سرفصل های مهم
طلا!
توضیح مختصر
جک و ویل به غاری که دزدهای دریایی، الیزابت رو برای پایان نفرین بردن، میرسن. ولی ویل و الیزابت میتونن فرار کنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دهم
طلا!
مدت کوتاهی بعد، ویل و جک و افرادشون هم به جزیره دِ مارتا رسیدن. از وسط مه، میتونستن کشتیها رو ببینن- کشتیهای قدیمی زیر آب. جک به طرف گیبز برگشت. گفت: “با افراد اینجا بمون.” جک و ویل سوار قایق کوچیکتر شدن و شروع به رفتن به جزیره کردن.
ویل گفت: “میبینیش؟ اونجا! فکر کنم یه غاره.” قایق به آرومی به داخل غار حرکت کرد. خیلی تاریک بود و دیوارها خیس بودن. جک و ویل حرف نزدن. در سمت چپشون یک نور دیدن و کنارش یک اسکلت بود. یک شمشیر پشتش داشت.
اونا قایق رو نگه داشتن و پیاده شدن. بعد ویل پشت سر جک رفت و مدت کوتاهی بالا رفتن.
یهو، کمی نور دیدن. جلوشون یک غار دوم بزرگتر بود. اونا جعبههای طلا، فنجونهای طلا، بشقابهای طلا و شمشیرهای طلا دیدن. و پول خیلی زیاد. غار پر از طلا بود!
وسط غار، وسط طلاها، الیزابت کنار یک جعبه قدیمی آزتک ایستاده بود. اون نمیتونست حرکت کنه، برای اینکه باربوسا دستاش رو روش نگه داشته بود.
ویل خواست بره پیشش، ولی جک جلوش رو گرفت.
گفت: “نه! باید منتظر بمونیم.”
ویل نمیخواست منتظر بمونه. زندگی الیزابت خیلی براش مهم بود.
گفت: “متأسفم، جک” و محکم جک رو زد.
جک افتاد روی زمین. تکون نخورد.
ویل اطراف غار رو نگاه کرد و گوش داد.
کاپیتان باربوسا به افرادش گفت: “نقشه من رو میدونید؟ وقتی این نفرین به پایان برسه، میوه میخورم. میوه خیلی زیاد!”
دزدهای دریایی دیگه خندیدن.
باربوسا به الیزابت نگاه کرد. دستش رو گرفت و با چاقو برید. بعد مدال رو گذاشت توی دستش و دستش رو روی مدال بست.
گفت: “خون. خون ترنر. نفرین با خون شروع شد و با خون هم به پایان میرسه.”
مدال خونی رو از الیزابت گرفت و گذاشت روی جعبه، روی طلاها.
دزدهای دریایی منتظر موندن.
راجتی گفت: “احساس متفاوتی ندارم. الان واقعاً پایانِ نفرینه؟”
پینتل پرسید: “از کجا بدونیم؟”
باربوسا بهش فکر کرد. بعد تفنگش رو درآورد و به پینتل شلیک کرد. پینتل روی پاهاش ایستاده بود.
دزدهای دریایی خیلی ناراحت بودن.
فریاد کشیدن: “آه، اثر نکرد.”
باربوسا نمیفهمید.
به الیزابت گفت: “تو! پدرت، ویلیام ترنر بود؟ بیل ترنر؟” گفت: “نه!” دزدهای دریایی دوباره فریاد کشیدن. “اون بچهی ترنر نیست! اون شخص اشتباهه!” “ولی مدال رو داشت!” “تو همون سنّه!” به باربوسا گفتن.” تو بیل رو کشتی!” “تو این نفرین رو شروع کردی.” هیچ کس به الیزابت نگاه نمیکرد. یهو اون احساس کرد یه دست روی بازوشه. ویل بود. به آرومی گفت: “با من بیا. سریع. حالا.” الیزابت شروع به حرکت کرد. ولی اول، مدال رو برداشت. به قایق دویدن.
“ببینید، دختر! اون مدال رو برداشته! بگیرینش!” دزدهای دریایی به قایقهاشون دویدن. بعد جک رو دیدن. باربوسا گفت: “جک اسپارو! نمردی؟” “نه، نمردم.” “ولی میمیری–” باربوسا تفنگش رو درآورد.
جک گفت: “صبر کن، صبر کن. خون دختر اثر نکرد.” “تو از کجا میدونی؟”
“میدونم. تو خون اون رو نمیخوای. میتونم بهت کمک کنم.”
متن انگلیسی فصل
Chapter ten
Gold!
A short time later, Will and Jack and their men arrived at the Isla de Muerta, too. Through the fog, they could see ships - old ships under the water. Jack turned to Gibbs. “Stay here with the men,” he said. Jack and Will got into a smaller boat and started to go to the island.
“Do you see that,” said Will. “There! A cave, I think.” The boat moved slowly into the cave. It was very dark, and the walls were wet. Jack and Will didn’t speak. On their left, they saw a light, and next to it was a skeleton. It had a sword in its back.
They stopped the boat and jumped out. Then Will followed Jack, and they climbed for a short time.
Suddenly, they saw some lights. In front of them was a second, bigger cave. They saw gold boxes, gold cups, gold plates, and gold swords. And a lot of money. The cave was full of gold!
In the middle of the cave, in the middle of the gold, Elizabeth stood next to an old Aztec box. She couldn’t move because Barbossa had his hands on her.
Will wanted to go to her, but Jack stopped him.
“No,” he said. “We have to wait.”
Will didn’t want to wait. Elizabeth’s life was too important to him.
“I’m sorry, Jack,” he said, and he hit Jack hard.
Jack fell to the ground. He didn’t move.
Will looked around the cave and listened.
“Do you know my plan,” Captain Barbossa said to his men. “When this curse ends, I’m going to eat fruit. A lot of fruit!”
The other pirates laughed.
Barbossa looked at Elizabeth. He took her hand and cut it with a knife. Then he put the medallion on her hand and closed her hand around it.
“Blood,” he said. “Turner’s blood. The curse started with blood and it ends with blood.”
He took the bloody medallion from Elizabeth and put it into the box, onto the gold.
The pirates waited.
“I don’t feel different,” Ragetti said. “Is that really the end of the curse?”
“How will we know,” Pintel asked.
Barbossa thought about that. Then he took out his gun and shot Pintel. Pintel stayed on his feet.
The pirates were very unhappy.
“Oh, it didn’t work,” they shouted.
Barbossa didn’t understand.
“You,” he said to Elizabeth. “Was your father William Turner? Bill Turner?” “No,” she said. The pirates shouted again. “She’s not Turner’s child!” “She’s the wrong person!” “But she had the medallion!” “She’s the right age.” They called to Barbossa. “ You killed Bill.” “You started this!” Nobody looked at Elizabeth. Suddenly, she felt a hand on her arm. It was Will. “Come with me,” he said quietly. “Quickly. Now.” Elizabeth started to move. But first, she took the medallion. They ran to the boat.
“Look, the girl! She has the medallion! Get them!” The pirates ran to their boats. Then they saw Jack. “Jack Sparrow,” said Barbossa. “Aren’t you dead?” “No, I’m not dead.” “But you will be–” Barbossa took out his gun.
“Wait, wait,” said Jack. “The girl’s blood didn’t work.” “How do you know?”
“I know. You don’t want her blood. I can help you.”