سرفصل های مهم
دوباره در جزیره دِ مارتا
توضیح مختصر
جک به همراه فرمانده نورینگتون به غار میره و به دزدهای دریایی شبحی میگه برن و دانتلس رو بگیرن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سیزدهم
دوباره در جزیره دِ مارتا
جک دوباره روی دانتلس بود. و دوباره فرمانده نورینگتون میخواست به دستش زنجیر بزنه.
الیزابت گفت: “آقای نورینگتون! باید به جزیره دِ مارتا بریم. کاپیتان اسپارو میتونه بهمون کمک کنه، ولی نه با زنجیر.”
جک گفت: “فرمانده نورینگتون، باربوسا، کاپیتان آخرین کشتی دزد دریایی در کارائیب هست. باید بگیریدش. ولی بدون من چطور میتونید پیدایش کنید؟” نورینگتون بهش فکر کرد.
گفت: “باید به پورت رویال برگردیم. فرماندار میخواد دخترش رو ببره خونه. نمیتونیم دنبال دزدهای دریایی بریم.”
الیزابت گفت: “لطفاً، لطفاً, ویل در جزیره دِ مارتاست. باید بهش کمک کنیم. باید کمکش کنیم.”
“باید کمک کنیم؟”
“آقای نورینگتون، شما میخوای با من ازدواج کنی. ما میتونیم ازدواج کنیم. ازدواج خواهیم کرد. ولی اول باید به ویل کمک کنیم. لطفاً به خاطر من این کارو بکن.” نورینگتون لبخند زد. بعد به طرف ملوانانش برگشت.
“خیلیخوب، افراد، آماده بشید. به جزیره دِ مارتا میریم.”
ویل و دزدهای دریایی شبحی در غار جزیره دِ مارتا بودن. پینتل به ویل گفت: “مشکلی نیست. فقط کمی خونه.” باربوسا گفت: “شاید کمی بیشتر از کمی.” ویل رو روی زمین هُل داد و چاقو رو گذاشت روی سرش. “ببخشید!”
باربوسا گفت: “اون کیه؟ کی اونجاست؟” “منم. کاپیتان جک اسپارو.” جک وارد غار شد. باربوسا بهش نگاه کرد.
گفت: “نه، دوباره تو! چطور تونستی از جزیره بیرون بیای؟” جک خندید و باربوسا عصبانی شد.
به جک گفت: “اول ترنر، بعد تو. میخوام مردنت رو ببینم.” جک خیلی آروم گفت: “نه. نمیخوای این کار رو بکنی.” “و چرا نه؟”
“برای اینکه دانتلس اینجاست. اونا میخوان شما رو بگیرن.” باربوسا چاقو رو از سر ویل دور کرد. “ما رو بگیرن؟ نمیتونن. ما آدم نیستیم، ما روحیم.” “شما حالا روحید. ولی بعد از خون؟ وقتی دوباره آدم شدید، میتونن شما رو بکشن.” باربوسا بهش فکر کرد. گفت: “پس نقشه تو چیه؟”
“همین حالا به دانتلس برید. ارواح میتونن دانتلس رو بگیرن. بعد میتونی دو تا کشتی داشته باشی.”
“و تو چی میخوای؟”
“من میخوام دوباره کاپیتان بشم. البته، بعد از تو. تو دانتلس رو خواهی داشت و من کاپیتان تو در مروارید سیاه خواهم شد.” باربوسا لبخند زد. “خیلیخب. بیاید انجامش بدیم!”
فرمانده نورینگتون، بیرون غار روی آب منتظر بود. اون هفت تا قایق کوچیک و بیش از ۵۰ مرد داشت. زمان جنگ بود!
ولی وقتی دزدهای دریایی روحی شروع به حرکت کردن، نورینگتون اونا رو ندید. اونها در قایقهاشون نبودن. اونها رو کف اقیانوس، زیر نورینگتون و افرادش راه میرفتن. فقط ماهیها دیدنشون.
یکی از ملوانان گفت: “کجان؟ کسی میتونه اونها رو ببینه؟”
یهو یک صدای بلند شنیدن. اسلحهها! روی دانتلس! فرمانده نورینگتون برگشت و به کشتیش نگاه کرد. افرادش رو دید. و اسکلتها– رو دید.
فریاد کشید: “سریع باشید! به کشتی برگردید!”
به دانتلس برگشتن و از کنارش بالا رفتن. به دزدهای دریایی روحی شلیک کردن، ولی نمیتونستن اونا رو بکشن. بعد نورینگتون، فرماندار سوان رو دید.
پرسید: “حالتون خوبه، آقا؟”
“حالم خوبه. ولی الیزابت کجاست؟”
متن انگلیسی فصل
Chapter thirteen
Back to the Isla de Muerta
Jack was on the Dauntless again. And again, Commodore Norrington wanted to put him in chains.
“Mr. Norrington,” Elizabeth said. “We have to go to the Isla de Muerta. Captain Sparrow can help us, but not in chains.”
“Commodore Norrington,” said Jack, “Barbossa is the captain of the last pirate ship in the Caribbean. You have to catch him. But without me, how can you find him?” Norrington thought about this.
“We have to go back to Port Royal,” he said. “The governor wants to take his daughter home. We can’t go after pirates.”
“Please, please,” said Elizabeth. “Will is on the Isla de Muerta. We have to help him.”
“Do we?”
“Mr. Norrington, you want to marry me. We can marry. We will marry. But first, we have to help Will. Please do it for me.” Norrington smiled. Then he turned to his sailors.
“OK, men, get ready. We’re going to the Isla de Muerta’
Will and the ghostly pirates were in the cave on the Isla de Muerta. “It isn’t a problem,” Pintel told Will. “It’s only a little blood.” “Maybe more than a little,” said Barbossa. He pushed Will down on the floor and put a knife to his head. “Excuse me!”
“Who’s that,” said Barbossa. “Who’s there?” “It’s me. Captain Jack Sparrow.” Jack walked into the cave. Barbossa looked at him.
“Not you again,” he said. “How did you get off the island?” Jack laughed, and Barbossa got angry.
“First Turner, then you,” he said to Jack. “I want to see you die.” “No,” said Jack, very slowly. “You don’t want to do that.” “And why not?”
“Because the Dauntless is here. They want to take you.” Barbossa took the knife away from Will’s head. “Take us? They can’t. We’re not men, we’re ghosts.” “You’re ghosts now. But after the blood? When you’re men again, they can kill you.” Barbossa thought about this. “So, what’s your plan,” he said.
“Go out to the Dauntless now. Ghosts can take the Dauntless. Then you’ll have two ships.”
“And what do you want?”
“I want to be a captain again. Under you, of course. You’ll have the Dauntless, and I’ll be your captain on the Black Pearl.” Barbossa smiled. “OK. Let’s do it!”
Outside the cave, Commodore Norrington waited on the water. He had seven small boats and more than fifty men. It was time for a fight!
But when the ghostly pirates started to move, Norrington didn’t see them. They weren’t in their boats. They walked on the ocean floor, below Norrington and his men. Only the fish saw them.
“Where are they,” said one of the sailors. “Can anybody see them?”
Suddenly, they heard a loud noise. Guns! On the Dauntless! Commodore Norrington turned and looked at his ship. He saw his men. And he saw–skeletons.
“Quickly,” he shouted. “Back to the ship!”
They went back to the Dauntless and climbed up the side. They shot at the ghostly pirates, but they couldn’t kill them. Then Norrington saw Governor Swann.
“Are you OK, sir,” he asked.
“I’m OK. But where’s Elizabeth?”