سرفصل های مهم
کاپیتان جک اسپارو
توضیح مختصر
جک اسپارو- دزد دریایی، برای دزدیدن یه کشتی به بندر اومده بود و الیزابت رو که افتاد تو آب نجات داد. ولی فرمانده و افرادش میخوان بگیرنش.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
کاپیتان جک اسپارو
کاپیتان جک اسپارو در پورت رویال به کشتیها نگاه کرد. قایقش کوچیک و قدیمی بود. یک کشتی جدید و بزرگتر میخواست. هیچ پولی نداشت، ولی مسألهای نبود. جک اسپارو یک دزد دریایی بود و یه نقشه داشت.
یک مدت طولانی به دانتلس نگاه کرد. یک کشتی بزرگ با ۵۰ تا اسلحه بود. بعد اینترسپتر رو دید. کوچیکتر بود ولی سریعتر.
اونو میخواست.
دو تا ملوان کنار اینترسپتر بودن. جک رفت کنارشون.
یکی از اونا گفت: “هی، نمیتونی بیای اینجا.” به قایق قدیمی جک نگاه کرد و خندید. “تو کی هستی؟ و این چیه؟”
جک گفت: “اون قایق منه.”
به مرد لبخند زد و با دقت به اینترسپتر نگاه کرد.
مرد هم متقابلاً بهش لبخند زد.
جک گفت: “کشتیتون رو دوست دارم.”
“بله، این سریعترین کشتیِ کارائیبه.”
جک گفت: “واقعاً؟ سریعترین کشتی مروارید سیاه نیست؟”
ملوان خندید. گفت: “داستانهای ارواح برای بچههاست.”
ملوان دیگه به دوستش گفت: “این داستان نیست. من اون کشتی رو دیدم.”
به طرف جک برگشت، ولی جک اونجا نبود. روی اینترسپتر بود.
ملوانها پشت سرش دویدن.
فریاد کشیدن: “چیکار میکنی؟ نمیتونی بری اون بالا. اسمت چیه؟”
جک جواب داد: “اسمیت.”
“و آقای اسمیت، در پورت رویال چیکار میکنی؟”
جک گفت: “یکی از این کشتیها رو میخوام.”
ملوانها بهش فکر کردن.
اون بالا، روی لنگرگاه، الیزابت با فرمانده نورینگتون ایستاده بود. یک روز داغ بود، و لباسش خیلی سنگین بود.
گفت: “به کشتیهای پایین توی بندر نگاه کن. زیبان.”
فرمانده نورینگتون گفت: “و تو زیباتری. تو زن خوبی هستی.” الیزابت چیزی نگفت. فرمانده گفت: “امیدوارم–. امیدوارم یه روز با من ازدواج کنی، الیزابت.”
الیزابت گفت: “ازدواج؟ با تو ازدواج کنم؟”
به عقب حرکت کرد، ولی نمیتونست تو لباس جدیدش به آسونی حرکت کنه. یهو، افتاد.
افتاد پایین، پایین توی بندرگاه پایین.
جک و دو تا ملوانها، روی اینترسپتر همه چی رو دیدن. ملوانها تکون نخوردن.
جک بهشون گفت: “سریع باشید! نمیخواید کمکش کنید؟”
“ولی ما نمیتونیم شنا کنیم!”
جک گفت: “بگیر. اینا رو بگیرید، و گمشون نکنید!”
کلاه و تفنگش رو داد بهشون.
جک پرید توی آب و به طرف الیزابت شنا کرد. اون زیر آب بود. جک دستش رو گرفت و سعی کرد کمکش کنه. ولی لباسش خیلی سنگین بود!
جک چاقوش رو پیدا کرد و لباسش رو پاره کرد. بعد زن جوون رو کشید بیرون.
فرمانده نورینگتون و فرماندار سوان دویدن پایین به بندرگاه.
فرماندار گفت: “ممنونم، ممنونم! الیزابت، دختر عزیزم، حالت خوبه؟”
الیزابت گفت: “بله، بله، حالم خوبه.”
بلند شد و نشست.
نورینگتون به جک نگاه کرد.
گفت: “مرد خوب! ممنونم! دستت رو بده بهم.”
بعد دیدش- یک p سفید روی دست جک. گفت: “میشناسمت. تو دزد دریایی هستی!” با دقت به جک نگاه کرد. “اسمت جک اسپاروست.”
جک گفت: “لطفاً بگو کاپیتان جک اسپارو.”
نورینگتون گفت: “کشتیت رو نمیبینم – کاپیتان. و یه دزد دریایی هستی.”
“اون میخواست یکی از کشتیهای ما رو بگیره.” ملوانان اینترسپتر حالا با اونها بودن.
نورینگتون به جک نگاه کرد و خندید. بعد به طرف ملوانان برگشت.
گفت: “ببریدش! بهش زنجیر ببندید. حالا!” ملوانان به جک زنجیر بستن.
الیزابت گفت: “نمیتونی این کار رو بکنی! شاید یه دزد دریایی باشه، ولی به من کمک کرد.”
یهو، جک حرکت کرد. پرید پشت الیزابت و زنجیرهاشو انداخت دورش. ملوانان اسلحههاشون رو در آوردن.
نورینگتون داد کشید: “نه، نه، شلیک نکنید! مراقب باشید! اونو میکشه.” جک الیزابت رو کشید عقب. الیزابت بهش گفت: “واقعاً ازت خوشم نمیاد.”
جک گفت: “من بهت کمک کردم و حالا تو به من کمک میکنی.” لبخند زد. بعد یهو زنجیرها رو از الیزابت کشید و فرار کرد.
نورینگتون داد زد: “بگیریدش! همین حالا بگیریدش!”
متن انگلیسی فصل
Chapter three
Captain Jack Sparrow
Captain Jack Sparrow looked at the ships in Port Royal. His boat was small and old. He wanted a new, bigger ship. He had no money, but that wasn’t a problem. Jack Sparrow was a pirate, and he had a plan.
He looked at the Dauntless for a long time. It was a big ship with fifty guns. Then he saw the Interceptor. It was smaller, but faster.
He wanted it.
There were two sailors next to the Interceptor. Jack went to them.
“Hey, you can’t come here,” one of them said. He looked at Jack’s old boat and laughed. “Who are you? And what’s that?”
“That’s my boat,” said Jack.
He smiled at the man and looked carefully at the Interceptor.
The man smiled back.
“I like your ship,” Jack said.
“Yes, it’s the fastest ship in the Caribbean.”
“Really,” said Jack. “Isn’t the Black Pearl the fastest ship?”
The sailor laughed. “Ghost stories are for children,” he said.
“It isn’t a story,” said the other sailor to his friend. “I saw that ship.”
He turned to Jack - but Jack wasn’t there. He was on the Interceptor.
The sailors ran after him.
“What are you doing,” they shouted. “You can’t go up there! What’s your name?”
“Smith,” Jack answered.
“And what are you doing in Port Royal, Mr. Smith?”
“I want one of these ships,” Jack said.
The sailors thought about this.
High above the harbor, Elizabeth stood with Commodore Norrington. It was a hot day, and her dress was very heavy.
“Look at the ships down in the harbor,” she said. “They’re beautiful.”
“And you are more beautiful,” said Commodore Norrington. “You’re a fine woman.” Elizabeth didn’t say anything. “I hope–” he said. “I hope that one day you will marry me, Elizabeth.”
“Marry,” Elizabeth said. “Marry you?”
She moved back, but she couldn’t move easily in her new dress. Suddenly, she fell.
She fell down, down into the harbor below.
On the Interceptor, Jack and the two sailors saw everything. The sailors didn’t move.
“Quick,” Jack said to them. “Aren’t you going to help her?”
“But we can’t swim!”
“Here,” said Jack. “Take these and don’t lose them!”
He gave them his hat and his gun.
Jack jumped into the water and swam to Elizabeth. She was under the water. He took her hand and tried to help her. But her dress was too heavy!
Jack found his knife and cut the dress off. Then he pulled the young woman out.
Commodore Norrington and Governor Swann ran down to the harbor.
“Thank you, Thank you,” said the governor. “Elizabeth, my dearest daughter, are you OK?”
“Yes, yes, I’m fine,” said Elizabeth.
She sat up.
Norrington looked at Jack.
“Good man,” he said. “Thank you! Give me your hand.”
Then he saw it - a white P on Jack’s hand. “I know you,” he said. “You’re a pirate!” He looked at Jack carefully. “Your name is Jack Sparrow.”
“Captain Jack Sparrow, please,” said Jack.
“I don’t see your ship– captain,” said Norrington. “And you’re a pirate.”
“He wanted to take one of our ships.” The sailors from the Interceptor were with them now.
Norrington looked at Jack and laughed. Then he turned to the sailors.
“Take him away,” he said. “Put him in chains. Now!” The sailors put chains on Jack.
“You can’t do that,” said Elizabeth. “Maybe he is a pirate, but he helped me.”
Suddenly, Jack moved. He jumped behind Elizabeth and put his chains around her. The sailors showed their guns.
“No, no, don’t shoot,” shouted Norrington. “Be careful! He’ll kill her.” Jack pulled Elizabeth back. “I really don’t like you,” Elizabeth said to him.
“I helped you and now you’re helping me,” Jack said. He smiled. Then, suddenly, he took the chains off Elizabeth and ran.
“Get him,” shouted Norrington. “Get him, now!”