سرفصل های مهم
دزدان دریایی در شهر
توضیح مختصر
دزدهای دریاییِ کشتی مروارید به پورت رویال حمله کردن و مدال الیزابت رو میخوان.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
دزدان دریایی در شهر
شب بود و مه غلیظی در پورت رویال بود. از وسط مه، یک کشتی میاومد، کشتی بلند و سیاه. روش جمجمه و استخوانهای ضربدری داشت.
الیزابت، در تختش در خونهی فرماندار سعی کرد بخونه. نمیتونست بخوابه. اون مه رو دید و به دزدان دریایی و قصه روح فکر کرد.
اون پایین، در شهر، ویل از مغازه بیرون اومد و تو خیابون ایستاد. همه چیز ساکت و آروم بود- خیلی آروم.
جک، در سلولش نشست و فکر کرد. چیکار میتونست بکنه؟ چطور میتونست از این مکان فرار کنه؟ بیرون، به بندر و به مه نگاه کرد، ولی اون نمیترسید.
یهو صدای بلندی از اسلحهها اومد.
جک فکر کرد: “من این اسلحهها رو میشناسم. مرواریده!”
دوباره صدای اسلحهها رو شنید. و دوباره. جک، پایین و پایین به شهر نگاه کرد. شهر در آتیش بود. دود از خونهها و مغازهها میاومد. مردم میدویدن بیرون، تو خیابونها.
و بعد، از توی دود و مه، دزدان دریایی بیرون اومدن. اونا با اسلحهها و شمشیرها و چاقوهاشون به طرف شهر دویدن. آتیش بیشتری به پا کردن و همه چیز رو از توی خونهها بردن.
ویل دوید و برگشت تو مغازه و یه شمشیر و یه چاقو برداشت. بعد دوباره رفت بیرون.
فکر کرد: “الیزابت. باید به الیزابت کمک کنم.”
شروع به دویدن به خونه فرماندار کرد. ولی مرد پشت سرش رو ندید. دزد دریایی محکم زد از سرش و ویل افتاد روی زمین.
الیزابت، در اتاقش در طبقه بالا، از پنجره به بیرون نگاه کرد و آتیش و دود رو در شهر دید. بعد پایین رو نگاه کرد و دید که دو تا دزد دریایی درِ خونه هستن. چیکار میتونست بکنه؟ کجا میتونست بره؟
یکی از دزدهای دریای بالا رو نگاه کرد. راجتی، خیلی کثیف بود و فقط یک چشم خوب داشت. با اون چشمش، الیزابت رو دید.
گفت: “پینتل، ببین. اون بالا!” پینتل بالا رو نگاه کرد و لبخند زد.
دزدهای دریایی از پلهها دویدن بالا. الیزابت ترسیده بود و سریع در اتاق خوابش رو بست. دزدهای دریایی در رو زدن، دوباره و دوباره. بعد از چند بار، در رو شکستن و رفتن داخل اتاق. ولی نتونستن الیزابت رو پیدا کنن. یهو، الیزابت از کنارشون رد شد و دوید بیرون از اتاق. از پلهها دوید پایین و دوید توی اتاق غذاخوری. دزدهای دریایی پشت سرش دویدن. اون دنبال یک اسلحه یا شمشیر میگشت، ولی هیچی اونجا نبود. صدای دزدهای دریایی رو روی پلهها شنید. کجا میتونست بره؟
یک قفسهی کوچیک پشت اتاق بود. رفت توش و در رو خیلی آروم بست. دزدهای دریایی اومدن توی اتاق.
پینتل صدا زد: “بیا بیرون، دختر کوچولو. تو چیزی داری و ما اونو میخوایم.”
راجتی گفت: “طلا صدامون میزنه. بیا بیرون.” الیزابت، در قفسه، تکون نخورد. اون مدال طلا رو توی دستش گرفته بود.
و بعد در یهو باز شد و راجتی اونجا بود. یک چشمش بهش نگاه کرد. “سلام، دختر کوچولو….”
متن انگلیسی فصل
Chapter five
Pirates in Town
It was night, and there was a thick fog in Port Royal. Through the fog came a ship - a tall, black ship. It carried the skull and crossbones.
In her bed in the Governor’s House, Elizabeth tried to read. She couldn’t sleep. She saw the fog, and she thought about the pirates and the ghost story.
Down in the town, Will left the store and stood in the street. Everything was quiet - too quiet.
In his cell, Jack sat and thought. What could he do? How could he get out of this place? He looked out at the harbor and at the fog, but he wasn’t afraid.
Suddenly, there was a loud noise from guns.
“I know those guns,” Jack thought. “It’s the Pearl!”
He heard the guns again. And again. Jack looked down at the town. It was on fire! Smoke came from the houses and the stores. People ran out into the streets.
And then, out of the smoke and the fog, the pirates came. They ran through the town, with their guns and their swords and their knives. They started more fires, and carried things away from the houses.
Will ran back into the store and took a sword and a knife. Then he went outside again.
“Elizabeth,” he thought. “I have to help Elizabeth.”
He started to run to the governor’s house. But he didn’t see the man behind him. The pirate hit him, hard, on the head, and Will fell to the ground.
Upstairs in her room, Elizabeth looked out her window and saw the fire and the smoke in the town. Then she looked down and saw two pirates at the door of the house. What could she do? Where could she go?
One of the pirates looked up. Ragetti was very dirty, and he only had one good eye. With it, he saw Elizabeth.
“Look, Pintel,” he said. “Up there!” Pintel looked up and smiled.
The pirates ran up the stairs. Elizabeth was afraid and quickly closed her bedroom door. The pirates hit the door, again and again. After some time, they broke the door and went into the room. But they couldn’t see Elizabeth. Suddenly, Elizabeth ran past them and out of the room. She ran down the stairs and into the dining-room. The pirates ran after her. She looked for a gun, for a sword, but there was nothing there. She heard the pirates on the stairs. Where could she go?
There was a small closet at the back of the room. She went in and closed the door, very quietly. The pirates came into the room.
“Come out, little girl,” called Pintel. “You have something, and we want it.”
“The gold is calling to us,” said Ragetti. “Come out.” In the closet, Elizabeth didn’t move. She had the gold medallion in her hand.
And then, suddenly, the door opened, and there was Ragetti. His one eye looked at her. “Hello, little girl…”