سرفصل های مهم
بخش 01
توضیح مختصر
پرونده گم شدن آقای هاسمر آنجل هست که تو روز عروسیش گم شده و نامزدش سراغ شرلوک هلمز اومده
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
بخش اول
شرلوک هومز، در حالی که کنار آتیش تو خونهاش، تو خیابون باکر نشستیم، گفت: “دوست عزیز من، زندگی واقعی، خیلی غریبتر از چیزهایی هست که ما خودمون میتونیم بسازیم. ما نمیتونیم جرات ساختن چیزهایی رو که مسائل عادی زندگی هستن رو به خودمون بدیم.
اگه بتونیم به بیرون از این پنجره بریم و روی این شهر بینظیر پرواز کنیم و به آرومی سقفهای خونهها رو برداریم و به اتفاقات عجیب و غریبی که اون تو میفته، نگاه کنیم- اتفاقات عجیب، نقشهها، زنجیرهی بینظیر حوادثها، اون موقع، شاهد اتفاقاتی خیلی جالبتر از اونهایی که تو کتابها نوشته میشن خواهیم بود.”
جواب داد: “ولی من به این باور نیستم. داستانهای توی روزنامهها هیچوقت خیلی جالب نیستن. در واقع، همیشه خیلی هم خستهکننده هستن.”
هومز گفت: “این، به این علته که روزنامهها همیشه گزارشات رسمی دادگستریها و پلیسها رو تکرار میکنن. میتونی مطمئن باشی که هیچ چیزی غیر طبیعیتر و عجیبتر از اتفاقات معمول و پیش پا افتاده وجود نداره.”
جواب دادم: “میدونم که پروندههای تو همیشه خیلی جالبن، ولی بیا یه نگاهی به روزنامهی امروز بندازیم.”
من روزنامه رو برداشتم و شروع به خوندن یه تیتر کردم. درباره شوهری بود که نسبت به زنش خیلی ظالم بود.
گفتم: “ مجبور نیستم تیتر رو بخونم تا مطمئنم بشم که مرده دوست دختر داشته، که مشروب میخورده و شروع به زدن زنش میکرده. همچنین مطمئنم که یه خواهر یا صاحبخونهی خانوم دلسوز هم وجود داشته.”
هومز گفت: “تو یه نمونهی بد رو انتخاب کردی، واتسون، برای اینکه من روی این پرونده کار کردم. مردِ، آقای دانداس، دوست دختر نداشت و الکل هم مصرف نمکرد و زنش رو هم نمیزد. به جاش، بعد از هر وعده غذایی، دندون مصنوعیش رو در میآورد و مینداخت طرف زنش. باید اعتراف کنی که هیچ کس نمیتونه همچین داستانی رو از خودش در بیاره!”
پرسیدم: “حالا هیچ پرونده جالبی زیر دست داری؟”
“خب، من الان دارم روی ۱۰ یا ۱۲ تا پرونده کار میکنم، ولی هیچ کدومشون جالب نیستن. اونا مهمن، متوجه میشی که، بدون این که جالب باشن. من به این نتیجه رسیدم که مسائل غیر مهم معمولاً بیشتر جالبن. اگه جرم بزرگی وجود داشته باشه، معمولاً انگیزه آشکاره. بنابراین زیاد هم جالب نیست. ولی من فکر میکنم در عرض چند دقیقه، یه پرونده جالب خواهم داشت.”
هومز کنار پنجره ایستاده بود و به خیابونهای خاکستری و کسالت بار لندن نگاه میکرد. یه زن تو خیابون ایستاده بود. اون داشت با اضطراب دستاش رو تکون میداد. کاملاً مشخص بود که نمیتونه تمرکز ذهن داشته باشه.
بعد یهو اون به طرف دیگه خیابون دوید و زنگ در هومز رو زد.
هومز گفت: “من این نشانهها رو میشناسم. وقتی یه زن مثل اونی که توی پیادهرو بود، تردید میکنه، معنیش اینه که مشکل عشقی داره. اون کمک میخواد، ولی پیش خودش فکر میکنه که مشکلش خیلی حساستر از اونیه بتونه با کسی در میون بذارتش. ولی وقتی یه زن تردید نمیکنه و زنگ در رو محکم میزنه، معنیش اینه که به شدت اذیت شده و زیان دیده. تو این مورد، زن گیج و سردرگم شده و ناراحته و نیاز به توضیح داره. در همین اثنایی که هومز داشت حرف میزد، خدمتکار ورود خانم ماری ساترلند رو اعلام کرد، اون یه زن درشت هیکل بود. اون یه کلاه با یه پر قرمز رو سر گذاشته بود، یه کت مشکی، پیراهن قهوهای تیره و دستکشهای خاکستری به تن کرده بود.
و همچنین گوشوارههای طلایی گرد هم تو گوشش بود.
وقتی هومز اونو دید، گفت: “برات سخت نیست با این بینایی ضعیف تایپ کنی؟!”
خانوم ساترلند جواب داد: “اوایل من هم همینطور فکر میکردم، ولی حالا میتونم بدون نگاه کردن به کیبورد تایپ کنم.” بعد وقتی فهمید که هومز دربارهاش یه چیزایی میدونه، متعجب شد و ترسید.
خانم ساترلند پرسید: “از کجا میدونی؟”
هومز با خنده گفت: “شغل من اینه که یه چیزایی بدونم. اگه قادر نباشم این چیزا رو ببینم، چرا مردم باید بیان سراغ من؟ تو هر پروندهای، من میتونم جای عینک رو روی دماغت ببینم.”
خانوم گفت: “من اومدم اینجا برای این که میخوام بدونم آقای هاسمر آنجل کجا رفته!”
هومز پرسید: “چرا با این عجله به اینجا اومدید؟”
یک بار دیگه، خانوم ساترلند متعجب شد. بعد هومز بهش توضیح داد که چکمههاش یکی نبودن و کامل بسته نشده بودن.
“بله، من با عجله از خونه بیرون اومدم برای اینکه از دست آقای ویندیبانک که پدرم هستن، عصبانی بودم. اون نمیخواست درباره آقای آنجل به پلیس زنگ بزنه. اون گفت هیچ اتفاقی بدی نیفتاده. باعث شد که من عصبانی بشم و به دیدن شما بیام.”
هومز گفت: “پدرتون؟ حتماً باید پدرخوندهتون باشه چون فامیلیش با فامیلی شما متفاوته.”
“بله، پدرخوندهام. ولی من پدر صداش میکنم، هر چند که به نظرم عجیب میرسه. آخه میدونید، اون فقط پنج سال بزرگتر از منه.”
هومز پرسید: “و مادرتون زنده است؟”
خانم ساترلند جواب داد: “آه، بله، مادرم زنده است و حالش خوبه، ولی وقتی اون با آقای ویندیبانک، بلافاصله بعد از مرگ پدرم ازدواج کرد، خوشحال نبودم. همچنین آقای ویندیبانک، پانزده سال جوونتر از مادرمه. پدرم لولهکش بود و کار و بارش هم خوب بود، و وقتی اون مرد، مادرم کارش رو ادامه داد. ولی وقتی با آقای ویندیبانک ازدواج کرد، اون مادرم رو مجبور به فروشش کرد.”
هومز پرسید: “شما با پولی که از اون شغل براتون مونده، زندگی میکنید؟”
خانم ساترلند جواب داد: “آه، نه، من کمی پول از عموم به ارث بردم. نمیتونم بهش دست بزنم، ولی تقریبا سالیانه صد پوند سودش رو میگیرم.”
هومز گفت: “حتماً برای اینکه یه زندگیه کاملاً راحت داشته باشید، براتون کافیه؟”
اون جواب داد: “من پول رو به مادرم میدم، و خودم با پولی که از تایپ به دست میارم زندگی میکنم.”
هومز پرسید: “حالا میتونید یه چیزایی درباره آقای هاسمر آنجل بهمون بگید؟”
خانم ساترلند به شدت سرخ شد و گفت: “من تو مجلس رقص لولهکشها ملاقاتش کردم. اونها عادت داشتن وقتی پدرم زنده بود براش بلیط بفرستنو بعد از اینکه اون مُرد، بلیطها رو برای مادرم میفرستادن. ولی آقای ویندیبانک نمیخواست ما بریم. اون میگفت دوستای پدرم در شأن ما نیستن. ولی روز رقص، آقای ویندیبانک برای یه کاری به فرانسه رفت، بنابراین من و مادرم به تالار رفتیم و اونجا بود که آقای آنجل رو ملاقات کردم.”
هومز گفت: “فکر کنم آقای ویندیبانک خیلی از دستتون عصبانی شد وقتی فهمید که شما به اون مجلس رقص رفتین.”
خانوم ساترلند جواب داد: “نه، نه خیلی زیاد، اون گفت وقتی یه زن بخواد یه کاری رو انجام بده، غیر ممکنه که بتونی جلوش رو بگیری.”
هومز پرسید: “و شما آقای هاسمر رو بعد از مجلس رقص دیدی؟”
“بله، ولی اون وقتی پدر خونه بود، نمیتونست به خونه بیاد. پدر نمیخواست کسی به خونه بیاد. بنابراین، آقای هاسمر گفت: “ما باید منتظر بمونیم تا پدرت به فرانسه بره و بعد همدیگه رو ببینیم. اون موقعها ما هر روز به هم نامه مینوشتیم.”
هومز پرسید: “اون موقع با اون آقای محترم نامزد کرده بودید؟”
“آه، بله آقای هومز! ما بعد از اولین قدمی که با هم زدیم، نامزد کردیم. آقای آنجل تو یه دفتر تو خیابون لیدن هال کار میکرد.”
“کدوم دفتر؟”
“این بدترین قسمتشه. نمیدونم.”
“پس شما نامههاتونو کجا میفرستادید؟”
“به دفتر پستی خیابون لیدن هال، که از اونجا میگرفتشون. اون به من گفت: “کارمندهای دیگهی دفتر اگه نامهها رو ببینن مسخرهام میکنن.”
“بهش گفتم میتونم نامههام رو تایپ کنم، دقیقا مثل نامههای اون. ولی اون گفت؛ یه نامهی تایپ شده از طرف یه ماشین غیرشخصی میاد نه از طرف تو. این نشون میده که اون چقدر عاشق من بود، آقای هومز و چیزهای ریز قشنگی که بهشون فکر میکرد.”
هومز گفت: “این چیزی که آدم رو به فکر میبره. من همیشه میگم که مسائل کوچولو مهمترینها هستن. مسئلهی کوچولوی دیگهای درباره آقای هاسمر آنجل به یاد میاری؟”
“اون یه مرد خیلی خجالتی بود، آقای هومز. اون همیشه میخواست به جای طول روز، عصرها با من قدم بزنه. رفتارش خیلی محترمانه بود. حتی صداش هم خیلی نرم بود. اون به من گفت وقتی بچه بوده لوزههاش عفونت کرده به همین علت مجبور بود با صدای خیلی آروم حرف بزنه. اون همیشه لباسهای شیک و ظریف میپوشید. چشماش مثل چشمای من ضعیف بود و به خاطر نور خورشید عینکهای تیره میزد.”
هومز پرسید: “خب، وقتی آقای ویندیبانک به فرانسه برگشت، چه اتفاقی افتاد؟”
“آقای آنجل به خونه من اومد و گفت؛ قبل از اینکه پدر برگرده، باید ازدواج بکنیم. اون خیلی جدی بود و گفت دستت رو روی انجیل بذار و قسم بخور که همیشه عاشقم میمونی.” “مادر باهاش موافق بود. اون از همون اول ازش خوشش میومد، حتی بیشتر از من. اونا تو یه هفته شروع به صحبت درباره ازدواج ما کردن، ازشون پرسیدم که شاید بهتر باشه اول از پدر بپرسم. اونا گفتن، نه. برای اینکه من نمیخواستم هیچ کاری رو مخفیانه انجام بدم، بنابراین به دفتر کار پدر تو فرانسه نامه نوشتم. ولی نامه درست روز عروسی برگشت داده شد.”
“پس نامه به دستش نرسیده؟”
“بله، آقا، اون قبل از اینکه نامه به فرانسه برسه، به انگلیس برگشته بود.”
“آهان! پس بدشانسی بوده. عروسیت برای روز جمعهی هفته برنامهریزی شده بود. تو کلیسا بود؟”
“بله آقا، ولی خیلی بی صدا. روز عروسی، هاسمر با یه درشکه اومد تا من و مادر و به کلیسا ببره. ولی از اونجایی که فقط ما دو نفر بودیم، من و مامان با درشکه رفتیم و هاسمر تاکسی گرفت. ما اول به کلیسا رسیدیم و بعد تاکسی رسید، ما منتظر موندیم تا اون پیاده بشه، ولی اون هیچ وقت پیاده نشد. راننده تاکسی گفت؛ اون متوجه نشد که چه اتفاقی براش افتاد.”
هومز گفت: “فکر کنم رفتار خیلی بدی باهات شده.”
“آه، نه آقا! هاسمر خیلی خوب و مهربون بود و نمیتونست منو اونطور ترک کنه. وگرنه چرا باید صبح روز عروسی همش بهم میگفت اگه یه اتفاقی برای من افتاد باید همیشه منو دوست داشته باشی. همیشه باید منتظرم بمونی. من برمیگردم پیشت. من با خودم فکر میکردم این حرفها برای گفتن تو روز عروسیمون خیلی عجیب و غریبن، ولی ظاهرش همه چی رو روشن میکنه.”
هومز گفت: “حتما همینطوره. به نظر تو اون میدونست که تو خطره؟”
“بله، من اینطور فکر میکنم.”
“ولی میدونی چه خطری بوده؟”
“نه، نمیدونم.”
“یه سوال دیگه! عکسالعمل مادرت چطور بود؟”
اون خیلی عصبانی بود و به من گفت دیگه نباید باهاش حرف بزنم.”
“و پدرت؟ بهش گفتی؟”
“بله، اون گفت؛ یه اتفاق وحشتناک برای هاسمر افتاده، ولی اون برمیگرده. من با پدرم موافقم. چرا باید هاسمر منو ترک کنه؟ هر چی باشه پای پول در میون نبود. اون از من پول قرض نگرفته بود و من هیچ وقت پولی رو که به ارث برده بودم رو به نامش نکردم. پس پولم رو بالا نکشیده که بره.”
بعد اون یه دستمال بیرون آورد و شروع به گریه کرد.
هومز گفت: “من سعی میکنم مشکلت رو حل کنم، ولی دیگه به این قضیه فکر نکن. آقای آنجل رو فراموش کن.”
“فکر میکنی دوباره میبینمش؟”
“نه، همچین فکری نمیکنم.”
“پس چه اتفاقی براش افتاده؟”
“شما این سوال رو پیش من میذارید. حالا من به چند تا از نامههای آقای آنجل، یه توصیف خوب در موردش و آدرس پدرتون نیاز دارم.”
خانوم ساترلند گفت: “من هیچ وقت آدرس آقای آنجل رو نداشتم، ولی این آدرس آقای ویندیبانک هست. اون برای شرکت واردکننده شراب کار میکنه. این هم تبلیغ و توصیف هاسمره که تو روزنامه کرونیکال چاپ کردم.
بعد خانم ساترلند رفت و قبل از اینکه بره، گفت: “من همیشه منتظر هاسمر آنجل میمونم تا برگرده.”
متن انگلیسی فصل
Part one
‘My dear fellow,’ said Sherlock Holmes as we sat by the fire in his house at Baker Street, ‘real life is infinitely stranger than anything we could invent. We would not dare invent things, which are commonplace things of life.
If we could go out of that window, fly over this great city, gently remove the roofs of houses and look at the peculiar things that are happening, the strange coincidences, the plans, and the wonderful chains of events, we would discover things much more interesting than in books.’
‘But I do not believe it,’ I answered. ‘The stories in the newspapers are never very interesting. In fact, they are always very boring.’
‘That is because,’ said Holmes, ‘newspapers always repeat the official reports of magistrates and police reports. You can be certain that there is nothing as unnatural and strange as the commonplace.’
‘I know,’ I replied, ‘that your cases are always very interesting, but let us look at today’s newspaper,’
I picked up the newspaper and began to read an article. It was about a husband who was cruel to his wife.
‘I don’t have to read the article,’ I said, ‘but I am sure that the man had a girlfriend, that he drank and that he began to hit his wife. I am also sure that there was a sympathetic sister or landlady.’
‘You have chosen a bad example, Watson,’ said Holmes, ‘because I have worked on this case. The man, Mr Dundas, did not have a girlfriend and he did not drink and he did not hit her. Instead, at the end of every meal he took out his false teeth and threw them at his wife. You must admit that nobody could invent such a story!’
‘Do you have any interesting cases now,’ I asked.
‘Well, I am working on ten or twelve cases, but none of them are interesting. They are important, you understand, without being interesting. I have found that unimportant matters are usually more interesting. If there is a big crime, the motive is generally obvious. So, they are generally not very interesting. But I think I will have an interesting case in a few minutes.’
Holmes was standing at the window and looking down at the dull, grey London streets. There was a woman standing in the street. She was moving her hands nervously. It was obvious that she could not make up her mind.
Then suddenly she ran across the road and rang Holmes’ doorbell.
‘I know those symptoms,’ said Holmes. ‘When a woman hesitates like that on the pavement, it means that she has a love problem. She wants help, but she thinks that her problem is too delicate to communicate. But when a woman does not hesitate and rings the doorbell hard, it means she was seriously wronged. In this case, this woman is confused and perplexed, and wants an explanation.’ As Holmes was speaking, the servant announced Miss Mary Sutherland, she was a large woman. She wore a hat with a red feather, a black jacket, a dark brown dress and grey glove.
She also wore round gold earrings.
When Holmes saw her he said, ‘Isn’t it difficult for you to type with such bad eyesight.’
‘I thought so at first,’ Miss Sutherland replied, ‘but now I can type without looking at the keys.’ Then she looked surprised and frightened when she understood that Holmes already knew so much about her.
‘How do you know that,’ asked Miss Sutherland.
‘It is my business to know things,’ said Holmes laughing. ‘If I could not see these things, why would people come to me? In any case, I can see the marks of the glasses on your nose.’
‘I have come here,’ she said, ‘because I want to know where Mr Hosmer Angel has gone.’
‘Why did you come here in such a hurry,’ asked Holmes.
Once again Miss Sutherland looked very surprised. Holmes then explained that her boots were not the same and that they were not completely buttoned.
‘Yes, I did hurry out of the house because I was angry at Mr Windibank, that is, my father. He did not want to ask the police about Mr Angel. He said that nothing bad had happened. This made me angry so I came here to see you.’
‘Your father,’ said Holmes. ‘He must be your stepfather because his surname is different from yours.’
‘Yes, my stepfather. I call him father, even though that seems strange to me. You see, he is only five years older than me.’
‘And is your mother alive,’ asked Holmes.
‘Oh, yes, mother is alive and well,’ answered Miss Sutherland, ‘but I was not happy when she married Mr Windibank so soon after father died. Also, Mr Windibank is fifteen years younger than mother. Father was a plumber and had a good business, and when he died mother continued the business. But when she married Mr Windibank, he made her sell it.’
‘Do you live on the money from the business,’ asked Holmes.
‘Oh no,’ replied Miss Sutherland, ‘I inherited some money from my uncle. I cannot touch it, but with the interest I receive one hundred pounds a year.’
‘That should be enough for you to live quite comfortably,’ said Holmes.
‘I give that money to mother, and I live on the money I make typing,’ she replied.
‘Now, can you tell us about Mr Hosmer Angel,’ asked Holmes.
Miss Sutherland blushed deeply and said, ‘I met him at the plumbers’ ball. They used to send tickets to my father when he was alive, and after he died they sent them to my mother. But Mr Windibank didn’t want us to go. He said that my father’s friends were not good enough for us. But the day of the ball, Mr Windibank went to France on business, so mother and I went to the hall, and it was there I met Mr Angel.’
‘I suppose,’ said Holmes, ‘that Mr Windibank was very angry with you when he discovered that you had gone to the ball.’
‘No, not very,’ replied Miss Sutherland, ‘he said that it was impossible to stop a woman when she really wanted something.’
‘And did you see Mr Hosmer after the ball,’ asked Holmes.
‘Yes, but he couldn’t come to the house when father was there. Father didn’t want anybody to come to the house. So Mr Hosmer said, “We should wait until your father goes to France before we see each other. In the meantime, we can write to each other every day.’”
‘Were you engaged to the gentleman at this time,’ asked Holmes.
‘Oh yes, Mr Holmes. We were engaged after the first walk that we took. Mr Angel worked in an office in Leadenhall Street.’
‘Which office?’
‘That’s the worst part. I don’t know.’
‘Then where did you send your letters?’
‘To the Leadenhall Street Post Office where he got them. He said to me, “The other workers in my office will make fun of me, if they see my letters.’”
‘I told him that I could type my letters, like he did his. But he said, “A typed letter comes from an impersonal machine and not from you.” This shows how fond he was of me, Mr Holmes, and the nice little things he thought of.’
‘It was most suggestive,’ said Holmes. ‘I have always said that the little things are infinitely the most important. Can you remember any other little things about Mr Hosmer Angel?’
‘He was a very shy man, Mr Holmes. He always wanted to walk with me in the evening instead of during the day. He was very gentlemanly. Even his voice was gentle. He told me that he had had a bad infection of the tonsils when he was a child, so he had to whisper. He always wore elegant clothes. His eyes were weak, just like mine, and he wore dark glasses against the sun.’
‘Well, what happened when Mr Windibank returned to France,’ asked Holmes.
‘Mr Angel came to my house and said that we should get married before father returned. He was very serious and said, “Put your hand on the Bible and promise me that you will always love me.” Mother agreed with him. Mother liked him from the beginning, and liked him even more than I did. When they started talking about our getting married within the week, I asked them if I should ask father first. They said no. I, however, did not want to do anything in secret, so I wrote to father at his office in France. But the letter came back to me on the very day of the wedding.’
‘It missed him then?’
‘Yes, sir, he had started back to England just before the letter arrived in France.’
‘Ha! That was unfortunate. Your wedding was planned then for the Friday of that week. Was it to be in church?’
‘Yes, sir, but very quietly. On the day of the wedding Hosmer came in a hansom to take mother and me to the church. But since there were two of us, mother and I went in the hansom, and Hosmer took a cab. We got to the church first, and when the cab arrived, we waited for him to come out, but he never did. The cabman said that he could not understand what had happened to him.’
‘I think that you have been very badly treated,’ said Holmes.
‘Oh no, sir! Hosmer was too good and kind to leave so. Why, all morning before the wedding he said to me, “If anything happens to me, you must always love me. You must wait for me. I will return to you.” I thought this very strange to say on the day of our wedding, but his disappearance explains everything.’
‘It certainly does,’ said Holmes. ‘In your opinion, did he know that he was in danger?’
‘Yes, I think so.’
‘But do you know what the danger was?’
‘No, I don’t.’
‘One more question. How did your mother react?’
‘She was angry and told me that I should never speak about him again.’
‘And your father? Did you tell him?’
‘Yes, he said, “Something terrible has happened to Hosmer, but he will return.” I agree with my father. Why would Hosmer leave me? After all, there was no money involved. 1 Hosmer did not borrow money from me, and I never put the money which I had inherited in his name. So he did not take my money and leave.’
Then she pulled out a handkerchief, and began to cry.
‘I will try to solve your problem,’ said Holmes, ‘but don’t think about it anymore. Forget about Mr Angel.’
‘Do you think that I will ever see him again?’
‘No, I’m afraid not.’
‘Then what has happened to him?’
‘You will leave the question with me. Now, I need some of Mr Angel’s letters, a good description of him, and also your father’s address.’
‘I never had Mr Angel’s address,’ said Miss Sutherland, ‘but here is Mr Windibank’s address. He works for a wine importer. Here is the advertisement with a description of Hosmer that I put in the newspaper the Chronicle.’
Miss Sutherland then left, but before leaving she said, ‘I will always wait for Hosmer Angel to return.’