سرفصل های مهم
گوی آتشین
توضیح مختصر
دکتر اوك، تصمیم می گیره به عنوان یه مرد بد نمیره، و رآکتور رو متوقف میکنه. امجی، صورت واقعی مرد عنکبوتی رو می بینه و می فهمه که پیتر مرد عنکبوتیه
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل یازدهم
گوی آتشین
تو ساختمونی کنار رودخانه کابلهای فلزی، امجی رو روی دیوار نگه داشته بودن. اون سر دکتر اوك فریاد زد: “تو هر چیزی رو که بهش نیاز داشتی، به دست آوردی. بزار من برم!”
“من نمیتونم بذارم بری. اگه بری، به پلیس زنگ میزنی.”
اوك عکسالعمل ادغام رو شروع کرد. یه گوی کوچيک آتشین، تو مرکز رآکتور به وجود اومد. و شروع به بزرگ شدن کرد.
بالای سر امجی یه نفر بیصدا اومد توی ساختمون. با یه صدای ملايم گفت: “سورپرایز!” امجي بالاي سرش رو نگاه کرد. مرد عنکبوتی بود!
یهو، يه بازویی فلزی به طرف مرد عنکبوتی اومد و مرد عنکبوتی پرید روی زمین.
مرد عنکبوتی گفت: “اوك رآكتور رو متوقف کن.”
“این بار به آدمهای بیشتری آسیب میزنی.” او سعی کرد که به سمت اوك و کابلهای رآکتور بپره. ولی دو تا از بازوهای فلزی، اونو از روی سقف کشیدن و انداختن بیرون ساختمون. کمی بعد، مرد عنکبوتی دوباره تاب خورد و اومد تو. اون با دو پاش اوك رو محكم زد. هر دوی اونا افتادن کف زمین و توی آب.
گوی آتشین حالا دیگه بود بزرگتر شده بود. اون شروع کرد به کشیدن اجسام فلزی به مرکزش. اون کابلهای فلزی دورِ امجي رو کشید. امجي وقتی داشت به طرف گوی آتشین کشیده میشد، فریاد زد. مرد عنکبوتی تارهایی به سمتش پرت کرد و اون رو از خطر حفظ كرد. سر امجی فریاد زد: “بدو.”
یه بازوی فلزی مرد عنکبوتی رو بلند کرد و انداخت روی زمین. بعد اوك، مرد عنکبوتی رو از پاهاش گرفت و بلند کرد. یه چاقو از توی یکی از بازوهای فلزی بیرون اومد. اون میخواست مرد عنکبوتی رو بکشه! مرد عنکبوتی تارهایی رو به طرف کابلهای رآکتور پرت کرد و کشید. همین که کابلها با یکی از بازوهای فلزی تماس پیدا کردن، انرژی گوی آتشین رفت توی بدن اوك. اون به عقب پرت شد و خورد زمين.
بالاخره، مرد عنکبوتی کابلها رو از دیوار بیرون کشید. اون به رآكتور نگاه کرد. هنوز هم کار میکرد. دیگه به کابل نیاز نداشت. داشت بزرگتر و بزرگتر میشد.
مرد عنکبوتی صدا زد: “دکتر اکتاویوس!” پیتر سعی کرد فکر کنه. اون چهرهي واقعیش رو به اوتو نشون داد.
اوتو لبخند زد: “پیتر پارکر. با استعداد ولی تنبل!”
پیتر گفت: “ما باید رآکتور رو متوقف کنیم.”
اوتو با ناراحتی گفت: “من نمیتونم جلوشو بگیرم. من جلوش رو نمیگیرم!”
پیتر گفت: “تو یه بار به من گفتی، ما باید علم رو در جهت خیر این دنیا به کار ببریم. این بازوها تو رو عوض کردن. به حرفاشون گوش نده.”
حق با پیتر بود و اوتو اینو میدونست. ادغام، رویای اون بود. ولی حالا اون آماده بود تا با رویاش خداحافظی کنه. اوتو به روی بازوها داد کشید: “به من گوش بديد! به من گوش بديد!” در نهایت اون میتونست، بازوهای فلزی رو کنترل کنه.
پیتر پرسید: “حالا چطور رآکتور رو متوقف کنم؟ بهم بگو!”
اوتو گفت: “ما نمیتونیم متوقفش کنیم! ولی — شاید — رودخونه! بندازش تو رودخونه!”
پیتر به طرف رآكتور برگشت. ولی بازوی فلزی اونو گرفت.
اوتو گفت: “من انجامش میدم.”
پیتر به طرف امجی برگشت. اون، وقتی چهرهي واقعی مرد عنکبوتی رو دید، تقریباً گریه کرد. پیتر بود! حالا دیگه اون همه چیز رو فهمیده بود.
یهو یه صدای وحشتناک از بالای سرشون اومد. ديوار داشت میریخت روی امجی. امجي فریاد زد و مردعنکبوتی اونجا بود. اون دیوار رو با پشتش نگه داشت.
پيتر گفت: “سلام.”
“واقعاً سنگینه.” پیتر قوي بود، ولی نمیتونست بیشتر از این نگهش داره.
اون شروع به گفتن این کرد که: “امجی، اگه ما مردیم —”
امجی بقیه حرفش رو تموم کرد: “تو منو دوست داری!”
“دوست دارم.”
پیتر یه فشار محکم داد و دیوار رو به عقب فشار داد. بعد پرید بالا؛ با امجی که توی بازوهاش بود و اونا به بیرون از ساختمون تاب خوردن.
پایین، کنار رودخانه، اوتو تنها با راکتور ایستاده بود. اوتو به خودش گفت: “من به عنوان یه آدم بد نمیمیرم.” بعد، بازوها و راکتور افتادن توی عمق رودخونه. تموم شده بود.
پیتر و امجی تو تارهای عنکبوت، بالای رودخونه بودن. امجی گفت: “فکر کنم من همیشه میدونستم.”
“پس اين رو هم میدونی که نمیتونیم باهم باشیم. مردم همیشه میخوان منو بکشن. اگه تو با مرد عنکبوتی باشی، جونت همیشه تو خطره. من همیشه مرد عنکبوتی میمونم. من و تو هیچ وقت نمیتونیم با هم باشیم.”
امجی با ناراحتی به چشمای پیتر نگاه کرد. بعد پیتر يه ردیف تار داد بهش و اون رو به آرومی به قایقي که پایین بود، فرستاد. جان جیمسون اونجا بود. اون دويد کنار امجي و اونو بغل کرد. ولی امجی هنوز هم داشت به مرد عنکبوتی که بالای سرشون بود، نگاه میکرد.
متن انگلیسی فصل
Chapter eleven
The fireball
In the building on the river, metal cables held MJ to the wall. ‘You’ve got everything you need,’ she shouted at Doc Ock, ‘now let me go!’
‘I can’t let you go - you’ll call the police.’
Ock started a fusion reaction. A small ball of fire appeared in the centre of the reactor. It started to grow.
High above MJ, someone climbed quietly into the building. ‘Surprise!’ called a soft voice. MJ looked up. It was Spider-Man!
Suddenly a metal arm swung towards Spider-Man and he jumped to the floor.
‘Stop the reactor, Ock,’ said Spider-Man.
‘You’re going in hurt a lot more people this time.’ He tried to jump over ‘Ock to the reactor’s cables. But two metal arms threw him through the roof and out of the building. Moments later Spider-Man swung back in. He hit Ock hard with both feet. They both went down through the floor into the water.
The ball of fire was bigger now. It started pulling metal into its centre. It pulled the metal cables around MJ. She screamed as her body flew towards the fireball. Spider-Man shot webbing at her and pulled her back from danger. ‘Run,’ he shouted to MJ.
A metal arm lifted Spider-Man up and threw him to the floor. Ock then lifted him up by the foot. A knife came out of one of the metal arms - Ock was going to kill Spider-Man! Spider-Man shot webbing around the reactor cables and pulled. As the cables touched one of the metal arms, the energy from the fireball went into Ock. He flew back and crashed onto the floor.
At last Spider-Man pulled the cables out of the wall. He looked at the reactor. It was still going. It didn’t need the cables any more. It was getting bigger and bigger.
‘Doctor Octavius!’ called Spider-Man. Peter tried to think. He showed his real face to Otto.
‘Peter Parker,’ smiled Otto. ‘Brilliant but lazy!’
‘We must stop the reactor,’ Peter said.
‘I can’t stop it,’ said Otto, sadly. ‘I won’t stop it!’
You once told me, “We must use science for the good of the world.” These arms have changed you,’ said Peter. ‘Don’t listen to them.’
Peter was right, Otto knew that. Fusion was his dream. But he was ready to leave his dream now. ‘Listen to me now!’ Otto shouted at the arms. ‘Listen to me!’ At last he could control the metal arms.
‘Now, how do I stop the reactor?’ asked Peter. ‘Tell me!’
‘We can’t stop it,’ said Otto. ‘But—maybe—the river! Drop it in the river!’
Peter turned to the reactor. But a metal arm caught him.
‘I’ll do it,’ Otto said.
Peter turned to MJ. She almost cried when she saw the true face of Spider-Man. It was Peter! Now she understood everything.
Suddenly there was a terrible noise above them. A wall was falling towards MJ. She cried out and Spider-Man was there. He stopped the wall with his back.
‘Hi,’ said Peter.
‘This is really heavy.’ Peter was strong, but he couldn’t hold the wall much longer.
‘MJ, if we die—’ he started to say.
‘You do love me!’ MJ finished his sentence for him.
‘I do.’
Peter gave one great push and threw the wall back. Then he jumped up with MJ in his arms, and they swung out of the building.
Down below on the river, Otto stood alone with the reactor. ‘I won’t die a bad man,’ Otto said to himself. Then, the arms and the reactor fell deep into the river. It was over.
Peter and MJ were in a spider web high above the river. ‘I think I always knew,’ said MJ.
‘Then you know we can’t be together. People will always want to kill me. If you’re with Spider-Man, you’re always in danger. I will always be Spider-Man. You and I can never be together.’
MJ looked sadly into Peter’s eyes. Then he gave her a line of webbing and he moved her slowly down to a boat below. John Jameson was there. He ran up to MJ and took her in his arms. But MJ was still looking at Spider-Man high above them.