سرفصل های مهم
تماس شبانه
توضیح مختصر
جسد الکس ماکلنان در حمام خونهاش پیدا شده. بازرس لوگان مطمئن نیست قتل هست یا نه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
تماس شبانه
نیمه شب بود که تلفن جنی لوگان بیدارش کرد. اون خسته بود و خوابآلود به تلفن جواب داد.
“لوگان.”
“گرنت هستم، مادام.”
“ساعت سه صبحه، گرنت. امیدوارم مسألهی مهمی باشه.”
“من خونهی الکس ماکلنان هستم. مرده.”
“آدرس رو بده، گرنت. بیست و پنج دقیقه بعد میرسم.”
جنی لوگان بازرس ادارهی پلیس ادینبرا بود. تلفن اغلب شبها بیدارش میکرد. از تخت بیرون اومد و سریع کت و شلوار آبیش رو پوشید. به خودش در آینه نگاه کرد و به این نتیجه رسید که موهای کوتاه قهوهایش خوب به نظر میرسن. ساعت سه و ربع در خیابانهای ادینبرا رانندگی میکرد. دسامبر بود و برف روی زمین نشسته بود. خیابان پرنسس خالی بود. میتونست قلعهی ادینبرا رو در سمت چپش اون بالا ببینه.
لوگان در حال رانندگی، به الکس ماکلنان فکر میکرد. ماکلنانها در اسکاتلند مشهور بودن. موراری ماکلنان، پدر الکس، بیش از شصت مغازهی ماهی و سیبزمینی سرخکرده در شهرهای بزرگ و کوچیک مختلف اسکاتلند داشت. همه در اسکاتلند مغازههای ماهی و سیبزمینی سرخکردهی ماکلنانها رو میشناختن و بیشتر مردم از اونها خورده بودن.
موراری ماکلنان، یک پسر داشت، الکس. موراری نمیخواست الکس وارد حرفهی خانوادگی بشه، بنابراین اون رو به یک مدرسهی گرونقیمت در سوئیس فرستاد. الکس از اونجا به دانشگاه بریستول در انگلیس رفت و بعد به مدرسهی کسب و کار نزدیک بوستون در ایالات متحده. یادگیری برای الکس مهم بود، ولی خوشگذرانی هم براش مهم بود. روزنامههای اسکاتلند پر از داستانهایی از زندگیش بودن: اون با ستارههای سینما در کانس شام میخورد، یا با ستارههای ورزشی در مونت کارلو نوشیدنی مینوشید، یا در حال رقص با ستارههای موسیقی پاپ در کلوپی درمانتهان بود. الکس بلد بود چطور از زندگیش لذت ببره.
بعد، شش سال قبل، موراری ماکلنان مُرد. الکس به ادینبرا برگشت. ازدواج کرد و یه خونه خرید. بعد تمام مغازههای ماهی و سیبزمینی سرخکرده رو فروخت و با یک دوست قدیمی مدرسه، ایان رز، یک رستوران گرونقیمت در ادینبرا باز کرد.
لوگان وارد پالوارس گاردنز شد و ماشین رو بیرون خونهی الکس ماکلنان نگه داشت. لوگان زیاد به منطقههای پولدارنشین شهر مثل اینجا نمیاومد. اون معمولاً بیشتر زمانش رو در منطقههای فقیرتر و کثیفتر سپری میکرد. خونهی الکس ماکلنان بزرگ بود و بیش از صد سال قدمت داشت.
این گروهبان گرنت بود که در ورودی رو باز کرد. اون ۵۸ ساله بود و معمولاً نسبت به سنش جوونتر به نظر میرسید. امشب پیر و خسته به نظر میرسید.
گفت: “سلام، مادام. بیا تو.”
“جسد کجاست، گرنت؟”
“در طبقهی اول. در حمام.”
حمام؟ باشه. بیا بریم و نگاهی بندازیم. تا الان چی فهمیدی؟” لوگان پرسید.
شروع به بالا رفتن از پلهها کردن.
گرنت شروع کرد: “خوب، مادام. آقای ماکلنان احتمالاً حدود ساعت یازده رفته حموم کنه. اون معمولاً حول و حوش این ساعت حموم میکرد.”
“متوجهم.”
گرنت گفت: “خانم ماکلنان تا اون موقع در رختخواب بود. اون میگه حدود ده و نیم به خواب رفته و صدای بالا اومدن شوهرش رو نشنیده. به هر حال، یک و نیم بیدار شده و شوهرش در تخت نبوده. فکر کرده عجیبه، بنابراین بلند شده و رفته دنبالش بگرده. نتونسته پیداش کنه، ولی در حمام قفل بود.”
“سعی کرده واردش بشه؟”لوگان پرسید.
“بله سعی کرده در رو بشکنه و باز کنه ولی نتونسته بنابراین به برادرش زنگ زده. اون اومده و در رو شکسته و باز کرده و دیدن که آقای ماکلنان روی کف حمام مُرده” گرنت حرفش رو تموم کرد.
گرنت و لوگان به حمام رسیدن. دیوارها مشکی بودن، وان، لگن دستشویی و توالت سفید بودن، کف زمین مشکی و سفید بود. جسد الکس ماکلنان روی کف زمین بود. یک حولهی آبی روی بدنش بود.
“میگی یک نفر در رو از داخل قفل کرده بود؟”لوگان پرسید.
گرنت جواب داد: “درسته، مادام.” گرنت چوب شکسته رو نشون لوگان داد.
“دکتر جسد رو دیده؟”لوگان پرسید.
“بله، مادام. درست قبل از اینکه شما برسید رفت.”
“خوب پس چطور مرده؟” لوگان در حالی که به پایین به جسد الکس ماکلنان نگاه میکرد، پرسید.
“دکتر میگه شکستن گردن. انگار کف زمین مرطوب بوده، افتاده، به کنار وان خورده- پایان الکس ماکلنان.”
لوگان با دقت بیشتری به جسد و بعد به دور و بر مکان نگاه کرد. زمین مرطوب بود، ولی خیلی خیس نبود. وان خالی بود. بدن الکس ماکلنان خشک بود. حوله هم خشک بود.
لوگان پرسید: “پنجره چی؟”
گرنت گفت: “من هم بهش فکر کردم. بسته است، ولی قفل نیست.”
لوگان به اون طرف مکان رفت و پنجره رو باز کرد. سرش رو برد بیرون و پایین رو نگاه کرد. تقریباً شش متر تا زمین فاصله داشت، نه بیشتر.
لوگان گفت: “باشه. کارشناسان رو بیار اینجا. میخوام همه جای این مکان رو خیلی با دقت بررسی کنن. باید پنجره و دیوار بیرون رو بررسی کنن و کف زمین بیرون رو هم بررسی کنن.”
گرنت گفت: “باشه، مادام.”
“حالا، اعضای خانواده کجا هستن و حالشون چطوره؟”
گرنت جواب داد” “خوب، فقط خانم ماکلنان و برادرش هست. هر دو در نشیمن هستن.”
لوگان رفت پایین به اتاق نشیمن. یک مرد و یک زن کنار هم روی کاناپه نشسته بودن. زن احتمالاً در اواخر دههی بیست سالگیش بود ولی گفتنش سخت بود، برای اینکه داشت گریه میکرد. موهای قرمز داشت و لباس خواب تنش بود.
لوگان گفت: “خانم ماکلنان، من بازرس لوگان از اداره پلیس ادینبرا هستم. در مورد شوهرتون خیلی متأسفم.”
زن جواب داد: “ممنونم، بازرس.”
مرد بلند شد. قد بلند و تیره بود و نیرومند به نظر میرسید. ست ورزشی مشکی پوشیده بود و نیاز به اصلاح داشت.
“صبح بخیر، بازرس. من دونالد جانستون هستم، برادر آلیس.”
“سلام، آقای جانستون. میدونم اوقات هولناکی برای هر دوی شما هست ولی متأسفانه باید چند تا سؤال ازتون بپرسم.”
“باید بپرسید؟جانستون پرسید. خواهرم رو ببینید. داره گریه میکنه. نمیتونید منتظر بمونید؟”
لوگان گفت: “آقای جانستون، یک مَرد مُرده. من مأمور پلیس هستم. باید چند تا جواب بگیرم.”
آلیس ماکلنان گفت: “اشکالی نداره، دونالد.” و به طرف لوگان برگشت. “میفهمم، بازرس. لطفاً سؤالاتتون رو بپرسید.”
جانستون گفت: “ولی سریع باشید!”
“خانم ماکلنان شوهرتون معمولاً چه ساعتی حموم میکرد؟” لوگان پرسید.
آلیس ماکلنان جواب داد: “خب، اون معمولاً حدودای ساعت یازده میرفت طبقه بالا، حموم میکرد و بعد میومد بخوابه.
وقتی حدوداً یک و نیم بیدار شدم، و اون در تختخواب نبود، رفتم دنبالش بگردم.”
جانستون صحبت کرد: “وقتی نتونست در حموم رو باز کنه، به من زنگ زد. من هر چه سریعتر اومدم، در حموم رو شکستیم، رفتیم داخل و جسد الکس رو پیدا کردیم. همه اینها رو قبلاً به گروهبان گفتیم.”
لوگان به این طرف اتاق حرکت کرد و به عکسی از آلیس و الکس ماکلنان در روز عروسیشون نگاه کرد. اونها به هم میومدن.
“شوهرتون هیچ مشکلی داشت، خانم ماکلنان؟لوگان پرسید. منظورم مشکلات کاری هست؟”
“نه. فکر نمیکنم. در حقیقت ایان به کار رسیدگی میکرد. الکس دوستاش رو به رستوران میبرد تا آدمهای دیگه هم بخوان اونجا غذا بخورن.”
لوگان به خاطر آورد چرا آدمها به رستوران ماکلنانها میرفتن. ارزون نبود، ولی وقتی میرید اونجا، همیشه یه آدم مشهور رو میبینید.
لوگان گفت: “پس اگه بخوام اطلاعات بیشتری در مورد رستوران به دست بیارم، باید به آقای رز صحبت کنم.”
“بله. احتمالاً این بهتره” آلیس ماکلنان جواب داد.
لوگان به آرومی پرسید: “خانم ماکلنان شما ازدواج موفقی داشتید؟”
آلیس ماکلنان سریع به لوگان نگاه کرد.
جانستون با عصبانیت بلند شد. “حالا، ببین، بازرس. نمیتونید بیاید و چنین سؤالاتی بپرسید. باید ازتون بخوام برید. لطفاً الان اینجا رو ترک کنید.”
لوگان سخت به چشمهای جانسون نگاه کرد، ولی با خانم ماکلنان صحبت کرد.
با ملایمت گفت: “خانم ماکلنان، متأسفم که این رو میگم، ولی امکان داره کسی شوهرتون رو کشته باشه.”
“منظورتون اینه که…”. ولی دستشو گذاشت رو دهنش و حرفش رو قطع کرد خانم ماکلنان شروع کرد.
لوگان که به طرفش بر میگشت، گفت: “بله، فعلاً مطمئن نیستم قتل بوده یا نه.” به طرف جانستون برگشت. “بنابراین نیاز به جوابهای سؤالات سخت دارم، آقای جانستون.”
جانستون شروع کرد: “بازرس، شما واقعاً نمیتونید فکر کنید که آلیس یا من …”
لوگان دستش رو بلند کرد تا جلوی حرف زدنش رو بگیره.
گفت: “آقای جانسون، در حال حاضر به چیزی فکر نمیکنم. حالا، وقتی خواهرتون زنگ زد، چیکار میکردید؟”
جانستون با صدای آروم عصبانی گفت: “تو تخت خوابیده بودم، البته.”
“با زنتون؟”
“در واقع نه. زن و بچههام در حال حاضر اینجا نیستن. تا کریسمس پیش پدر و مادر همسرم میمونن.”
“پس به غیر از خودتون هیچکس دیگهای اونجا نبود؟”لوگان به آرومی پرسید.
“درسته!”
لوگان بدون اینکه چیزی بگه مدتی به جانسون نگاه کرد. بعد به هر دوی اونها گفت که میخواد بعداً دوباره باهاشون صحبت کنه.
“قتل بود یا نه؟”لوگان از خودش پرسید. میدونست اشکالی وجود داره. میدونست چیزهای بیشتری هست که باید بفهمه.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
Night call
It was the middle of the night when Jenny Logan’s phone woke her. She was tired and answered the phone sleepily.
‘Logan.’
‘Grant here, madam.’
‘It’s three o’clock in the morning, Grant. I hope this is important.’
‘I’m at the home of Alex Maclennan. He’s dead.’
‘Give me the address, Grant. I’ll be there in twenty-five minutes.’
Jenny Logan was an inspector in the Edinburgh Police. The phone often woke her at night. She got out of bed and dressed quickly in a blue suit. She looked at herself in the mirror and decided that her short brown hair looked all right. By a quarter past three she was driving through the streets of Edinburgh. It was December and there was snow on the ground. Princes Street was empty. She could see Edinburgh Castle high up to her left.
While she drove, Logan thought about Alex Maclennan. The Maclennans were famous in Scotland. Murray Maclennan, Alex’s father, had over sixty fish and chip shops in different Scottish towns and cities. Everyone in Scotland knew Maclennans Fish and Chips and most people ate them.
Murray Maclennan had one son, Alex. Murray did not want Alex to go into the family business so he sent him to an expensive school in Switzerland. Alex went from there to Bristol University in England, and then to a business school near Boston in the United States. Learning was important for Alex but so was having a good time. The Scottish newspapers were full of stories about his life: he was having dinner with film stars in Cannes; or he was having drinks with sports stars in Monte Carlo; or he was dancing with pop stars at a club in Manhattan. Alex knew how to enjoy himself.
Then six years ago Murray Maclennan died. Alex came back to Edinburgh. He got married and bought a house. Then he sold all the fish and chip shops and, together with an old schoolfriend, Ian Ross, he opened an expensive restaurant in Edinburgh.
Logan drove into Polwarth Gardens and stopped outside Alex Maclennans house. Logan didn’t come to rich areas of the city like this very often. She usually spent more time in the dirtier, poorer areas. Alex Maclennans house was large and more than one hundred years old.
It was Sergeant Grant who opened the front door. He was fifty-eight and usually he looked young for his age. Tonight he was looking old and tired.
‘Hello, madam. Come in,’ he said.
‘Where’s the body, Grant?’
‘On the first floor. In the bathroom.’
‘The bathroom? OK. Let’s go and have a look. What do you know so far?’ asked Logan.
They started to climb the stairs.
‘Well, madam. Mr Maclennan went to have a bath, probably at about eleven o’clock. He usually has a bath at about that time,’ began Grant.
‘I see.’
‘Mrs Maclennan was already in bed,’ Grant said. ‘She says she fell asleep at about ten thirty and didn’t hear her husband come up. Anyway, she woke up at one thirty and he wasn’t in bed. She thought this was strange so she got up and went to look for him. She couldn’t find him but the bathroom door was locked.’
‘Did she try and get in?’ asked Logan.
‘Yes, she tried to break the door open but she couldn’t, so she called her brother. He came round, broke open the door and they found Mr Maclennan dead, on the bathroom floor,’ finished Grant.
Grant and Logan arrived at the bathroom. The walls were black; the bath, basin and toilet were white; the floor was black and white. Alex Maclennans body was on the floor. There was a blue towel over his body.
‘You say someone locked the door on the inside?’ asked Logan.
‘That’s right, madam,’ Grant answered. Grant showed Logan the broken wood.
‘Has the doctor seen the body?’ asked Logan.
‘Yes, madam. He left just before you arrived.’
‘So how did he die, then?’ asked Logan, looking down at Alex Maclennans body.
‘A broken neck, the doctor says. Looks like the floor was wet, he fell, hit the side of the bath - end of Alex Maclennan.’
Logan looked at the body more closely and then looked round the room. The floor was wet, but not very wet. The bath was empty. Alex Maclennan’s body was dry. The towel was dry too.
‘What about the window’ asked Logan.
‘I thought about that,’ said Grant. ‘It’s closed but not locked.’
Logan walked across the room and opened the window. She put her head outside and looked down. It was about six metres to the ground - not far.
‘Right,’ said Logan. ‘Get the scientists here. I want them to look everywhere in this room very carefully. They must look at the window and the wall outside, and at the ground outside too.’
‘OK, madam,’ said Grant.
‘Now, where are the family and how are they?’
‘Well, there’s only Mrs Maclennan and her brother. They’re both in the living room,’ Grant answered.
Logan went down to the living room. A man and a woman were sitting next to each other on the sofa. The woman was probably in her late twenties but it was difficult to tell because she was crying. She had red hair and was wearing nightclothes.
‘Mrs Maclennan, I’m Inspector Logan of the Edinburgh Police,’ said Logan. ‘I’m very sorry about your husband.’
‘Thank you, Inspector,’ the woman answered.
The man stood up. He was tall and dark and he looked strong. He was wearing a black jogging suit and he needed a shave.
‘Good morning, Inspector. I’m Donald Johnstone, Alice’s brother.’
‘Hello, Mr Johnstone. I know this is a terrible time for you both, but I’m afraid I have to ask you some questions.’
‘Must you?’ asked Johnstone. ‘Look at my sister. She’s crying. Can’t you wait?’
‘Mr Johnstone, a man has died,’ said Logan. ‘I am a police officer. I need to find some answers.’
‘It’s all right, Donald,’ said Alice Maclennan. She turned to Logan. ‘I understand, Inspector. Please ask your questions.’
‘But be quick’ said Johnstone.
‘Mrs Maclennan, what time did your husband usually have a bath?’ asked Logan.
‘Well, he usually went upstairs at about eleven, had a bath and then came to bed,’ Alice Maclennan answered.
‘When I woke up at about one thirty and he wasn’t in bed, I went to look for him.’
Johnstone spoke: ‘She called me when she couldn’t open the bathroom door. I came as quickly as I could; we broke into the bathroom and found Alex’s body. We’ve told the sergeant this already.’
Logan moved across the room and looked at a photograph of Alice and Alex Maclennan on the day they married. They looked good together.
‘Did your husband have any problems, Mrs Maclennan?’ asked Logan. ‘I mean, business problems.’
‘No. I don’t think so. Ian Ross took care of the business really. Alex brought his friends to the restaurant so that other people wanted to eat there.’
Logan remembered why people went to Maclennans restaurant. It wasn’t cheap, but when you went there you almost always saw someone famous.
‘So, if I want to find out more about the restaurant, I need to talk to Mr Ross,’ Logan said.
‘Yes. That’s probably best,’ Alice Maclennan answered.
‘Mrs Maclennan,’ asked Logan quietly, were you happily married?’
Alice Maclennan looked up quickly at Logan.
Johnstone stood up angrily. ‘Now, look here, Inspector. You can’t come round here asking questions like that. I must ask you to leave. Please leave now.’
Logan looked hard into Johnstone’s eyes, but she spoke to Mrs Maclennan.
‘Mrs Maclennan,’ she said softly, ‘I’m sorry to say this, but it is possible someone killed your husband.’
‘You mean.?’ began Mrs Maclennan, but she put her hand to her mouth and stopped speaking.
‘Yes,’ said Logan, turning to her ‘I’m not sure at the moment if it was murder or not.’ She turned back to Johnstone. ‘So I need answers to difficult questions, Mr Johnstone.’
‘Inspector, you can’t really think that Alice or I’ started Johnstone.
Logan put up a hand to stop him speaking.
‘Mr Johnstone,’ she said, ‘I don’t think anything at the moment. Now, what were you doing when your sister phoned?’
‘I was in bed asleep, of course,’ said Johnstone in a quiet angry voice.
‘With your wife?’
‘No, actually. My wife and children are away at the moment. They’re staying with my wife’s parents until Christmas.’
‘So there was nobody there at all except you?’ Logan asked quietly.
‘That’s right!’
Logan looked at Johnstone for some time without speaking. Then she told them both she would like to speak to them again later.
‘Was this murder or not?’ Logan asked herself. She knew something wasn’t right. She knew there was more to find out.