سرفصل های مهم
ایان رز
توضیح مختصر
لوگان از ایان رز، مدیر رستوران، سؤالاتی پرسید.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
ایان رز
“واقعاً فکر میکنی قتله؟”وقتی در دفتر لوگان در پاسگاه پلیس جادهی لندن نشستن، گرنت پرسید.
لوگان جواب داد: “نمیدونم. ولی اینو میدونم: از آقای جانستون خوشم نمیاد و خانم ماکلنان رو هم باور ندارم. اون همه چیز رو درباره خودش و شوهرش بهمون نگفت.”
گرنت قهوهاش رو خورد و لوگان به بیرون از پنجره نگاه کرد. لوگان دوباره صحبت کرد: “امروز تا آخر وقت خبری از کارشناسان نمیشنویم. تا قبل از اون، ازت میخوام اطلاعاتی درباره آقای جانستون به دست بیاری. مشکلش چیه؟ چرا انقدر خصمانه رفتار میکنه؟”
گرنت موافقت کرد: “درسته، مادام.”
“ساعت سه دوباره اینجا میبینمت. میرم با ایان رز دربارهی رستوران صحبت کنم. شاید یه ناهار مفت گیرم بیاد.”
“مأموران پلیس هیچ وقت ناهار مفت گیرشون نمیاد، مادام.”
لوگان پاسگاه پلیس رو ترک کرد و به آپارتمانش برگشت تا دوش بگیره، لباس تمیز بپوشه، و چیزی بخوره.
لوگان در لیث، شمال ادینبرا، کنار دریا زندگی میکرد. سالها قبل، لیث شلوغ بود. کشتیهای زیادی هر روز آمد و شد میکردن. این روزها، کشتیهای کمی بودن و بیشتر ساختمانهای قدیمی حالا تبدیل به آپارتمان برای جوانان ادینبرا شده بودن. لوگان فقط بیست و هشت سال داشت، ولی امروز صبح احساس جوانی نمیکرد. هر وقت به قتل فکر میکرد، همیشه احساس پیری میکرد.
وقتی لوگان در امتداد خیابان پرنسس رانندگی میکرد، صدای بلندی اومد. از قلعهی ادینبرا، ساختمان مورد علاقهی لوگان، میاومد. صدای شلیک توپ ساعت یک از روی دیوارهای قلعه بود. هر روز ساعت یک میتونید صدای شلیک توپ رو بشنوید. لوگان از انتهای خیابان پرنسس به راست پیچید و به طرف میدان شارلوت رانندگی کرد. رستوران غرب میدان بود. اسمش شارلوتس بود. لوگان از ماشینش پیاده شد و رفت داخل.
داخل شلوغ بود. یک پیشخدمت به طرف لوگان اومد.
“میتونم کمکتون کنم، مادام؟”پرسید.
“میخوام ایان رز رو ببینم، لطفاً.”
“متأسفانه وقتی رستوران بازه، با کسی دیدار نمیکنه، مادام.”
“من بازرس لوگان از ادارهی پلیس ادینبرا هستم.”
گفت: “آه! درسته. دنبالم میاید، لطفاً؟”
مرد لوگان رو به یک دفتر کوچیک در پشت رستوران راهنمایی کرد و اونجا تنهاش گذاشت. چند لحظه بعد، یک مرد دیگه اومد داخل. مرد قد بلند بود با موهای بلوند خیلی کوتاه و یک سبیل بلوند کوچیک. در اوایل دههی ۳۰ سالگی بود و قوی بنیه به نظر میرسید.
“بازرس. خبر وحشتناکی در مورد الکس هست. خبر وحشتناک. مرد فوقالعادهای بود. یک دوست واقعی. پس چطور میتونم کمکتون کنم؟”
لوگان نگاهش کرد.
پرسید: “آقای رز؟” لوگان کارت شناساییش رو در آورد و نشون مرد داد.
“بله، بله. ببخشید. نگفتم؟ ایان رز هستم. از ملاقاتتون خوشبختم.” رز بهش لبخند زد.
“آقای رز، در حال حاضر مطمئن نیستیم آقای ماکلنان چطور مُرده.”
رز گفت: “بله. آلیس بهم گفت. ما امروز صبح تلفنی با هم حرف زدیم.”
لوگان گفت: “من فقط چند تا سؤال میپرسم تا اطلاعات بیشتری در موردش داشته باشم.”
“البته. لطفاً هر سؤالی که میخواید بپرسید.”
“خب، اولین بار کی با آقای ماکلنان آشنا شدید؟” لوگان پرسید.
جواب داد: “آه، سالها قبل. وقتی کوچیک بودیم با هم به مدرسه میرفتیم. بعد، اون به سوئیس رفت و به همه جای دنیا سفر کرد.”
پرسید: “و شما چی؟”
رز گفت: “من تا شانزده سالگی اینجا موندم. بعد به ارتش ملحق شدم، سرباز شدم، و من هم به همه جای دنیا سفر کردم.”
“زیاد همدیگه رو میدیدید؟” لوگان پرسید.
گفت: “نه. زیاد نمیدیدیم. ولی اگه هر دو همزمان در ادینبرا بودیم، همیشه همدیگه رو پیدا میکردیم.”
“این مکان رو کی دایر کردید؟”
رز گفت: “حدوداً پنج سال قبل. من از ارتش خارج شدم و برگشتم اینجا. شغل نداشتم. الکس از ایالات متحده برگشته بود. ما زمان زیادی با هم سپری میکردیم و تصمیم گرفتیم شارلوتس رو دایر کنیم. اون پول و دوستان مشهور داشت. کار رو من انجام دادم!” رز خندید، ولی لوگان دید که چشمهاش نمیخندن.
“رستوران پول در میاره؟”لوگان پرسید.
“بله. همونطور که میتونید ببینید سرمون خیلی شلوغه. ما همیشه سرمون خیلی شلوغه. رستوران خیلی موفقه.”
“پس حتماً خیلی پول در میارید. هر کدوم از شما نصف پول رو برمیداره یا…”
“نه. اگه باید بدونید، الکس حقوق من رو میداد. من مدیر هستم. ولی متوجه نمیشم این مسئله چرا مهمه.”
“آقای رز، نمیدونم مهمه یا نه. بهم بگید، دیشب اینجا بودید؟”
“بله، بازرس. تقریباً تا ساعت ۱۱ اینجا بودم. بعد رفتم خونه. معمولاً تا دیر وقت میمونم، ولی دیروز خسته بودم. رفتم خونه و زود خوابیدم.”
“تنها زندگی میکنید، آقای رز؟”
“بله.”
لوگان با خودش فکر کرد: “پس هیچ کس نمیدونه شما خونه بودید یا نبودید.” دوباره صحبت کرد.
“آلیس ماکلنان رو چقدر میشناسید؟”
“حالا، یک دقیقه صبر کنید، بازرس. اگه فکر میکنید آلیس و من …”. حرفش رو قطع کرد.
لوگان به رز نگاه کرد.
من چیزی فکر نمیکنم، آقای رز. همونطور که گفتم فقط سؤال میپرسم.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWO
Ian Ross
‘Do you really think this is murder?’ asked Grant as they sat in Logan’s office back at the London Road Police Station.
‘I don’t know,’ answered Logan. ‘But I know this: I don’t like Mr Johnstone and I don’t believe Mrs Maclennan. She hasn’t told us everything about her and her husband.’
Grant drank his coffee and Logan looked out of the window. Logan spoke again: ‘We won’t hear from the scientists until later today. Before then I want you to find out about Mr Johnstone. What’s his problem? Why is he so unfriendly?’
‘Right, madam,’ agreed Grant.
‘I’ll meet you back here at three o’clock. I’m going to talk to Ian Ross about the restaurant. Perhaps I’ll get a free lunch.’
‘Police officers never get a free lunch, madam.’
Logan left the police station and drove back to her flat to shower, put on some clean clothes and have something to eat.
Logan lived in Leith, in the north of Edinburgh, by the sea. Many years ago Leith was busy. Lots of boats came in and out every day. These days there were few boats and many of the old buildings were now flats for the young people of Edinburgh. Logan was only twenty-eight but she did not feel young this morning. When she thought about murder, she always felt old.
As Logan drove along Princes Street, there was a loud noise. It came from Edinburgh Castle, Logan’s favourite building in the city. The noise was the sound of the one o’clock gun on the castle walls. Every day at one o’clock you can hear the gun. Logan turned right at the end of Princes Street and drove up to Charlotte Square. The restaurant was on the west side of the square. It was called Charlotte’s. Logan left her car and went in.
It was busy inside. A waiter walked up to Logan.
‘Can I help you, madam?’ he asked.
‘I’d like to see Ian Ross, please.’
‘He doesn’t see anyone when the restaurant’s open, I’m afraid, madam.’
‘I’m Inspector Logan, Edinburgh Police.’
‘Ah’ he said. ‘Right. Will you follow me, please?’
The man showed Logan into a small office at the back of the restaurant and left her there. A few moments later another man came in. The man was tall with very short blond hair and a small blond moustache. He was in his early thirties and looked strong.
‘Inspector. This is terrible news about Alex. Terrible news. He was a wonderful man. A real friend. Now then, how can I help you?’
Logan looked at him.
‘Mr Ross’ she asked. Logan took out her ID card and showed it to the man.
‘Yes, yes. Sorry. Didn’t I say? Ian Ross. Pleased to meet you.’ Ross smiled at her.
‘Mr Ross, we’re not sure how Mr Maclennan died at the moment.’
‘Yes. Alice told me. We spoke on the phone this morning,’ said Ross.
‘I’m just asking a few questions so I can find out a little more about him,’ said Logan.
‘Of course. Please ask anything you like.’
‘Well, when did you first meet Mr Maclennan?’ asked Logan.
‘Oh years ago,’ answered Ross. ‘We went to school together when we were young. Then he went to Switzerland and travelled all over the world.’
‘And what about you’ she asked.
‘I stayed here until I was sixteen. Then I joined the army, became a soldier, and travelled the world too,’ said Ross.
‘Did you see each other often?’ asked Logan.
‘No. Not often,’ he said. ‘But if we were both in Edinburgh at the same time we always got together.’
‘When did you start this place?’
‘About five years ago,’ said Ross. ‘I left the army and came back here. I didn’t have a job. Alex was back from the States. We spent a lot of time together and decided to start Charlotte’s. He had the money and the famous friends. I did the work!’ Ross laughed, but Logan saw that his eyes were not smiling.
‘Is the restaurant making money?’ asked Logan.
‘Yes. As you can see, we’re very busy. We’re always very busy. The restaurant is doing very well.’
‘You must earn a lot then. Did you each take half of the money or.?’
‘No. If you must know, Alex paid me. I’m the manager. But I don’t see how this is important.’
‘I don’t know if it is important, Mr Ross. Tell me, were you here last night?’
‘Yes, Inspector. Until about eleven. Then I went home. I usually stay later but yesterday I was tired. I went home and went to bed early.’
‘Do you live by yourself, Mr Ross?’
‘Yes.’
‘So,’ Logan thought to herself, ‘no-one knows if you were at home or not.’ She spoke again.
‘How well do you know Alice Maclennan?’
‘Now wait a minute, Inspector. If you think Alice and I.’ He stopped.
Logan looked at Ross.
‘I don’t think anything, Mr Ross. Like I said, I just ask questions.’