سرفصل های مهم
تولدت مبارک!
توضیح مختصر
تولد پیتر بود و امجی و هری تو خونه خاله می سورپرایزش کرده بودن …
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
تولدت مبارک!
اونا داد زدن: “سورپرایز.”
پيتر پرسید: “چی شده”
خاله می گفت: “تولدته.”
امجی گفت: “خیلی وقته ندیدمت.”
پیتر گفت: “امجي.”
“تئاتر چطوره؟”
هری گفت: “اون فوق العاده است.”
امجی به آرومی گفت: “هری برام گل فرستاد.” اون به پیتر لبخند زد و بعد يه جاي ديگه رو نگاه کرد. “میرم غذا رو بیارم.”
پیتر به سمت هری برگشت. پرسید: “خب — اوضاع تو اوسكورپ چطوره”
هری گفت: “عالی. من سرپرست قسمت ایدههای مخصوصم. ما داریم کارهای تازهای تو قسمت ادغام انجام میدیم، دکتر اوتو اکتاویوس برای ما کار میکنه. شاید بخوای به دیدنمون بیاي؟”
پیتر لبخند زد: “عالیه، من دارم یه مقاله دربارش برای دکتر کونورز مینویسم.”
بعد، قیافهي هری عوض شد. گفت: “پيتر، امجی منتظرته. اون طوری که اون نگات میکنه —”
پیتر گفت: “من الان برای دخترا وقت ندارم. سرم خیلی شلوغه.”
هری پرسید: “گرفتن عکساي دوستت، مرد عنکبوتی”
پیتر گفت: “میتونیم درباره یه چیز دیگه صحبت کنیم. من میخوام باهم دوست باشیم، هری.”
“پیتر، اگه میدونی اون كیه، خواهش میکنم به من بگو.”
پیتر جواب نداد. اون نمیتونست جواب بده. پدر هری تو دعوای با مرد عنکبوتی مرده بود و هری ازش متنفر بود. ولی پیتر، مرد عنکبوتی بود. چه کاری از دستش بر میومد؟
خاله مِي رو صندلی خوابش برده بود. چند تا نامه رو میز بود. یکی از طرف بانک بود. خبر خوبی نبود. پیتر بیدارش کرد.
اون گفت: “چیه — بن، آه، پیتر. همه رفتن؟ بهشون خوش گذشت؟”
پیت لبخند زد: “مطمئناً بهشون خوش گذشته.” بعد قیافهاش عوض شد. خاله مي، من نامهي بانک رو دیدم.
“دیدی؟ آه، خوب — من کمی عقب موندم. دیگه نمیخوام در موردش حرف بزنم. خستهام.”
اون بيست دلار از کیفش در آورد. گفت: “تولدت مبارک، پیتر.”
“خاله مي، نمیتونم اینو ازت بگیرم.”
اون با عصبانیت گفت: “چرا، میتونی.”
“تو میتونی این پول رو از من بگیری.”
“زیاد نیست!”
و بعد شروع به گریه کرد.
“متاسفم، زندگی بدون عمو بِنت خیلی خالیه. تقریباً دو ساله که اون مرده. بعضی وقتا در مورد قاتلش فکر میکنم — و دلم میخواد یه کارهای وحشتناک انجام بدم.”
قاتل عمو بن مرده بود. پلیس این موضوع رو نمیدونست. خاله می نمیدونست. ولی پیتر میدونست. اون اونجا بود و همه چیز رو دید. اون به خاله مي بیچاره نگاه کرد و حس خیلی بدی بهش دست داد. اون میخواست بهش بگه، ولی نمیتونست.
اون گفت: “بیا. کمی کیک تولد ببر خونه.”
قبل از اینکه بره خونه، پیتر رفت تو باغچهي خاله مي.
امجی گفت: “هِی.” اون تو باغچه پدر و مادرش که همسایه بغلی بودن، بود.
پيتر گفت: “عکست رو تو خیابون بليكر دیدم.”
اون گفت: “خندهدار نیست.” امجی از اين که عکسش رو همه جای نیویورک ببینه، خوشش نمیومد.
پیتر گفت: “نه، خیلی هم خوبه. حالا میتونم هر روز تو رو ببینم.”
اون امجی رو دوست داشت. ولی نمیتونست بهش بگه. این منصفانه نبود. هر کسی که نزدیک مرد عنکبوتی بود، همیشه تو خطر بود.
ام جی پرسید: “میخوای چیزی بگی”
“من — ااام — هنوز هم تو مانتاهان زندگی میکنی؟”
اون با ناراحتی گفت: “آه، پیتر — درکت نمیکنم.”
امجی برگشت تو خونه. بعد برگشت. “الان دارم با یکی حرف میزنم.”
“منظورت دوست پسره؟”
یهو، پیتر دلش میخواست احساساتش رو به امجي نشون بده.
“میخوام فردا شب به دیدن نمایشت بیام.”
اون سورپرایز شده بود. “میای؟”
اون گفت: “اونجا خواهم بود.”
پيتر رفت خونه، به اتاق کوچیکش. خونش تو بالای یه خونه قدیمی تو مانتاهان بود. پیتر به آرومی از پلهها بالا رفت.
آقای دیکویچ فریاد زد: “پول!” خونه مال اون بود و تو طبقه پایین پیتر زندگی میکرد.
پيتر گفت: “سلام!”
“سلام چیه؟ میتونم خرجش کنم؟”
آقای ديكويچ، این هفته پول بیشتری دستم میاد.”
“اجاره خونه یه ماه دیر شده.”
دوباره!
پیتر توضیح داد: “ولی من همین 20 دلار رو برای یه هفتهام دارم.” آقای دایی ديكويچ ۲۰ دلار پیتر رو گرفت، هدیهي تولدش، و در رو کوبید.
پیتر به اتاق کوچولوی سردش رفت و روی تخت نشست.
با خودش فکر کرد: “اوضاع میتونه بدتر از این هم بشه؟”
متن انگلیسی فصل
Chapter two
Happy birthday!
‘Surprise’ they shouted.
‘What’s happening’ asked Peter.
‘It’s your birthday’ said Aunt May.
‘Long time no see’ said MJ.
‘MJ’ said Peter.
‘How’s the play?’
‘She’s brilliant in it,’ said Harry.
‘Harry sent me flowers,’ said MJ, quietly. She smiled at Peter, then she looked away. ‘I’ll go and get the food.’
Peter turned to Harry. ‘So—how are things going at OsCorp,’ he asked.
‘Great,’ said Harry. ‘I’m Head of Special Ideas. We’re doing some brilliant new work on fusion, Dr Otto Octavius is working for us. Maybe you’d like to meet him?’
‘Great, I’m writing about his work for Dr Connors,’ Peter smiled.
Then Harry’s face changed. ‘MJ’s waiting for you, Peter,’ he said. ‘The way she looks at you —’
‘I don’t have time for girls right now,’ said Peter. ‘I’m very busy.’
‘Taking pictures of your friend, Spider-Man, ‘ asked Harry.
‘Can we talk about something else, ‘ said Peter. ‘I want us to be friends, Harry.’
‘If you know who he is, Peter, please tell me.’
Peter didn’t answer. He couldn’t answer. Harry’s father died in a fight with Spider-Man and Harry hated him. But Peter was Spider-Man. What could he do?
Aunt May was asleep in a chair. There were some letters on the table. One was from the bank. It wasn’t good news. Peter woke her.
‘What—Ben, Oh, Peter,’ she said. ‘Has everybody gone? Did they have a good time?’
‘I’m sure they did,’ Peter smiled. Then his face changed. Aunt May, I saw the letter from the bank.’
‘You did? Oh, well— I’m a little behind. I don’t want to talk about it any more. I’m tired.’
She took $20 from her bag. ‘Happy birthday, Peter,’ she said.
‘Aunt May, I can’t take this from you.’
‘Yes, you can,’ she said angrily.
‘You can take this money from me.’
‘It’s not much!’
Then she started crying.
‘I’m sorry, Life is so empty without your Uncle Ben. It’s nearly two years since he died. Sometimes I think about his killer—and I want to do something terrible.’
Uncle Ben’s killer was dead. The police didn’t know that. Aunt May didn’t know that. But Peter knew. He was there and he saw everything. He looked at poor Aunt May and he felt so bad. He wanted to tell her but he couldn’t.
‘Here,’ she said. Take some birthday cake home.’
Before he went home, Peter went into Aunt May’s garden.
‘Hey,’ said MJ. She was in her parents’ garden next door.
‘I saw your picture on Bleecker Street,’ said Peter.
‘Oh, isn’t it funny’ she said. MJ didn’t like seeing her picture all around New York.
‘No, It’s nice,’ he said. ‘I can see you every day now.’
He loved MJ. But he couldn’t tell her. It wasn’t fair. Anyone close to Spider-Man was always in danger.
‘Do you want to say something’ asked MJ.
‘I—er—are you still living in Manhattan?’
‘Oh, Peter —, ‘ she said sadly; ‘I don’t understand you.’
MJ walked back to the house. Then she turned. ‘I’m seeing someone now.’
‘You mean a boyfriend?’
Suddenly Peter wanted to show MJ his feelings.
‘I’m going to come to your play tomorrow night.’
She was surprised. ‘You’re coming?’
‘I’ll be there,’ he said.
Peter went home to his little room. It was at the top of an old house in Manhattan. Peter walked slowly up the stairs.
‘Money’ shouted Mr Ditkovitch. It was his house and he lived on the floor below Peter.
‘Hi,’ said Peter.
‘What’s “Hi”? Can I spend it?’
‘Mr Ditkovitch, I’ll get some more money this week—’
‘You’re a month late with the money for the room.
Again!’
‘But I only have this $20 for the week,’ Peter explained. Mr Ditkovitch took Peter’s $20 - his birthday money and shut the door.
Peter went into his cold little room and sat on the bed.
‘Could things be any worse’ he thought.