کشتی شبح

مجموعه: دزدان دریایی کارائیب / کتاب: نفرین مروارید سیاه / فصل 1

کشتی شبح

توضیح مختصر

الیزابت سوان داستانی درباره‌ی کشتی سیاه ارواح شنیده و می‌خواد با یه دزد دریایی آشنا بشه. و یه پسر بچه با مدال دزدهای دریایی در اقیانوس پیدا می‌کنن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

کشتی شبح

دریانوردان یک داستان درباره یک کشتی دزدان دریایی سیاه و بزرگ تعریف می‌کنن. بعضی وقت‌ها که مه غلیظه، می‌بینننش. دزدان دریایی شبحیِ رویِ کشتیِ سیاه، هیچ وقت نمی‌تونن کشتی رو ترک کنن، برای اینکه کشتی نفرین شده است.

ولی این فقط یه داستانه. هیچ روح واقعی وجود نداره. یا داره؟

دانت‌لس، به آرومی از میان مه غلیظ حرکت می‌کرد. یک کشتی بزرگ بود و حامل ۵۰ سلاح و ۱۰۰ مرد قوی بود.

الیزابت سوانِ ۱۲ ساله، جلوی کشتی ایستاده بود. اون در راهش به پورت رویال در جامائیکا بود. پدرش اونجا فرماندار جدید بود.

با خودش فکر کرد: “می‌خوام یه دزد دریایی ببینم.” یک آواز قدیمی رو به خاطر آورد:

“یو هو، یو هو، زندگی دزد دریایی می‌خوام

یو هو، یو هو، زندگی دزد دریایی می‌خوام…”

یهو یک ملوان صداش زد.

گفت: “ساکت باش، خانوم! از این اقیانوس دزدان دریایی سفر می‌کنن. تو که نمی‌خوای اونا رو به طرف ما بکشی.”

کاپیتان نورینگتون سر دریانورد پیر داد کشید: “آقای گیبز!” به الیزابت گفت: “نترس! امروز هیچ دزد دریایی اینجا وجود نداره.”

الیزابت گفت: “من نمی‌ترسم.”

ولی داستان‌های درباره دزدهای دریایی و مه رو می‌دونست.

اونا پایین، به آب تیره نگاه کردن. یه چیزی اونجا بود. چی بود؟ چوب؟ یه جعبه؟

الیزابت به کاپیتان فریاد کشید: “ببین!”

کاپیتان نورینگتون گفت: “این یه مرده!”

الیزابت گفت: “نه، نیست. یه پسر بچه است. عجله کنید، عجله کنید، کمکش کنید! یه نفر کمکش کنه!”

کاپیتان نورینگتون افرادش رو صدا زد.

“بیاریدش بیرون!”

افراد، پسر بچه رو کشیدن توی دانتلس.

الیزابت پرسید: “حالش خوبه؟”

یکی از دریانوردان گفت: “بله، خانوم. حالش خوبه.”

الیزابت پرسید: “ولی از کجا میاد؟ چیزی اون بیرون وجود نداره. فقط اقیانوسه.”

هیچکس حرف نزد. و بعد یک کشتیِ بزرگ از توی مه بیرون اومد. تمام مردهای روش مرده بودن.

مردها به یک طرف دانتلس دویدن و پایین، به آب نگاه کردن. کسای دیگه‌ای هم اونجا بودن؟

کاپیتان به الیزابت گفت: “خانوم، تو کنار پسر بچه بمون.”

الیزابت کنار پسر بچه نشست. تقریباً همسن الیزابت بود - ده یا شاید یازده سال. به آرومی چشم‌هاش رو باز کرد.

الیزابت گفت: “سلام. اسم من الیزابت سوان هست.”

“من ویل هستم. ویل ترنر.”

و بعد دوباره به خواب رفت.

الیزابت تماشاش کرد. بعد یه چیزی توی پیراهنش دید.

یه چیز طلایی. به آرومی، ازش گرفتش. با دقت نگاهش کرد. یک مدال بود و و اونجا، جلوش، یک جمجمه و دو تا استخون ضربدری روی هم بود.

فکر کرد: “آه! ویل ترنر، تو یه – دزد دریایی هستی!”

وقتی کاپیتان نورینگتون برگشت، الیزابت سریع مدال رو زیر لباسش گذاشت.

پرسید: “حرف زد؟”

الیزابت جواب داد: “اسمش ویل ترنره.”

داخل لباسش، مدال طلایی رو احساس کرد.

به اقیانوس نگاه کرد - و اونجا رو به روش، یک کشتی بزرگ و سیاه بود. و اون هم روش جمجمه و استخوان‌های ضربدری داشت.

کشتی سیاه برگشت و رفت. ولی الیزابت یهو خیلی ترسیده بود.

متن انگلیسی فصل

Chapter one

Ghost ship

Sailors tell a story about a big, black pirate ship. They see it sometimes when the fog is thick. The ghostly pirates on the black ship can never leave it because the ship carries a curse.

But this is only a story. There aren’t really any ghosts. Or are there?

The Dauntless sailed slowly through the thick fog. It was a big ship, and it carried fifty guns and a hundred strong men.

Twelve-year-old Elizabeth Swann stood at the front of the ship. She was on her way to Port Royal in Jamaica. Her father was the new governor there.

“I’d like to meet a pirate,” she thought. She remembered an old song:

“Yo ho, уо ho, a pirate’s life for me,

Yo ho, yo ho, a pirate’s life…”

Suddenly, a sailor called to her.

“Quiet, Miss,” he said. “Pirates sail this ocean. You don’t want to call them to us.”

“Mr. Gibbs,” Captain Norrington shouted at the old sailor. “Don’t be afraid,” he said to Elizabeth. “There aren’t any pirates here today.”

“I’m not afraid,” said Elizabeth.

But she knew the stories about pirates and fog.

They looked down at the dark water. There was something there. What was it? Wood? A box?

“Look,” Elizabeth shouted to the captain.

“It’s a man,” said Captain Norrington.

“No, it’s not,” said Elizabeth. “It’s a boy. Quickly, quickly, help him! Somebody help him!”

Captain Norrington called to his men.

“Get him out!”

The men pulled the boy onto the Dauntless.

“Is he OK,” asked Elizabeth.

“Oh, yes, Miss,” said one of the sailors. “He’s fine.”

“But where did he come from,” asked Elizabeth. “There’s nothing out there. Only the ocean.”

Nobody spoke. And then a big ship came out of the fog. Every man on it was dead.

The men ran to the side of the Dauntless and looked down at the water. Were there any more people there?

“Miss, you stay with the boy,” the captain said to Elizabeth.

Elizabeth sat down next to the boy. He was about the same age as her - ten or maybe eleven. Slowly, his eyes opened.

“Hello,” said Elizabeth. “My name is Elizabeth Swann.”

“I’m Will. Will Turner.”

And then he was asleep again.

Elizabeth watched him. Then she saw something inside his shirt.

Something gold. Slowly, she took it from him. She looked at it carefully. It was a medallion and there, on the front, was a skull and crossbones!

“Oh,” she thought. “Will Turner, you’re – a pirate!”

When Captain Norrington came back, she quickly put the medallion under her dress.

“Did he speak,” he asked.

“His name is Will Turner,” she answered.

Inside her dress, she felt the gold medallion.

She looked out at the ocean - and there, in front of her, was a big, black ship. And it had the skull and crossbones, too!

The black ship turned away. But Elizabeth was suddenly very afraid.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.