آخرین تکه‌ها

مجموعه: کارآگاه لوگان / کتاب: انتخاب لوگان / فصل 8

آخرین تکه‌ها

توضیح مختصر

لوگان و گرنت درباره‌ی پرونده حرف میزنن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم

آخرین تکه‌ها

وقتی رفتن بیرون، لوگان و گرنت دور زدن و به خونه‌ی آلیس ماکلنان در پولوارث گاردنز رفتن. آلیس ماکلنان در رو باز کرد. “خوب؟” با صدای آروم و نسبتاً غمگینی پرسید. لوگان گفت: “ایان رز بود. چند تا مأمور همین الان به پاسگاه پلیس جاده‌ی لندن می‌برنش.” آلیس ماکلنان دستش رو برد رو دهنش. گفت: “آه نه ایان. چقدر وحشتناک! مطمئنید؟”

“بله. اون همه چی رو به ما گفت. خوب، تقریباً همه چیز رو.”

آلیس ماکلنان به شکل عجیبی به لوگان نگاه کرد. پرسید: “تقریباً همه چیز؟ منظورتون چیه بازرس؟”

“خوب، چیزی هست که اون بهمون نگفت. بهمون نگفت شما و اون چه مدت معشوقه بودید؟ من امیدوار بودم شما بتونید این رو بهمون بگید.”

آلیس ماکلنان گفت: “بیاید داخل، بازرس. بیاید داخل صحبت کنیم. اونجا گرم‌تره.”

به اتاق نشیمن آلیس ماکلنان رفتن و نشستن.

آلیس ماکلنان شروع کرد: “چیزی که قبلاً بهتون گفتم حقیقت داشت. من و الکس در زندگی‌مون خوشبخت بودیم، تا اینکه رستوران رو دایر کرد. اون موقع بهتون گفتم ما کمی مشکل داشتیم اما. نتونستم بهتون بگم.” آلیس ماکلنان آروم شروع به گریه کرد.

لوگان با ملایمت گفت: “ادامه بدید.”

“حدوداً هجده ماه قبل شروع شد. الکس تمام وقتش رو در رستوران سپری می‌کرد. من می‌دونستم ایان به من علاقه داره، بنابراین یک روز وقتی الکس خونه نبود ازش خواستم بیاد اینجا.”

لوگان گفت: “و شما معشوقه شدید؟”

“بله. تقریباً به مدت یک سال معشوقه بودیم.”

“شوهرتون فهمید؟”

“نمیدونم. فکر نمیکنم. اون موقع من و الکس زیاد حرف نمی‌زدیم. بنابراین فکر نمی‌کنم فهمیده باشه.”

لوگان پرسید: “شما و رز کی دیگه همدیگه رو ندیدید؟”

آلیس ماکلنان گفت: “تقریباً شش ماه قبل. دیگه نمی‌خواستم هیچ زمانی با ایان سپری کنم. و الکس سعی می‌کرد دوباره من رو خوشبخت و خوشحال کنه.”

“رز در این مورد چه احساسی داشت؟”

آلیس ماکلنان دوباره شروع به گریه کرد.

لوگان دستش رو روی بازوی آلیس ماکلنان گذاشت.

آلیس ماکلنان گفت: “وقتی به ایان گفتم دیگه نباید همدیگه رو ببینیم، وحشتناک عصبانی شد.” حرفش رو قطع کرد و به بیرون از پنجره نگاه کرد. بعد ادامه داد: “من اغلب از خودم می‌پرسیدم چرا من و ایان با همیم؟ واقعاً من رو دوست داشت؟ یا به خاطر اینکه زن الکس بودم دوستم داشت؟ وقتی ترکش کردم، چیزهای وحشتناکی گفت.”

لوگان پرسید: “گفت شما رو به خاطر اینکه زن الکس هستید میخواد؟”

آلیس ماکلنان به آرومی گفت: “بله. نمیدونم حقیقت داشت یا نه. شاید به قدری عصبانی بود که اولین چیزی که به ذهنش رسید رو گفت. شاید نیمه حقیقت داشت.” لحظه‌ای حرفش رو قطع کرد و بعد پرسید: “شما که فکر نمی‌کنید به خاطر اینکه من ترکش کردم، الکس رو کشته باشه، فکر میکنید؟”

لوگان گفت: “نه، فکر نمی‌کنم. فکر می‌کنم اون به طور عمده از این عصبانی بود که شوهرتون انقدر زیاد پول در می‌آورد. اون پول بیشتری خواسته بود و شوهرتون گفته بود نه. فکر می‌کنم پول براش مهم‌ترین چیز بود.”

آلیس ماکلنان گفت: “امیدوارم اینطور باشه، بازرس. واقعاً امیدوارم حق با شما باشه.”

صبح روز بعد گرنت و لوگان در دفتر لوگان نشسته بودن. داشتن قهوه می‌خوردن و درباره‌ی ایان رز حرف می‌زدن.

گرنت گفت: “بگو ببینم، مادام قبل از اینکه کلاهش رو بردارید از کجا فهمیدید رز هست؟”

لوگان گفت: “این انتخابی بین رز و جانستون بود ولی من همیشه فکر میکردم رز باشه. اون تنها شخصی بود که میتونست از دیوار بالا بره. اون در ساس (نیروی هوایی ویژه) بود. از دیوار بالا رفتن براش آسون بود.”

گرنت پرسید: “و دونالد جانستون چی؟”

لوگان گفت: “خوب، باید می‌دیدیم اون هست یا نه. فقط محض اطمینان. ولی هیچ وقت فکر نمی‌کردم اون باشه.”

گرنت لبخند زد.

“و از کجا فهمیدید رز و آلیس ماکلنان معشوقه بودن؟”

لوگان گفت: “اینو دیشب از چیزی که رز گفت فهمیدم. گفت میدونست ماکلنان معمولاً شب‌ها تو خونه چیکار میکنه. از کجا میدونست؟ مطمئنم ماکلنان بهش نگفته بود چه ساعتی حموم می‌کنه. بعد فکر کردم: شاید رز و آلیس ماکلنان معشوقه هستن. شاید وقتی با هم بودن درباره الکس حرف زدن. شاید اون بهش گفته. و درست فکر می‌کردم”

لوگان فنجون قهوه‌اش رو گذاشت پایین و به گرنت نگاه کرد.

گفت: “به هر حال، دیشب کارت خیلی خوب بود، گروهبان. از کجا یاد گرفتی چاقو رو از دست سربازها بگیری؟”

گرنت با لبخند گفت: “مدتی طولانی پلیس بودم، مادام. شنبه شب‌ها یکی دو تا چاقو از آدم‌ها گرفتم.”

بعد از اینکه گرنت رفت، لوگان تماس تلفنی برقرار کرد.

صدایی گفت: “اتاق خبر تام مک‌دونالد صحبت میکنه.”

لوگان گفت: “تام! جنی لوگان هستم. امشب میتونی یه نوشیدنی برام بخری.”

تام گفت: “مشتاقم، جنی، عزیزم ولی چرا؟”

“برای اینکه فکر می‌کنی من فوق‌العاده‌ام و برای اینکه می‌خوام بهت بگم الکس ماکلنان رو کی کشته.”

تام گفت: “بهم بگو کی الکس ماکلنان رو کشته و من برات شام میخرم. و بعد برای رقص به بهترین کلوپ شبانه میبرمت.”

جنی خندید.

گفت: “کارهایی بهتر از رقصیدن به ذهنم میرسه. ساعت هفت در دیکون برودیز به دیدنم بیا.” و وقتی تلفن رو قطع می‌کرد، لبخند زد.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER EIGHT

The last pieces

When they got outside, Logan and Grant walked round to Alice Maclennans house in Polwarth Gardens. Alice Maclennan opened the door. ‘Well?’ she asked in a quiet and rather sad voice. ‘It was Ian Ross,’ said Logan. ‘Some officers are taking him to the London Road Police Station right now.’ Alice Maclennan put her hand up to her mouth. ‘Oh no Ian,’ she said. ‘How terrible! Are you sure?’

‘Yes. He’s told us everything. Well, almost everything.’

Alice Maclennan looked at Logan strangely. ‘Almost everything? What do you mean, Inspector’ she asked.

‘Well, there’s one thing he didn’t tell us. He didn’t tell us how long you and he were lovers. I was hoping you could tell us that.’

‘Come in, Inspector,’ said Alice Maclennan. ‘Let’s talk inside. It’s warmer.’

They went into Alice Maclennans living room and sat down.

‘What I told you before was true. Alex and I were happily married until he started the restaurant,’ began Alice Maclennan. ‘I told you we had some problems then but. I couldn’t tell you.’ Alice Maclennan began to cry quietly.

‘Go on,’ said Logan softly.

‘It started about eighteen months ago. Alex was spending all his time at the restaurant. I knew Ian was interested in me so I asked him round here one day when Alex was away.’

‘And you became lovers,’ said Logan.

‘Yes. We were lovers for about a year.’

‘Did your husband find out?’

‘I don’t know. I don’t think so. At that time, Alex and I didn’t talk very much. So I don’t think he knew.’

‘When did you and Ross stop seeing each other’ asked Logan.

‘About six months ago,’ said Alice Maclennan. ‘I didn’t want to spend any more time with Ian. And Alex was trying to make me happy again.’

‘How did Ross feel about this?’

Alice Maclennan started to cry again.

Logan put her hand on Alice Maclennans arm.

‘Ian was terribly angry when I said we had to stop seeing each other,’ said Alice Maclennan. She stopped and looked out of the window. Then she went on: ‘I often asked myself why Ian and I were together? Did he really love me? Or did he love me because I was Alex’s wife? When I left him, he said some terrible things.’

‘He said he wanted you because you were Alex’s’ asked Logan.

‘Yes,’ said Alice Maclennan quietly. ‘I don’t know if it was true. Perhaps he was just so angry that he said the first thing that came into his head. Perhaps it was half-true.’ She stopped for a moment and then she asked: ‘You don’t think he killed Alex because I left him, do you?’

‘No, I don’t think so,’ said Logan. ‘Mainly I think he was angry that your husband was making so much money now. He asked for more money and your husband said no. I think the money was the most important thing for him.’

‘I hope so, Inspector,’ said Alice Maclennan. ‘I really hope you’re right.’

The next morning Grant and Logan sat in Logan’s office. They were drinking coffee and talking about Ian Ross.

‘Tell me, madam,’ said Grant, ‘how did you know it was Ross before you took off his hat?’

‘It was a choice between Ross and Johnstone, but I always thought it was Ross,’ said Logan. ‘He was the only person who could climb up the wall. He was in the SAS. Climbing the wall was easy for him.’

‘And what about Donald Johnstone’ asked Grant.

‘Well, we had to see if it was him too,’ said Logan. ‘Just to be sure. But I never thought it was.’

Grant smiled.

‘And how did you know that Ross and Alice Maclennan were lovers?’

‘I only learnt that yesterday evening,’ said Logan, ‘from something that Ross aid. He said he knew what Maclennan usually did at home in the evening. How did he know? I’m sure Maclennan didn’t tell him what time he had a bath. And then I thought: “Perhaps Ross and Alice Maclennan were lovers. Perhaps they talked about Alex when they were together. Perhaps she told him.” And I was right.’

Logan put her coffee cup down and looked at Grant.

‘Anyway, you did very well last night, Sergeant,’ she said. ‘Where did you learn to take knives away from soldiers?’

‘I’ve been in the police a long time, madam,’ said Grant smiling. ‘I’ve taken away one or two knives from people on Saturday nights.’

After Grant left, Logan made a phone call.

‘Newsroom Tam MacDonald speaking,’ a voice said.

‘Tam’ said Logan. ‘It’s Jenny Logan. You can buy me a drink this evening.’

‘I’d love to, Jenny, my dear,’ said Tam, ‘but why?’

‘Because you think I’m wonderful, and because I’m going to tell you who killed Alex Maclennan.’

‘Tell me who killed Alex Maclennan, and I’ll buy you dinner,’ said Tam. ‘And then I’ll take you dancing at the best nightclub in town.’

Jenny laughed.

‘I can think of better things to do than go dancing,’ she said. ‘Just meet me at Deacon Brodie’s at seven o’clock.’ And she smiled as she put the phone down.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.