سرفصل های مهم
منطقه ناشناخته
توضیح مختصر
آقای استیون سفر خود را به منطقه وست کانتری برای دیدار دوشیزه کنتون آغاز کرد
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
منطقه ناشناخته
سپتامبر ۱۹۹۶
امشب من اتاقی در یک مهمانخانه در شهر سلیس بری گرفته ام . اولین روز سفر من به اتمام رسیده است و من واقعا احساس رضایت می کنم.
دشوار است که احساساتم را موقعی که بالاخره امروز صبح دارلینگتون هال را ترک کردم بیان کنم. برای بیست دقیقه اول رانندگی نمی توانم بگم که من لبریز از هیجان و انتظار بودم. در حالیکه زیر تابش آفتاب رانندگی می کردم از آشنا بودن ییلاقات اطرافم در شگفتی مانده بودم.
اما بالاخره محیط اطراف ناشناخته شد و من دانستم مرزهایی را که سابقا دیده بودم پشت سر گذاشته ام . اعتراف می کنم که حس ملایمی از ترس را تجربه کردم. و این حس زمانی رو به فزونی رفت که من خودم را در جاده ای در حال پیچیدن گرداگرد حاشیه یک تپه یافتم. من توانستم شیب رو به پایینی را در سمت چپم تشخیص بدم اگر چه من قادر نبودم آن را از بین درختان و بوته های انبوهی که کنار جاده را پوشانده بود ببینم. در این لحظه بود که احساس کردم واقعا دارلینگتون هال را ترک کرده ام و من ناگهان ترسیدم که مسیر را درست نیامده باشم. آن فقط یک احساس آنی بود ولی سبب تاخیر من شد. حتی وقتی من از اینکه مسیر را درست آمدم مطمئن شدم احساس کردم باید برای لحظه ای ماشین را متوقف کنم تا موقعیتم را بررسی کنم.
من تصمیم گرفتم تا پیاده بشم و کمی پاهایم را بکشم. وقتی پایم را بیرون گذاشتم حس اینکه در میان سراشیبی تپه هستم افزایش یافت . طرف دیگر جاده بوته ها و درخت ها به طور سراشیب سربرافراشته بودند من می توانستم حومه شهر را از دور ببینم. ناگهان تصمیم گرفتم که منظره بازتری را ببینم من در امتداد جاده راه افتادم تا اینکه مسیر پیاده رو باریکی راکه به تپه ای منتهی می شد پیدا کردم.
من برای لحظه ای مردد بودم چرا که راه به نظر سرازیر و ناهموار می رسید . سپس من شروع به بالا رفتن کردم. پیاده روی سخت و طولانی بود ولی زحمت زیادی برام ایجاد نکرد. بالاخره از بین درخت ها بیرون آمدم و نیمکتی را در میان منطقه ای باز و کوچک دیدم . به سمت نیمکت قدم برداشتم در حالی که به اطراف می چرخیدم از اینکه فهمیدم وقت تلف نکرده ام خشنود بودم.
من چشم انداز بسیار حیرت انگیزی از اطراف حومه شهررا داشتم . صدها کشتزار که به وسیله پرچین ها و درخت ها محصور شده بود و زمینی که به آرامی به سمت افق دوردست سرازیر و سربالا می شد. وقتی به اصوات تابستان گوش دادم و باد ملایمی روی صورتم احساس کردم احساس نگرانی و ترسی که به خاطر ترک سرزمین آشنای خودم داشتم ناپدید شد. به خودم گفتم که نگرانی درباره ملاقات دوشیزه کنتون احمقانه بود. در واقع همانطور که به آن منظره فوق العاده نگاه می کردم حتی برای اولین بار احساسی در من به وجود آمد حس هیجان نسبت به سفری که در پیش رو داشتم.
حالا عصر امروز من خودم را در این مهمانخانه کوچک ولی راحت که چندان از مرکزشهر سلیس بری دور نیست یافتم. زن مهمان خانه دار زنی حدود چهل سال متوجه ماشین و کت و شلوار درجه یک من شد و به نظر میرسد که فکر میکند من مهمان نسبتا مهمی هستم. وقتی من آدرسم را در دفتر ثبت او به نام دارلینگتون هال نوشتم او با ترس به من نگاهی کرد. او احتمالا می پنداشت که من جنتلمنی هستم که به هتل های گران قیمت عادت دارد و به محص اینکه اتاقم را ببینم با عصبانیت مهمان خانه را ترک خواهم کرد. اما اتاق من خیلی تمیز است با پنجره های بزرگ مشرف به خیابان . آن کاملا برای نیازهای من کفایت میکند.
و اینجا در آرامش این اتاق افکار من به منظره حیرت آور امروز صبح ییلاقات انگلیسی برمی گردد. من مایلم باور کنم که کشورهای دیگر چشم انداز چشمگیرتری دارند گرچه من هرگزسعادت دیدن این مناظر را نداشتم. اما من مطمئن هستم که بهترین ییلاقات انگلیس دارای خاصیتی است که مناظر کشورهای دیگر آن را دارا نیستند خصوصیت شکوه و عظمت.
ولی این شکوه و عظمت دقیقا چیست؟ لازمه آدم های عاقل تر از من به این سوال پاسخ بدهند من باور دارم که زیبایی سرزمین ما در آرامش آن است در فقدان شور و هیجان آشکارش. این سرزمین به نظر می رسه از زیباییش آگاه است از شکوه و عظمتش و احساس می کنه نیازی نیست که آن را فریاد بزنه.
این برای من یادآورسوالی است که طی سال ها سبب بحث های زیادی در حرفه من شده است یک پیشکار عالی کیست ؟ تلاش های خیلی کمی برای پاسخ دادن به این سوال وجود داشته است ولی پیشکارهایی عالی به نظر می رسند که در یک ویژگی اساسی با هم مشترک هستند و کلمه شرافت بهترین توصیف برای این ویژگی است..
البته یک شخص می تواند از جالب ترین بحث و گفتگوها روی موضوع اینکه شرافت واقعا چیست بهره مند شود. اگرچه از نظر من صلاحیت پیشکار در این است که شخصیت حرفه ای خویش را تحت هیچ شرایطی رها نکنه. یک پیشکار خوب صفات و عاداتی را که خاص حرفه او است همیشه در بر دارد همچون یک جنتلمن آراسته که کت و شلوارش را برتن می کندو آن را وقتی و فقط وقتی از تن در می آورد که صلاح بداند. و این همیشه زمانی خواهد بود که او کاملا تنها است.
گاهی اوقات گفته میشه که سرپیشخدمت ها فقط در انگلیس وجود دارند کشورهای دیگرخدمتکارهای مرد دارند. من عقیده دارم این شاید درست باشد. اروپائی ها قادر نیستند سرپیشخدمت باشند چون آنها در خویشتن داری عاطفی ناتوان هستند - شرافت - که فقط انگلیسی ها دارا هستند. به همین دلیل وقتی شما راجع به سرپیشخدمت عالی فکر می کنی او باید تقریبا برحسب این تعریف یک مرد انگلیسی باشد.
بعضی از همکارهای من استدلال می کنند که تلاش برای تجزیه و تحلیل تشخص بی فایده است. یک شخص می تونه فورا تشخیص بده آیا یک نفر دارای این خصوصیت هست یا نه. ولی مطمئنا مسئولیت حرفه ای ما این است که عمیقا درباره این چیزها فکر کنیم . در این مورد شاید ما هر تلاشی برای به دست آوردن شرافت برای خودمان بکنیم.
من به ندرت در رختخواب های غریبه راحت بوده ام . مدت زمان زیادی طول کشید تا من دیشب خوابم برد و من بیشتر ازیک ساعت پیش در حالی که هوا هنوز تاریک بود بیدار شدم . سعی گردم دوباره بخوابم ولی غیرممکن بود. بنابر این تصمیم گرفتم بلند شوم.
حالا در این لحظات آرام زمانی که من منتظرم تا دنیا بیدار بشه من دارم درباره نامه دوشیزه کنتون فکر می کنم. شاید من باید توضیح بدهم که نام او در حال حاضر دوشیزه کنتون نیست. او برای بیست سال گذشته خانم بن بوده است. اگر چه من نمی توانم او را خانم بن به حساب بیارم در حالی که من او را از وقتی که ازدواج کرد و به وست کانتری نقل مکان کرد ندیدم. من باید به نامیدن او به عنوان دوشیزه کنتون ادامه بدهم چون من همیشه اینطوری به او فکر کرده ام.
متاسفانه نامه ای که او به من داده دلیل دیگری است برای اینکه من او را دوشیزه کنتون به حساب بیاورم. به نظر می رسد که ازدواج او متاسفانه به پایان رسیده . نامه شامل جزئیات موضوع نیست و من هم انتظار این را نداشتم که باشه. ولی دوشیزه کنتون به صراحت در نامه اش میگه که او از خانه آقای بن نقل مکان گرده و نزدیک روستای لیتل کامپتون اقامت داره.
البته این غم انگیزه که او در ازدواجش شکست خورده است. دوشیزه کنتون حالا یک زن میانسال ناراضی و تنها است و احتمالا برای تصمیمی که برای ترک دارلینگتون هال گرفته پشیمان است. راحت است که بفهمی چرا حالا او می خواهد به آنجا برگردد . واقعیت این است که او به طور مستقیم در نامه اش این را نمی گوید ولی درباره روزهای گذشته در دارلینگتون هال با چنان علاقه و دلتنگی صحبت می کند که من مطمئن هستم این پیام واقعی نامه او است .
البته دوشیزه کنتون باید درک کند که زمانه در دارلینگتون هال نسبت به بیست سال پیش که او آنجا را ترک کرد تغییر کرده است. اولین وظیفه من این خواهد بود که وقتی اورا ملاقات کردیم. این موضوع را به او تاکید کنم.من باید این را توصیح بدهم که روزهای کاری با کارکنان زیاد قطعا هرگز برنخواهد گشت. اما دوشیزه کنتون زن باهوشی است. او احتمالا متوجه این موضوع شده است.
نامه دوشیزه کنتون گهگاهی یک حس ناامیدی از شرایط حاضر او را نشان میدهد که من را نگران می کند. او با این جمله شروع می کنه اگرچه من نمی دانم چطور باید بقیه عمرم را به شکل مفیدی پر کنم. و دوباره در جاهای دیگر مینویسد بقیه عمر من در مقابل من خالی است. لحن بیشتر نامه اگرچه خاطره برانگیز است. برای مثال او می نویسد این همه رویداد من را یاد آلیس وایت می اندازد. شما او را به خاطر دارید؟ چه کسی می تواند جمله های غلط و نحوه گفتارافتضاح او در بیان حروف صداداررا فراموش کند؟ شما نمی دانی چه اتفاقی برای او افتاد؟
من نمی دانم چه اتفاقی برای آلیس وایت افتاد اگرچه من از به یاد آوردن او متحیرشدم. بعد از یک شروع خیلی بد او یکی از مخلص ترین خدمتکاران دارلینگتون هال شد.
در قسمت دیگر نامه دوشیزه کنتون می نویسد من شیفته چشم اندازی بودم که از طبقه دوم اتاق خواب ها دیده میشد .یادم میاد علفزار و تپه ها از دور قابل رویت بود. هنوز هم همانطور است؟ در عصرهای تابستان یک ویژگی خارق العاده ای در آن منظره وجود داشت . حالا اعتراف می کگم که زمان زیادی را در آن اتاق خواب ها صرف تماشای بیرون پنجره می کردم.
سپس او اضافه می کند من را ببخش اگر این خاطره دردناکی است. ولی من هرگز ایستادن با شما پشت یکی از پنجره های اناق خواب ها را قراموش نمی کنم. ما هر دو در حال تماشای پدر شما بودیم. او در حال قدم زدن از این طرف به اون طرف در جلوی ییلاق بود در حالی که به زمین نگاه می کرد. به نظر می رسید او در حال جستجو کردن برای جواهر گرانبهائی بودکه آنجا انداخته بود. آیا به یاد داری؟
اینکه دوشیزه کنتون هنوز میتوانست این اتفاق را به یاد بیاره من را متعجب کرد. آن باید عصر تابستانی بیشتر از ۳۰ سال پیش اتفاق افتاده باشه. من می توانم به وضوح به یاد بیاورم در حال بالا رفتن به طبقه دوم ساختمان بودم. نور خورشید عصرگاهی از بین درهای نیمه باز اتاق خواب به داخل کریدور می تابید . وقتی از بین راهرو پیش میرفتم دوشیزه کنتون را دیدم که پشت پنجره اتاق خواب ایستاده بود او وقتی من در حال رد شدن بود مرا به نرمی صدا زد و گفت آقای استیونز یک لحظه وقت داری؟
وقتی که من وارد اتاق شدم دوشیزه کنتون به سمت پنجره برگشت. قسمت پایین ساختمان سایه های درختان بر چمنزار افتاده بود. در سمت راست چمنزار شیب رو به بالائی به سمت آلاچیق داشت. و پدر من آنجا بود در حالیکه به آرامی به عقب و جلو قدم برمی داشت و با اضطراب در حال جستجوی چیزی بود
متن انگلیسی فصل
Chapter two
Unfamiliar Territory
September 1956
Tonight, I have taken a room at a guest house in the city of Salisbury. The first day of my trip is completed and I feel quite satisfied with it.
It is hard to explain my feelings when I finally left Darlington Hall this morning. For the first twenty minutes of motoring, I cannot say that I was filled with excitement or anticipation. As I motored in the sunshine, I continued to be surprised by the familiarity of the countryside around me.
But eventually the surroundings became unrecognizable and I knew that I had gone beyond all previous boundaries. I confess, I experienced a mild sensation of alarm. This increased when I found myself on a road curving around the edge of a hill. I could sense the steep drop to my left, although I could not see it through the trees and thick bushes that lined the roadside. I felt now that I had truly left Darlington Hall behind, and I was suddenly afraid that I was not on the correct road. It was only the feeling of a moment, but it caused me to slow down. Even when I had assured myself that I was on the right road, I felt I had to stop the car for a moment to consider my situation.
I decided to get out and stretch my legs a little. When I had stepped out of the car, the feeling of being halfway up a steep hill increased. On one side of the road, the bushes and trees rose steeply on the other, as I looked down through the trees, I could see the distant countryside. I suddenly decided that I wanted a clearer view, and I walked along the road until I found a narrow footpath which led up the hill.
I hesitated for a moment, for the path looked steep and rather rough. Then I began to climb. It was a long, hard walk, but it did not cause me any great difficulty. Finally, I came out of the trees and saw a bench in the middle of a small, open area. I walked to the bench and, turning round, I was pleased to see that the climb had not been a waste of time.
I had a most marvellous view of the surrounding countryside. There were hundreds of fields bordered by hedges and trees, and the land rose and fell gently towards the distant horizon. As I listened to the sounds of summer and felt the light wind on my face, my feelings of alarm and anxiety about leaving my familiar territory disappeared. I told myself that it was foolish to worry about meeting Miss Kenton again. Indeed, as I looked at that wonderful view, I even began to feel, for the first time, a sense of excitement at the journey ahead.
Now, this evening, I find myself in this small but comfortable guest house not far from the centre of Salisbury. The landlady, a woman of about forty, noticed my car and my high-quality suit, and seems to think that I am a rather grand visitor. When I wrote my address in her register as ‘Darlington Hall’, she looked at me with alarm. She probably assumed that I was a gentleman who was accustomed to expensive hotels, and that I would angrily leave her guest house as soon as I saw my room. But my room is very clean, with good-sized windows overlooking the street. It is perfectly adequate for my needs.
And here, in the quiet of this room, my thoughts return to that marvellous view this morning of the English countryside. I am willing to believe that other countries offer more dramatic scenery, although I have never had the privilege of observing those sights myself. But I am confident that the finest English countryside possesses a quality that the landscapes of other nations do not possess, the quality of ‘greatness’.
But what exactly is this ‘greatness’? Wiser heads than mine are needed to answer such a question, but I believe that the beauty of our land lies in its calmness, in its lack of obvious drama. The land, it seems, knows its own beauty, its own greatness, and feels no need to shout about it.
This reminds me of a question that has caused much debate in my profession over the years: what is a ‘great’ butler? There have been very few attempts to answer this question officially, but great butlers do seem to me to share one essential quality, and that is best described by the word dignity.
Of course, one can enjoy most interesting debates on the subject of what this ‘dignity’ actually is. To me, though, it is the butler’s ability not to abandon his professional self under any circumstances. A great butler wears his professionalism as a decent gentleman wears his suit; he will take it off when, and only when, he chooses to. And this will always be when he is entirely alone.
It is sometimes said that butlers only truly exist in England; other countries have manservants. I believe this may be true. Continentals are unable to be butlers because they are incapable of the emotional self-control - the dignity - which only the English possess. For this reason, when you think of a great butler he must, almost by definition, be an Englishman.
Some of my colleagues have argued that attempts to analyse greatness are pointless. one can recognize immediately whether a person does or does not have it. But it is surely our professional responsibility to think deeply about these things. In this way we may make every effort to achieve ‘dignity’ for ourselves.
I have rarely been happy in strange beds. It took me a long time to fall asleep last night, and I woke up over an hour ago while it was still dark. I tried to return to sleep but this was impossible. I decided therefore to get up.
Now, in these quiet moments as I wait for the world to awake, I am thinking about Miss Kenton’s letter. I should perhaps explain that her name is not ‘Miss Kenton’ now. She has been ‘Mrs Benn’ for the last twenty years. However, I am unable to think of her as ‘Mrs Benn’, as I have not seen her since she married and moved to the West Country. I must continue to call her ‘Miss Kenton’, for this is how I have always thought of her.
Unfortunately, her letter has given me another reason for continuing to think of her as ‘Miss Kenton’. It seems that her marriage has sadly come to an end. The letter does not contain details of the matter, and I would not expect it to. But Miss Kenton clearly says that she has now moved out of Mr Benn’s house in Helston and is staying in the neighbouring village of Little Compton.
It is, of course, tragic that her marriage has ended in failure. Miss Kenton is now a lonely, unhappy, middle-aged woman and probably greatly regrets her decision to leave Darlington Hall. It is easy to see why she would want to return there now. It is true that she does not say this directly in her letter, but she speaks about the old days at Darlington Hall with such affection and nostalgia that I am sure that this is her real message.
Of course, Miss Kenton must realize that times have changed at Darlington Hall since she left twenty years ago. It will be my first duty to emphasize this when we meet. I will have to explain that the days of working with a large staff will almost certainly never return within our lifetime. But Miss Kenton is an intelligent woman. She probably already understands these things.
Miss Kenton’s letter reveals at times a sense of hopelessness at her present situation, which worries me. She begins one sentence: Although I have no idea how I shall usefully fill what remains of my life. And again, elsewhere, she writes: The rest of my life stretches out emptily before me. The tone of most of the letter, however, is nostalgic. For example, she writes: This whole incident reminds me of Alice White. Do you remember her? Who could forget her awful vowel sounds and ungrammatical sentences! Have you any idea what happened to her?
I have no idea what happened to Alice White, although it amused me to remember her. After a very bad start, she became one of Darlington Hall’s most devoted housemaids.
In another part of her letter, Miss Kenton writes: I was so fond of that view from the second-floor bedrooms. I remember the lawn and the hills visible in the distance. Is it still like that? On summer evenings there was a magical quality to that view. I will confess to you now that I used to spend a lot of time in those bedrooms looking out of the windows.
Then she adds: If this is a painful memory, forgive me. But I will never forget standing with you at one of those bedroom windows. We were both watching your father. He was walking backwards and forwards in front of the summerhouse, looking at the ground. He seemed to be looking for a precious jewel that he had dropped there. do you remember?
It surprises me that Miss Kenton can still remember this incident. It must have occurred on a summer evening over thirty years ago. I can clearly remember climbing to the second-floor landing. Evening sunlight shone through the half-open bedroom doors into the dark corridor. As I made my way along the corridor, I saw Miss Kenton standing by a window in one of the bedrooms. She turned as I was passing and called softly: ‘Mr Stevens, do you have a moment?’
As I entered, Miss Kenton turned back to the window. Down below, the shadows of the trees were falling across the lawn. To the right, the lawn sloped up towards the summerhouse. And there was my father, walking slowly backwards and forwards, looking anxiously at the ground.
مشارکت کنندگان در این صفحه
مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.