در مغازه آهنگر

مجموعه: دزدان دریایی کارائیب / کتاب: نفرین مروارید سیاه / فصل 4

در مغازه آهنگر

توضیح مختصر

ویل، کاپیتان جک اسپارو رو که برای باز کردن زنجیرهای دستش به مغازه‌ی آهنگریش رفته بود، تحویل نورینگتون میده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

در مغازه آهنگر

جک، یک خیابون رو دوید پایین و خیابون دیگه رو دوید بالا. به چپ پیچید. به راست پیچید. دوید و دوید. بعد، گوش داد. نمی‌تونست صدای ملوانان رو بشنوه. اون آزاد بود. ولی روی دستاش زنجیر داشت.

یک مغازه دید و درهاش رو باز کرد. خیلی با دقت رفت داخل. تاریک بود، ولی می‌تونست چند تا شمشیر و چاقو ببینه.

فکر کرد: “آه، مغازه‌ی آهنگری. میتونم از یکی از این چاقوها استفاده کنم.”

یکی برداشت و شروع به بریدن زنجیرها کرد. کار سختی بود و دستاش درد گرفت. ولی بعد از یک یا دو دقیقه، زنجیره‌‌ها افتادن روی زمین.

یهو، جک صدایی از پشت سرش شنید. ویل ترنر بود.

ویل پرسید: “اینجا چیکار می‌کنی؟” به جک نگاه کرد. “آه، تو دزد دریای هستی. آدم‌ها دنبالتن.”

یه شمشیر برداشت.

جک پرسید: “فکر خوبیه؟”

ویل حرف نزد. شمشیرش رو بالا گرفت و به جک نگاه کرد.

اونا مبارزه کردن. جک سریع بود، ولی ویل هم سریع بود.

جک گفت: “میتونی از شمشیر استفاده کنی!”

اون برگشت و به طرف در رفت. ولی ویل از اون سریع‌تر بود. شمشیرش رو به طرف در انداخت. از بالای سر جک رفت. جک سعی کرد شمشیر رو بیرون بکشه، ولی نتونست. و حالا نمی‌تونست در رو باز کنه.

به طرف ویل برگشت و لبخند زد.

گفت: “کارت خوب بود.” به در دیگه‌ی مغازه نگاه کرد. “ولی تو بین من و در هستی. و حالا هیچ شمشیری نداری!”

ویل یه شمشیر دیگه برداشت و دوباره مبارزه کردن.

جک پرسید: “تو این شمشیرها رو درست می‌کنی؟”

ویل جواب داد: “بله، و هر روز بعد از کار، سه ساعت هم ازشون استفاده می‌کنم.”

جک گفت: “چرا یه دختر برای خودت پیدا نمیکنی - هیجانش بیشتره.” یک اسلحه در آورد. گفت: “حالا، از جلو در بکش کنار.”

ویل، رئیسش- آقای براون رو پشت سر جک دید. در دست آقای براون یک بطری بود. آهنگر، به آرومی دستش رو برد بالا. و بعد محکم زد از سر جک.

جک افتاد روی زمین.

نورینگتون با ملوان‌هاش رسید. پایین به جک نگاه کرد.

“کارت خوب بود، آقای براون. این روز رو به خاطر داشته باش. در این روز، کاپیتان جک اسپارو، کم مونده بود فرار کنه!”

آقای براون به شیشه‌ی روی زمین نگاه کرد.

گفت: “اون بطری منو شکست.”

متن انگلیسی فصل

Chapter four

In the Blacksmith’s Store

Jack ran down one street and up the next. He turned left. He turned right. He ran and ran. Then he listened. He couldn’t hear the sailors. He was free! But he had the chains on his hands.

He saw a store and opened the doors. Then he went in, very carefully. It was dark, but he could see some swords and knives.

“Ah, a blacksmith’s store,” he thought. “I can use one of those knives.”

He took one and started to cut the chains. It was hard work, and it hurt his hands. But after a minute or two the chains fell to the floor.

Suddenly, Jack heard a sound behind him. It was Will Turner.

“What are you doing here,” asked Will. He looked at Jack. “Oh, you’re the pirate. People are looking for you.”

He took a sword.

“Is that a good idea,” asked Jack.

Will didn’t speak. He put up his sword and looked at Jack.

They fought. Jack was quick, but Will was quick, too.

“You can use a sword,” said Jack.

He turned and ran to the door. But Will was too quick for him. He threw his sword at the door. It went over Jack’s head. Jack tried to pull it out, but he couldn’t. And now he couldn’t open the door.

He turned to Will and smiled.

“That was good,” he said. He looked at the other door to the store. “But you’re between me and that door. And now you have no sword!”

Will took another sword and they fought again.

“Do you make these swords,” Jack asked.

“Yes, and I use them for three hours a day after work, too,” Will answered.

“Why don’t you find a girl - It’s more exciting,” Jack said. He took out a gun. “Now, move away from the door,” he said.

Behind Jack, Will saw his boss, Mr. Brown. In Mr. Brown’s hand there was a bottle. Slowly, the blacksmith moved his arm up. And then he hit Jack on the head - hard.

Jack fell to the ground.

Norrington arrived with his sailors. He looked down at Jack.

“Good work, Mr. Brown. Remember this day. On this day Captain Jack Sparrow almost got away!”

Mr. Brown looked at the glass on the ground.

“He broke my bottle,” he said.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.