سرفصل های مهم
روی دانتلس و اینترسپتر
توضیح مختصر
ویل، برای نجات الیزابت، جک رو از سلول در میاره و یه کشتی میدزدن و میرن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
روی دانتلس و اینترسپتر
وقتی ویل ترنر بیدار شد، سرش درد میکرد. ولی فقط به الیزابت فکر میکرد. به دفتر فرماندار دوید. فرماندار، نورینگتون و دو تا ملوانان رو پیدا کرد. داد کشید: “دزدهای دریایی الیزابت رو گرفتن!” نورینگتون بهش نگاه کرد.
گفت: “آقای ترنر. تو یه آهنگری. این دعوای تو نیست. لطفاً برو.” ویل گفت: “باید پیداش کنیم.” نورینگتون گفت: “البته پیداش میکنیم. و خواهیم کرد.” یکی از ملوانها گفت: “جک اسپارو! اون درباره مروارید سیاه چیزهایی میدونه.”
ویل داد زد: “برو پیش اسپارو - ازش بخواه! میتونیم کشتی رو تعقیب کنیم. اون میتونه مارو ببره پیشش.”
نورینگتون گفت: “آقای ترنر. لطفاً از پیشمون برو. حالا!” اون برگشت. ویل به طرف سلول جک دوید.
“هی، تو! اسپارو! کشتی دزد دریایی- مروارید سیاه رو میشناسی؟” جک گفت: “بله-“
“کجا رفته؟”
“از جزیره دِ مورتا- جزیره مردگان، بادبان گشوده. تو داستانها رو میدونی. ولی چرا از من میپرسی؟” ویل با عصبانیت گفت: “اونا خانم سوان رو بردن.” دزد دریایی لبخند زد.
گفت: “آه، پس یه دختر پیدا کردی… چیکار میتونم بکنم؟ من این توام.”
ویل گفت: “میتونم کمکت کنم. میتونم تو رو از اینجا در بیارم و بعد تو میتونی به من کمک کنی!”
جک اسپارو بهش فکر کرد.
پرسید: “اسمت چیه، پسر؟”
“ترنر. ویل ترنر.”
“ترنر؟ خیلیخب، آقای ترنر. بهت کمک میکنم. ولی اول باید از این سلول بیرون بیام.”
ویل لبخند زد. اون یه آهنگر بود. اون میتونست در یه سلول رو باز کنه!
وقتی جک آزاد شد، اون و ویل به بندر رفتن.
ویل پرسید: “میخوایم چیکار کنیم؟”
جک گفت: “اون کشتی رو میگیریم. دانتلس.”
“میگیریم؟ تو دیوونهای!”
ولی ویل پشت سر جک رفت. دو تا مرد به طرف کشتی شنا کردن و از کنارش بالا رفتن. ملوانهایی روی کشتی بودن.
جک بهشون گفت: “تکون نخورید! من اسلحه دارم! این کشتی رو میخوام.”
ملوانها به جک نگاه کردن، بعد به ویل. اونها شروع به خنده کردن.
یکی از اونها گفت: “ولی این یه کشتی بزرگه. نمیتونید با دو تا مرد حرکتش بدید!”
جک گفت: “میتونیم امتحان کنیم. حالا برید.”
ملوانها به جک و ویل نگاه کردن. به اسلحه نگاه کردن. و بعد سوار یک قایق کوچیک شدن و دانتلس رو ترک کردن.
نورینگتون از روی اینترسپتر، ویل و جک رو روی دانتلس دید.
فکر کرد: “چی؟ تو؟ ولی چطور–؟ و با کشتی من کجا میرید؟”
به طرف ملوانهاش برگشت.
گفت: “سریع! باید دانتلس رو بگیریم. حالا!”
اینترسپتر یک کشتی سریعتر بود و چند دقیقه بعد، نزدیک دانتلس شد.
نورینگتون فریاد کشید: “بیاید بگیریمشون!”
اون و افرادش رفتن روی دانتلس. فقط یک نفر روی اینترسپتر موند.
افراد نورینگتون همه جا رو گشتن.
کاپیتان فریاد کشید: “پیداشون کنید - میدونم اینجان!” ولی جک و ویل روی دانتلس نبودن. حالا روی اینترسپتر بودن. جک به تنها ملوان اونجا گفت: “سلام،”
مرد بهش نگاه کرد. به شمشیر جک نگاه کرد. و به اسلحه جک نگاه کرد. جک پرسید: “میتونی شنا کنی؟” ملوان گفت: “مثل یه ماهی.” جک گفت: “خوبه” و انداختش توی آب. فرمانده نورینگتون و افرادش وقتی ملوان افتاد، دیدنش.
نورینگتون فریاد کشید: “جلوشون رو بگیرید! جلوشون رو بگیرید!”
ولی خیلی دیر شده بود. اینترسپتر از بندر بادبان گشود و حرکت کرد.
متن انگلیسی فصل
Chapter seven
On the Dauntless and the Interceptor
When Will Turner woke up, his head hurt. But he thought only of Elizabeth. He ran to the governor’s office. He found the governor, Norrington, and the two sailors. “The pirates have Elizabeth,” he shouted. Norrington looked at him.
“Mr. Turner,” he said. “You’re a blacksmith. This isn’t your fight. Please go.” “We have to find her,” Will said. “Of course we do,” Norrington said. “And we will.” “Jack Sparrow,” said one of the sailors. “He knows about the Black Pearl.”
“Go to Sparrow - Ask him,” shouted Will. “We can follow the ship! He can take us to it.”
“Mr. Turner,” said Norrington. “Please leave us. Now!” He turned away. Will ran to Jack’s cell.
“Hey, you! Sparrow! Do you know the pirate ship - the Black Pearl?” “Yes -“ said Jack.
“Where does it go?”
“It sails from the Isla de Muerta - the Island of the Dead. You know the stories. But why ask me?” “They took Miss Swann,” said Will angrily. The pirate smiled.
“Oh, so you did find a girl–” he said. “But what can I do? I’m in here.”
“I can help you,” said Will. “I can get you out of here, and then you can help me!”
Jack Sparrow thought about this.
“Whats your name, boy,” he asked.
“Turner. Will Turner.”
“Turner? OK, Mr. Turner. I’ll help you. But first, I have to get out of this cell.”
Will smiled. He was a blacksmith. He could open a cell door!
When Jack was free, he and Will went down to the harbor.
“What are we going to do,” asked Will.
“We’re going to take that ship,” said Jack. “The Dauntless.”
“Take it? You’re crazy!”
But Will followed Jack. The two men swam to the ship and climbed up the side. There were sailors on the ship.
“Don’t move,” Jack told them. “I have a gun! I want this ship.”
The sailors looked at Jack, then at Will. They started to laugh,
“But this is a big ship,” one of them said. “You can’t sail it with two men!”
“We can try,” said Jack. “Now, leave!”
The sailors looked at Jack and Will. They looked at the gun. And then they got into a small boat and left the Dauntless.
From the Interceptor, Norrington saw Will and Jack on the Dauntless.
“What,” he thought. “You? But how–? And where are you going on my ship?”
He turned to his sailors.
“Quickly,” he said. “We have to catch the Dauntless. Now!”
The Interceptor was a faster ship, and minutes later it was near the Dauntless.
“Let’s take them,” shouted Norrington.
He and his men went onto the Dauntless. Only one man stayed on the Interceptor.
Norrington’s men looked everywhere.
“Find them - I know they’re here,” the captain shouted. But Jack and Will weren’t on the Dauntless. They were now on the Interceptor. “Hello,” said Jack to the only sailor there.
The man looked at him. He looked at Jack’s sword. And he looked at Jacks gun. “Can you swim,” asked Jack. “Like a fish,” said the sailor. “Good,” said Jack and threw him in the water. Commodore Norrington and his men saw the sailor when he fell.
“Stop them,” Norrington shouted. “Stop them!”
But it was too late. The Interceptor sailed out of the harbor.