سارا و روت

مجموعه: کتاب های فوق متوسط / کتاب: بازمانده روز / فصل 8

کتاب های فوق متوسط

36 کتاب | 471 فصل

سارا و روت

توضیح مختصر

جناب لرد کارکنان یهودی را اخراج می کند چرا که فکر می کند به صلاح دارلینگتون هال است

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم

سارا و روت

شاید در این مرحله باید به مساله نگرش لرد دارلینگتون در مورد یهودیان برگردم. من به خصوص می خواهم این باور غلط را مبنی بر اینکه لرد دارلینگتون کار کردن یهودیان را در هال دارلینگتون قدغن کرده است ، مطرح کنم. من به عنوان رئیس کارکنان در جایگاه مناسبی هستم تا این اتهامات را کاملاً انکار کنم. در تمام سالهایی که من برای جناب لرد کار کرده ام ، یهودیان زیادی در بین کارمندان حضور داشتند و به دلیل نژادشان هرگز با آنها به طور متفاوتی رفتار نمی شد. تنها دلیل احتمالی این اتهامات مسخره ، شاید یک پیشامد مختصر در تابستان سال 1932 است.

1932-33

یک بعد از ظهر ،جناب لرد مرا به اتاق مطالعه اش فراخواند.

او گفت استیونز من خیلی فکرکردم.” “و من تصمیم گرفته ام كه در تالار دارلینگتون نمی توانیم یهودی داشته باشیم.”

“آقا؟”

استیونز گفت: “این به صلاح این خانه است. . ‘این به خاطر مهمان هایی است که اینجا اقامت می کنند.”

“البته ، آقا.”

“به من بگویید استیونز ، ما در حال حاضر چند یهودی در میان کارمندان داریم ، درسته؟”

“فکر می کنم دونفراز کارکنان جزو این طبقه هستن ، آقا.”

“آه” جناب لرد لحظه ای مکث کرد و از پنجره اش خیره شد. “البته ، شما باید آنها را برکنار کنید. استیونز این تأسف آور است ، اما ما چاره ای نداریم. من در این مورد بسیار با دقت فکر کرده ام. این به صلاح ما است. “

این دو عضو یهودی در بین کارکنان هر دو خدمتکارخانم بودند. بنابراین درست بود که ابتدا با دوشیزه کنتون صحبت کنم و او را از اوضاع آگاه کنم. من تصمیم گرفتم این کار را همان شب انجام دهم که با او برای شیرکاکائو در اتاقش ملاقات کردم.

شاید باید چند کلمه در مورد این جلسات پایان روز در اتاق او بگویم. مکالمات ما کاملاً حرفه ای بودند ، هرچند برخی از مباحث غیررسمی هر از گاهی مورد بحث قرار می گرفت. دلیل ما برای برگزاری این جلسات ساده بود: زندگی ما آنقدرپرمشغله بود که به سختی وقت داشتیم در طول روز با هم صحبت کنیم. این عدم ارتباط خطری جدی برای اداره کردن دارلینگتون هال بدون بروز هیچ مشکلی بود. بنابراین به نظر می رسید پانزده دقیقه ملاقات به طور خصوصی در پایان روز در اتاق دوشیزه کنتون ، ساده ترین راه حل این مشکل باشد.

من کمی نگران بودم که به دوشیزه کنتون بگویم که باید دو خدمتکار او را برکنار کنم. آنها هر دو کارمندان کاملاً قابل قبولی بودند و من شخصاً طرفدار عزل آنها نبودم. با این وجود ، این غیرمسئولانه بود که احساسات واقعی خود را نسبت به این موضوع نشان دهم. کار دشواری بود ، اما باید با متانت انجام داده می شد.

وقتی که من آن شب موضوع را در پایان گفتگو مطرح کردم ، من تا آنجا که ممکن بود صریح و رسمی بودم. من گفتم: “فردا صبح ساعت ده و نیم با دو خدمتکار در دفتر خود صحبت خواهم کرد. من ممنون می شوم ، دوشیزه کنتون ، اگر می توانید آنها را پیش من بفرستید. “

در ابتدا دوشیزه كنتون هيچ چيزي نگفت. بنابراین ادامه دادم:

“خوب ، دوشیزه کنتون ، از شما برای شیرکاکائو متشکرم. وقت آن است که من به رختخواب بروم. فردا یک روز پرمشغله دیگر .

در حالی که من می رفتم ، دوشیزه کنتون ناگهان گفت:

آقای استیونز ، من واقعا نمی توانم آنچه را می شنوم باور کنم. روت و سارا بیش از شش سال در کارمندان من بوده اند. آنها بسیار خوب به این خانه خدمت کرده اند.

“من مطمئنم که این درست است ، دوشیزه کنتون. به هر حال ، ما نباید اجازه دهیم که احساسات شخصی بر قضاوت ما تأثیر بگذارد. “

آقای استیونز ، من شوکه شده ام که می توانید در آنجا بنشینید و با آرامش در مورد این موضوع صحبت کنید. شما می گویید که روت و سارا باید اخراج شوند زیرا آنها یهودی هستند؟

“دوشیزه کنتون ، من فقط شرایط را برای شما توضیح داده ام. جناب لرد تصمیم خود را گرفته است و هیچ چیزی برای شما یا من وجود ندارد که بحث کنیم.

’ آیا شما فکر نکرده اید ، آقای استیونز ، اخراج روت و سارا به دلیل اینکه یهودی هستند ، اشتباه است؟ من در خانه ای کار نمی کنم که چنین چیزهایی اتفاق بیفتد. ‘

“دوشیزه کنتون ، لطفاآنقدر هیجان زده نشوید. موقعیت خود را به خاطر بسپارید. این یک موضوع بسیار ساده است. اگر جناب لرد بخواهد قراردادهایشان را پایان دهد ، دیگر حرفی برای گفتن نیست.”

“من به شما هشدار می دهم ، آقای استیونز ، من به کار در چنین خانه ای ادامه نخواهم داد. اگر خدمتکارانم برکنار شوند ، من هم اینجا راترک خواهم کرد.”

دوشیزه کنتون ، ممکن است اشاره کنم که من و شما در موقعیتی نیستیم که در مورد اینکه چه چیزی درست است و چه چیزی درست نیست قضاوت کنیم. دنیای امروز جای بسیار پیچیده و خطرناکی است. جناب لرد در موقعیتی بسیار بهتر از ما برای داوری این است که چه چیزی بهتر است. حالا ، دوشیزه کنتون ، من واقعاً باید بخوابم. من دوباره از شما متشکرم برای شیرکاکائو. لطفاً فردا صبح ساعت ده و سی دقیقه دو خدمتکار را پیش من بفرستید.

به محض اینکه دو خدمتکار صبح روز بعد وارد دفتر من شدند ، دیدم که دوشیزه کنتون قبلاً با آنها صحبت کرده است. هر دو به گریه افتادند. من با تأکید بر این واقعیت که کارشان رضایت بخش بوده است ، برای کوتاه ترین زمان ممکن شرایط را برای آنها توضیح دادم. کل مصاحبه شاید به مدت سه یا چهار دقیقه به طول انجامید و هنگام ترک آنها هنوز هم اشک می ریختند.

از آن موقع به بعدبرای مدتی دوشیزه کنتون نسبت به من بسیار سرد بود. بعضی اوقات ، حتی در مقابل کارمندان ، نسبت به من کاملاً بی ادب بود. اگرچه عصرها طبق عادت به جلسه دیدار برای شیرکاکائو ادامه دادیم ، مکالمه ما کوتاه بود و لحن او غیر دوستانه بود. وقتی بعد از گذشت دو هفته هیچ گونه بهبودی در رفتار او حاصل نشده بود ، کم کم بی تاب شدم. بنابراین من یک شب به او گفتم: “دوشیزه کنتون ، من تعجب می کنم که شما هنوز اینجا را ترک نکرده اید.” من این کار را با کمی خنده همراه کردم تا نشان دهم شوخی می کنم. اما دوشیزه کنتون خوشش نیامد. او از من عصبانی شد و گفت: “من هنوز قصد عزیمت دارم ، آقای استیونز. من برای ترتیب دادن آن خیلی مشغول بودم ، همین.

این باعث شد فکر کنم که او احتمالاً در مورد تهدیدش جدی است. اما پس از گذشت هفته ها ، مشخص شد که او قصد ندارد هال دارلینگتون را ترک کند. به تدریج فضای بین ما بهتر شد و من درباره تهدید او به استعفا شروع به شوخی کردن کردم. به عنوان مثال ، اگر ما در مورد یک مراسم بزرگ که در آینده در خانه برگزار میشدبحث می کردیم ، من بعضی اوقات گفتگو را اینطور پایان می دادم: “البته ، دوشیزه کنتون ، اگر هنوز با ما باشید.”

حتی ماه ها پس از این واقعه ، چنین اظهاراتی باز هم دوشیزه کنتون را ساکت و آرام می کرد - گرچه فکر می کنم این بیشتر ناشی از خجالت بود تا خشم.

در نهایت ، البته ، ما از اشاره کردن به این موضوع دست برداشتیم. اما یادم است که آخرین ارجاع به آن بیش از یک سال پس از ترک خدمتکاران بود.

جناب لرد آن را یک بعد از ظهرکه من در اتاق نقاشی چای او را سرو می کردم مطرح کرد.

او به من گفت: “او ه، استیونز”. ‘من قصد داشتم که درباره کاری که سال گذشته انجام دادیم با شما صحبت کنم. درباره خدمتکاران یهودی. یادت میاد؟’

“واقعا ، آقا.”

“من فکر می کنم هیچ راهی برای پیدا کردن جایی که آنها در حال حاضرهستند وجود ندارد ، درسته؟ آنچه اتفاق افتاد اشتباه بود. من می خواهم هر طور شده آن را جبران کنم.

“من مطمئناً تحقیق خواهم کرد. اما من مطمئن نیستم که یافتن جای آنهاپس از این مدت خیلی آسان باشد.

استیونز ببینیدچه کاری می توانید انجام دهید. این کار هرگز نباید اتفاق می افتاد.

من فکر کردم دوشیزه کنتون به حرفهای جناب لردعلاقه مند است و تصمیم گرفتم آن را با او مطرح کنم- حتی با وجود احتمال عصبانیت دوباره او. با این حال ، هنگامی که من در نهایت در مورد آن صحبت کردم ، مکالمه من با او نتایج عجیبی به همراه داشت.

یک بعد از ظهر مه آلود ، من برای پاک کردن تعدادی فنجان و نعلبکی در حال عبور از چمن به سمت آلاچیق بودم. وقتی به پله هایی که پدرم یک بار افتاده بود نزدیک شدم ، متوجه شدم که شخصی در داخل آلاچیق در حال حرکت است. او دوشیزه کنتون بود. با این حال ، وقتی وارد شدم ، او دست از حرکت برداشته و روی صندلی نشسته بود ، ظاهراً مشغول سوزن دوزی بود. وقتی با دقت بیشتری نگاه کردم ، متوجه شدم که وی یک کوسن را تعمیر می کند.

وقتی که شروع به جمع آوری فنجان هاو نعلبکی ها کردم ، دوشیزه کنتون و من درمورد چیزهای بی اهمیت با یکدیگر صحبت کردیم. بعد از این روزهای مستمر در ساختمان اصلی ، بیرون بودن یک تغییر دلپذیر بود. هیچ یک از ما عجله ای برای بازگشت به داخل خانه نداشتیم. وقتی روشنایی روز به سرعت محو می شد و مه شروع به غلیظ شدن بالای چمن می کرد ، دوشیزه کنتون و من اغلب کار را متوقف می کردیم و در سکوت از پنجره ها خیره می شدیم. سپس در خلال یکی از سکوتهایمان سرانجام موضوع عزل خدمتکاران را مطرح کردم.

من گفتم: “من اندکی پیش داشتم فکر می کردم دوشیزه کنتون” . حالا یادآوری آن مضحکه ولی درست یک سال پیش شما هنوز اصرار داشتید که می خواهید استعفا دهید. فکر کردن در مورد آن برای من خنده دار است. خندیدم اما پشت سرم دوشیزه کنتون ساکت ماند. وقتی سرانجام به او نگاه کردم ، او بی سر و صدا از میان پنجره ها به مه خیره شده بود.

سرانجام او گفت: “شما احتمالاً نمی دانید ، آقای استیونز ،” چقدر جدی به ترک این خانه فکر می کردم. من نسبت به آنچه اتفاق افتاد ، حساسیت زیادی نشان دادم. مدتی مکث کرد و من دوباره به سمت پنجره برگشتم. سپس او با صدای خسته و رویایی ادامه داد: من یک ترسو بودم آقای استیونز. من اینجا را ترک نکردم زیرا جایی برای رفتن نداشتم. من خانواده ای ندارم ،بجز عمه ام. من او را خیلی دوست دارم ، اما نمی توانم یک روز بدون حس اینکه زندگی من در حال بربادرفتن است با او زندگی کنم. البته به خودم گفتم كه بزودی شغل دیگری پیدا خواهم كرد. اما من خیلی ترسیده بودم ، آقای استیونز. از خودم خیلی شرمنده هستم.

دوشیزه کنتون دوباره مکث کرد و به نظر می رسید عمیقا توی فکر است. فکر کردم این لحظه مناسبی برای من است تا او را از گفتگوی اخیرم با لرد دارلینگتون آگاه کنم. من کار را تمام کردم و گفتم: «گذشته دیگر گذشته . اما حداقل این که جناب لرد گفت که آن کار تماما” یک ا شتباه وحشتناک بود مایه تسلی است . من فقط فکر کردم دوست دارید بدانید ، دوشیزه کنتون ، از آنجا که من به یاد می آورم که شما هم به اندازه من از این حادثه ناراحت بودید.

دوشیزه کنتون پشت سر من با صدای کاملاً تغییر یافته گفت” متاسفم آقای استیونز. من شما را نمی فهمم.’

با تعجب برگشتم و دیدم که دوشیزه کنتون دیگر از پنجره خیالبافانه به بیرون نگاه نمی کند. او با نگاهی در چشمانش که مرا زیر سوال می برد مستقیم به من خیره شد.

“همانطور که من به یاد می آورم ، آقای استیونز ، شما فکر می کردید اینکه روت و سارا اینجارا ترک می کنند درست و به صلاح است. شما در این باره بسیار خوشحال بودید.

اکنون واقعاً دوشیزه کنتون این کاملاً نادرست و ناعادلانه است. کل این قضیه مرا به طرز وحشتناکی ناراحت کرد. این ابدا چیزی نیست که دوست دارم ببینم در این خانه اتفاق بیفتد. “

“پس چرا ، آقای استیونز ، شما آن زمان این را به من نگفتید؟”

خندیدم ، اما برای یک لحظه نمیدانستم چه پاسخی بدهم. قبل از اینکه بتوانم جوابی بدهم دوشیزه کنتون خیاطی خود را کنار گذاشت و گفت:

“آیا می فهمید ، آقای استیونز ، اگر سال گذشته احساسات خود را با من در میان می گذاشتید ، برای من چه معنایی داشت؟ شما می دانید که هنگام اخراج خدمتکارانم چقدر ناراحت شدم. چرا آقای استیونز ، چرا ، چرا ، چرا همیشه باید وانمود کنید؟

خنده دیگری کردم. به نظر من این گفتگو خنده دار شده بود. گفتم: “واقعاً ، دوشیزه کنتون”. “من مطمئن نیستم که بدانم منظور شما چیست.”

“من به خاطر اینکه روت و سارا ما را ترک کردند رنج زیادی کشیدم،. و من رنج بیشتری متحمل شدم زیرا فکر میکردم که تنها هستم.”

“واقعاً دوشیزه کنتون .” من سینی فنجان ها و نعلبکی ها را برداشتم. “بدیهی است که من با اخراج آنها موافق نبودم. من فکر می کردم که این واضح بود.”

او چیزی نگفت و همانطور که داشتم می رفتم ، به سمت او نگاه کردم. او دوباره به منظره بیرون نگاه می کرد ، اما در آن موقع داخل آلاچیق خیلی تاریک شده بود. من فقط می توانستم تصویر تیره اندام او را درمحیطی بی نور و خالی ببینم. عذرخواهی کردم و آنجا را ترک کرده به میان مه رفتم.

متن انگلیسی فصل

Chapter eight

Sarah and Ruth

I should perhaps, at this point, return to the question of Lord Darlington’s attitude towards Jewish people. I want, in particular, to discuss the false belief that Lord Darlington banned Jews from working on the staff at Darlington Hall. I am in the perfect position, as head of staff, to deny these accusations absolutely. There were many Jewish people on the staff throughout all my years with his lordship, and they were never treated differently as a result of their race. The only possible reason for these ridiculous accusations is, perhaps, one brief incident in the summer of 1932.

1932-33

One afternoon, his lordship called me into his study.

‘I’ve been doing a lot of thinking, Stevens,’ he said. ‘And I’ve decided that we cannot have Jews on the staff here at Darlington Hall.’

‘Sir?’

‘It is for the good of this house, Stevens. In the interests of the guests we have staying here.’

‘Of course, sir.’

‘Tell me, Stevens, we have a few Jews on the staff at the moment, don’t we?’

‘I believe two of the present staff come into that category, sir.’

‘Ah’ His lordship paused for a moment, staring out of his window. ‘Of course, you’ll have to dismiss them. It’s regrettable, Stevens, but we have no choice. I’ve thought about this very carefully. It’s in all our best interests.’

The two Jewish members of staff were both housemaids. It was right, therefore, to speak to Miss Kenton first and inform her of the situation. I decided to do this that same evening when I met her for cocoa in her room.

I should perhaps say a few words here about these meetings in her room at the end of the day. Our conversations were completely professional, although some informal topics were discussed from time to time. Our reason for having these meetings was simple: our lives were so busy that we hardly had time to speak to each other during the day. This lack of communication was a serious danger to the continued smooth running of operations in Darlington Hall. Fifteen minutes in private together at the end of the day in Miss Kenton’s room seemed, therefore, the simplest solution to the problem.

I was a little anxious about telling Miss Kenton that I had to dismiss two of her maids. They had both been perfectly satisfactory employees, and I was not personally in favour of dismissing them. Nevertheless, it would have been irresponsible of me to display my true feelings on the matter. It was a difficult task, but it had to be performed with dignity.

When I finally introduced the subject towards the end of our conversation that evening, I was as clear and as businesslike as possible. I finished by saying: ‘I will speak to the two maids in my office tomorrow morning at ten thirty. I would be grateful, Miss Kenton, if you could send them to me.’

At first, Miss Kenton said nothing. So I continued:

‘Well, Miss Kenton, thank you for the cocoa. It is time for me to go to bed. Another busy day tomorrow.’

As I was leaving, Miss Kenton suddenly said:

‘Mr Stevens, I cannot quite believe my ears. Ruth and Sarah have been members of my staff for over six years. They have served this house excellently.’

‘I’m sure that is true, Miss Kenton. However, we must not allow personal feeling to affect our judgement.’

‘Mr Stevens, I’m shocked that you can sit there and speak about this so calmly. You are saying that Ruth and Sarah have to be dismissed because they are Jewish?’

‘Miss Kenton, I have just explained the situation to you. His lordship has made his decision and there is nothing for you or I to debate.’

‘Have you not considered, Mr Stevens, that it would be quite wrong to dismiss Ruth and Sarah because they’re Jewish? I will not work in a house in which such things can occur.’

‘Miss Kenton, please do not excite yourself. Remember your position. This is a very simple matter. If his lordship wishes to end their contracts, there is no more to be said.’

‘I’m warning you, Mr Stevens, I will not continue to work in such a house. If my girls are dismissed, I will leave too.’

‘Miss Kenton, may I suggest that you and I are not in a position to judge what is right and what is not. The world of today is a very complicated and dangerous place. His lordship is in a much better position than we are to judge what is best. Now, Miss Kenton, I really must go to bed. I thank you again for the cocoa. Send the two employees to me at ten thirty tomorrow morning, please.’

As soon as the two maids stepped into my office the following morning, I could see that Miss Kenton had already spoken to them. They both came in crying. I explained the situation to them as briefly as possible, emphasizing the fact that their work had been satisfactory. The whole interview lasted perhaps for three or four minutes, and they were still in tears when they left.

Miss Kenton was extremely cold towards me for some time afterwards. At times she was quite rude to me, even in front of the staff. Although we continued our habit of meeting for cocoa in the evening, our conversation was brief and her tone unfriendly. When there had been no improvement in her behaviour after a fortnight, I started to become a little impatient. I therefore said to her one evening: ‘Miss Kenton, I am surprised that you haven’t left yet.’ I accompanied this with a little laugh to show that I was joking. Miss Kenton, however, was not amused. She frowned at me and said: ‘I still intend to leave, Mr Stevens. I have been too busy to organize it, that’s all.’

This made me think that she was, perhaps, serious about her threat. But then, as the weeks passed, it became clear that she was not going to leave Darlington Hall. The atmosphere between us gradually improved, and I began to joke about her threat to resign. For example, if we were discussing a future large occasion to be held at the house, I sometimes finished the conversation by saying: ‘Of course, Miss Kenton, if you are still with us.’

Even months after the event, such remarks still made Miss Kenton go quiet - although I think that this was due more to embarrassment than anger.

Eventually, of course, we stopped mentioning the subject. But I remember one last reference to it more than a year after the maids had left.

His lordship mentioned it one afternoon when I was serving his tea in the drawing room.

‘Oh, Stevens,’ he said to me. ‘I’ve been meaning to talk to you about that business last year. About the Jewish maids. Do you remember?’

‘Indeed, sir.’

‘I suppose there’s no way of finding out where they are now, is there? It was wrong, what happened. One would like to compensate them for it somehow.’

‘I will certainly investigate, sir. But I am not sure that it will be easy to discover their whereabouts after all this time.’

‘See what you can do, Stevens. That business should never have happened.’

I thought that Miss Kenton would be interested in what his lordship had said, and I decided to mention it to her - even at the risk of getting her angry again. However, when I finally spoke to her about it, my conversation with her produced strange results.

One foggy afternoon, I was crossing the lawn towards the summerhouse in order to clear away some cups and saucers. As I approached the steps where my father had once fallen, I noticed a figure moving about inside the summerhouse. It was Miss Kenton. When I entered, however, she had stopped moving about and was sitting down on a chair, apparently busy with some needlework. When I looked more closely, I noticed that she was repairing a cushion.

As I began to gather up the cups and saucers, Miss Kenton and I talked to each other about unimportant things. It was a pleasant change to be outside in the summerhouse after so many continuous days in the main building. Neither of us was in a hurry to return indoors. As the daylight rapidly faded and the fog began to thicken over the lawn, Miss Kenton and I often stopped working and stared out of the windows in silence. Then, during one of our silences, I finally introduced the topic of the maids’ dismissal.

‘I was just thinking earlier, Miss Kenton,’ I said. ‘It is rather funny to remember now, but only a year ago you were still insisting you were going to resign. It rather amused me to think of it.’ I gave a laugh, but behind me Miss Kenton remained silent. When I finally turned to look at her, she was staring quietly through the windows at the fog.

‘You probably have no idea, Mr Stevens,’ she said eventually, ‘how seriously I thought of leaving this house. I felt so strongly about what happened.’ She paused for a while, and I turned my attention back to the window. Then she continued in a tired, dreamy voice: ‘I was a coward, Mr Stevens. I did not leave because I had nowhere to go. I have no family, only my aunt. I love her dearly, but I can’t live with her for a day without feeling that my life is wasting away. I told myself, of course, that I would soon find another job somewhere. But I was so frightened, Mr Stevens. I feel so ashamed of myself.’

Miss Kenton paused again and seemed to be deep in thought. I thought that this was an appropriate moment for me to inform her of my recent conversation with Lord Darlington. I finished by saying: ‘The past cannot be undone. But it is, at least, comforting to hear his lordship say that it was all a terrible mistake. I just thought you would like to know, Miss Kenton, since I recall that you were as upset by the incident as I was.’

‘I’m sorry, Mr Stevens,’ Miss Kenton said behind me in an entirely new voice. ‘I don’t understand you.’

I turned in surprise and saw that Miss Kenton was no longer looking dreamily out of the window. She was staring directly at me with a look of challenge in her eyes.

‘As I recall, Mr Stevens, you thought that it was right and proper for Ruth and Sarah to leave. You were positively cheerful about it.’

‘Now really, Miss Kenton, that is quite incorrect and unfair. The whole matter upset me terribly. It is hardly the sort of thing I like to see happen in this house.’

‘Then why, Mr Stevens, did you not tell me this at the time?’

I gave a laugh, but for a moment was rather lost for an answer. Before I could think of one, Miss Kenton put down her sewing and said:

‘Do you realize, Mr Stevens, how much it would have meant to me if you had shared your feelings with me last year? You knew how upset I was when my girls were dismissed. Why, Mr Stevens, why, why, why do you always have to pretend?’

I gave another laugh. The conversation was, in my opinion, becoming rather ridiculous. ‘Really, Miss Kenton,’ I said. ‘I’m not sure I know what you mean.’

‘I suffered so much over Ruth and Sarah leaving us. And I suffered more because I believed I was alone.’

‘Really, Miss Kenton.’ I picked up the tray of cups and saucers. ‘Naturally, I disapproved of the dismissals. I thought that was obvious.’

She did not say anything and, as I was leaving, I glanced back towards her. She was again looking out at the view, but it had by now grown very dark inside the summerhouse. I could only see the dark shape of her figure against a pale and empty background. I excused myself and walked out into the fog.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.