سرفصل های مهم
صندلی خالی
توضیح مختصر
پيتر قرار بود به نمایش امجی بره. ولی تو راه مجبور شد به پلیس کمک کنه و جون آدمها رو نجات بده. در نتیجه نتونست به نمایش برسه …
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
صندلی خالی
امجی تو اتاق پرو تئاتر داشت آرایشش رو تموم میکرد. اون تو آینه به خودش نگاه کرد.
با خودش فکر کرد: “یعنی میاد”
چهرهي یه مرد از در اتاق پرو ظاهر شد. اون گفت: “۵ دقیقه؛ ۵ دقیقه.” بعد رفت.
پیتر روی دوچرخهاش، نزدیک تئاتر بود. یهو، یه ماشین بزرگ از پشت سرش با سرعت زیاد اومد. حس عنکبوتیش بهش گفت “بپر بالا.” پیتر پرید بالای ماشین. دوچرخه رفت زیر ماشین و تیکه تیکه شد. یه لحظه بعد، اون صحیح و سالم روی پاهاش ایستاده بود.
یه پسر که کنار خیابون بود، پرسید: “چطور اون کار رو کردی”
پیتر گفت: “خیلی تمرین میکنم و سبزیجات میخورم.”
پسر گفت: “مامانم همیشه همين حرف رو بهم ميگه. ولی هیچوقت باور نمیکردم.”
حالا، ماشین بزرگ با سرعت زیاد به بالای جاده میرفت. یه مرد مسلح از پشت ماشین به پلیس تیراندازی میکرد.
پیتر فكر کرد: “چرا نمیتونم فقط یه شب مرخصی داشته باشم.”
يهو، دو تا ماشین پلیس خوردن به هم. یکی از ماشینها از بالای سر مردم پرواز کرد. وقتی ماشین داشت به طرف اونها میافتاد، اونا فریاد میزدن. ولی بعد ماشین بیحرکت موند. به مردم نخورد! همه به ماشینِ بالای سرشون نگاه کردن. یه چیزی ماشین رو اونجا نگه داشته بود.
یه زن گفت: “تاره.”
يهو، یه چیزِ آبی و قرمز از بالای سرشون تاب خورد.
زنه فریاد کشید: “برو عنکبوته، برو.”
مردهای توی ماشین بزرگ اونو دیدن. هر دوی اونها شروع به تیراندازی به طرف مرد عنکبوتی کردن. پیتر واقعاً عصبانی بود. اون میخواست تو تئاتر باشه. اون پرید پشت ماشین. به طرف دو تا مرد، تار پرت کرد و بعد اونها رو به بیرون از ماشین کشید.
بعد، اون تارها رو کشید بالای چراغهای خیابون و مردها بالای جاده آویزون شدن. پیتر پرید رو صندلی راننده و ماشین رو به طرف تئاتر روند.
امجی شب خوبی نداشت. اون به نمایش فکر نمیکرد، اون فکرش پیش یکی از بهترین صندلیهای تئاتر بود. صندلی پیتر. که خالی بود.
پیتر به تئاتر رفت و بلیطش رو از جیبش بیرون آورد. اون بلیط رو به مرد جلوی در نشون داد.
مرد گفت: “متاسفم.” اون به تابلو اشاره کرد و توضیح داد: “ بعد از اينكه درها بسته شدن، نمیتونی بری تو.”
پیتر از خیابون رد شد و روبهروی تئاتر منتظر موند.
امجی بعد از نمایش اومد بیرون. اون بالا و پایین خیابون رو نگاه کرد. خبری از پیتر نبود.
یه مرد جوون خوشقیافه گفت: “میتونید اینجا رو امضا کنید، لطفاً.”
امجی لبخند زد: “اینجا چيکار میکنی. جان بود - دوست پسر جدید امجی. اون دستش رو دور امجی انداخت و همديگه رو بوسيدن.
یه ماشین پلیس با سرعت از کنارشون رد شد. و بعد یکی دیگه و یکی دیگه.
جان پرسید: “گرسنهای؟”
امجی لبخند زد: “آره. خیلی!”
تو سمت دیگه خیابون، پيتر با ناراحتی وقتی امجی و جان با عجله میرفتن، اونها رو نگاه میکرد. بعد اون یاد ماشینهای پلیس افتاد.
اون با خودش فکر کرد: “من چرا باید همیشه مردم رو از دست آتیش و افراد مجرم نجات بدم؟ من فقط یه عصر میخواستم تو تئاتر باشم.”
اون لباسهاش رو تو یه خیابون کوچيک عوض کرد. اون از کنارِ یه ساختمون به طرف بالا دوید و پرید روی يه سقف. برای اولین بار تو عمرش، اون نمیخواست این کار رو بکنه. ولی اون مرد عنکبوتی بود. اون باید این کارو میکرد! کمی بعد، اون از روی ساختمون به ساختمون دیگه به طرف ماشینهای پلیس تاب میخورد. او بازوش رو آورد تا یه ردیف از تار رو پرت کنه. ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. مرد عنکبوتی بالای خیابون، بدون هیچ تاری مونده بود. اون وقتی داشت، روی ساختمون پایینی میافتاد، داد کشید: “آآآآآه!”
اون به آرامی بلند شد و پایین رو نگاه کرد. بعد به دستاش نگاه کرد و سعی کرد کمی تار پرت کنه. هیچی. اون با خودش فکر کرد: “چه اتفاقی داره برای من میافته؟”
پنج دقیقه بعد، اون تو آسانسور بود. یه مرد با يه سگ اومد تو.
مرد گفت: “لباسهای عنکبوتیِ باحالیه.”
پیتر گفت: “ممنونم!”
در طول کلاس دکتر كنرز، پیتر درباره امجی فکر میکرد. بعد از کلاس، از دانشگاه بهش زنگ زد. جواب داده نشد و پیتر پيغام گذاشت.
“سلام، امجی، پیترم. تو راه بودم که به نمایشت بیام و خوب، من روی دوچرخهام بودم، اِم، اونجایی؟ همهی روز به این موضوع فکر میکردم و “
کلیک! تلفن قطع شد. پیتر دیگه هیچ پولی نداشت، ولی اون ادامه داد، اون گفت: “میخوام حقیقت رو بهت بگم. حقیقت اینه. من مرد عنکبوتیم. پس … نمیتونم با تو باشم. آدمهای زیادی میخوام منو بکشن … نمیتونم تو رو به خطر بندازم. من هر روز به تو فکر میکنم. واقعاً میخوام بهت بگم … ولی نمیتونم.”
قرار نبود امجی حتی یه ذره از این حرفا رو هم بشنوه. پیتر اینو میدونست، ولی به هر حال میخواست این حرفا رو به زبون بیاره.
متن انگلیسی فصل
Chapter four
An empty seat
MJ was finishing her make-up in the dressing room at the theatre. She looked at herself in the mirror.
‘Will he come’ she thought.
A man’s face appeared at the dressing room door. ‘Five minutes; Five minutes, ‘ he called. Then he was gone.
Peter was on his bike and he was nearly at the theatre. Suddenly, a big car drove up behind him very fast. ‘Jump up’ his spider sense told him. Peter jumped high above the car. His bike fell under the car and broke into pieces. A moment later, he was standing safely on his feet again.
‘How did you do that’ asked a boy at the side of the road.
‘I do a lot of exercise,’ Peter said, ‘and I eat my green vegetables.’
‘My mother always says that,’ said the boy. ‘I just never believed her.’
The big car was driving very fast up the road now. A gunman was shooting out of the back of the car at the police.
‘Why can’t I have just one night off’ thought Peter.
Suddenly two police cars crashed into each other. One of the cars flew up high above some people. They cried out as the car fell towards them. But then it stopped still. It didn’t hit the people! Everyone looked at the car above them. Something was holding the car there.
‘It’s a web’ said a woman.
Suddenly, something blue and red swung over their heads.
‘Go, Spidey, go’ the woman shouted.
The men in the big car saw him. They both started shooting at Spider-Man. Peter was really angry. He wanted to be at the theatre. He jumped onto the back of the car. He shot webbing at the two men, then pulled them out of the car.
Next, he pulled the webbing over a street light and the men were hanging high above the road. Peter jumped into the driver’s seat and drove the car to the theatre.
MJ wasn’t having a good night. She wasn’t thinking about the play, she was thinking about one of the best seats in the theatre. Peter’s seat. It was empty.
Peter walked into the theatre and pulled his ticket from his pocket. He showed it to the man at the door.
‘Sorry,’ said the man. He pointed to a sign; ‘You can’t go in when the doors are closed,’ he explained.
Peter crossed the road and waited opposite the theatre.
MJ came out after the play. She looked up and down the street. No Peter.
‘Could you sign here, please’ said a good-looking young man.
‘What are you doing here’ smiled MJ. It was John - MJ’s new boyfriend. He put his arms around her and they kissed.
A police car drove by fast. Then another and another.
‘Are you hungry’ John asked.
‘Yes,’ smiled MJ. ‘Very!’
One the other side of the road, Peter watched sadly as MJ and John hurried away. Then he remembered the police cars.
‘Why do I always have to rescue people from fires and criminals’ he thought. ‘I only wanted one evening at the theatre.’
He changed his clothes in a small street. He ran up the side of a building and jumped onto the roof. For the first time ever, he didn’t want to do it. But he was Spider Man. He had to do it! Soon he was swinging from building to building towards the police cars. He brought his arm around to shoot a line of webbing…but nothing happened. Spider-Man was high above the street with no webbing. ‘Aaaagh’ he cried as he crashed down onto a building below.
He stood up slowly and looked down. Then he looked at his hands and tried to shoot some webbing. Nothing. ‘What’s happening to me’ he thought.
Five minutes later, he was in a lift. A man with a dog got in.
‘Cool Spidey clothes,’ the man said.
‘Thanks,’ said Peter.
All through Dr Connors’ class Peter thought about MJ. After the class, he phoned her from the university. There was no answer so he left a message.
‘Hi, MJ, this is Peter. I was on my way to your show and, well, I was on my bike, e r, Are you there? I’ve been thinking about it all day and ‘
CLICK! The phone cut off. Peter didn’t have any more money, but he continued, ‘I want to tell you the truth,’ he said. ‘Here it is. I am Spider-Man. So…I can’t be with you. A lot of people want to kill me…I can’t put you in danger. I think about you every day. I really want to tell you…but I can’t.’
MJ wasn’t going to hear the last bit. Peter knew this, but he wanted to say it anyway.