سرفصل های مهم
دو مرد عصبانی
توضیح مختصر
لوگان و گرنت اطلاعاتی در مورد جانستون و رز به دست میارن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
دو مرد عصبانی
لوگان نمیدونست دونالد جانستون رو کجا پیدا کنه- خونه یا سر کار. به شمارهی خونهاش زنگ زد و جانستون به تلفن جواب داد. لوگان بدون اینکه حرف بزنه تلفن رو قطع کرد. پنج دقیقه بعد به خونهاش در مورنینگساید رسید.
جانستون در رو باز کرد. کت و شلوار خاکستری تیره پوشیده بود و کراوات مشکی.
گفت: “بله، بازرس؟”
لوگان گفت: “آقای جانستون، خیلی میخوام یکی دو سؤال دیگه ازتون بپرسم.”
گفت: “بازرس، سرم خیلی شلوغه. متأسفانه به هیچ عنوان وقت ندارم.”
“شما حق انتخاب دارید، آقای جانستون. میتونیم حالا صحبت کنیم و تقریباً فقط ده دقیقه زمان میبره. یا میتونم ببرمتون پاسگاه پلیس و اونجا سؤالات بیشتری ازتون بپرسم. شاید تا فردا صبح برگردید خونه. گمان میکنم تختهای پاسگاه پلیس اذیتتر هستن.”
جانستون گفت: “این چندان حق انتخابی باقی نمیذاره! بیاید تو و سریع باشید.”
لوگان رفت داخل خونه و پشت سر جانستون به اتاق نشیمن رفت. جانستون از لوگان نخواست بشینه. پشت یک صندلی دستهدار ایستاد و به طرفش برگشت.
پرسید: “خب؟”
“اوضاع کسب و کارتون چطوره، آقای جانستون؟”
جانستون گفت: “خوبه.” دستهاش رو پشت صندلیِ جلوش گذاشت.
“فهمیدم که در حقیقت اوضاع کسب و کار در حال حاضر زیاد هم خوب نیست.”
جانسون گفت: “فقط یک مشکل کوچیک هست. و مشکلی هست که به زودی برطرف میشه. آدمها همیشه در سال نو شروع به خریدن ماشین میکنن و من دوباره شروع به پول درآوردن میکنم.”
“فهمیدم که بانک شما احتمالاً تا سال نو منتظر نمیمونه.”
“خوب، حتماً چیزی میدونید که من نمیدونم. آخرین باری که با مدیر بانک صحبت کردم، از اینکه تا آخر ژانویه منتظر بمونه، خیلی خوشحال بود.”
“واقعاً؟” لوگان دور و بر اتاق رو نگاه کرد. “خونهی خیلی قشنگی دارید، آقای جانستون. مطمئنم نمیخواید بانک به خاطر اینکه نتونستید پولشون رو برگردونید خونه رو ازتون بگیره.”
جانستون با عصبانیت گفت: “قرار نیست این اتفاق بیفته.” صورتش داشت قرمز میشد.
“چرا نه؟ برای اینکه شوهر خواهرتون مرده و خواهرتون حالا پول کافی برای کمک به شما داره” لوگان به آرومی گفت.
“چی دارید میگید، بازرس؟ اینکه میخواستم الکس بمیره؟ اینکه من ربطی به این موضوع دارم؟”
حالا صورت جانستون از خشم قرمز تیره بود.
فریاد زد: “برید بیرون! از خونهی من بیرون و برنگردید.”
لوگان برگشت و به طرف در ورودی رفت. جانستون مشکلات بزرگی داشت و مرد خشمگینی بود. به خاطر اینکه اوضاع کسب و کارش خوب نبود عصبانی بود؟ یا به خاطر یه چیز دیگه عصبانی بود؟ لوگان نمیدونست. سؤال مهم این بود: به قدری به پول نیاز داشت که شوهر خواهرش رو بکشه؟
بیرون سوار ماشینش شد و به ساعتش نگاه کرد. ساعت حالا شش بود و دوباره داشت برف میبارید. در ماشین نشست و بیشتر به جانستون فکر کرد. امروز عصر کت و شلوار تیره پوشیده بود. ولی صبح چی تنش بود؟ سعی کرد به خاطر بیاره، ولی نتونست.
لوگان تصمیم گرفت به پاسگاه پلیس برگرده. امیدوار بود گرنت هنوز اونجا باشه. در حالی که رانندگی میکرد به ایان رز فکر میکرد. جالب بود که حالا صاحب پنجاه درصد رستوران بود. لوگان آدمهایی میشناخت که به خاطر پنجاه پوند آدم کشته بودن. پنجاه درصدِ شارلوتس خیلی بیشتر از پنجاه پوند بود.
وقتی وارد پارکینگ پاسگاه پلیس جادهی لندن شد، ماشین گرنت رو دید. خوبه. هنوز اونجا بود. از پلهها بالا دوید و گرنت رو در دفترش پیدا کرد. وقتی وارد اتاق شد، گرنت لبخند زد.
“میدونی، مادام فکر میکنم رز واقعاً از ماکلان متنفر بود.”
لوگان با لبخند گفت: “پس دیدار جالبی داشتی.” روبروی گرنت نشست.
گرنت گفت: “بله. خیلی جالب. رز بیرون بود، بنابراین آدمهای رستوران از صحبت با من خوشحال بودن.”
“خوبه. خب؟ چی گفتن؟”
“خوب، جالبترین شخص یکی از خدمتکارهای زن به اسم ایزابل فرگوسن بود. اون درست از شروع بکار شارلوتس اونجا بود.”
گرنت حرفش رو قطع کرد و کمی قهوه خورد. “گفت اوایل مکانی عالی برای کار بود. رز و ماکلنان با همهی آدمهایی که برای غذا خوردن میرفتن اونجا حرف میزدن. آلیس بیشتر وقتها اونجا بود. هر سه نفر اونها داستانهای خندهدار از همدیگه تعریف میکردن. همه همیشه میخندیدن. اون گفت مکان خیلی خوبی برای بودن، و مکان خیلی خوبی برای کار بود.”
لوگان گفت: “ولی…”
“ولی یک سال و نیم گذشته وحشتناک بود. آلیس ماکلنان دیگه به رستوران نمیره. الکس ماکلنان به اندازه قبل باحال و سرگرمکننده نبود. و رز تقریباً هیچ وقت از آشپزخونه بیرون نمیومد.”
لوگان پرسید: “میدونست چرا؟”
“خوب، مشکل این بود که رز و ماکلنان دیگه دوست نبودن. پیشخدمت فکر میکنه علتش پول بود. ماکلنان پول زیادی از رستوران در میآورد. همه اینو میدونستن. ولی هنوز هم به اندازهی دوران شروه بکار رستوران به رز حقوق میداد.”
لوگان گفت: “و رز خوشش نمیومد.”
“ایزابل فکر میکنه به هیچ عنوان خوشش نمیومد.”
لوگان پرسید: “در این مورد با کسی حرف زده بود؟”
“نه. ایزابل و رز دوستان خوبی هستن ولی رز هیچ وقت چیزی بهش نگفته بود. یک شب بعد از اینکه رستوران بسته شد، شنیده بود که رز و ماکلنان در دفتر سر هم دیگه فریاد میکشن. بعد ایزابل از رز پرسیده بود مشکل چی بود، و اون گفته بود چیز مهمی نبود.”
گرنت صحبتش رو تموم کرد. لوگان ساکت نشست. بعد به گرنت نگاه کرد.
گفت: “فکر میکنم باید آقای رز رو با دقت بیشتری بررسی کنیم.”
گرنت گفت: “بله، مادام.”
“در ارتش بود، درسته؟ میخوام با یه نفر دربارهی دورانش در ارتش صحبت کنم.” به ساعتش نگاه کرد. هفت و نیم بود. “ولی حالا دیگه خیلی دیره. میتونی یه شماره تماس برای فردا صبح پیدا کنی؟ بعد برو خونه و فردا میبینمت. امروز دیگه کار بیشتری نمیتونیم بکنیم.”
“باشه، مادام.”
لوگان کیف و کتش رو برداشت، بعد از دفتر خارج شد. بیرون هوا تاریک بود. سر راهش به خونه در سوپر مارکتی ایستاد تا کمی غذا بخره. به خونه رانندگی کرد و ماشینش رو در خیابون بیرون خونهاش نگه داشت.
وقتی وارد خونه شد، یک ساندویچ درست کرد، یک بطری پپسی باز کرد و نشست. دوباره شروع به فکر درباره قتل الکس ماکلنان کرد. آلیس ماکلنان معشوقهای داشت؟ کی؟ چرا دونالد جانستون انقدر عصبانی بود؟ درباره الکس چه احساسی داشت؟ قبل از اینکه خواهرش بهش زنگ بزنه خونه بود؟ بانک میخواست خونهاش رو بگیره؟ کی میخواست الکس بمیره؟
آخرین فکر لوگان در مورد ایان رز بود. در ارتش چی کار میکرد؟ باید فردا صبح اطلاعات بیشتری به دست می آورد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FIVE
Two angry men
Logan did not know where to find Donald Johnstone - at home or at work. She called his home number and he answered the phone. She put the phone down without speaking. Five minutes later she arrived at his house in Morningside.
Johnstone opened the door. He was wearing a dark grey suit and a black tie.
‘Yes, Inspector’ he said.
‘Mr Johnstone, I’d very much like to ask you one or two more questions,’ said Logan.
‘Inspector,’ he said, ‘I’m very busy. I’m afraid I have no time at all.’
‘You’ve got a choice, Mr Johnstone. We can talk now and it will take about ten minutes. Or, I can take you to the police station and ask you some questions there. Perhaps you’ll be home again by tomorrow morning. I believe the beds at the police station are rather uncomfortable too.’
‘That’s not much of a choice’ said Johnstone. ‘Come in, and let’s be quick.’
Logan went into the house and followed Johnstone into the living room. Johnstone did not ask Logan to sit down. He stood behind an armchair and turned to her.
‘Well’ he asked.
‘How’s your business doing, Mr Johnstone?’
‘Fine,’ said Johnstone. He put his hands on the back of the chair in front of him.
‘I understand that actually business is not so good just now.’
‘It’s just a small problem,’ said Johnstone. ‘And it’s a problem which will soon go away. People always start buying cars in the New Year and I’ll start earning money again.’
‘I understand that your bank probably won’t wait until the New Year.’
‘Well, you must know something that I don’t know. When I last spoke to my bank manager, he was very happy to wait until the end of January.’
‘Really?’ Logan looked round the room. ‘You have a very nice house, Mr Johnstone. I’m sure you don’t want the bank to take it away from you because you can’t pay them back.’
‘That’s not going to happen,’ said Johnstone angrily. His face was going red.
‘Why not? Because your brother-in-law is dead and so your sister now has enough money to help you,’ said Logan quietly.
‘What are you saying, Inspector? That I wanted Alex dead? That I had something to do with it?’
Johnstone’s face was now dark red with anger.
‘Get out’ he shouted. ‘Get out of my house and don’t come back.’
Logan turned and walked to the front door. Johnstone had big problems and he was an angry man. Was he angry because his business was doing badly? Or was he angry because of something else? Logan did not know. The important question was: did he need money badly enough to kill his brother-in-law?
Outside, she got into her car and looked at her watch. It was now six o’clock and snow was falling again. She sat in the car and thought more about Johnstone. He was wearing a dark suit this evening. But what did he have on this morning? She tried to remember but couldn’t.
Logan decided to go back to the police station. She hoped that Grant was still there. While she drove, she thought about Ian Ross. It was interesting that he now had fifty per cent of the restaurant. Logan knew people who killed for fifty pounds. Fifty per cent of Charlotte’s was much more than fifty pounds.
When she drove into the car park at the London Road Police Station, she saw Grant’s car. Good. He was still there. She ran up the stairs and found him in his office. When she came into the room, he smiled.
‘You know, madam, I think Ross really hated Maclennan.’
‘So you had an interesting visit,’ said Logan, smiling. She sat down opposite Grant.
‘Yes,’ said Grant. ‘Very interesting. Ross was out, so the people at the restaurant were happy to talk to me.’
‘Good. So? What did they say?’
‘Well, the most interesting person was one of the waitresses, a woman called Isabel Ferguson. She’s been at Charlotte’s right from the start.’
Grant stopped and drank some coffee. ‘She said it was a great place to work at first. Ross and Maclennan talked to all the people who came to eat there. Alice was there most of the time. The three of them told funny stories about each other. Everyone was always laughing. She said it was a great place to be, a great place to work.’
‘But’ said Logan.
‘But the last year and a half have been terrible. Alice Maclennan doesn’t come to the restaurant any more. Alex Maclennan wasn’t as much fun as before. And Ross almost never comes out of the kitchen.’
‘Does she know why’ asked Logan.
‘Well, the problem was that Ross and Maclennan stopped being friends. She thinks it was because of money. Maclennan was earning a lot of money from the restaurant. Everyone knew that. But he was still paying Ross the same as when they started.’
‘And Ross didn’t like it,’ said Logan.
‘Isabel thinks he didn’t like it at all.’
‘Did he talk to anyone about it’ asked Logan.
‘No. She and Ross are good friends, but he never said anything to her. One night after the restaurant closed, she heard Ross and Maclennan shouting at each other in the office. Later she asked Ross what the problem was and he told her it wasn’t important.’
Grant stopped speaking. Logan sat quietly. Then she looked at Grant.
‘We must have a closer look at Mr Ross, I think,’ she said.
‘Yes, madam,’ said Grant.
‘He was in the army, wasn’t he? I want to talk to someone about his time in the army.’ She looked at her watch. It was seven thirty. ‘But it will be much too late now. Can you find me a number to call in the morning? Then go home and I’ll see you tomorrow. We can’t do anything else today.’
‘OK, madam.’
Logan got her bag and coat, then left the office. Outside it was dark. On her way home she stopped at a supermarket to buy some food. She drove home and left her car in the street outside her house.
When she got inside, she made a sandwich, opened a bottle of Pepsi and sat down. She started thinking about Alex Maclennans murder again. Did Alice Maclennan have a lover? Who? Why was Donald Johnstone so angry? How did he feel about Alex? Was he at home before his sister phoned? Did the bank want to take away his house? Who wanted Alex dead?
Logan’s last thought was about Ian Ross. What did he do in the army? She needed to find out more in the morning.