سرفصل های مهم
دوباره دیر شده
توضیح مختصر
پیتر همیشه دیر میکنه و شغلش رو تو پیتزافروشی به همین دلیل از دست داد …
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
دوباره دیر شده
اون هر روز به من نگاه میکنه. مری جین واتسون. عکسهاش همه جای نیویورکه. من دوسش دارم. ولی اون نمیدونه - هرگز نخواهد فهمید. اون نمیتونه قسمتی از زندگی من باشه. من کیم؟ من مرد عنکبوتیام و یه کار مهم برای انجام دادن دارم. من همچنین پیتر پارکرم و من هم شغلي دارم که باید انجامش بدم.
پیتر دوچرخهاش رو بیرون پیتزافروشیِ جو نگه داشت. رئیسش، آقای عزیز بیرون ایستاده بود.
اون داد کشید: “پارکر! دیر کردی! همیشه دیر میکنی!”
آقای عزیز روش رو برگردوند. پشت تیشرتش نوشته بود: “۲۹ دقیقه یا مجانی!” پیتر پشت سر آقای عزیز رفت تو پیتزافروشیِ شلوغ.
آقای عزیز در حالی که به ساعتِ بزرگ پیتزافروشی جو اشاره میکرد، توضیح داد: “این سفارش ۲۱ دقیقه قبل رسیده.” اون هشت تا جعبه پیتزا رو داد دست پیتر. “تو، هفت و نیم دقیقه وقت داری … و یا کارت رو از دست میدی! برو!”
پیتر، دوچرخهاش رو از میون ماشینها، تاکسیها و اتوبوسها تو خیابونهای شلوغ مانتاهان میروند. اون یه ساعت تو نبش خیابون دید. سه دقیقه به دو بود. اون فقط سه دقیقه وقت داشت. من فقط یه کار میتونم انجام بدم! اون دوچرخهاش رو ول کرد و دوید تو یه خیابون کوچیک. اون سریع لباسهای مرد عنکبوتیش رو پوشید. بعد تارهایی رو پرت کرد و تاب خورد و افتاد تو خیابون. یه مرد اونو دید و فریاد زد: “هی! عنکبوته، پیتزاهای این مرده رو گرفت!”
بعضی از نیویورکیها مرد عنکبوتی رو زیاد دوست نداشتن. تقریباً هر روز، داستانهای بدی درباره اون تر روزنامه باگل، روزنامه شهر، وجود داشت. و مردم حرفهای روزنامهها رو باور میکردن.
مرد عنکبوتی از روی یه ساختمون به ساختمون دیگه تاب میخورد. وقت زیادی نمونده بود. ولی بعد، دو تا بچهي کوچیک دویدن تو یه خیابون شلوغ.
پیتر، جعبههای پیتزا رو گذاشت تو یه ساختمون. اون تاب خورد پایین و بچهها رو گرفت و اونا رو کشید به سمت دیگه خیابون؛ درست به موقع. پسر و دختر کوچولو با چشمای گشاده بهش نگاه کردن.
مرد عنکبوتی بهشون گفت: “تو خیابون بازی نکنید.”
اونا جواب دادن: “بله، آقای مرد عنکبوتی.”
اون پیتزاها رو جمع کرد و رفت تو ساختمونِ اداره. سه دقیقه از ساعت دو میگذشت. زن پشت میز گفت: “دیر کردی. پولشون رو نمیدم.”
پیتر شغلش رو تو پیتزافروشی جو از دست داد، ولی هنوز شغلِ تو روزنامه باگل رو داشت. اون عکسهایی از مرد عنکبوتی برای روزنامه میگرفت. اون به ملاقات فرد ارشد روزنامه، جوناح جیمسون، رفت. پیتر میخواست عکسهایی از چیزهای دیگه رو هم بفروشه - پرندههای توی پارک، چهرههای جالب پيرمردها. ولی جوناح جیمسون علاقهای نشون نداد.
اون داد زد: “من فقط به این علت به تو پول میدم که عکسهای مرد عنکبوتی رو میگیری.”
پيتر گفت: “مرد عنکبوتی دیگه بهم اجازه نمیده عکس بیشتری ازش بگیرم. همهي شهر به خاطر تو ازش متنفرن.”
“خیلی خوب پس، من عکسهای دیگهي تو رو نمیخوام.”
پیتر گفت: “خیلی خوب،” و یه عکس خیلی قشنگ از مرد عنکبوتی رو بیرون آورد.
جيمسون گفت: “صد و پنجاه تا بهت ميدم.”
پيتر گفت: “سيصد.”
جيمسون گفت: “باشه، باشه. برو بتي رو ببین.”
پیتر رفت تا پول رو از بتی برنت بگیره. بتی برای آقای جیمسون کار میکرد.
اون با مهربونی گفت: “تو دو هفته قبل، كمي پول قرض کرده بودی، نمیتونم بیشتر بهت بدم. متاسفم.”
پیتر با خودش فکر کرد: “وای، نه، دوباره دیرم شده.” اون دوید به دانشگاه. اون سريعتر از هر آدم معمولیاي میدوید. مردم بهش نگاه میکردن، ولی برای اون اهمیتی نداشت. اون از گوشه خیابون پیچید و خورد به یه نفر. کتابها و کاغذها همه جا پخش شدن. پيتر، کتابها با کاغذها رو تو دستش گرفت و درست مقابل معلمش ایستاد!
اون گفت: “آه، دکتر كونورز؛ متاسفم.”
“کجا داشتی میرفتی، پارکر؟”
“به کلاس شما.”
دکتر كونورز گفت: “کلاس من تموم شده. یه نگاهی به خودت بنداز، پیتر. تو همیشه دیر میای سر کلاس. همیشه خستهای. تکلیف مبحث ادغامت هم دیر شده.”
پیتر گفت: “میدونم، ميخوام تکلیف ادغامم رو براي دكتر اوتو اوكتاويوس بنویسم.”
“اکتاويوس دوست منه. مطمئن باش که خوبه.”
وقتی پیتر به خونهي خاله می، تو فورست هيلز رسید، هوا تاریک بود. اون رفت تو اتاق نشیمن. داشت به چیزهای دیگه فکر میکرد و خاله می، امجی و هری رو که اونجا ایستاده بودن رو ندید.
متن انگلیسی فصل
Chapter one
Late again
She looks at me every day. Mary Jane Watson. Her picture is all over New York. I love her. But she doesn’t know - she can never know. She can’t be part of my life. Who am I? I’m Spider-Man and I have an important job to do. I’m also Peter Parker, and I too have a job to do.
Peter stopped his bike outside Joe’s Pizza bar. His boss, Mr Aziz, was standing outside.
‘Parker,’ he shouted. ‘You’re late! Always late!’
Mr Aziz turned around. On the back of his t-shirt it said, ‘29 minutes or it’s free!’ Peter followed Mr Aziz inside the busy pizza bar.
‘This order came in twenty-one minutes ago,’ Mr Aziz explained, pointing at the big Joe’s Pizzas clock. He passed eight pizza boxes to Peter. ‘You’ve got seven and a half minutes…or you’ll lose your job! GO!’
Peter rode his bike through the cars, taxis and buses on Manhattan’s busy streets. He saw a clock on a street corner. Three minutes to two! He had just three minutes left! There was only one thing to do. He left his bike and ran into a small street. He quickly changed into his Spider-Man clothes. Then he shot a line of webbing and swung into the street. A man saw him and shouted, ‘Hey! Spidey’s taken that guy’s pizzas!’
Some New Yorkers didn’t like Spider-Man much. There were bad stories about him in the Daily Bugle, the city newspaper, nearly every day. And people believed them.
Spider-Man swung from building to building. Not much time left! But then two young children ran out into a busy street.
Peter put the pizza boxes on a building. He swung down and took the children in his arms. He pulled them to the other side of the street - just in time. The little boy and girl looked at him with big eyes.
‘No playing in the street,’ Spider-Man said to them.
‘Yes, Mr Spider-Man,’ they answered.
He collected the pizzas and went into an office building. It was three minutes past two. ‘You’re late,’ said the woman behind the desk. ‘I’m not paying for those.’
Peter lost his job at Joe’s Pizza bar, but he still had work at the Daily Bugle. He took pictures of Spider-Man for the newspaper. He went to see the top man at the paper, Jonah Jameson. Peter wanted to sell photos of other things - birds in the park, faces of interesting old men. But Jonah Jameson wasn’t interested.
‘I only pay you because you take pictures of Spider-Man’ he shouted.
‘Spider-Man won’t let me take any more pictures,’ said Peter. ‘The city hates him because of you.’
‘Well, I don’t want your other pictures.’
‘OK,’ said Peter, and he pulled out a fantastic photo of Spider-Man.
‘I’ll give you a hundred and fifty,’ said Jameson.
‘Three hundred,’ said Peter.
‘OK, OK,’ said Jameson. ‘Go and see Betty.’
Peter went to get the money from Betty Brandt. Betty worked for Mr Jameson.
‘You borrowed some money two weeks ago,’ she said kindly, ‘I can’t give you any more. Sorry.’
‘Oh, no’ thought Peter, ‘I’m late again.’ He ran to the university. He ran faster than any ordinary person. People were looking at him but he didn’t care. He turned a corner and ran into someone. Books and papers flew everywhere. Peter took the books and papers in his hands and stood up right in front of his teacher!
‘Oh, Dr Connors, Sorry, ‘ he said.
‘Where were you going, Parker?’
‘To your class.’
‘My class is over,’ said Dr Connors. ‘Look at you, Peter. You’re always late for class. You’re always so tired. Your homework on fusion is late.’
‘I know,’ said Peter, ‘I’m planning to write my fusion homework on Dr Otto Octavius.’
‘Octavius is a friend of mine. Make sure it’s good.’
It was dark when Peter arrived at Aunt May’s house in Forest Hills. He walked into the living room. He was thinking about other things and he didn’t see Aunt May, MJ and Harry standing there…