سرفصل های مهم
دستان آغشته به خون
توضیح مختصر
لوگان میفهمه رز قبلاً در نیروی ویژهی هوایی چند نفری کشته بود و جاستون یک نفر رو تا حد مرگ کتک زده بود.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
دستان آغشته به خون
گرنت صبح روز بعد اول وقت به خونهی لوگان زنگ زد.
گفت: “یه نفر رو پیدا کردم که ایان رز رو میشناسه. اسمش میجر جیمز اینز هست. گفت امروز صبح ساعت یازده در کلوپ رویال اسکاتز باهات ملاقات میکنه. از دفتر اصلی سراغش رو بگیر و اونا بهت میگن کجا میتونی پیداش کنی.”
“ممنون، گرنت.”
یک ربع به یازده لوگان داشت از خیابان کوئین در نیو تاون پایین میرفت. هوا خیلی سرد شده بود. لوگان یک کت ضخیم پوشیده بود و شال و کلاه کرده بود. دماغش از سرما قرمز شده بود. دستهاش رو تو جیباش نگه داشته بود و سرش رو در مقابل باد پایین گرفته بود.
کلوپ رویال اسکاتز در سمت دیگهی بوستان خیابان کوئین در آبرکرامبی پلِیس بود. کلوپ مکان ملاقات آدمهای زیادی بود، نه فقط نظامیان اسبق. یک رستوران و یک بار، اتاقهای ملاقات و همچنین چند تا اتاق خواب برای اقامت اونجا وجود داشت. یک جور هتل و همچنین یک کلوپ بود.
میجر اینز در اتاقی خلوت نزدیک دفتر اصلی منتظر لوگان بود. در یک صندلی دستهدار جلوی آتشی گرم نشسته بود. حدوداً شصت ساله بود با موهای کوتاه و سبیل سفید. کت سرمهای پوشیده بود و یک کراوات نظامی.
گفت: “صبحبخیر، بازرس. گروهبانتون بهم گفت اطلاعاتی در مورد ایان رز میخواید.”
“بله، میجر. رز رو چقدر میشناختید؟”
“خیلی خوب. اون چند سالی یکی از افراد من بود.”
لوگان گفت: “خوب، میخوام هر چی که میتونید در موردش بهم بگید رو بدونم.”
میجر اینز گفت: “اون سرباز خوبی بود، سرباز خیلی خوبی بود. همیشه کاری که ازش میخواستم رو انجام میداد. اون باهوش و قوی بود.”
لوگان پرسید: “مدت زیادی با هم بودید؟”
“تقریباً چهار یا پنج سال.”
“کجا؟”
میجر اینز گفت: “متأسفم، بازرس. نمیتونم این نوع اطلاعات رو در اختیارتون بذارم. میدونید، ما در ساس (سرویس هوایی ویژه) بودیم. اجازه نداریم درباره اینکه کجا بودیم و چی کار میکردیم صحبت کنیم.”
لوگان در صندلی دستهدارش کشید عقب و تکیه داد، و به میجر نگاه کرد. اعضای ساس یکی از بهترین نظامیان نیروی ارتش بریتانیا بودن. اونها اغلب در جاهای خیلی خطرناک کار میکردن، گاهاً داخل کشورهایی که به هیچ عنوان با بریتانیا روابط دوستانه نداشتن. اعضای ساس معنای خطر رو میدونستن. مردان سر سختی بودن.
لوگان به آرومی گفت: “من نمیدونستم رز در ساس بود.” آتش خیلی گرم بود، ولی لوگان احساس سرما کرد. لحظهای فکر کرد. بعد صحبت کرد “میجر، باید بهتون بگم چرا اینجام. دنبال شخصی هستم که الکس ماکلنان رو کشته. احتمالاً خبر قتلش رو در روزنامهها خوندید.”
میجر گفت: “بله، بازرس.”
“خوب، ایان رز و الکس ماکلنان یک زمانهایی دوستان خوبی بودن. اونها با هم رستوران داشتن.”
میجر پرسید: “متوجهم. و شما فکر میکنید رز، ماکلنان رو به قتل رسونده؟”
“میجر، ایان رز وقتی در ارتش بود کسی رو کشته بود؟” لوگان در حالی که سؤال میجر رو بی پاسخ گذاشت، پرسید.
“بله، بازرس، کشته بود. چند نفری. ولی باید به خاطر بیارید که اون یک سرباز بود. کارش این بود. سربازها فقط وقتی مجبور بشن آدم میکشن. اونها دوستانشون رو نمیکشن.”
لوگان فکر کرد: “نه. سربازها دوستانشون رو نمیکشن. ولی ایان رز و الکس ماکلنان دوست بودن یا نبودن؟”
“خیلی ممنونم، میجر. ببخش که زیاد وقتت رو گرفتم.” بلند شد که بره.
“مهم نیست، بازرس. امیدوارم شخص درست رو پیدا کنید. ایان رز سرباز خیلی خوبی بود و فقط وقتی آدم کشته بود که باید میکشت ولی معنیش این نیست که اون یه قاتله.”
لوگان کلوپ رویال اسکاتز رو ترک کرد. به خیابان کوئین برگشت و یک تاکسی نگه داشت. با تاکسی به جادهی لندن برگشت. یک فنجان قهوه برای خودش ریخت و در دفترش نشست. به بیرون از پنجره نگاه کرد. در بوستانِ اون طرفِ خیابون چند تا بچه در برفها بازی میکردن. میخندیدن و فریاد میزدن و آدمبرفی میساختن.
تلفن لوگان زنگ زد. بهش جواب داد.
گفت: “لوگان.”
“روزنامهنگار مورد علاقت صحبت میکنه.” صدای تام بود.
لوگان با خودش لبخند زد. گفت: “سلام، تام! اگه به خاطر قتل ماکلنان زنگ زدی، متأسفانه چیزی برات ندارم.”
تام گفت: “اشکال نداره، جنی برای اینکه من میتونم چیزی برات داشته باشم.”
لوگان دفترچهاش رو از کیفش در آورد.
“چیه، تام؟”
“در رابطه با دونالد جانستون چقدر اطلاعات داری؟”
لوگان گفت: “خوب، ما همهچیز رو در رابطه با کسب و کار و مشکلاتش با بانک میدونیم.”
تام گفت: “آه! پس نمیتونی سه سال قبل تقریباً یه مرد رو کشته بود.”
“چی!” لوگان تقریباً تو گوشی فریاد کشید. “اینو از کجا میدونی؟”
تام گفت: “جالبه، مگه نه؟ یک روزنامهنگار دیگه اینجا در بخش خبر روی قتل ماکلنان کار میکنه. داشت با یه نفر که جانستون رو میشناسه حرف میزد و این داستان فاش شد.”
لوگان گفت: “ادامه بده.”
“خوب، نمیدونم حقیقت داره یا نه، ولی به هر حال. میدونی که جانستون ماشینهای دست دوم خرید و فروش میکنه.”
لوگان گفت: “بله.”
“خوب، سه سال قبل مردی به اسم نیل ارسکین اومده پیش جانستون. ارسکین گفته سه تا بیامو برای فروش داره. به جانستون گفته یک شرکت تاکسی گرونقیمت برای افراد شاغل ثروتمند داره. اون میخواست چند تا ماشین جدید برای شرکت بخره و میخواست قدیمیها رو بفروشه.”
لوگان میتونست حدس بزنه چی میخواد بگه.
پرسید: “چقدر از این داستان حقیقت داشت؟”
“تو کارت خوبی، جنی” خندید. “خوب، اون میخواست سه تا بیامو بفروشه ولی هیچ چیز دیگهای درست نبود.”
لوگان گفت: “ولی جانستون حرفش رو باور کرد؟”
“بله. اون بیاموها رو خرید، و بعد تقریباً یک هفته بعد پلیس اومد و هر سه تاشون رو برد. اونا اصلاً مال نیل ارسکین نبودن. دو تا از اونها از جنوب انگلیس و یکی از لیورپول بود.”
لوگان پرسید: “و نیل ارسکین کجا بود؟” ولی جواب رو میدونست.
تام گفت: “غیب شده بود.”
لوگان پرسید: “پس چه اتفاقی افتاد؟”
“خوب، نیل ارسکین اسم واقعیش نبود. اسم واقعیش نیل گوردون هست و اهل گلاسگاو هست. ولی جانستون اینو نمیدونست. به هر حال، تقریباً یک سال بعدتر جانستون به خاطر کاری در گلاسگاو بود. اون در یک میخونه بود و …”
لوگان گفت: “نیل گوردون رو دید.”
تام گفت: “بازم درسته. خوب، جانستون تا خونه تعقیبش کرد. اون هفته بعدتر با سه تا از دوستهاش برگشت. نیل گوردون سه ماه بعد رو در بیمارستان سپری کرد. و حالا، با گذشت سه سال، هنوز هم نمیتونه خوب راه بره.”
“چیزی از جانستون به پلیس نگفت.”
“نه، نگفت. اگه پلیس ماجرای ماشینها رو میفهمید” تام حرف زدن رو قطع کرد.
لوگان گفت: “متوجه منظورت هستم.”
وقتی به جانستون فکر میکرد چیزی نگفت. اون میدونست که جانستون خیلی زود عصبانی میشه. ولی نمیدونست میتونه همچین کاری بکنه یا نه.
تام پرسید: “هنوز اونجایی؟”
گفت: “آه! ببخش، تام. ببین، خیلی ازت ممنونم. چیزی که بهم گفتی کمکی حسابی بود. شما روزنامهنگارها دوستهای خیلی جالبی دارید.”
تام خندید. گفت: “بعد باهات حرف میزنم.”
لوگان گفت: “خداحافظ” و تلفن رو قطع کرد. خبر تام درباره جانستون جالب بود، ولی باهاش چیکار میتونست بکنه؟ معنیش این نبود که جانستون یک قاتل بود. ولی حالا لوگان مطمئن بود اگه میخواست میتونست آدم بکشه.
به بیرون از پنجره نگاه کرد. آدمبرفی بچهها تموم شده بود و گلولههای برفی در هوا در پرواز بودن.
اجازه داد ایدههای گوناگون در ذهنش جریان داشته باشن. بعد از مدتی یک ایده اونجا موند و لوگان خیلی با دقت بهش فکر کرد.
کمی بعد، لوگان صدای توپ ساعت یک رو شنید و گروهبان گرنت سرش رو از در آورد تو.
گفت: “بیا تو، گرنت. بهم بگو درباره ایدهام چی فکر میکنی.”
تقریباً بیست دقیقه طول کشید تا لوگان به گرنت بگه چیکار میخواد بکنه. بعد همه چیز رو آماده کردن. بعد از اون لوگان به آلیس ماکلنان زنگ زد و بهش گفت میخواد بره اونجا و دوباره اونو ببینه.
بلند شد و به طرف گرنت برگشت.
گفت: “سه تا مأمور بیار و و نیم ساعت بعد میبینمت.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SIX
Blood on their hands
Grant called Logan at home early the next morning.
‘I’ve found someone who knows Ian Ross,’ he said. ‘He’s called Major James Innes. He said he’ll meet you at the Royal Scots Club at eleven o’clock this morning. Ask for him at the main office and they will tell you where to find him.’
‘Thanks, Grant.’
At a quarter to eleven Logan was walking down Queen Street in the New Town. The weather had become very cold. Logan was wearing a thick coat, a scarf and a hat. Her nose was red with the cold. She kept her hands in her pockets and her head down against the wind.
The Royal Scots Club was on the other side of the Queen Street Gardens in Abercromby Place. The club was a meeting place for a lot of people, not just old soldiers. There was a restaurant and a bar, meeting rooms and also a number of bedrooms where people could stay. It was a sort of hotel as well as a club.
Major Innes was waiting for Logan in a quiet room near the main office. He was sitting in an armchair in front of a warm fire. He was about sixty years old with short white hair and a white moustache. He was wearing a dark blue jacket and an army tie.
‘Good morning, Inspector,’ he said. ‘Your sergeant told me you wanted some information about Ian Ross.’
‘Yes, Major. How well did you know Ross?’
‘Very well. He was one of my men for a number of years.’
‘Well, I’d like to know anything you can tell me about him,’ said Logan.
‘He was a good soldier, a very good soldier,’ said Major Innes. ‘He always did what I asked. He was intelligent and he was strong.’
‘Were you together for a long time’ asked Logan.
‘About four or five years.’
‘Where?’
‘I’m sorry, Inspector,’ said Major Innes. ‘I can’t give you that sort of information. You see, we were in the SAS. We are not allowed to talk about where we have been and what we were doing.’
Logan sat back in her armchair and looked at the major. The SAS were some of the best soldiers in the British Army. They often worked in very dangerous places, sometimes inside countries that were not at all friendly to Britain. The SAS knew the meaning of danger. They were hard men.
‘I didn’t know Ross was in the SAS,’ said Logan quietly. The fire was very warm but Logan felt cold. She thought for a moment. Then she spoke: ‘Major, I must tell you why I’m here. I’m looking for the person who killed Alex Maclennan. You’ve probably read about his murder in the papers.’
‘Yes, Inspector,’ said the Major.
‘Well, Ian Ross and Alex Maclennan were good friends at one time. They had a restaurant business together.’
‘I see. And do you think Ross murdered Maclennan’ asked the major.
‘Major, did Ian Ross kill anyone when he was in the army?’ asked Logan, not answering the major’s question.
‘Yes, Inspector, he did. A number of people. But you must remember that he was a soldier. It was his job. Soldiers only kill when they have to. They do not kill their friends.’
‘No,’ thought Logan. ‘Soldiers don’t kill their friends. But were Ian Ross and Alex Maclennan friends or not?’
‘Thank you very much, Major. I’m sorry I’ve taken so much of your time.’ She stood up to go.
‘That’s all right, Inspector. I hope you find the right person. Ian Ross was a very good soldier and he killed people when he had to; but that doesn’t mean he is a murderer.’
Logan left the Royal Scots Club. She walked back to Queen Street where she stopped a taxi. It took her back to London Road. She got a cup of coffee and sat in her office. She looked out of the window. In the garden on the other side of the street some children were playing in the snow. They were laughing and shouting and building a snowman.
Logan’s phone rang. She answered it.
‘Logan,’ she said.
‘This is your favourite newspaper journalist speaking.’ It was Tam’s voice.
Logan smiled to herself. ‘Hi, Tam’ she said. ‘If you’re phoning about the Maclennan murder, I’m afraid I haven’t got anything for you.’
‘That’s OK, Jenny,’ said Tam, ‘because I could have something for you.’
Logan pulled her notebook out of her bag.
‘What is it, Tam?’
‘How much do you know about Donald Johnstone?’
‘Well, we know all about his business and his problems with the bank,’ said Logan.
‘Ah’ said Tam. ‘Then you don’t know that he nearly killed a man three years ago.’
‘What!’ Logan almost shouted into the phone. ‘How do you know that?’
‘Interesting, isn’t it’ said Tam. ‘Another journalist here at the News is working on the Maclennan murder. He was talking to someone who knows Johnstone and this story came out.’
‘Go on,’ said Logan.
‘Well, I don’t know if this is true, but anyway. you know Johnstone buys and sells used cars.’
‘Yes,’ said Logan.
‘Well, three years ago a man called Neil Erskine came to Johnstone. Erskine said he had three BMWs to sell. He told Johnstone that he had an expensive taxi company for rich business people. He was buying some new cars for the company and he wanted to sell the old ones.’
Logan could see what was coming.
‘How much of the story was true’ she asked.
‘You are good at your job, Jenny,’ he laughed. ‘Well, he wanted to sell three BMWs, but nothing else was true.’
‘But Johnstone believed him’ said Logan.
‘Yes. He bought the BMWs, and then about a week later the police came round and took all three of them away. They weren’t Neil Erskine’s at all. Two of them were from the south of England and one was from Liverpool.’
‘And where was Neil Erskine’ asked Logan. But she knew the answer.
‘Gone,’ said Tam.
‘So what happened’ asked Logan.
‘Well, Neil Erskine wasn’t his real name. His real name is Neil Gordon and he’s from Glasgow. But Johnstone didn’t know that. Anyway, about a year later Johnstone was over in Glasgow doing some business. He was in a pub and.’
‘He saw Neil Gordon,’ said Logan.
‘Right again,’ said Tam. ‘Well, Johnstone followed him home. Later that week he went back with three of his friends. Neil Gordon spent the next three months in hospital. And now, three years later, he still can’t walk very well.’
‘He didn’t tell the police about Johnstone.’
‘No, he didn’t. If the police found out about the cars Tam stopped speaking.
‘I see what you mean,’ said Logan.
She said nothing as she thought about Johnstone. She knew that he got angry very quickly. But she didn’t know that he could do something like this.
‘Are you still there’ asked Tam.
‘Oh! Sorry, Tam,’ she said. ‘Look, thanks very much. What you’ve told me is a real help. You journalists have some very interesting friends.’
Tam laughed. ‘I’ll speak to you later,’ he said.
‘Bye,’ said Logan and put the phone down. Tam’s news about Johnstone was interesting, but what could she do with it? It didn’t mean Johnstone was a murderer. But now Logan was sure he could kill, if he wanted to.
She looked out of the window. The children’s snowman was finished and snowballs were flying through the air.
She let different ideas run through her head. After a time one idea stayed there and she thought about it very carefully.
Sometime later Logan heard the one o’clock gun and Sergeant Grant put his head round the door.
‘Come in, Grant,’ she said. ‘Tell me what you think of my idea.’
It took Logan about twenty minutes to tell Grant what she wanted to do. Then they got everything ready. After that Logan phoned Alice Maclennan and told her that she would like to come round and see her again.
She stood up and turned to Grant.
‘Get three officers and I’ll see you in about half an hour,’ she said.