad-tempered man at all.’
‘I am so pleased to hear that, Mrs Benn.’
I leaned forward into the rain, looking for signs of the bus.
‘I can see you are not very satisfied, Mr Stevens,’ Miss Kenton said. ‘Don’t you believe me?’
‘It’s not that, Mrs Benn. Not that at all. It’s just that you do not seem to have been very happy over the years. You have - forgive me - left your husband a number of times. If he does not treat you badly, then, well. I find the cause of your unhappiness rather difficult to understand.’