سرفصل های مهم
خون یک دزد دریایی
توضیح مختصر
باربوسا، کشتی اینترسپتر و ویل رو میگیره و جک و الیزابت رو به یه جزیره کوچیک میفرسته.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل یازدهم
خون یک دزد دریایی
ویل و الیزابت به اینترسپتر رسیدن. گیبز پرسید: “جک کجاست؟” آناماریا پرسید: “بله، جک کجاست؟”
“جک؟ جک اسپارو؟” الیزابت خوشحال نبود. اون کمک یه دزد دریایی رو نمیخواست. ویل بهشون گفت: “اون توی جزیره است. ما باید بریم- حالا.” گیبز گفت: “باشه.” به ملوانان داد کشید: “آماده بشید!” ویل و الیزابت به انتهای کشتی رفتن. ویل به چشمهای الیزابت نگاه کرد. نزدیکتر رفت، ولی الیزابت جلوش رو گرفت. گفت: “این مال توئه.” مدال طلا رو داد بهش. ویل پرسید: “این چیه؟”
“به خاطر نمیاری؟ وقتی پیدات کردیم، این همراهت بود.” ویل گفت: “آه، بله.” به مدال نگاه کرد. “این مال پدرمه.” و بعد متوجه شد. “اونا باید خون منو داشته باشن- نه خون تو رو. خون پدر من رو. خون یک دزد دریایی!”
جک و باربوسا در مروارید سیاه سر میز نشستن. جک گفت: “آه، کشتی من.” باربوسا با عصبانیت گفت: “حالا دیگه کشتی تو نیست.” جک گفت: “تو کشتی منو بهم میدی و من اسمتو بهت میدم. میتونی خونی که میخوای رو داشته باشی. و میخوام ازت تشکر کنم.” “چرا؟”
جک گفت: “تو منو در جزیره رها کردی. طلا رو برداشتی و نفرین هم باهاش رفت. ولی نفرین روی من نیست. پس ازت ممنونم!” یک دزد دریایی اومد داخل.
گفت: “میتونیم اینترسپتر رو ببینیم.” باربوسا فریاد کشید: “اسلحهها رو آماده کنید.”
جک گفت: “چرا من نرم رو کشتی و باهاشون حرف نزنم؟ مدالت رو پس میگیرم.”
باربوسا به طرف ملوانهاش برگشت. “نه، تو این کارو نمیکنی. ببرینش طبقه پایین و زیر نظر بگیریدش!”
مروارید سیاه سریعتر و سریعتر حرکت میکرد.
دریانوردان روی اینترسپتر، کشتی دزد دریایی رو تماشا کردن. گیبز فریاد کشید: “خیلی سریعه.” آناماریا گفت: “ما خیلی سنگینیم.”
اونا همه چیز رو انداختن توی آب: جعبهها، شیشهها، غذا. ولی مروارید سیاه خیلی نزدیک شده بود. بعد کنارشون قرار گرفت.
جنگ کوتاه بود و دزدهای دریایی باربوسا سریع پیروز شدن. اونا الیزابت و دریانوردان جک رو بردن روی مروارید سیاه. باربوسا مدال رو تو دستش گرفته بود. یهو، ویل اونجا روبروش بود! اون یه اسلحه داشت. گفت: “اونو آزاد میکنی! الیزابت رو آزاد میکنی.”
باربوسا گفت: “نه، اون آزاد نمیشه، پسر. اسلحه رو بیار پایین. تو نمیتونی منو بکشی. ما روحیم. ما نمیمیریم.”
“تو نمیتونی. ولی من میتونم.” ویل اسلحه رو گذاشت روی سرش. “اسم من ویل ترنر هست. پدرم بیل ترنر بود. خون اون، خون منه!” دزدهای دریایی به ویل نگاه کردن. تکون نخوردن. ویل گفت: “بدون خون من، نفرین همیشه با شما میمونه.” اون حق داشت. دزدهای دریایی اینو میدونستن. باربوسا گفت: “خیلیخب، آقای ترنر. چی میخوای؟” “الیزابت آزاد میشه.” “بله. اینو میدونیم. و؟” ویل سخت فکر کرد. این بازی براش تازگی داشت. “و– و ملوانان اینترسپتر.” باربوسا گفت: “خیلیخب.”
ویل اسلحهاش رو پایین آورد. باربوسا اسلحه رو برداشت و لبخند زد. گفت: “جک و دختر میرن به جزیره.” اون یک جزیره خیلی کوچیک نزدیک کشتی رو نشونشون داشت. ویل فریاد کشید: “ولی آزاد نمیشن! گفتی…” “اونا آزاد میشن. ولی در جزیره آزاد میشن.”
متن انگلیسی فصل
Chapter eleven
The Blood of a Pirate
Will and Elizabeth arrived at the Interceptor. “Where’s Jack,” asked Gibbs. “Yes, where’s Jack,” asked AnaMaria.
Jack? Jack Sparrow? Elizabeth wasn’t happy. She didn’t want the help of a pirate. “He’s on the island, “Will told them. “We have to go - now.” “OK,” said Gibbs. “Get ready,” he shouted to the other sailors. Will and Elizabeth went to the back of the boat. Will looked into Elizabeth’s eyes. He moved nearer but Elizabeth stopped him. “This is yours,” she said. She gave him the gold medallion. “What’s this,” he asked.
“Don’t you remember? You had it when I found you.” “Oh yes,” said Will. He looked at the medallion. “It was my father’s.” And then he understood. “They have to have my blood - not yours. My father’s blood. The blood of a pirate!”
Jack and Barbossa sat at a table on the Black Pearl. “Ah, my ship,” Jack said. “It isn’t your ship now,” Barbossa said angrily. “You give me my ship,” Jack said, “and I’ll give you a name. You’ll have your blood. And I want to say thank you.” “Why?”
“You left me on that island,” Jack said. “You took the gold, and the curse went with it. But the curse isn’t on me. So thank you!” A pirate came in.
“We can see the Interceptor,” he said. “Get the guns ready,” shouted Barbossa.
“Why don’t I go onto the ship and talk to them,” Jack said. “I’ll get your medallion.”
“No, you won’t.” Barbossa turned to his sailors. “Take him downstairs - and watch him!”
The Black Pearl moved faster and faster.
The sailors on the Interceptor watched the pirate ship. “It’s too fast,” Gibbs shouted. “We’re too heavy,” said AnaMaria.
They threw everything into the water: boxes, bottles, food. But the Black Pearl was very near them now. Then it was at their side.
The fight was short, and Barbossa’s pirates quickly won. They took Elizabeth and Jack’s sailors onto the Black Pearl. Barbossa had the medallion in his hand. Suddenly, Will was there in front of him! He had a gun. “She goes free,” he said. “Elizabeth goes free.”
“No, she doesn’t, boy,” said Barbossa. “Put down that gun. You can’t kill me. We’re ghosts. We can’t die.”
“You can’t. But I can.” Will put the gun to his head. “My name is Will Turner. My father was Bill Turner. His blood is my blood!” The pirates looked at Will. They didn’t move. “Without my blood,” said Will, “the curse will always be with you.” He was right. The pirates knew it. “OK, Mr. Turner,” said Barbossa. “What do you want?” “Elizabeth goes free.” “Yes. We know that. And?” Will thought hard. This game was new to him. “And– and the sailors of the Interceptor.” “OK,” said Barbossa.
Will put down his gun. Barbossa took it and smiled. “Jack and the girl will go to that island,” he said. He showed them a very small island near the boat. “But they won’t be free,” shouted Will. “You said…” “They will be free. But they’ll be free on that island.”